۳۱ دسامبر
شب سال نو است. یعنی سوزان امشب کجاست و شب را چطور به صبح میرساند؟ این روزها دیگر حواسم به تقویم نیست؛ همهی روزها شبیه هم شدهاند. اما شنیدم که ارشد بند به چند زندانی یادآوری کرد که امشب، شب سال نوی میلادی است و فردا پنجشنبه است. خوشبختانه این ستمگران امشب تا صبح بیدار میمانند و به عیشونوش مشغول میشوند و بعد تا دیروقت میخوابند. نتیجهاش این است که فردا خبری از هلیکوپتر نخواهد بود؛ نه دادگاهی، نه اعدامی.
به صداهایی که از بیرون بند میآمد گوش سپردم. انگار بعضی از مأمورها در اتاقهایشان جشن سال نو گرفته بودند. عنوانی به ذهنم رسید: «جشنی در جهنم». آیا اسم یک فیلم است؟ یا رمان؟ یا شاید نمایشنامه؟ مهم نیست.
سوزان… در این هشت ماه گذشته دلتنگیام برای او گاه رنگی وحشیانه به خود میگرفت.
خانوادهام… الان کجا هستند؟ چه میکنند؟ نبودنم را برای دیگران چطور توجیه میکنند؟ برای پیدا کردنم چه کردهاند؟ برای اینکه بفهمند کجا هستم و چرا ناپدید شدهام؟
پدر و مادرم اینجا زندگی میکنند و منتظر رسیدنم بودند، اما من هرگز به خانه نرسیدم. پس کجا هستم؟ این باید اولین سوالشان باشد.
پدرم افسر بازنشسته است و آشنایانی دارد؛ داییام هم نفوذ دارد و آشنا زیاد دارد، همینطور بقیهی فامیل. پس چرا تا حالا کاری برای بیرون آوردنم از این جهنم نکردهاند؟… اما من چه میدانم؟ حتماً همهی آنها الان در تبوتاب و تلاشند. این فکر، جرقهی کوچکی از امید را در دلم روشن کرد
به کسی نیاز دارم که بتوانم با او حرف بزنم، از او بپرسم، درد دل کنم. به اطرافم نگاه میکنم اما فقط با چهرههایی بیروح و منجمد روبرو میشوم. بیش از شش ماه است که با من قهرند. فقط گاهی ارشد بند، آن هم برای ضرورت، چند کلمهای با من حرف میزند و دکتر زاهی، دزدکی چیزی میگوید. دهانم جز برای خوردن باز نمیشود. حس میکنم زبانم دارد زنگ میزند. آیا اگر آدم برای مدتی طولانی حرف نزند، ممکن است حرف زدن را فراموش کند؟ باید حرف بزنم، حتی با خودم. بگذار بقیه بگویند دیوانه شدهام، اهمیتی ندارد.
حق نداشتم به هیچچیز از وسایل یا حتی بدنشان دست بزنم. یک بار که به سمت دستشویی میرفتم، دستم ناخواسته به دست یکی از آنها که برمیگشت، خورد. او بلافاصله برگشت و برای آنکه دوباره «طاهر» شود، غسل کرد. اگر من از شیر آب استفاده کنم، نفر بعدی آن را هفت بار با صابون میشوید، چون من «نجس» به حساب میآیم. یک بار شنیدم که یکیشان به دیگری میگفت شستن با صابون کافی نیست و باید با خاک هم شسته شود، چون پیامبر ﷺ فرموده: «اگر سگی در ظرفی آب خورد، آن را هفت بار بشویید که یک بارش با خاک باشد.»[۱]
کسی که غذا پخش میکند، کاسهی غذایم را جلوی رختخوابم میگذارد و تمام تلاشش را میکند که نه دستش به پتوی من بخورد و نه حتی نگاهش به من بیفتد. با وجود این رفتارشان، من توانستم چیزهای زیادی از زندگی درونی، آداب و رسوم و روشهایشان در زندان سر در بیاورم.
نماز
خواندن نماز به هر شکلی اکیداً ممنوع بود؛ به دستور مدیر زندان، مجازات کسی که حین نماز خواندن دستگیر میشد، «مرگ» بود. با این حال، آنها حتی یک نمازشان را هم قضا نمیکردند. «نماز خوف» نمازی است که در اسلام وجود دارد، اما آنها در اینجا آن را طوری تغییر داده بودند که میشد نشسته یا در هر حالت دیگری، بدون رکوع و سجود، آن را به جا آورد.
مدیریت زندان از این روششان هم خبر داشت. نقل قولی از مدیر زندان بین زندانیها، بهخصوص کمونیستها، دهان به دهان میگشت. حرفهای او همیشه لحن یک خطابه پرخاشگرانه را داشت. یک بار خطاب به زندانیان کمونیست گفته بود:
– این سگها رو ببین… منظورم همین اخوانیهاست! همین دیروز نیم ساعت براشون سخنرانی کردم که بابا، ملیگرایی از دین مهمتره. باورتون میشه؟ امروز دوباره دیدم همونطور نشسته دارن نماز میخونن! آخه مگه میشه آدم اینقدر ذهن بستهای داشته باشه؟ واقعاً کارهاشون عجیبه!
ارتباط
تمام بندهای زندان به هم وصل هستند. هر بند از راست، چپ و گاهی از پشت به بندهای دیگر میچسبد و همین، ارتباط بین زندانیان را بسیار آسان کرده است. این ارتباط از طریق ضربه زدن به دیوار و با استفاده از کد مورس برقرار میشود: یک ضربه… دو ضربه… ضربهای محکم، ضربهای ضعیف… درست مثل علائم تلگراف.
تمام وقایع زندان – از ورود گروههای جدید، مرگ زندانیان، تعداد و اسامی اعدامیها گرفته تا اخبار بیرون که توسط تازهواردها میرسید – از طریق همین کدها بین بندها رد و بدل میشد. در هر بند، گروهی مسئول دریافت و ارسال پیامهای رمزی بود و پشت سر آنها، افرادی مسئولیت حفظ و نگهداری اطلاعات را بر عهده داشتند.
فرایند حفظ کردن از همان ابتدای دورانی که اسلامگرایان به آن نام «مِحنت» (دوران رنج و امتحان) داده بودند، آغاز شد. شیوخ سالمند مینشستند و آیات قرآن را برای جوانان میخواندند و آنها آنقدر تکرارش میکردند تا از بَر شوند. به این ترتیب، یک سیستم حفظ شکل گرفت و بهندرت کسی در بند پیدا میشد که تمام قرآن را حفظ نباشد. با ورود هر گروه جدید، دورهی تازهای از حفظ کردن آغاز میشد. بعدها این فرایند تکامل یافت و مسیری دیگر پیدا کرد: گروهی از جوانان کمسنوسال انتخاب شدند تا علاوه بر قرآن و حدیث، چیزی را که میشد آن را «بایگانی زندان» نامید، به حافظه بسپارند؛ این بایگانی شامل اسامی تمام اسلامگرایانی بود که به این زندان آورده شده بودند. در بند ما، جوانی بود که هنوز بیست سالش نشده بود، اما بیش از سههزار اسم را با تمام جزئیات از بَر بود: نام زندانی، شهر یا روستایش، تاریخ ورود به زندان و سرنوشت نهاییاش!
برخی از زندانیان مسئولیت مشخصی داشتند: ثبت کردن اعدامها و قتلها. آنها هرکس را که در زندان کشته یا اعدام میشد، «شهید» مینامیدند و نام شهدا، آدرس خانوادههاشان و تاریخ دقیق شهادت را به حافظه میسپردند.
من از این شیوه خوشم آمد و شروع به تمرین کردم. بعد از آنکه به اندازهی کافی مهارت پیدا کردم، تصمیم گرفتم خاطرات روزانهام را به همین روش بنویسم: جملهای را در ذهنم میساختم، تکرارش میکردم تا حفظ شوم؛ جملهی بعدی… و به همین ترتیب تا پایان روز، مهمترین وقایع را در ذهنم «نوشته» و حفظ کرده بودم. فهمیدم این کار، روشی عالی برای ورزیده کردن ذهن و گذراندن وقت در این بطالت بیپایان است. صبح روز بعد، تمام آنچه را شب قبل حفظ کرده بودم، برای خودم از بَر میخواندم.
بعدها فهمیدم چیزی که جانم را نجات داد، یکپارچه نبودن زندانیان بود. در کنار آن تندروهایی که حکم مرگ مرا صادر کرده بودند، جریانهای دیگری هم وجود داشت: «سازمان سیاسی» که نه دست به اسلحه برده و نه در عملیات نظامی شرکت کرده بود؛ «جماعت التحریرالاسلامی» که گروهی مسالمتجو بودند و افرادی مثل شیخ محمود و دکتر زاهی که جانم را نجات دادند، از آنها بودند؛ و همچنین گروههای صوفی که بسیار متنوع بودند… و گروههای دیگر.
این گروهها، با وجود شباهتهای ظاهری، تفاوتهای بنیادین با یکدیگر داشتند. اختلافاتی که گاه تا مرز تکفیر یکدیگر پیش میرفت و حتی به درگیری فیزیکی و ضربوشتم بیرحمانه ختم میشد.
آنها سختگیر و بیرحم بودند. برای مثال، برخی اعضای گروههای تندرو از «عملیات عملی» پایان دورهی آموزشیشان حرف میزدند که در آن، چند رفتگر را که صبح زود مشغول نظافت خیابان بودند، به قتل رسانده بودند؛ صرفاً برای تمرین یا به قول خودشان «تعمید با خون». با این حال، همین افراد وقتی داستان شکنجهی یک کودک جلوی چشم پدر و مادرش، یا تجاوز به دختری در برابر پدرش برای گرفتن اعتراف را میشنیدند، به شدت منقلب میشدند و میگریستند.[۲]
شجاعتشان در برابر شکنجه و مرگ، افسانهای بود؛ بهویژه در میان گروههای فدایی. من با چشم خودم کسانی را دیدم که با رضایت و خوشحالی به پای چوبهی دار میرفتند. باور نمیکنم چنین شجاعتی را بتوان در هیچ کجای دیگر یا در میان هیچ گروه انسانی دیگری پیدا کرد.
البته ترس و بزدلی هم فراوان بود، اما به چشم نمیآمد؛ چرا که در چنین جهنمی، ترس امری طبیعی و شجاعت، استثنایی بود. با این حال، اگر ترسی از حد میگذشت، آن را به حساب ضعف ایمان میگذاشتند.
«مانند لاکپشتی که خطر را حس کرده و به داخل لاکش خزیده باشد، من نیز در لاک خود نشستهام… دزدکی نگاه میکنم، زیر نظر میگیرم، ثبت میکنم… و در انتظار گشایشی هستم».
۳۱ اوت
دو تابستان و یک زمستان را در دل این صحرای پهناور گذراندهام. اینجا خبری از چهار فصل نیست؛ فقط دو فصل وجود دارد: تابستان و زمستان، و هرگز نمیدانیم کدامیک طاقتفرساتر است. در تابستان، زمستان را آرزو میکنیم و در زمستان، تابستان را.
حالا در چلّهی تابستانیم. هوا چنان داغ و خفهکننده است که انگار اصلاً هوایی برای نفس کشیدن نیست. هوایی آنقدر سنگین که باید آن را با زحمت به درون ریهها بمکی. همین باعث میشود بیوقفه عرق بریزیم. یکی از زندانیان که این منطقه را میشناخت، میگفت دمای هوا بیرون به پنجاه یا حتی شصت درجه میرسد و اینجا، داخل بند و در سایه، از چهلوپنج درجه کمتر نیست. یکی از زندانیها با کلافگی گفت:
ــ الهی کور بشن… انگار انداختنمون تو تنور!
بعضی از زندانیان مسن از خفگی مُردند. ارشد بند به در میکوبد و به نگهبان خبر میدهد. در باز میشود و صدای شل و وارفتهی نگهبان که انگار از گرما ذوب شده، به گوش میرسد:
ــ کو اونیکه سقط شده؟… یالا بندازینش بیرون.
ارشد بند با زرنگی توانسته چند ظرف پلاستیکی غذا را در بند نگه دارد. از اولین ساعات صبح، گروه خدمات بند (وظایفی که نوبتی بین زندانیان تقسیم میشود و من از همهشان معافم) این ظرفها را پر از آب میکنند. همه فقط یک لباس زیر به تن دارند که فاصلهی ناف تا زانو یعنی «عورت» را میپوشاند. چهار زندانی وارد حیاط کوچک جلوی دستشوییها میشوند و چهار نفر از گروه خدمات با آن ظرفها روی سر و تنشان آب میریزند. آن چهار نفر خیس بیرون میآیند و چهار نفر دیگر داخل میشوند و این روند ادامه دارد. شش پتوی خیس را هم، هرکدام دو نفر، در نقاط مختلف بند گرفتهاند و مثل پنکههای دستی تکان میدهند تا شاید هوا کمی جریان پیدا کند. این تصویر یک روز عادی تابستان در اینجاست.
اما زمستان، فصل در خود فرو رفتن است. لباسهای مندرس دیگر توان مقابله با سرمای گزندهی صحرا را ندارد؛ سرمایی که تا مغز استخوان نفوذ میکند و مفاصل را از کار میاندازد. سه پتویی که سهم من است، آنقدر دست به دست شده که دستکم صدها زندانی پیش از من از آنها استفاده کردهاند.
کت و شلوار شیک پاریسیام را به تن دارم، اما کراواتم را همان اول ضبط کردند. کت هنوز ظاهرش را حفظ کرده، ولی شلوارم در قسمت زانوها و پشت، کاملاً نخنما و پوسیده شده و دکمه و زیپش هم خراب است. شب و روز آن را از تنم درنمیآورم. چند رشته نخ از یک پتوی کهنه جدا کرده و آنها را به هم بافتهام تا به جای کمربند، شلوارم را بالا نگه دارد. این کار را از دیگران یاد گرفتهام، چون اینجا خبری از سوزن و نخ نیست.
حالا دو شورت دارم. یکی از تازهواردها که از خانوادهی ثروتمندی بود، توانسته بود با رشوهای کلان، خانوادهاش را در دوران بازداشت ببیند. کسی به خانوادهاش گفته بود برایش لباس زیاد بیاورند و او هم بیش از صد دست لباس زیر با خودش آورده بود. سهم من از آن، یک شورت بود که ارشد بند به من داد و گفت:
ــ اینو بگیر که یه زاپاس داشته باشی!
سرمای صحرا با هر سرمایی که تا به حال تجربه کردهام، فرق دارد. روزهایی را در فرانسه به یاد میآورم که دما زیر صفر بود، اما آن سرما، یک سرمای مؤدب و باوقار بود؛ این سرما اما، وحشی و بیشرم است.
مشکل شپش در زمستان شدیدتر هم میشود. هیچ راه فراری از آن نیست جز اینکه بنشینی، لخت شوی و شروع کنی به گشتن لابهلای درزهای لباسهایت. همه همین کار را میکنند. وقتی تن من هم به خارش افتاد، من هم مثل آنها شدم. اما هرگز نتوانستم آن صدای خاص «تِس» را که آنها موقع ترکاندن شپش بین دو ناخن شست، از لای دندانهایشان در میآورند، تقلید کنم. هر روز بعد از صبحانه، همه لخت میشوند و دانهدانه لباسهایشان را میگردند. من هم شپشی را بین دو ناخن شستم گذاشتم و ترکاندم.
وجود این همه شپش حیرتانگیز بود. یکی از زندانیان با عصبانیت پرسید:
-کور شن الهی… اگه بدونم این همه شپش از کجا در میاد! هر روز لباسامونو میشوریم، روزی پنج بار وضو میگیریم، بیشتر روزا با آب و صابون خودمونو میشوریم، لباس میشوریم، پتو میشوریم… ولی فرداش میبینیم شپشا بیشتر شدن… هی بیشتر و بیشتر! به خدا کور بشم، نکنه یکی داره عمداً این بندها رو با شپش سمپاشی میکنه؟!
۱۰ سپتامبر
برای نخستینبار، در بند گفتوگویی درگرفت که موضوعش خارج از محدودهی قرآن و سنت پیامبر بود؛ گفتوگویی طولانی که بیش از ده نفر، از جمله دو زندانی فلج، در آن شرکت داشتند.
تمام بحثها و گفتگوها، حتی بگومگوها، همیشه آهسته انجام میشود؛ از ترس اینکه نگهبانان چیزی بشنوند.
موضوع بحث، «تمدن اسلامی» و «تمدن غربی» بود. بحث با یک اظهارنظر کوتاه از طرف پزشکی که در اروپا درس خوانده بود شروع شد؛ او نکتهای دربارهی آزادی و دموکراسی غربی مطرح کرد. بحث برای مدتی طولانی ادامه یافت تا اینکه یکی از زندانیان فلج گفت:
ــ تو از تمدن غرب حرف میزنی؟… داداش، یه نگاه به دور و برت بنداز! من فلجم و روی ویلچری نشستم که ساخت آلمانه. این محمدعلی هم فلجه، بهخاطر گلولهای که به نخاعش خورده… گلولهای که ساخت روسیهست. زندونی که توشیم، ساخت فرانسهست. دستبندایی که به دستامه، روش نوشته: ساخت اسپانیا. مأموری که منو گرفت، تفنگ بلژیکی دستش بود. اونایی هم که از ما بازجویی و شکنجهمون میکنن، تو آمریکا، انگلیس و روسیه آموزش دیدن… همهچی ساخت تمدن غربه. حالا اگه فحشا و فساد اخلاقی رو هم بذاری کنارش، خودِ تمدن غرب تمامقد جلو چشمته.
پزشک، با لحنی خسته که نشان میداد بحث را بیفایده میداند اما همچنان نمیخواهد تسلیم شود، پاسخ داد:
ــ تو این حرفات کلی بیانصافی و نگاه یکطرفه بود. من که نگفتم باید کورکورانه از غرب تقلید کنیم یا بدیهاش رو بپذیریم. آره، قبول دارم که غرب هم بدی داره. ولی علم دارن، پزشکیشون پیشرفتهس، تو کشاورزی و صنعت جلو هستن… اما مهمتر از همهی اینا اینه که اونجا برای آدم و آزادیش احترام قائلن. اگه ما هم بخوایم پیشرفت کنیم، باید خیلی چیزا ازشون یاد بگیریم، مخصوصاً همین احترام به انسان. این کجاش بده؟ چرا باید از یاد گرفتن خجالت بکشیم؟
۲۵ دسامبر
بیخوابی به سرم زده بود. ساعت شش، مثل همیشه پتویم را پهن کردم و دراز کشیدم. حوالی ساعت یک بامداد از دراز کشیدن خسته شدم. به پهلو چرخیدم، خودم را جمع کردم و پنج دقیقهای نشستم که ناگهان صدای نگهبان از دریچهی در آمد:
ــ ارشد بند… پدرسگ!
ــ بله قربان.
ــ اون بزغالهای که کنارت نشسته رو علامت بزن!
ــ چشم قربان.
ارشد بند اسمم را علامت زد و من فوراً دراز کشیدم. انتظار داشتم صبحانهی فردا پانصد ضربه شلاق با تسمهی پروانهی تانک باشد. پایم که یک بار زخمی عمیق برداشته بود، با اینکه خوب شده بود، همیشه در سرما درد میگرفت و حالا وحشت بیشتری به جانم افتاده بود. (یکی از آرزوهای کوچکم داشتن یک جفت جوراب پشمی بود.) با خودم فکر میکردم چه بلایی سر این پای بیچاره خواهد آمد؟ تا صبح خواب به چشمم نیامد.
وقتی در باز شد و نگهبان فریاد زد که علامتخوردهها بیرون بیایند، از جا پریدم. اما ارشد بند سریع گفت:
ــ سر جات بشین، تکون نخور! یکی از بچهها به جات رفت!
ماتم برده بود. یکی از «فداییها»، از همان تندروهایی که به جرم کفر میخواستند مرا بکشند، داوطلبانه به جای من رفته بود تا پانصد ضربه شلاق بخورد! نزدیک به یک سال و نیم بود که جز در مواقع ضروری حرف نزده بودم. بیحرکت ماندم و با حیرت به ارشد بند خیره شدم. بیاختیار دو کلمه از دهانم پرید:
ــ اما… چرا؟
ارشد بند سکوت کرد و با اشارهای پر از خشم و نفرت، به من فهماند که خفه شوم. شلاقخوردهها که برگشتند، با پای برهنه روی آسفالت زبر میدویدند. چند نفرشان با چشمانی پر از کینه، نگاهی تحقیرآمیز به من انداختند. پس چرا این اتفاق افتاده بود؟
مدتها طول کشید تا بتوانم به یک حدس برسم: «چون به من انگ جاسوسی زده بودند، نمیخواستند به هیچ قیمتی با پلیسها تماس داشته باشم تا مبادا خبرچینی کنم».
همان روز، نوبت «هواخوری» بند ما بود.
تنفس
در زندانهای دیگر، «تنفس» یا «هواخوری» یعنی زندانی از بند بیرون بیاید، به حیاطی با هوای تازه برود، ورزش کند، آفتاب بگیرد و از حرکت و هوای آزاد لذت ببرد. اما اینجا… قبل از هواخوری، زندانیان در صفهای منظم پشت سر هم میایستند. در که باز میشود، صف با قدمهای آهسته، سرهای خمیده و چشمهای بسته حرکت میکند و هر زندانی لباس نفر جلویی را میگیرد. پلیسها و شهرداریچیها در حیاط پراکندهاند و سرعت حرکت صف، به حال و حوصلهی سرپرست آن روز بستگی دارد.
دوشنبه و پنجشنبه روزهای متفاوتی هستند؛ روزهای اعدام. برای همین، شکنجه و ضربوشتم در هواخوری این دو روز شدیدتر از همیشه است و ضربهها اغلب به سر میخورد.
ــ هی سگ… سرتو چرا بلند میکنی؟
و شلاق روی سر فرود میآید.
ــ پدرسگ… زیرچشمی نگاه میکنی؟
و باز هم شلاق.
در تابستان شکنجه کمتر است؛ آفتاب داغی که مغزمان را سوراخ میکند، مأمورها را هم تنبل و بیحال میکند. اما در زمستان، شکنجه شدت میگیرد. گاهی، چند پلیس دور گروهبان جمع میشوند و پچپچ میکنند. ناگهان گروهبان فریاد میزند:
ــ هی پدرسگ… تو، قدبلنده، بیا اینجا!
یکی از شهرداریچیها میدود و بلندترین زندانی را که نزدیک دو متر قد دارد، میآورد. گروهبان روی یک بلوک سیمانی مثل صندلی نشسته، پا روی پا انداخته، سینه را جلو داده و با حالتی متکبرانه میگوید:
ــ تو آدمی یا زرافه؟
اطرافیانش به صدای بلند میخندند. گروهبان ادامه میدهد:
ــ حالا پنج دور، دور حیاط بچرخ و صدای زرافه دربیار… یالا.
زندانی میدود و صداهایی از خودش درمیآورد. کسی نمیداند صدای زرافه چطور است، حتی خود گروهبان. پنج دور میچرخد و میایستد.
ــ پدرسگ… حالا باید صدای خر دربیاری.
زندانی قدبلند عرعر میکند. مأمورها میخندند.
ــ حالا مثل سگ پارس کن.
زندانی بلند پارس میکند و مأمورها میخندند. گروهبان در حالی که از خنده رودهبر شده، میگوید:
ــ آره پدرسگ… آره، این خوبه. حالا واقعاً شبیه سگ شدی.
بعد به صف که با سرهای پایین و چشمهای بسته حرکت میکند، نگاهی میاندازد و فریاد میزند:
ــ تو… کوتاهترین نفر صف، بیا اینجا!
یک شهرداریچی میدود و پسرکی حدوداً پانزده ساله را که قدش کمی بیشتر از یک و نیم متر است، میآورد. پسرک جلوی گروهبان که هنوز میخندد، میایستد.
ــ هی پدرسگ… برو جلوی این سگ دراز وایسا.
زندانی کوتاه قد مقابل زندانی بلند میایستد. گروهبان فریاد میزند:
ــ هی دراز، پارس کن و اون سگی که جلوته رو گاز بگیر. یه تیکه از گوشت شونهش رو هم بکَن. اگه به اندازهی یه سکه نباشه، هزار ضربه شلاق میخوری.
زندانی قدبلند چند بار پارس میکند، جلو میرود و دندانهایش را روی شانهی پسرک میگذارد. پسرک از درد فریاد میکشد و فرار میکند.
ــ پدرسگ دراز… پس کو تیکهی گوشت؟ مأمورا… حسابشو برسین!
پلیسها با شلاق به جان مرد قدبلند میافتند. او روی زانوهایش سقوط میکند و همقد پسرک میشود. گروهبان فریاد میزند:
ــ کافیه!
مأمورها دست میکشند.
ــ پدرسگ دراز… بلند شو!
مرد بلند میشود.
ــ کوتولهی عوضی… برو پشتش وایسا.
پسرک پشت سر مرد قدبلند میایستد.
ــ حالا دو تاتون لخت شین…
هردو لباسهایشان را درمیآورند و فقط با شورت میمانند.
ــ هی کوتوله، شورت این دراز رو بکش پایین.
پسرک شورت مرد را تا زانو پایین میکشد.
ــ شورت خودتم بکش پایین.
شورت خودش را هم پایین میکشد.
ــ و حالا… نزدیک شو و از پشت بهش… همون کاری رو بکن که هر شب با هم میکنین، بیناموسا… یالا!
پسرک مکث میکند. مرد قدبلند منقبض میشود و میلرزد. گروهبان به یکی از پلیسها اشاره میکند. پلیس جلو میآید و شلاق را بر پشت پسرک فرود میآورد. پسرک از پشت به مرد قدبلند میچسبد. تن مرد تکان میخورد. آلت کوچک و آویزان پسرک بهسختی به بالای زانوی مرد میرسد. گروهبان و بقیه مأمورها میخندند.
صف زندانیان حرکت میکند؛ سرها پایین، چشمها بسته. اما همه میبینند، همه میشنوند… و کینه و ذلت روی هم تلنبار میشود.
گروهبان دستور میدهد جایشان را عوض کنند. این بار مرد قدبلند پشت پسرک میایستد. آلت شل و جمعشدهاش به کمر پسرک میرسد… خنده ادامه دارد.
صف حرکت میکند؛ سرها پایین، چشمها بسته.
هواخوری دیگر، روزی دیگر، گروهبانی دیگر، مأمورانی دیگر. زندانیها همانها هستند، کمی بیشتر یا کمتر.
گروهبان روی همان بلوک سیمانی مینشیند و فریاد میزند:
ــ پنجمی رو از تو صف بیارین… اون چاقه رو.
مردی چاق و چهل ساله را میآورند. گروهبان اسم و شهر و مدتی را که زندان بوده میپرسد. بعد میگوید:
ــ زن داری؟
ــ بله قربان.
ــ میدونی زنت الان داره چی کار میکنه؟… بذار من بهت بگم. حتماً داره هرزگی میکنه. تو سه ساله اینجایی… اونم هر روز با یه نفره.
زندانی ساکت است؛ سرش پایین، چشمها بسته. گروهبان ادامه میدهد:
ــ چرا ساکتی؟! حرف بزن… خجالت میکشی جلوی بقیه بگی زنت خرابه؟! مگه دیوث هم خجالت میکشه؟!
روزها میگذرد، گروهبانها عوض میشوند، اما روشها همان است. اگر زندانی زن داشته باشد، «زن ***» میشود، اگر نداشته باشد، نوبت به «خواهر ***» یا «مادر ***» و اگر دختر داشته باشد، «دختر ***» میرسد.
با خودم فکر میکردم: آیا این کارها فقط برای سرگرمی است یا یک روش حسابشده؟ آیا این همه تأکید روی مسائل جنسی، ناشی از عقدهها و سرکوب جنسی خودشان است که آن را با قدرتی که بر ما دارند، خالی میکنند؟ یا روشی برنامهریزیشده برای خرد کردن و تحقیر انسان از راه ناموس اوست؟ چرا که زن نزد مسلمانان بالاترین نماد شرافت است؛ چه همسر باشد، چه خواهر، چه مادر یا هر زن دیگری از نزدیکان. و شرافت زن در فرهنگ شرقی عموماً به این معناست که خارج از چارچوب ازدواج، رابطهی جنسی نداشته باشد و هر حرکتی از جانب او در این مسیر، میتواند تمام خانواده را نابود کند و لکهی ننگ و عار را بر پیشانیشان بنشاند.
امکان نداشت اسم واقعی مأمورها را بفهمیم، اما زندانیها برایشان اسم گذاشته بودند. این اسمها یا بر اساس یک نشانه ظاهری بود، مثل «چپچشم» یا «چهار تیکه» (چون موقع راه رفتن بدنش تکانهای ناموزون میخورد). یا بر اساس لباسش، مثل «ابوشحاطه» (پدر دمپایی). یا بر اساس تکیه کلامش. مثل گروهبان «پدرسگ»، سرپرست «مادر***»، سرپرست «ای خر»…
زندانی از دوستش که از تنبیه برگشته، میپرسد:
ــ امروز کی تو حیاطه؟
ــ «مادر***».
منظورش سرپرستی بود که مدام همین عبارت را تکرار میکرد.
۲۲ فوریه
صبح زود، قبل از آوردن غذا، درِ بند باز شد و مأمورها مثل گلهای از گاوهای وحشی با فریاد و ضربات شلاق و دشنام به داخل ریختند و میان هر ضربه، نعره میزدند:
ــ رو به دیوار… رو به دیوار!
از همان لحظهی اول، زندانیها از جا پریدند و صورتشان را به دیوار چسباندند. من ایستاده بودم و گیج شده بودم که ناگهان تازیانهای روی گونهام نشست و دور گردنم حلقه زد. تازه به خودم آمدم. مأمور فریاد میزد:
ــ رو به دیوار!
صورتم را برگرداندم. بدنم خشک شده بود و دردی تیز از صورتم تا گردنم کشیده میشد. حدود پنج دقیقه بعد، سکوت سنگینی حاکم شد و سپس صدای یکی از مأمورها بلند شد:
ــ حواستونو جمع کنین… جاتون آمادهس!
تمام مأمورها پاهایشان را به زمین کوبیدند و نفر اول با صدایی بلندتر گفت:
ــ بند آماده است، سرگرد!
او مدیر زندان بود. میان دو صف از مأمورهایی که خبردار ایستاده بودند، از ابتدا تا انتهای بند قدم میزد. کنجکاویام گل کرد و دزدکی نگاهی به او انداختم. جوانی سی ساله با موهای بور بود. با اضطراب راه میرفت و انگار با خودش حرف میزد. کلماتش بریدهبریده بود و نمیشد معنایی از آنها فهمید:
ــ من… منو تهدید کردن! همهشونو به جهنم میفرستم… اگه یه تار مو از سرم کم شه، هزارتاشون باید جواب پس بدن.
بعد با صدایی که از خشم میلرزید، فریاد زد:
ــ نه، سگها… شما هنوز منو نشناختین… به خدا اگه لازم باشه مثل گوسفند سرتونو میبُرَم!
سپس رو به مأمورهایی که بین او و ما ایستاده بودند، نعره کشید:
ــ اینجوری راه برین وگرنه…
صدای رگبار مسلسل در گوشم پیچید و در خودم جمع شدم. سرم را روی سینهام خم کردم. سرگرد با سرعت بیرون رفت و صفی از مأمورها پشت سرش از در خارج شدند و در بسته شد.
چهارده کشته با چهارده گلوله. انگار خشاب سرگرد همینقدر تیر داشت. پزشکان، از جمله دکتر زاهی، به سمت گوشهی بند، جایی که جنازهها افتاده بودند، دویدند و همه را معاینه کردند؛ همهشان درجا کشته شده بودند و محل ورود گلوله در همگی یکی بود: پشت سر. آنها را به وسط بند کشیدند. برکهای از خون تازه شکل گرفت. بعضی دور جنازهها نشستند و گریه کردند، اما اکثریت، مات و مبهوت ایستاده بودند. یکی از فداییها بلند شد و گفت:
ــ لا حول و لا قوة إلا بالله… إنا لله و إنا إلیه راجعون. خدا رحمتشان کند. آنها پیشتر رفتند و ما به دنبالشان خواهیم رفت. خداوندا، اینان شهدای راه تو هستند، پس بر آنان رحم کن ای مهربان.
کمی سکوت کرد و بعد رو به همه گفت:
ــ زود باشید برادران… بیایید به وظیفهمان عمل کنیم.
صبر کردند تا خونریزی تمام شود، بعد جنازهها را کنار در و جلوی ارشد بند گذاشتند. شیخ محمود، کسی که جانم را نجات داده بود، در میان کشتهشدگان بود. پنهانی برایش دعا کردم. برای همه غمگین بودم، صورتهایشان برایم آشنا بود، اما غمم برای شیخ محمود از همه سنگینتر بود.
زمین را از خون پاک کردند. بحثی بین دو گروه درگرفت: گروهی میگفتند باید لباسهایشان را برای زندهها برداریم و گروهی دیگر این کار را زشت میدانستند. در نهایت، نظر اول پیروز شد و گروهی مسئول کندن و شستن لباسها شدند. شب، جنازهها را در حالی که فقط لباس زیر به تن داشتند، از بند بیرون بردند.
سه سال بعد، یکی از تازهواردها تعریف کرد که دلیل آن کشتار، تهدید شدن سرگرد توسط یک گروه مسلح بوده است؛ آنها تهدید کرده بودند اگر با زندانیان اسلامگرا بهتر رفتار نکند، او را خواهند کشت. سرگرد آن تهدیدنامه را صبح، زیر برفپاککن ماشینش پیدا کرده بود. پس آن چهارده نفر را کشت و خبر را طوری پخش کرد که به گوش آن گروه برسد، همراه با یک تهدید متقابل:
ــ در ازای یک کاغذ، چهارده نفر را کشتم. اگر یک تار مو از سر من یا خانوادهام کم شود، صد برابرش را میکشم. اگر به یکی از نزدیکانم آسیبی برسد، دیگر کسی را زنده نمیگذارم.
بعد از آن، دیگر هیچ تهدیدی تکرار نشد.
بند ما نزدیک درِ پشتی زندان بود؛ دری که غذا را از آن میآوردند. یک کامیون روسی پشت در میایستاد و شهرداریچیها دیگهای غذا را پیاده میکردند. هر شب، بعد از نیمهشب، از همان در و با همان کامیون، جنازهها را منتقل میکردند. ما با صدای برخورد جنازهها به کف فلزی کامیون، میفهمیدیم آن روز چند نفر مردهاند. شبی که سرگرد آمده بود، زندانیان مسئول شمردن، صدای بیستوسه ضربه را شنیدند و بعداً از طریق کد مورس، هویت همهی آنها شناسایی و در حافظهها ثبت شد.
میرویم… و میچرخیم.
۲۴ مارس
در صفی که دور حیاط میچرخد، سر به زیر و چشمبسته راه میروم. کشِ شلوار زندانی جلویی را گرفتهام تا راه را نشانم دهد و مرد پشتی، کش شلوار مرا گرفته و میکشد. راه میرویم… میچرخیم.
گاهی از خودم میپرسم: من چه موجودی هستم؟ انسان؟ حیوان؟ یا یک شیء؟
دوستی هموطن در فرانسه داشتم که هر ماه از خانوادهاش پولی میگرفت که برای تمام ماه کافی بود. اما به جای برنامهریزی، مرا به یک شبنشینی مجلل یا رستورانی گران دعوت میکرد و همان یک شب، نیمی از پولش را به باد میداد. ده روز آخر ماه مجبور بود از من و دیگران پول قرض کند. یک بار پرسیدم:
ــ چرا همهی پولت رو یک شبه خرج میکنی که آخر ماه گدا بمونی؟
جواب داد:
ــ این یک شب در ماه، بهم حس آدم بودن میده. کارکنان اینجور جاها طوری آموزش دیدن که کاری کنن تو حس کنی آدم محترمی هستی؛ حرف زدنشون، سرویس دادنشون، حتی قیافهشون. واقعاً دلم میخواد بهم احترام بذارن. مهم نیست بقیهی ماه گرسنگی بکشم، همین حس آدم بودن تا ماه بعد برام کافیه.
من او را در آن شبها دیده بودم؛ انسانی مغرور و با اعتماد به نفس. اما سه بار هم او را دیدم که مجبور شد به سفارت کشورمان در پاریس برود و هر بار با التماس از من خواست همراهش باشم. وقتی به سفارت میرسید، دیگر آن آدم نبود؛ با تردید وارد میشد و مدام پشت سرش را نگاه میکرد. در نگاهش ترس و اضطراب بود. در سکوت بیرون میآمد، تند راه میرفت و اشاره میکرد که سریعتر برویم. دو بار اول، کمی که دور شدیم، با صدای بلند روی زمین تف کرد. اما بار سوم به حرف آمد:
ــ این سگها رو ببین… میخوان منو جاسوس خودشون کنن! جاسوس کی؟ یوسف! تهدیدم کردن که اخراجم میکنن… میگن تو سفارت پنجتا سلول دارن… تف بهشون! تف!
راه میرویم… دور حیاط میچرخیم. بستن چشمها باعث میشود صدها تصویر در ذهن جان بگیرند.
در کودکی عاشق کتاب خواندن بودم. در خانه «موش کتاب» صدایم میکردند. هر داستانی به دستم میرسید، میبلعیدمش. آن وقتها وقتی چشمهایم را میبستم، حس میکردم هزاران کلمه در سرم میجهند، به هم میخورند و به دیوارهی جمجمهام میکوبند. در انبار مرطوب خانهمان که آن را به گوشهی دنج خودم تبدیل کرده بودم، خسته از خواندن، چشمها را میبستم و با بازی کلماتِ جهنده سرگرم میشدم. دلم برای آن گوشهی دنج تنگ شده است.
در نوجوانی شیفتهی سینما شدم. از این سالن به آن سالن میرفتم و گاهی روزی سه فیلم میدیدم. اسمم شد «موش سینما». تمام سالنهای پایتخت را مثل کف دستم میشناختم.
میرویم… میچرخیم… زیر نیش شلاق، سرها خمیده، چشمها بسته، دُم یکدیگر را گرفته و میکشیم… و میچرخیم. موش کتاب، موش سینما… حالا حس میکنم قاطرم. در بسیاری از روستاها، قبل از آمدن پمپهای آب، آب را با نیروی قاطر از چاه میکشیدند. قاطر را به ستونی میبستند، چشمهایش را هم میبستند – هنوز نمیفهمم چرا – و او از صبح تا شب دور میزد… میرفت… و دور چاه میچرخید. گردشی پوچ… و ما همچنان میگردیم.
فیلمی غربی یادم میآید که زندگی یک راهبهی بیستوپنج ساله را نشان میداد. دختری پاک و راضی از زندگی در صومعهای دورافتاده. دزدها به جزیره حمله میکنند و راهبهی باکره به دست دزدی فاسق میافتد که به او تجاوز میکند. در صحنهای، دزد کنار بدن بیهوش راهبه که رانهایش برهنه است، میگذرد. دوربین نزدیک میشود… رگهای از خون بکارت روی رانهایش جاری است.
میرویم… و در حیاط میچرخیم. اعصابمان کشیده شده و هر لحظه منتظر یک مشت، لگد یا شلاقیم. با این حال، گاهی افکار، ما را به دنیاهای دیگر میبرند؛ به رویای روزی که دیگر نچرخیم. خاطرات هجوم میآورند؛ چهرهی خانواده و دوستان، بهخصوص زنان زندگیام: مادرم، خواهرم… سوزان.
میرویم… میچرخیم.
دستی زمخت بازویم را گرفت و از صف بیرون کشید. چشمهایم را محکم بستم و سرم را روی سینهام خم کردم. همان دست بازویم را نگه داشت و دست دیگرش چانهام را گرفت و با خشونت سرم را بالا کشید. صدایی پر از نفرت گفت:
ــ سرتو بالا بگیر سگ… دهنتو باز کن.
دهانم را باز کردم. خواست بازترش کنم. بازتر کردم. سه بار محکم خلط سینه بالا کشید. حس کردم دهانش پر از خلط شده. سرش را نزدیک آورد و… تمام محتویات دهانش را در دهان من تف کرد. غریزی خواستم تف کنم بیرون. حالت تهوع داشتم، اما او سریعتر بود؛ با یک دست دهانم را بست و با دست دیگر بیضههایم را گرفت و محکم فشار داد. موجی از درد چنان در تنم پیچید که نزدیک بود بیهوش شوم. نفسم برای دو سه ثانیه بند آمد؛ همین کافی بود تا خلط و تف او را قورت دهم تا بتوانم دوباره نفس بکشم. آنقدر فشار داد تا مطمئن شد همه را بلعیدهام.
راه رفتن را ادامه دادم… چرخیدن را ادامه دادم؛ چشمها بسته، سر پایین. درد بیضههای له شدهام کمکم آرام میشد، اما حس اینکه درونم از کثافت پر شده، لحظه به لحظه بیشتر میشد.
راهبه به هوش میآید… حس پلیدی و چرک تمام وجودش را پر میکند… به جنون میرسد. هرچه بیشتر خودش را میشوید، حس پلیدیاش بیشتر میشود.
به بند برگشتیم. با هر روشی که بلد بودم تلاش کردم بالا بیاورم، اما نشد. مقدار زیادی آب خوردم، اما حس اینکه درونم از کثافت پر شده، شدیدتر میشد.
«روزی از زندان بیرون خواهم آمد و مقدار زیادی آب و عرق و شراب و ویسکی خواهم نوشید.[۳] هرچه نوشیدنی در دنیا باشد خواهم نوشید، اما هرگز از این حس خلاص نخواهم شد؛ حسی که انگار خلط آن مأمور برای همیشه به گلو و معدهام چسبیده و بیرون نمیآید»…
۳۰ مارس
پیشبینی دکتر زاهی درست از آب درآمد.
دو سالی میشود که اینجا هستم. در انزوایم، مجبورم سر جایم بنشینم و جز برای هواخوری یا دستشویی بیرون نروم. نمیتوانم به کسی مستقیم نگاه کنم. با اینکه فکر نمیکنم همهشان بخواهند مرا بشند، اما نمیتوانم تشخیص دهم چه کسی میخواهد و چه کسی نمیخواهد. مهم این است که همه مرا از خودشان راندهاند. (و من هم دیگر نمیخواهم اینجا باشم). در تمام این مدت، تشنهی حرف زدن با کسی بودم، اما نیروی نفرتشان مرا به پتو و پتو را به زمین میخکوب کرده بود. حالا که پیشبینی دکتر زاهی درست از آب درآمده، دیگر به خواست خودم سر جایم مینشینم؛ نه میخواهم با کسی تماسی داشته باشم و نه حرفی بزنم.
این مننژیت است و با سرعتی وحشتناک دارد به یک اپیدمی تبدیل میشود. تقریباً یک ماه پیش شروع شد: اول یک نفر، بعد دومی… بعد سومی. پزشکان زندانی دور هم جمع شدند و موضوع را بررسی کردند. وقتی به نتیجه رسیدند، تعداد بیماران از ده نفر گذشته بود. تماسهای مورس نشان میداد که بیماری در تمام بندها شایع شده است. وقتی تعداد بیماران به بیست نفر رسید، دو نفر مرده بودند، دو نفر کور شده بودند و بقیه بین مرگ و زندگی دستوپا میزدند.
پزشکان جلسه گذاشتند و موضوع را دقیق و بیپرده برای همه توضیح دادند. بعد از ارشد بند خواستند که به در بکوبد و نگهبان را خبر کند. ارشد بند مخالفت کرد و گفت این کار غیرممکن است. یکی از پزشکان جواب داد:
ــ دکتر… دکتر… شک داری اینا میخوان ما رو بکشن؟ بعد توقع داری همونی که میخواد بکشتت، بیاد درمونت کنه؟ ما سالهاست اینجاییم، تا حالا دیدی یه دکتر اینجا یه مریض رو نجات بده؟ فکر میکنی اینا یه ذره رحم یا انسانیت سرشون میشه؟ یا از خدا میترسن؟ بذارین زیر سایهی رحمت خدا بمیریم، نه اینکه از این وحشیا گدایی ترحم کنیم. هر مسلمونی اینجا بمیره، تو این وضع، خودش رحمتی از طرف خداست.
من با وحشت به این بحث گوش میدادم. (ارشد بند یکی از قویترین مردهایی است که در زندگیام دیدهام؛ یک افسر ارتش، سرسخت و باوقار).
اما پزشکان کوتاه نیامدند. یکیشان رو به ارشد بند کرد و گفت:
ــ آره، مرگ حقه و همه سر وقتش میمیرن، ولی دین به ما گفته خودمون رو به هلاکت نندازیم. کمک خواستن شاید جون خیلی از مسلمونا رو نجات بده. این وظیفهی منه، وظیفهی توئه، وظیفهی همهمونه.
و برای اینکه غیرتیاش کند، اضافه کرد:
ــ اگه خودت نمیتونی، بذار یکی از ما به جات این کارو بکنه.
ارشد بند از جا پرید. معلوم بود که بهش برخورده. گفت:
ــ باشه رفقا، دو ساعت بهم مهلت بدین یه راهی پیدا کنم.
جلسه تمام شد و پزشکان چند توصیهی بهداشتی کردند. من سریع رفتم سراغ جلیقهام، یکی از جیبهایش را شکافتم، از پتو نخ کشیدم بیرون و برای خودم یک ماسک درست کردم. همه با تحقیر نگاهم کردند، اما دو روز بعد، همهشان ماسک داشتند.
حدود یک ربع بعد، ارشد بند ناگهان بلند شد. نگاهش کردم. چشمهایش سرخ و متورم بود. با قدمهایی محکم جلوی در ایستاد و با مشت به در کوبید.
صدای نگهبان آمد:
ــ چی میخوای پدرسگ؟
ــ با گروهبان کار فوری دارم.
ــ چیچی رو گروهبان؟ چه غلطی میخوای بکنی؟
ارشد بند زیر لب غرید:
ــ کوری… مگه دارم رئیسجمهور رو صدا میزنم؟ یه گروهبانه دیگه… لعنت به این روزگار![۴]
بعد بلند گفت:
ــ موضوع خیلی جدیه. به نفع خودتونه، نه ما.
یک ربع بعد، در باز شد و گروهبان دستور داد «ارشدِ خرِ بند» را بیرون ببرند. ارشد بند وخامت اوضاع را همانطور که پزشکان گفته بودند، برایش توضیح داد و در آخر گفت:
ــ قربان، این بیماری خیلی واگیرداره. ممکنه پلیسها از ما بگیرن، حتی خداینکرده خود شما. وظیفهم بود خبر بدم. اگه جزئیات میخوای، دکتر سمیر رو صدا کنین.
دکتر سمیر را صدا زدند. او هم با جزئیات توضیح داد و حرف ارشد بند را تأیید کرد. بعد از آنکه هردو به بند برگشتند، در بسته شد، بدون آنکه تنبیه شوند. یک ربع بعد، در دوباره باز شد. گروهبان و همهی مأمورها بیرون ماندند و یک افسر ستوان دوم به همراه پزشک زندان نظامی وارد شد. آن موقع بود که فهمیدیم زندان، پزشک هم دارد!
او کنار در ایستاد و دستور داد همه بنشینند و چشمهایشان را باز کنند. (ما به چنین لحنی عادت نداشتیم!) بعد از همهی پزشکان خواست بلند شوند. با دیدن تعدادشان سعی کرد تعجبش را پنهان کند. دلایل تشخیصشان را پرسید و آنها توضیح دادند. بعد به سمت بیماران رفت و نگاهی سرسری به آنها انداخت. برگشت و به دو پزشک جوان اشاره کرد که نزدیک شوند. وقتی آمدند، بدون آنکه رویش را برگرداند، پرسید:
ــ منو میشناسین؟
ــ بله.
ــ خوبه…
پزشک بیرون رفت و در قفل شد. چند نفر دور آن دو پزشک جمع شدند. یکیشان گفت:
ــ این دکتر همدانشگاهی ما بود، با هم فارغالتحصیل شدیم. اهل ساحله، علویه و از فامیلای رئیسجمهوره. بعد از فارغالتحصیلی دیگه ندیدیمش.
کمتر از بیستوچهار ساعت بعد، پزشک دوباره برگشت. همراه با گروهبان، مأمورها و شهرداریچیها. دکتر سمیر را صدا زد و به او گفت:
ــ تو باید همهی مریضای زندون رو درمان کنی. این داروهای لازمه و ما به اندازهی کافی داریم. یه گروهبان و چندتا پلیس همراهت میان که باید شاهد مصرف هر قرص باشن. هر سرنگی هم استفاده شد باید تحویل بدی. آمادهای؟
دکتر سمیر جواب داد:
ــ بله، آمادهام.
و گشتوگذارش در بندها شروع شد. مأمورها و شهرداریچیها جعبههای دارو را حمل میکردند. صبح میرفت و شب، جنازهای خسته برمیگشت. با این حال، تعداد بیماران همچنان رو به افزایش بود، اما آمار مرگومیر کمتر شده بود.
امروز، اولین پزشک به جمع بیماران پیوست. دکتر زاهی بیمار شد.
۱ مه
زاهی مُرد.
این مرد را دوست داشتم؛ نه فقط برای اینکه دو بار جانم را مدیونش بودم، بلکه برای اینکه در سیاهترین شرایط هم لبخند میزد. لهجهی شیرین شرقیاش، حضورش در هرجایی که میشد کمکی کرد، و فرهنگ و وسعت دید کمنظیرش، او را به گوهری نایاب در آنجا تبدیل کرده بود. همیشه حس میکردم او در جای اشتباهی است؛ جایی که تعصب و تنگنظری حکومت میکرد.
غمی را حس کردم که در تمام عمرم نچشیده بودم. با شنیدن خبر بیماریاش، از پیلهی خود بیرون آمدم و ترسهایم را فراموش کردم. مثل یک خوابگرد، به سمت جایی که زاهی دراز کشیده بود راه افتادم. کنارش زانو زدم، دستش را روی پیشانیام گذاشتم و هایهای گریه کردم. آیا این همه غم فقط برای زاهی بود؟ یا فوران دردهای تلنبار شده از روزی بود که به کشورم بازگشتم؟
با مرگش، حس کردم آخرین تکیهگاهم را از دست دادهام؛ برهنه شده بودم. زاهی تنها کسی بود که میتوانستم مستقیم در چشمهایش نگاه کنم. همیشه در نگاهش میخواندم که مرا تنها نخواهد گذاشت. زاهی… یک انسان بود. گریستم و گریستم.
کسی با پا به پهلویم زد. سرم را بلند کردم و از میان پردهی اشک دیدمش. دندانهایش را به هم فشرد و گفت:
ــ پاشو بیشرف… شهدا رو نجس نکن.
بلند شدم، به جایم برگشتم و دوباره در پیلهام فرو رفتم. اشکهایم را پاک کردم و گذاشتم به درونم بریزند.
۳ مه
نباید دیوانه شوم. این تصمیمی بود که از همان اول گرفتم. با این حال، گاهی حس میکردم به لبهی جنون رسیدهام. آن وقتها در ذهنم شروع میکردم به آواز خواندن، همیشه آهنگهای فرانسوی. هرگز دهانم را باز نمیکردم، یک کلمه هم نمیگفتم. تمام روز روی پتویم مینشستم و فقط برای دستشویی حرکت میکردم.
مینشستم و فکر میکردم، خیلی زیاد. یک بار از خودم پرسیدم: آیا ممکن است کسی بتواند فکر کردن را متوقف کند؟
گذشته را دهها بار مرور کردم؛ حتی جزئیاتی که اگر بیرون از اینجا بودم هرگز به یاد نمیآوردم. تمام چیزهای خوب و زیبای بیرون را به یاد میآوردم.
حالا سی سالهام. بعد از دیپلم، به هوای پولدار شدن سریع، درس را ول کردم و با دوستی وارد تجارت شدم. چهار سال ناموفق گذشت. بعد خانواده مشکلاتم را حل کردند و من برای تحصیل به فرانسه رفتم. شش سال آنجا بودم و حالا اینجا هستم.
مرور گذشته و رویاپردازی دربارهی آینده، عادتم شده بود؛ خیالبافیهای بیداری. به این خیالپردازیها معتاد شده بودم. ساعتها غرق میشدم، از این واقعیت فاصله میگرفتم و در دنیایی زیبا زندگی میکردم که همهچیزش شیرین و آسان بود. در هر رویا، همیشه زنی حضور داشت. تمام تنم برای زنانی که از آنها گذشته بودم یا آنها از من گذشته بودند، شعله میکشید. گذشته و آینده را در هم میآمیختم و صمیمیترین لحظات را بازسازی میکردم. بیتاب میشدم و خواب از سرم میپرید. تا آخر شب صبر میکنم و برای خودارضایی به دستشویی میروم؛ این تنها راهحل است تا بتوانم بخوابم.
اگر کسی از من میپرسید زندان را در یک کلمه خلاصه کن، میگفتم:
ــ زندان یعنی «زن»؛ فقدان زن، که سوزاننده است.
دزدکی به اطرافم نگاه میکنم؛ اینها این مسئله را چطور حل میکنند؟ بعضیهایشان در تمام عمرشان مچ پای زنی جز مادرشان را ندیدهاند. به چه فکر میکنند؟ رویاهایشان چیست؟ بعضیهایشان نوجوانانی هستند با تمام سرکشی و خیالپردازیهای دوران بلوغ. «احتلام»های شبانهشان زیاد است. این را از دزدکی نگاه کردنهای هر شبم فهمیدهام. یکیشان خوابیده، ناگهان بدنش تکانی میخورد یا صدای ضعیفی از او درمیآید. بعد بیدار میشود. بیشترشان میگویند: «اعوذ بالله من الشیطان الرجیم» و بلند میشوند تا غسل کنند. چون احکام سختگیرانهای دربارهی طهارت دارند و اگر کاملاً پاک نباشند، نمیتوانند غذا بخورند،[۵] آب بنوشند یا نماز بخوانند. و خروج منی به هر شکلی، چه با تماس جسمی و چه در خواب، غسل کامل را واجب میکند. تقریباً مطمئنم تمام حرفهای مأموران دربارهی روابط جنسی بین زندانیان دروغ بود.
به رویاهایم برمیگردم… صدای بالگرد را میشنوم.
وقتی صدای بالگرد میآید، همه در زندان میلرزند. حتی مأمورها هم مضطرب میشوند. بعضیها به آن «هواپیمای مرگ» میگویند. یکی از زندانیها میگفت عزرائیل کنار خلبان مینشیند.[۶]
زندان صدها کیلومتر با پایتخت فاصله دارد و هیئت دادرسی صحرایی، معمولاً دوشنبه و پنجشنبه با بالگرد میآید. این هیئت ممکن است سه افسر باشد یا فقط یک نفر. بعد از ورود، دو لیست تحویل میدهند:
لیست اول: اسامی کسانی که آن روز محاکمه میشوند. مأمورها در بندها میگردند و اسمها را صدا میزنند. بعد زندانیان را با چشم بسته و سر پایین، با فریاد و ضربوشتم به محوطهی شماره صفر میبرند و روی زمین مینشانند؛ دستها روی سر، سرها بین زانو.
نفر اول وارد اتاق دادرسی میشود. دم در، با ضربهای به گردنش از او میپرسند:
ــ تو فلانی پسر فلانی هستی؟
ــ بله قربان.
ــ ببرینش بیرون.
محاکمه تمام شده. نفر بعدی… در عرض دو سه ساعت، شاید بیش از صد نفر محاکمه شوند. گاهی روند کار به هم میریزد. افسر میپرسد:
ــ تو در انفجار مرکز تجاری دست داشتی؟
ــ نه والله قربان.
ــ تولهسگ، هنوز انکار میکنی؟! مأمور!
مأمورها میریزند سرش.
ــ بندازینش تو صندوق تا اعتراف کنه.
جشن شکنجه جلوی درِ دادگاه شروع میشود. صدای ضربه و فریاد آنقدر بلند میشود که جلسه متوقف میشود و دادرسها قهوه مینوشند. کمی بعد زندانی را خمیده و لرزان برمیگردانند.
ــ چیه؟ هنوز کلهشقه؟
ــ نه قربان، به همهچیز اعتراف کرد.
ــ اعدام! ببرینش بیرون.
بیشتر محاکمهها کمتر از یک دقیقه طول میکشد. اکثر زندانیان قاضی را نمیبینند و نمیدانند چه حکمی برایشان صادر شده. این دادگاه حق صدور و اجرای حکم اعدام به هر تعداد را دارد، اما حق آزادی هیچکس را ندارد. (میگویند دو بند اول زندان به «بند بیگناهان» معروف است. این دادگاه طی سالها برای کودکانی که اشتباهی دستگیر شده بودند حکم بیگناهی داده، اما هیچکدام آزاد نشدهاند و بعضی بعد از ۱۰ تا ۱۵ سال، وقتی مردی شده بودند، بیرون آمدند).
لیست دوم: اسامی کسانی که همان روز با طناب دار اعدام میشوند. مأمورها در بندها میگردند و از آنها میخواهند آماده شوند.
امروز چهار نفر از بند ما اعدامی بودند. وقتی خبردار شدند، رفتند غسل کردند، وضو گرفتند و هرکدام یک نماز کامل و علنی، با رکوع و سجود خواندند. مگر ترسی بالاتر از مرگ هم هست؟
بعد در بند چرخیدند و با همه دست دادند و روبوسی کردند:
ــ ما رو حلال کنین رفقا… اگه کوتاهی کردیم ببخشین. دعا کنین خدا رحمتش رو شامل ما کنه.
هر چهار نفر را خوب میشناسم. جوانانی همسنوسال من. آرام بودند و لبخندی محو بر لب داشتند. هیچ اثری از ترس در آنها نبود.
با همه خداحافظی کردند، جز من. کنار ارشد بند ایستادند و لباسهای سالمشان را درآوردند و لباسهای کهنه پوشیدند تا لباسهای خوبشان به دردی بخورد. لباسها را به ارشد بند دادند تا بین بقیه تقسیم کند. پشت در ایستادند. در باز شد… و رفتند.
محل اعدام روبروی بند ماست. گاهی صدای تکبیر گروهی به گوش میرسد؛ صدای کسانی که نوبتشان شده:
ــ الله اکبر… الله اکبر…
هر بار این صدا را میشنیدم، مو بر تنم سیخ میشد.
شبها، مسئولان شمارش، تعداد اسامی ثبت شده در کد مورس را با تعداد صدای برخورد جنازهها به کف کامیون تطبیق میدادند.
دقیقاً… چهل و پنج شهید!
دو روز بعدی، حافظان مشغول حفظ کردن اسامی و آدرسهایشان بودند
ادامه دارد
مصطفی خلیفه | ترجمه: عادل حیدری
-[۱] این حکم مربوط به آب دهان سگ است. در ضمن بدن کافر نزد جمهور علما نجس نیست و منظور از نجس بودن مشرکان، نجاست حسی نیست بلکه نجاست معنوی است. (ویراستار)
[۲] – تقریبا در همهی خیزشها علیه حکومتهای خودکامه یا اشغالگران در دهههای اخیر اینگونه تندرویها و عقاید و رفتارهای غلوآمیز از سوی برخی از جریانهای منتسب به اسلام روایت شده که نشان دهندهٔ ضعف در تحصیل علوم شرعی است که خود ناشی از ممنوعیت فعالیتهای اسلامی و سرکوب علماست. از سوی دیگر سرکوبگری و ظلم رژیمها معمولا با نوعی واکنش خشن از سوی برخی از جوانان روبرو میشود. در روایت مصطفی خلیفه بسیاری اوقات چیزهایی از زندانیها سر میزند که هیچ مستند شرعی ندارد و تنها ناشی از ضعف شدید علمی و تربیتی است. گاه نیز برخی از اطلاعات غلط از سوی خود نویسنده دیده میشود که با توجه به ریشهی مسیحی او و خداناباوریاش قابل فهم است. (ویراستار)
[۳] -چنانکه قبلاً بیان شد نویسنده یک ملحد مسیحیزاده است که برای او نوشیدن شراب و ویسکی طبیعی جلوه میکند. (مترجم)
[۴]– نفرين کردن زمانه حرام است و پیامبر صلی الله علیه وسلم از این کار نهی کردهاند. (مترجم)
[۵]– غذا خوردن و آب نوشیدن در صورت جنابت هیچ اشکال شرعی ندارد، و گویا نویسنده به سبب نداشتن اطلاع کافی از آموزههای اسلام این سخن را گفته است. (مترجم)
[۶]– این سخن کفرآمیز و مخالف عقیدهی مسلمانان است. ملائکه مأمورانی از جانب خداوند هستند که فرمان او را اطاعت میکنند. و این گفته نشان از ضعف آگاهی دینی آن زندانی و شرایط وخیم و دشوار زندان دارد. (مترجم)