آیا فلسفه‌ای که زندگی را ناممکن می‌سازد، می‌تواند حقیقت داشته باشد؟

مروری تحلیلی بر کتاب «الحاد در مواجهه با خود» اثر دکتر سامی عامری

این نوشتار، خوانشی است از کتاب «الإلحاد في مواجهة نفسه» (الحاد در مواجهه با خودش) اثر دکتر سامی عامری. هدف در اینجا، نه بحث دربارهٔ ادلهٔ وجود خالق، بلکه پرسیدن سؤالی بنیادین‌تر و نگران‌کننده‌تر است: چه رخ می‌دهد وقتی که الحاد، شجاعتِ رویارویی با خود را می‌یابد و منطقش را تا پایانِ قطعی‌اش دنبال می‌کند؟ این صرفاً یک قضیهٔ فکری نیست؛ مسئله‌ای است که به تار و پود وجود انسان گره خورده و با معنای هر آنچه به آن باور داریم و برایش زندگی می‌کنیم، در ارتباط است.

بزرگترین مسئلهٔ عصر ما، نه ستیز میان کمونیسم و فردگرایی، و نه رقابت میان شرق و غرب، بلکه پرسشی عمیق‌تر است که سرنوشت وجودی ما را تعیین می‌کند: «آیا انسان می‌تواند بدون خدا زندگی کند؟»

اینجاست که به قلب معضلی می‌رسیم که تفکر الحادی معاصر با آن دست به گریبان است. این یک ستیز با دشمنی بیرونی نیست، بلکه یک ستیز داخلیِ تلخ، و رویاروییِ گریزناپذیر ملحد با الحاد خویش است؛ رویارویی میان ایده‌ای که به آن معتقد است و الزامات قطعی آن ایده.

تناقض بنیادین: ملحدِ نامنسجم

با اولین و خطرناک‌ترین پرسش آغاز می‌کنیم: ملحدی که با عقیده‌اش انسجام کامل دارد، آیا شخصی واقعی از گوشت و خون است، یا صرفاً موجودی اساطیری است که جز در خیال وجود ندارد؟

حقیقت تکان‌دهنده این است که ملحدی که با تمام لوازم فکری‌اش زندگی کند، بیشتر شبیه به ققنوس افسانه‌ای است؛ درباره‌اش می‌شنویم اما هرگز او را نمی‌بینیم. چرا؟ زیرا زندگی در جهانی بدون خدا، بدون ارزشی اصیل و بدون معنایی مطلق، باری روانی و وجودی (اگزیستانسیل) عظیم است که فطرت پاک آن را برنمی‌تابد.

اکثریت کسانی که امروز ادعای الحاد دارند، یک زندگی دوپاره و متناقض دارند. آن‌ها بر پایهٔ یک سرمایهٔ اخلاقی و مفهومیِ «مسروقه» زندگی می‌کنند که از جهان‌بینی‌های ایمانی به عاریت گرفته‌اند؛ جهان‌بینی‌هایی که با زبانشان آن‌ها را رد می‌کنند، اما فطرتشان همچنان به آن‌ها چنگ زده است. آن‌ها دقیقاً مانند کسی هستند که بر زمین سخت ایستاده، اما هوایی را تنفس می‌کند که از آسمانی می‌آید که وجودش را انکار می‌کند.

آن‌ها با زبانشان اعلام می‌کنند که هستی، ماده‌ای کر و کور است، اما با قلب و اعمالشان چنان زندگی می‌کنند که گویی «عشق» یک حقیقت است، «عدالت» یک آرمان است و گویی زندگی فرزندانشان ارزشی دارد که می‌توان جان را فدایش کرد.

طنز شگفت‌انگیز ماجرا اینجاست که برخی از مشهورترین فلاسفهٔ الحاد، مانند الکساندر روزنبرگ، هنگامی که با منطق خود صادق بودند و با صراحتی مطلق دربارهٔ نتایج تاریک و پوچ‌گرایانهٔ الحادشان نوشتند، (شاید ناخواسته) بزرگترین خدمت را به دفاع از ایمان به خدا کرده‌اند. آن‌ها نقاب را کنار زدند و چهرهٔ حقیقی الحاد را به جهان نشان دادند: چهره‌ای تاریک، هراس‌آور، و تهی از هر آنچه به زندگی انسان کرامت و معنا می‌بخشد.

فروپاشی‌های دومینووار: دنبال کردن منطق الحاد تا انتها

بسیاری از ملحدان گمان می‌کنند که الحاد، صرفاً «نفی» وجود خداست؛ گویی فقط برداشتن یک قطعه از یک تابلوی پیچیده است. اما آن‌ها حقیقت را نمی‌بینند: الحاد صرفاً نفی نیست، بلکه «اثبات» و بنیان نهادنِ یک جهان‌بینیِ جامع و یک چارچوب متافیزیکی یکپارچه (طبیعت‌گرایی یا Naturalism) است.

این چارچوب، مقدماتی دارد که قطعاً به نتایجی می‌انجامد که هر جنبه‌ای از وجود انسان را در بر می‌گیرد و به یک «نسبی‌گرایی فراگیر» ختم می‌شود. به محض اینکه ملحد مادی‌گرا بگوید «خدایی نیست»، خود را در برابر فروپاشی دومینووارِ تمام ثوابتی می‌بیند که وجود انسان بر آن‌ها استوار است:

۱. نسبی‌گرایی معرفت‌شناختی: حقیقت عینی فرومی‌پاشد.

۲. نسبی‌گرایی فلسفی: ارزش افکار فرومی‌پاشد.

۳. نسبی‌گرایی معناشناختی: معنای وجود فرومی‌پاشد.

۴. نسبی‌گرایی اخلاقی: خیر و شر فرومی‌پاشد.

۵. نسبی‌گرایی غایت‌شناختی: هدف زندگی فرومی‌پاشد.

بیایید این مسیر منطقی را گام به گام طی کنیم، گویی از پلکانی پایین می‌رویم که ما را به ژرفایی هولناک می‌رساند.

فروپاشی اول: سقوط ارزش انسان (انسان، یک حیوان است)

اولین ضربه‌ای که الحاد منسجم بر خود وارد می‌کند، ارزش انسان را در هستهٔ مرکزی‌اش هدف می‌گیرد. آیا انسان موجودی بی‌همتا و کرامت‌یافته است یا صرفاً حیوانی تکامل‌یافته؟

در نگاه سرد مادی‌گرایانه، انسان تمام برتری خود را از دست می‌دهد. او چیزی بیش از گونه‌ای از کپی‌های عالی‌رتبه (Primates) نیست؛ محصول زنجیره‌ای طولانی از جهش‌های تصادفی و انتخاب کور. ارزش او ذاتی نیست، بلکه صرفاً ابزاری برای رسیدن به منفعت یا دوری از ضرر است.

این همان نقطهٔ پایانی منطقی است که فلاسفهٔ بزرگ ملحد به آن رسیده‌اند. پیتر سینگر، مروج اخلاق منفعت‌گرا، به‌صراحت می‌گوید که زندگی یک خوک سالم چه‌بسا ارزشمندتر از زندگی یک کودک انسان با معلولیت ذهنی شدید باشد. جیمز ریچاردز پا را فراتر می‌گذارد و معتقد است که هیچ مانع اخلاقی برای استفاده از انسان‌های در کما، در آزمایش‌های علمی یا حتی به عنوان غذا وجود ندارد. این نتیجهٔ قطعیِ نفیِ ایدهٔ کرامت الهی انسان است.

در این نگاه، انسان دیگر گونهٔ متمایزی نیست. چارلز داروین خود تأکید می‌کند که «هیچ تفاوت بنیادینی میان انسان و پستانداران عالی‌رتبه در توانایی‌های ذهنی‌شان وجود ندارد». تفاوت، صرفاً در «درجه» است، نه در «نوع» و «جوهر». اگر از نظر ریشه (خطای DNA)، توانایی ذهنی، و ارزش ذاتی تفاوتی نیست، و حتی اگر از نظر پیچیدگی ژنتیکی (ژنوم ماهی شُش‌دار ۴۰ برابر انسان است) برتر نباشد، پس در جهان مادی، «نردبان ارزشی» وجود ندارد. انسان از یک خوک یا باکتری برتر نیست و همهٔ موجودات در ارزش نهایی‌شان (یعنی «هیچ») برابرند.

فروپاشی دوم: درهم شکستن عقل (عقل، یک توهم است)

پس از سقوط ارزش جسم، نوبت به چیزی عمیق‌تر می‌رسد: درهم شکستن ارزش خودِ عقل انسان. اگر جسم صرفاً ماده است، پس تکلیف آگاهی، اندیشه و اراده چیست؟

در جهان مادی‌گرایی، جایی برای «نفس» یا «روح» وجود ندارد. مغز یک رایانهٔ بیولوژیکی پیچیده است. افکار، احساسات و تصمیم‌های شما، چیزی جز برآیندهای قطعیِ واکنش‌های الکتروشیمیایی نیستند. «ارادهٔ آزاد» وجود ندارد و «منِ» مستقلی در کار نیست.

اینجا به معضل کشنده‌ای می‌رسیم که الحاد را زیر آوار خود دفن می‌کند: اگر تمام باورهای شما، از جمله باورتان به درستیِ خودِ مادی‌گرایی، صرفاً محصول حرکت کور ذرات و واکنش‌های شیمیاییِ فاقد درک هستند، پس بر چه اساسی به درستیِ این باورها اعتماد می‌کنید؟ چگونه یک فرآیند فاقد عقل می‌تواند اندیشه‌ای صادق دربارهٔ حقیقت تولید کند؟ این مانند آن است که بگوییم حرکت باد بر روی شن‌ها، یک قصیدهٔ شعر سروده است. الحاد، آنگاه که بر خودش اعمال شود، اساسِ «عقلی» را که ادعای تکیه بر آن را دارد، نابود می‌کند و خودش را نقض می‌کند.

فروپاشی سوم: مرگِ غایت و معنا

پس از آنکه انسان ارزش و عقلش را باخت، چه چیزی باقی می‌ماند؟ تنها پرسش بزرگتر درباره «غایت» (هدف). و اینجا، در این جهانِ تهی از خدا، «معنا» نیز می‌میرد.

برتراند راسل، فیلسوف ملحد، این سرنوشت را با کلماتی که از آن درد و صداقت می‌چکد، چنین توصیف می‌کند: «همهٔ دستاوردهای نسل‌ها، همهٔ فداکاری‌ها، الهامات و نبوغ بشری، همگی محکوم به فنا هستند. و تمام بنای دستاوردهای بشری، سرانجام باید زیر آوارِ جهانی رو به ویرانی دفن شود».

در نگاه مادی‌گرایانه، هیچ «معنایی برای زندگی» (معنای کلی و عینی) وجود ندارد. کل هستی یک تصادف بی‌هدف است. تمام کاری که می‌توانی بکنی این است که برای خودت «معنایی در زندگی» (معنای شخصی) ابداع کنی؛ توهمی زیبا و موقت که به تو کمک می‌کند تا پوچیِ هستی را تحمل کنی، تا زمانی که نیستی تو را ببلعد. این مانند کسی است که سلولش را درست لحظاتی پیش از اعدام، تزئین می‌کند.

فروپاشی چهارم: مرگِ خیر و زیبایی (اسید کیهانی)

اینگونه به آخرین ستون‌هایی می‌رسیم که در بنای انسانیت فرومی‌ریزند: خیر و شر، زیبایی و زشتی. سرنوشت این ارزش‌ها در جهانی صرفاً مادی چیست؟ پاسخ ساده و وحشتناک است: همگی به «توهماتی مفید» بدل می‌شوند.

«خیر» یک حقیقت مطلق نیست، بلکه صرفاً رفتاری است که ژن‌ها برای بقای گروه در ما برنامه‌ریزی کرده‌اند. «ایثار» در واقع، «خودخواهی ژنتیکی» است. «شر» نیز گناه نیست، بلکه رفتاری است که به شانس بقای گونه آسیب می‌زند. «زیبایی»، تجلی کمال الهی نیست، بلکه صرفاً یک سیگنال بیولوژیکی دال بر سلامت و باروری برای جفت‌گیری است. عشق، عدالت، کرامت… همگی ذوب می‌شوند تا به ترفندهایی تکاملی برای بقا فروکاسته شوند.

به همین دلیل، داروینیسم (به عنوان یک فلسفهٔ فراگیر) به «اسید کیهانی» توصیف شده است؛ همان‌طور که اسید قوی هر چیزی را در خود حل می‌کند، نگاه مادی‌گرایانهٔ فراگیر نیز همهٔ ارزش‌های والای انسانی را ذوب می‌کند و آن‌ها را به تبیین‌های سرد بیولوژیکی فرومی‌کاهد.

نقطهٔ مقابل: {وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ}

پس از این تصویر تاریک، اسلام چگونه با این نگاه افسرده‌کننده و توهین‌آمیز به انسان مقابله می‌کند؟ الحمدلله، اینجا با دیدگاهی کاملاً متفاوت روبرو هستیم؛ دیدگاهی که کرامت، جایگاه و محوریت انسان در هستی را به او بازمی‌گرداند.

تمام داستان از این اعلان الهی، عظیم و تکان‌دهنده آغاز می‌شود: {وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ} (و به راستی ما فرزندان آدم را گرامی داشتیم). این کرامت، بخششی از سوی بشر به بشر، یا محصول زور و تصادف نیست؛ بلکه هدیه‌ای مستقیم از جانب خالق به مخلوق است. و دقیقاً همین است که به انسان ارزشی مطلق، ذاتی و مقدس می‌بخشد.

در اسلام، انسان جانشینی توسط خداوند بر زمین، گرامی‌داشته‌تر از همهٔ مخلوقات، و آفریده شده در «أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ» است؛ آسمان‌ها و زمین برای او مسخر شده‌اند، فرشتگان بر او سجدهٔ تکریم برده‌اند، و زندگی‌اش مقدس و خونش محترم است. غایت او فنا شدن نیست، بلکه پاداش ابدی است. شگفتا، چه تفاوت عظیمی است میان دیدگاهی که انسان را به اعلی علیین می‌برد و دیدگاهی که او را به اسفل السافلین ساقط می‌کند.

پیامدهای عملی: قانون جنگل و انسانِ یک‌بار مصرف

حال که این کرامت را دیدیم، بازمی‌گردیم تا پیامدهای عملی آن انقلاب فکری الحادی را بکاویم؛ انقلابی که هدفی جز بازگرداندن انسان به مرتبهٔ چارپایان ندارد.

داروینیسم اجتماعی و توجیه قساوت

این منطق ویرانگر، به فلسفه‌ای اجتماعی و سیاسی به نام «داروینیسم اجتماعی» یا «قانون جنگل» می‌انجامد. این یعنی اِعمال نظریهٔ «بقا برای اصلح» در مسائل اجتماعی. منطق آن ساده و وحشیانه است: جامعه عرصهٔ ستیز برای بقاست؛ اقویا باید بر ضعفا غلبه کنند؛ و کمک به فقرا، بیماران یا ضعفا خطایی فاحش است، زیرا عناصر ضعیفی را که قرار بود طبیعت حذفشان کند، حفظ می‌کند.

این فلسفه، توجیه «علمی» و «طبیعی» را برای نژادپرستی، «به‌نژادی» (Eugenics) و در نهایت، نسل‌کشی فراهم کرد. نازیسم، چیزی نبود جز تلاشی برای اجرای وفادارانهٔ این جهان‌بینی. این تحقیر، به زن نیز گسترش یافت و او را به چیزی «کمی بهتر از سگ» تقلیل داد (به تعبیر خود داروین).

قلهٔ وحشت: انسانِ قابل اسقاط

اینجا به ویرانگرترین و فجیع‌ترین پایان منطقی این دیدگاه می‌رسیم: پایانِ قطعیِ ارزش انسان. به این استنتاج هولناک گوش دهید: «اگر یک کودک انسان با نقص مادرزادی شدید را با یک حیوان سالم (سگ یا خوک) مقایسه کنیم… بر اساس این منطق مادی، زندگی آن حیوان، حق بیشتری بر گردن ما دارد تا زندگی آن کودک».

این منطق تا جایی پیش می‌رود که می‌گوید: «شاید باید نتیجه بگیریم که امکان استفاده از انسان‌های فاقد آگاهی (در کما یا آلزایمر پیشرفته)، درست مانند حیوانات… به عنوان مواد آزمایشگاهی یا حتی به عنوان غذا وجود دارد».

این خیال‌پردازی نیست، بلکه اجرای صادقانهٔ منطق الحادی مادی‌گراست. این دیدگاه در تمایل به «مرگ آسان» (یوتانازی) به اوج می‌رسد، آنجا که خودِ زندگی به باری بی‌ارزش بدل می‌شود. این حکم نهایی است: هیچ قداست ذاتی برای زندگی بشر وجود ندارد. ارزش آن مشروط به توانایی‌های عقلی و بهره‌وری توست.

حقیقت نهایی در این نگاه آن است که: «صِرفِ انسان بودنِ یک موجود، هیچ ارتباطی با غیراخلاقی بودنِ کشتن او ندارد». صرفاً انسان بودن، فی‌نفسه هیچ مصونیت یا حقی برای زندگی به تو نمی‌بخشد.

از مرگِ خدا تا مرگِ انسان

این سفر منطقی ما را به کجا رساند؟ ما با مقدمهٔ بنیادین الحاد (خدایی وجود ندارد) آغاز کردیم و دیدیم که نتایج همچون مهره‌های دومینو فروریختند: اگر خدایی نیست، پس انسان حیوان است. و اگر حیوان است، پس عقلش توهم است. و اگر عقلش توهم است، پس زندگی‌اش معنایی ندارد. و اگر زندگی‌اش معنایی ندارد، پس اخلاق و زیبایی صرفاً توهم هستند.

این پروژهٔ فکری با اعلام «مرگ خدا» (تعالی الله عما یصفون) آغاز می‌شود، و سپس قطعاً و به شکلی منطقی و گریزناپذیر، به اعلام «مرگ انسان» به عنوان موجودی متمایز از طبیعت ختم می‌شود

خلاصهٔ نهایی و قاطع این است که الحاد، هنگامی که با خود منسجم و روراست باشد، به فلسفه‌ای بدل می‌شود که «زندگی کردن با آن ناممکن است». از نظر فکری ناممکن است، زیرا همان عقلی را که ادعا می‌کند بر آن استوار است، نابود می‌سازد. و از نظر وجودی (اگزیستانسیل) ناممکن است، زیرا زندگی را از هرگونه ارزش، معنا و زیبایی تهی می‌کند.

و این پرسش نهایی است که باید هر وجدانی را بلرزاند: اگر پیامدهای قطعی یک فلسفه، نابودی معنا، درهم شکستن عقل و لگدمال کردن ارزش است، آیا واقعاً می‌توان آن فلسفه را «صادق» دانست؟ فلسفه‌ای که زندگی را ناممکن می‌سازد، نمی‌تواند حقیقت باشد؛ چرا که حقیقت باید هستی را نورانی کند، نه آنکه آن را در تاریکی پوچی و عبثیت خاموش سازد.

تهیه شده در مرکز بینش