در خود مانده | روزنگار یک زندانی سوری (۴)

۱۵ ژوئیه

حالا دیگر کسی هست که با او حرف بزنم.

روزی، در لحظه‌ای که نگهبان روی پشت‌بام نزدیک شرّاقه ایستاده بود، یکی از زندانیان وسط بند ایستاد، دستش را طوری کنار گونه‌اش گرفت که انگار گوشی تلفن در دست دارد و فریاد زد:

ــ الو… الو… لطفاً فرمانده رو بدین!

«فرمانده» لقب رفعت اسد، برادر رئیس‌جمهور [حافظ اسد] بود؛ کسی که فرماندهی یکی از قدرتمندترین واحدهای ارتش و جانشینی بالقوه‌ی برادرش را بر عهده داشت.

همه ساکت شدند و نگاه‌ها بین نگهبان و آن زندانی که مدام «فرمانده» را صدا می‌زد، در گردش بود. چند ثانیه بعد، چهار نفر به سمتش هجوم بردند، او را از وسط بند کشیدند، دهانش را بستند و به سمت دستشویی‌ها بردند؛ جایی که دیگر در دیدرس نگهبان نبود. یکی از آن‌ها برگشت و با لبخند به ارشد بند گفت:

ــ مثل اینکه داداشمون زد به سرش!

– لا حول و لا قوة إلا بالله… خدایا عقلمان را سر جایش نگه دار. دیوانگی‌اش آرام بود؛ نه کسی را اذیت می‌کرد و نه سروصدا داشت، فقط می‌خواست با فرمانده حرف بزند.

ــ از فرمانده چی می‌خوای؟

ــ با هم قرار داشتیم… نیومد سر قرار… بدقولی کرد.

اگر می‌دیدی‌اش، فکر می‌کردی آدم کاملاً سالمی است؛ بیشتر حرف‌هایش منطقی و منسجم بود. اما در مهم‌ترین بخش‌های نظم بند، اخلال ایجاد کرده بود: دیگر نه نماز می‌خواند و نه به حمام می‌رفت. چند روز بعد از شروع دیوانگی‌اش، ناگهان همه را، از جمله من، غافلگیر کرد. روبه‌رویم روی پتویم نشست و با خوش‌رویی سلام کرد:

ــ سلام علیکم… اسمتو میگی؟

تمام وجودم لرزید. نتوانستم جواب سلامش را بدهم. فقط نگاهش می‌کردم؛ مستقیم در چشم‌های خندانش. بیش از دو سال بود که از این فاصله به چشم‌های یک انسان دیگر نگاه نکرده بودم. حسی از گرما و صمیمیت وجودم را گرفت.

تمام کسانی که در بند بودند، سکوت کرده بودند. اتفاقی غیرعادی داشت جلوی چشمشان می‌افتاد. همه‌ی نگاه‌ها به سمت پتوی من و دو نفری بود که رویش نشسته بودیم. نوعی حیرت عجیب بر چهره‌ی همه نشسته بود. انگار فراموشم کرده بودند؛ در میان آن همه آشوب و در جریانِ مرگِ هرروزه، آن خشم و نفرتی که از من داشتند، انگار آرام گرفته بود. یا شاید بهتر است بگویم، زیر خاکستر پنهان شده بود؛ اما آتش، هنوز همان زیر بود.

به حضورم کنار در عادت کرده بودند و دیگر کسی از بودنم آنجا تعجب نمی‌کرد. در، سیاه و براق بود. اوایل، این رنگ چشم همه را می‌زد و آزارشان می‌داد، اما با گذشت زمان، به آن خو گرفتند و فراموشش کردند؛ همان‌طور که حضور مرا کنار همان در فراموش کرده بودند.

اما حالا یوسف، یا همان‌طور که صدایش می‌زدند: «دیوانه‌ی فرمانده»، همه‌چیز را به یادشان آورده بود. با حیرت نگاهم می‌کردند و صورتم را برانداز می‌کردند. مدت‌ها بود که در مرکز توجه نبودم، اما حالا، به لطفِ «دیوانه‌ی فرمانده»، دوباره به کانون توجه بند برگشته بودم.

در بند، سالمندان زیادی بودند، چند معلول، چند دیوانه، سه نابینا و یک لال. در میان دیوانه‌ها، به جز یوسف، یک نفر دیگر هم بود که عجیب به نظر می‌رسید: دکترای زمین‌شناسی! نمی‌دانم واقعاً دیوانه بود یا چیز دیگر…

مردی حدوداً پنجاه ساله بود. برای تحصیل در رشته‌ی زمین‌شناسی به آمریکا رفته، با موفقیت درسش را خوانده و دکترایش را با درجه‌ی عالی گرفته بود. بعد از بازگشت به کشور، رئیس یکی از مهم‌ترین مؤسسات علمی شده بود. مرد دینداری بود؛ نمازش قضا نمی‌شد، روزه‌هایش را می‌گرفت و حتی حج هم رفته بود. اما در اوج درگیری بین اسلام‌گراها و حکومت، همین ویژگی‌ها به‌خودی‌خود جرم محسوب می‌شد. سحرگاه یک روز، مأموران اطلاعات او را از خانه‌اش بیرون کشیدند و بعد از آن، دیگر کسی نفهمید چه بر سرش آمده است.

دکتر زمین‌شناس چهارزانو رو به دیوار می‌نشیند و شب و روز، تابستان و زمستان، خودش را کاملاً با پتو می‌پوشاند. سال‌هاست که بسیاری تلاش کرده‌اند با او حرف بزنند، اما او نه کلمه‌ای گفته و نه چشمی باز کرده است. کسی گوشه‌ی پتویش را بالا می‌زند، غذا را در دامنش می‌گذارد و او همان‌طور زیر پتو غذایش را می‌خورد. با پتو به دستشویی می‌رود. هر چند روز یک‌بار، دو نفر زیر بغلش را می‌گیرند – او کاملاً مطیع است – او را به محل شست‌وشو می‌برند، لباسش را عوض می‌کنند، تنش را می‌شویند و دوباره پتو را رویش می‌اندازند. جای پروفسور زمین‌شناس، درست روبه‌روی من است.

ما گرسنه‌ایم… به‌شدت گرسنه. سه ماه است که جیره‌ی غذایی زندان به طرز چشمگیری کم شده است. قبلاً، هر زندانی روزی دو قرص نان نظامی می‌گرفت؛ حالا یک قرص نان بین چهار نفر تقسیم می‌شود. سهمیه‌ی روزانه‌ی من برای سه وعده، یک‌چهارم قرص نان است. صبحانه‌ی امروزم سه دانه زیتون بود. برای شام، یک قاشق مرباخوری مربا. اگر صبحانه تخم‌مرغ باشد، هر سه نفر یک تخم‌مرغ آب‌پز سهم دارند. «پزشکان به همه توصیه کرده‌اند پوست تخم‌مرغ را دور نریزند؛ آن را پودر کنند و بخورند تا کلسیم بدنشان تأمین شود.»

بعد از سه ماه گرسنگی، ضعف و زردی در چهره‌ی همه نمایان است. تحرک همه کم شده؛ آن‌هایی که یواشکی ورزش می‌کردند، دیگر آن را هم کنار گذاشته‌اند. مأمورها اما همچنان ما را زیر نظر دارند… و به کارشان مثل همیشه ادامه می‌دهند.

یوسف آمد و روی پتویم، روبه‌رویم نشست. در دستش تکه‌نان کوچکی بود که کمی مربای زردآلو رویش مالیده بود. آن را به سمتم گرفت:

ــ بگیر… این مال تو.

ــ ممنونم یوسف… ولی این شامِ توئه. خودت بخور.

ــ نه، من سیرم. تو فردا می‌خوای عروسی کنی، باید عسل بخوری. دکتر گفته عسل خوبه.

بعد، بی‌آنکه به من فرصت جواب بدهد، ادامه داد:

ــ آرزوت چیه؟

ــ آرزوم اینه که از اینجا برم بیرون.

ــ ببین… اینجا هم خوبه. می‌دونی؟ من یه اسب اصیل دارم، رنگش قرمزه. همه‌ی لباسامم سفیده، سفیدِ سفید… یه چند روز صبر کن، داداشت یوسف رو می‌بینی که سفیدپوش، سوار بر اسب قرمزش، وسط مسکو، تو میدون سرخ ایستاده.

کمی سکوت کرد و بعد با صدایی آهسته‌تر ادامه داد:

ــ به خدا… به خدا قسم که می‌خوایم دیوارای مسکو رو خراب کنیم… می‌خوایم کفر و کافرها رو نابود کنیم.

۱۵ سپتامبر

من گرسنه‌ام. بیش از پنج ماه از شروع گرسنگی می‌گذرد و غریزه‌ی بقا کم‌کم خود را نشان می‌دهد؛ میان زندانیان بر سر تقسیم جیره‌ی ناچیز غذا، درگیری‌هایی آغاز شده است. مسئولیت تقسیم غذا را به افرادی سپرده‌اند که از احترام و هیبت برخوردارند. سوال‌های زیادی درباره‌ی علت کاهش غذا وجود دارد: می‌خواهند ما را با گرسنگی بکشند. شاید حکومت قصد آزاد کردنمان را دارد، اما نمی‌خواهد بیرون از زندان قوی باشیم. باید بیمار و ضعیف شویم تا نتوانیم کاری بکنیم. حدس‌ها و تحلیل‌ها فراوان است.

امروز، مأموران در را برای آوردن غذا باز کردند. فدایی‌ها دویدند و مقدار اندک غذا را به داخل آوردند. برای اولین بار، خبری از خشونت و باتوم نبود. سپس استوار آمد و جلوی در ایستاد. در دستش یک هندوانه‌ی سرخ حدوداً سه‌کیلویی بود. رو به ارشد بند فریاد زد:

ــ بیا اینجا.

ارشد بند با شتاب جلو رفت.

ــ این سهمیه‌ی بند شماست. بگیرش.

کمی مکث کرد و بعد از آنکه ارشد بند هندوانه را گرفت، ادامه داد:

ــ می‌خوام ببینم چطور می‌خوای این یه هندونه رو بین این همه آدم تقسیم کنی.

ارشد بند لحظه‌ای درنگ کرد. ابتدا حالتی از سردرگمی در چهره‌اش نمایان شد، اما بلافاصله جای خود را به برق جسارت و قاطعیت داد. سرش را پایین انداخت، به داخل بند برگشت و با صدای بلند فریاد زد:

ــ مریض‌ها… این هندونه مال شماست.

و آن را به یکی از زندانیان داد. استوار برای دو ثانیه با دقتی شدید نگاهش کرد، دو قدم عقب رفت و در را محکم کوبید.

همه زندانیان نشسته بودند. موجی از غرور همه را فرا گرفت، حتی من را. ارشد بند، استوار را شکست داده بود.

وقتی همه مشغول آن ماجرا بودند، نگاهم ناخودآگاه به سمت چپ چرخید و دیدم که میدان اعدامِ حیاط ششم در مقابلم ظاهر شده است. کنار جایی که در باز می‌شد، ناگهان سوراخی نامنظم، کمی بزرگ‌تر از یک گردو، در دیوار پیدا کردم. نگاهی به اطراف انداختم و تکه‌ی سیمانی را روی لبه‌ی پتویم دیدم. آن را برداشتم و سوراخ را با آن پر کردم. وقتی استوار در را کوبید، آن تکه سیمان که ظاهراً از قبل ترک خورده بود، از دیوار افتاده و این سوراخ را ایجاد کرده بود. حالا هر وقت بخواهم می‌توانم تمام وقایع حیاط را ببینم. حالا می‌توانم به بیرون چشم بدوزم، همان‌طور که تا کنون از درون پیله‌ام به داخل چشم دوخته بودم.

یوسف – «دیوانه‌ی فرمانده» – دیگر سراغم نمی‌آید، یا شاید دیگر نمی‌گذارند که بیاید. بعد از دیدارهایمان، توجه‌ها دوباره به من جلب شد و گروهی مسئول این شدند که نگذارند نزدیکم شود. او را زیر نظر دارند و همین که می‌بینند به سمت من می‌آید، یکی‌شان صدایش می‌زند یا جلوی راهش را می‌گیرد و به شوخی او را نگه می‌دارد:

ــ هی یوسف… نمی‌خوای با فرمانده حرف بزنی؟

ــ چرا… می‌خوام باهاش حرف بزنم… ولی تلفن قطعه.

ــ بیا اینجا… من تلفن دارم.

یوسف را با خود می‌برند و آن‌قدر سرش را گرم می‌کنند تا یادش برود که اصلاً برای دیدن من آمده بود.

«گرسنگی معده‌ام را چنگ می‌زند».

۲۰ سپتامبر

سه روز از پیدا کردن آن سوراخ گذشت، اما جرأت نکرده بودم از آن بیرون را نگاه کنم؛ هر بار که فکرش به سرم می‌زد، قلبم به تپش می‌افتاد.

تمام روز به این فکر می‌کردم که چطور بر ترسم از مأمورها و مهم‌تر از آن، ترسم از زندانی‌ها، غلبه کنم. اگر زندانی‌ها موقع نگاه کردن از سوراخ، مچم را بگیرند چه می‌کنند؟

نگاهی به روبه‌رویم انداختم و دکتر زمین‌شناس را دیدم. چرا مثل او رفتار نکنم؟ رویم را به دیوار می‌کنم و پتو را کامل روی خودم می‌کشم، طوری که سوراخ را هم بپوشاند. این‌طور می‌توانم آزادانه نگاه کنم بی‌آنکه کسی متوجه شود و در عین حال، از شر نگاه‌های خصمانه‌ای که این اواخر بیشتر شده هم خلاص می‌شوم. اما قبل از اینکه جرأت کنم و واقعاً نگاه کنم، باید دو سه روزی در این حالت بمانم تا وضعیتم برای بقیه عادی شود.

شپش تنم را می‌خورد؛ هنوز نتوانسته‌ام به آن عادت کنم.

گرسنگی شدیدتر و انباشته می‌شود.

۳۰ سپتامبر

موفق شدم کاری کنم که به دیدن من زیر پتو عادت کنند. دو روز پیش، یکی از زندانی‌ها از پشتم رد می‌شد که شنیدم به ارشد بند گفت:

ــ جناب ابومحمد؟… دیوونه‌ها یکی بودن، حالا دو تا شدن… قضیه چیه؟ استاد هم انگار بالاخونه رو اجاره داده!

ــ بسپارش به خدا… خدایا از تو عاقبت به‌خیری می‌خواهیم.

با این حال، هنوز یک بار هم نتوانسته‌ام از سوراخ نگاه کنم، چون این روزها مأمورها در حالت آماده‌باش و تنش شدیدی به سر می‌برند. در زندان، گاهی حس می‌کردیم رفتار مأمورها کمی ملایم‌تر شده، اما بعد ناگهان دوباره مشتشان آهنین می‌شد. در این مواقع، زندانی‌ها حدس می‌زدند که بیرون خبرهای مهمی است؛ اینکه حکومت شکست‌های سنگینی خورده، وضعیتش بحرانی شده و شاید در آستانه‌ی سقوط است. و چون از پسِ اتفاقات بیرون برنمی‌آید، می‌آید و اینجا، در زندان، عقده‌هایش را سر ما زندانیان بی‌دفاع خالی می‌کند.

۶ اکتبر

امروز روز پرماجرایی بود.

از صبح، حیاط پر از صدای ضربه و فریاد بود. درِ بند باز شد و فدایی‌ها زیر باران شلاق و باتوم بیرون رفتند تا غذا بیاورند. یکی از آن‌ها چنان ضربه‌ای خورد که به زمین افتاد و این آخرین افتادنش بود. بیرون، میان دست‌های مأموران جا ماند. کمی بعد، سرگروهبان فریاد زد:

ــ ای سگ‌ها… ببرینش داخل.

او برگشت، اما به جای آنکه غذا بیاورد، روی دست‌ها حملش می‌کردند.

پزشکانِ بند بلافاصله بالای سرش رفتند، اما یک ساعت بعد، جان داد. پیش از مرگ، با صدایی شکسته و ناله‌آلود به دوستش وصیت کرد:

ــ اگه فرجی شد و آزاد شدی، سلام منو به پدرم برسون… بهش بگو به پسرش افتخار کنه.

یکی از پزشکان با چهره‌ای غمگین نزد ارشد بند آمد:

ــ عمرشو داد به شما ابومحمد… یک روز جدید و یک شهید جدید… خدا بیامرزدش. جایی در بدنش نبود که سالم مونده باشد… بیضه‌هاش رو هم له کرده بودن.

ــ خدا رحمتش کنه… بگو بچه‌ها آماده‌ش کنن. باید در بزنیم جنازه رو تحویل بدیم.

بند پر از حرف درباره‌ی شهید تازه، خوبی‌هایش و وصیت آخرش شد. برایش پنهانی نماز خواندند و پیکرش را آوردند و جلوی در، در فضای خالی بین من و ابومحمد، گذاشتند.

یکی از زندانی‌ها گفت:

ــ الهی کور بشن… این چه وضعیه؟ داریم مثل گوسفند تلف می‌شیم!

کسی جوابی نداد.

ابومحمد ایستاد و با تمام قدرت به در کوبید. صدایی از بیرون آمد:

ــ چی می‌خوای مادر***؟!

ــ قربان… یکی از برادرها شهید شده… ببخشید، یعنی یکی مرده.

ابومحمد فراموش کرده بود که چقدر تأکید کرده بودند کلمه‌ی «شهید» را به کار نبریم. فهمید، اما برای اصلاح حرفش دیر شده بود.

دریچه‌ی کوچک در باز شد و سرِ سرگروهبان پیدا شد. با آرامشی سرد و خطرناک از ابومحمد پرسید:

ــ کی گفت شهید، جناب ارشد بند؟

ــ من بودم قربان.

سرگروهبان دریچه را بست و فریاد زد که در را باز کنند. در همان چند ثانیه، ابومحمد برگشت و به زندانیان گفت: «بچه‌ها، حلالم کنید… برام دعا کنید. هرکس می‌خواد در حقم لطفی کنه، بره پیش بچه‌هام و بهشون بگه پدرشون چطور مرد».

در باز شد. جمعی از مأمورها مقابل در ایستاده بودند. ابومحمد رو به بیرون نگاه می‌کرد. سرگروهبان فریاد زد:

ــ ای مادرهرزه… بیا بیرون!

ابومحمد خودش را به میانشان انداخت و سرگروهبان دستور داد در را ببندند. همه‌ی زندانیان ایستاده بودند، جز سالمندان و دکتر زمین‌شناس. من اما نشستم، پتو را روی خودم کشیدم و خیلی سریع و آرام، تکه‌ی سیمان را کمی کنار زدم.

نمی‌دانستم دقیقاً چه می‌کنم. مأمورها درست روبه‌روی بند ما بودند و سوراخ به اندازه‌ای بود که دیده شود، اما با این حال از آن نگاه کردم.

ابومحمد قبلاً افسر بود؛ یک مرد واقعی. مدتی پیش که بر سر جیره‌ی ناچیز غذا در بند بگو‌مگو شد، حس کرد به او بی‌احترامی شده. به همین خاطر هفت روز تمام اعتصاب غذا کرد. هفت روز بدون حتی یک لقمه، آن هم بعد از ماه‌ها گرسنگی. گروهی از علمای بزرگ و شخصیت‌های محترم بند آمدند تا از دلش درآورند، از طرف همه عذرخواهی کردند و التماس کردند که کوتاه بیاید. ابومحمد در جوابشان گفته بود:

ــ ابومحمد هرگز اجازه نمی‌ده یک لقمه نان مایه‌ی خفتش بشه. اگه قرار باشه کسی کار پستی بکنه، اون آدم ابومحمد نیست. ابومحمد مرگ رو به ذلت ترجیح می‌ده.

وقتی از سوراخ نگاه کردم، اولین کسی که دیدم ابومحمد بود. باتوم کلفتی در دست داشت – حتماً آن را از یکی از مأمورها گرفته بود – و بی‌محابا به هر طرف می‌کوبید. حلقه‌ای از مأمورها و شهرداری‌چی‌ها محاصره‌اش کرده بودند. دیدم که یکی از مأمورها روی زمین افتاده است.

حلقه تنگ‌تر شد و ضرباتی از پشت و پهلو به او زدند. درد را تحمل کرد، چرخید و حمله کرد؛ حلقه بازتر شد. یک نبرد واقعی بود، اما نابرابر. یک سو مردی بود که می‌دانست در هر صورت می‌میرد و تصمیم گرفته بود ارزان نمیرد، و در سوی دیگر، گروهی که کشتن برایشان کاری عادی بود.

تعداد بر شجاعت غلبه کرد. ابومحمد بعد از حدود یک ربع، روی زمین افتاد. در این حین، استوار، پزشک و مدیر زندان هم از راه رسیدند. چهار نفر روی زمین افتاده بودند؛ سه نفرشان مأمور بودند، از جمله همان «سرگروهبان». دیدم که ابومحمد چطور از میان آن همه جمعیت، دقیقاً او را هدف گرفته بود و باتومش را بر سرش فرود آورده بود.

پزشک همه را معاینه کرد. یکی از مأمورها را سرپایی مداوا کردند، اما سرگروهبان و یک سرباز دیگر مرده بودند. ابومحمد هم مرده بود. پزشک این‌ها را به مدیر زندان توضیح داد. مدیر رو به استوار کرد و از او خواست تمام مأموران و شهرداری‌چی‌های زندان را جمع کند و همه‌ی نگهبانان مسلح را بالای بام حیاط ششم مستقر کند.

فهمیدم که ماجرا هنوز تمام نشده است. سوراخ را بستم و پتو را کنار زدم. «هیچ‌وقت شجاعت سرتیپ در حیاط اول و شجاعت ابومحمد در حیاط ششم را فراموش نمی‌کنم. مثل بقیه با خودم فکر کردم: چطور ممکن است چنین افسرانی در زندان باشند، در حالی که همه می‌دانیم در وضعیت جنگی هستیم؟ اما فوراً این فکر خطرناک را سرکوب کردم و از ذهنم بیرون راندم.»

سرگرد، مدیر زندان، این واقعه را یک شورش و سابقه‌ای خطرناک تلقی کرد که باید با تمام قساوت و خشونت سرکوب شود تا درس عبرتی برای همه باشد. حدود سیصد زندانی در حیاط بودند و دور تا دورشان، تعداد بسیار بیشتری از نیروهای امنیتی، شهرداری‌چی‌ها و ده‌ها نگهبان مسلح روی پشت‌بام‌ها جمع شده بودند.

ــ هیچ‌کس تو بندها باقی نمونه!

ما را وسط حیاط جمع کردند. سالمندان را نزدیک درِ بند گذاشتند. مدیر زندان سخنرانی کرد؛ نیمی فحش بود و نیمی تهدید و در آخر، تهدیدش را عملی کرد. به استوار گفت:

ــ نمی‌خوام کسی موقع برگشتن به بند، روی پاهاش راه بره. سالم‌ها باید سینه‌خیز برگردن.

بعضی از زندانیان بعدها آن روز را «روز تحقیر» نامیدند و بعضی دیگر «روز ابومحمد».

شکنجه از حوالی ظهر شروع شد و تا پاسی از شب ادامه یافت. دردناک‌ترین صحنه‌ها، کتک خوردن معلولان بود که تلاش می‌کردند خود را از زیر ضربات کنار بکشند، اما نمی‌توانستند. ما سینه‌خیز و کشان‌کشان وارد شدیم؛ هرکس که نمی‌توانست خودش را روی زمین بکشد، شهرداری‌چی‌ها به داخل بند پرتش می‌کردند. شروع کردیم به بستن زخم‌هایمان و شستنشان. با وجود گرسنگی شدید، همگی از فرط خستگی به خواب رفتیم.

صبح، همه به یکدیگر نگاه می‌کردند. هرکس که توانی داشت، سعی می‌کرد از حال بغل‌دستی‌اش خبر بگیرد. نتیجه‌ی آن روز، سه کشته بود؛ کسانی که جراحاتشان سطحی به نظر می‌رسید.

استوار با چند مأمور وارد شد. هرکس که می‌توانست، سر پا ایستاد. متوجه شدم ابوحسین، مسئول تقسیم غذا که هوای همه را داشت، جایش را به جای خالی ابومحمد منتقل کرده است.

استوار دو قدم جلو آمد و نگاهی به سرتاسر بند انداخت. لبخندی گوشه‌ی لبش نشست. به ابوحسین نگاه کرد، بعد به من، و با اشاره گفت:

ــ تو می‌شی ارشد بند.

سکوت کردم. استوار در حالی که به سمت در می‌رفت، حرف می‌زد. ابوحسین با حالتی از ترس ساختگی، دستش را بالا برد و گفت:

ــ قربان، اجازه هست چیزی بگم؟

ــ بگو الاغ.

ــ قربان… این کسی که شما به عنوان ارشد بند انتخاب کردین، دیوونه‌س.

استوار رو به من کرد و پرسید:

ــ تو دیوونه‌ای یا نه؟

جواب ندادم. نمی‌دانستم چه بگویم.

ــ می‌خوای ارشد بند بشی؟

ابوحسین گفت:

ــ هرچی شما امر بفرمایین. فقط قربان… ما سه نفر مرده داریم.

ــ مرده؟… یا شهید؟

ــ مرده قربان… مرده.

ــ الاغ… بگو سقط شده‌ن.

ــ سقط شده‌ن قربان.

ــ یالا، بندازیدشون بیرون.

و در را بست. ابوحسین ارشد بند شد. آرام به سمتم آمد و گفت:

ــ می‌دونم که جاسوس نیستی… مجبور بودم بگم دیوونه‌ای.

آهان… دوباره کسی کنارم بود که وجودش بهم احساس امنیت می‌داد.

۲۴ فوریه

از سرما یخ زده‌ایم و گرسنگی به ستوهمان آورده است. بیش از ده ماه است که گرسنه‌ایم. یک‌چهارم قرص نان را به سه قسمت تقسیم می‌کنم و در برابر میل به یک‌جا بلعیدنش، مقاومت می‌کنم. ده ماه است که هیچ‌کس احساس سیری نکرده. ضعف و لاغری شدید در همه آشکار است؛ چهره‌ها رنگ‌پریده و آثار سوءتغذیه هویداست.

در ابتدا همه با وقار با این وضعیت برخورد می‌کردند، اما با ادامه‌ی گرسنگی، رفتارهای غریزی بروز کرد. دو استاد دانشگاه، افرادی محترم و سالمند، بر سر چیزهای کوچک با هم دعوا و به یکدیگر فحاشی می‌کنند:

ــ داداش… چند بار بگم کفشمو نپوش؟!

ــ خب بپوشم مگه چی می‌شه؟

ــ می‌شه، باشه؟ نپوش.

ــ یعنی من نمی‌فهمم؟ فکر کردی مثل خودت خرم؟

ــ من خرم؟! تو و هفت جدت خری!

و اگر کسی دخالت نکند، کار به کتک‌کاری می‌کشد. هیچ روزی بی‌‌دعوا نمی‌گذرد و موضوع همه هم غذاست:

ــ چرا نون من کوچیکتره؟

ــ چرا به اون یه قاشق کامل ماست دادی به من نصف قاشق؟

ــ سهم من فقط سه تا زیتون کوچیکه، مال بقیه درشت‌تره!

یک ماه پیش، پزشکان با ابوحسین، ارشد بند، جلسه گذاشتند. یکی‌شان توضیح داد که ادامه‌ی این وضع، خبر از یک فاجعه‌ی بهداشتی می‌دهد و بر اساس مشاهداتشان، دلایل محکمی دارند که سل در میان زندانیان شیوع پیدا کرده است. از ابوحسین خواستند موضوع را به اداره‌ی زندان اطلاع دهد. بعد از بحث، تصمیم گرفته شد همان نقشه‌ی مرحوم ابومحمد اجرا شود.

خبر با کد مورس به همه‌ی بندها فرستاده شد و مشخص شد که بیماری در همه جا پخش شده است. بعد از درخواست‌ها، استوار آمد و ابوحسین وضعیت را برایش توضیح داد:

ــ قربان، دکترا مطمئنن که سله. همون‌طور که خودتونم می‌دونین، این مریضی خیلی واگیرداره. ما و شما تو یه جا هستیم و همون‌طور که ممکنه به زندونیا سرایت کنه، خدای نکرده به مأمورها هم منتقل می‌شه.

درمان آغاز شد و بدن‌ها به دارو جواب دادند.

ماه‌هاست که از آن سوراخ، حیاط زندان را زیر نظر دارم. چهره‌ی تمام نیروهای امنیتی را از بَر شده‌ام. اعدام‌ها را دیده‌ام… هشت چوبه‌ی دار… هر دوشنبه و پنج‌شنبه. گاهی صدای مأمورها را به وضوح می‌شنوم. زندانی‌ها می‌پرسیدند چرا دیگر صدای فریاد «الله اکبر» اعدامی‌ها نمی‌آید. حالا رازش را می‌دانم؛ وقتی محکومان را از بند بیرون می‌آورند، دهانشان را با چسب پهن می‌بندند. انگار آن فریاد، برایشان نوعی مبارزه‌طلبی بود.

چوبه‌های دار اینجا ثابت نیست. شهرداری‌چی‌های قوی، طناب را محکم دور گردن محکوم می‌پیچند و بعد از پشت او را بالا می‌کشند تا پاهایش در هوا معلق بماند. بعد از جان دادن، او را پایین می‌آورند و نوبت بعدی می‌رسد. بیشتر کسانی که دیدم، آرام بودند. اما بسیار هم دیدم که عشق به زندگی بر آن‌ها غلبه می‌کرد؛ بعضی کنترل ادرار و مدفوعشان را از دست می‌دادند و مأمورها از بوی غیرقابل تحمل، عصبی می‌شدند و آن‌ها را کتک می‌زدند. بعضی دیگر گریه و التماس می‌کردند، اما چسب پهن مانعشان می‌شد.

یک بار جوانی توانست فرار کند و در حیاط بزرگ ششم بدود. فرار غیرممکن بود. مأمورها چند دقیقه‌ای دنبالش دویدند تا گرفتندش. او را زیر چوبه‌ی دار روی زمین نشاندند. دو شهرداری‌چی بلندش کردند و گردنش را در حلقه طناب انداختند. کمی بعد، پاهایش در هوا آویزان بود.

۲۰ مارس

درمان بیماران مبتلا به سل ادامه داشت و دکتر سمیر مرتباً به بندها سر می‌زد. دو ماه کامل گذشت، اما تعداد مبتلایان همچنان رو به افزایش بود و به گفته‌ی دکتر سمیر، در کل زندان به هزار و سیصد نفر رسیده بود. با این حال، آمار مرگ‌ومیر بسیار پایین بود.

همه در زندان از پزشک زندان به خاطر درمان مننژیت و سل قدردانی و از انسانیتش تعریف می‌کردند، تا اینکه بیست روز بعد، پیامی کوتاه با کد مورس دریافت شد:

ــ پزشک زندان دو نفر از هم‌دوره‌ای‌هاشو کشته.

این پیام از بند هفتم بود. سه روز بعد، پیام دیگری رسید:

ــ پزشک زندان، سه تا دیگه از رفیقاشو کشته.

این پیام از بند بیست‌وچهارم بود. ابوحسین که مردی کاریزماتیک و باهوش بود، خطر را حس کرد و پزشکانی را که با پزشک زندان هم‌دوره بودند، پیش خود خواند. مدت‌ها با آن‌ها صحبت کرد و سوال‌های زیادی پرسید. نگران بود که پزشک زندان قصد داشته باشد تمام هم‌دوره‌ای‌هایش، از جمله همین دو نفر را، بکشد. ابوحسین تمام تلاشش را کرد که آن‌ها را نترساند، اما نمی‌خواست دروغ هم بگوید. در پایان گفتگوی طولانی‌شان، مهم‌ترین جمله‌اش این بود:

ــ ببینین، نمی‌خوام الکی دلداریتون بدم. به نظر میاد هم‌دوره‌تون کارشو از اینجا شروع کرده و شاید بخواد همین‌جا تمومش کنه. امیدوارم اشتباه کنم، ولی ممکنه نوبت شما هم بشه. به نظرتون واقعاً کاری از دست من یا کس دیگه‌ای برمیاد؟

پزشکان سکوت کردند و بعد به نوبت حرف زدند:

ــ نه از دست من کاری برمیاد و نه از دست شما، ابوحسین… فقط می‌تونیم بگیم: «حسبنا الله و نعم الوکیل». یه روزی همه‌مون جلوی خدا وامیستیم… وای به حالش اون روز.

ــ ولی چرا داره این کارو می‌کنه؟ می‌خواد انتقام بگیره؟ از کی؟

ــ ابوحسین… راستشو بخوای، ما خیلی چیزا ازش نمی‌دونیم. تنها چیزی که ما و بقیه‌ی هم‌کلاسی‌ها می‌دونستیم این بود که وقتی اومد دانشگاه، دستش خیلی خالی بود. یه پسر دهاتیِ ساده و خجالتی بود. شاید بچه‌شهری‌ها تحویلش نمی‌گرفتن. همه می‌دونستن هم‌مذهب رئیس‌جمهوره (علوی) و خودش هم قایمش نمی‌کرد. با خرج دولت پزشکی می‌خوند و حرفم بود که برای دستگاه امنیتی خبرچینی می‌کنه. برای همین بچه‌شهری‌ها باهاش قاطی نمی‌شدن، بیشتر ازش دوری می‌کردن. ولی اون داستانی که انگار خیلی چیزا رو معلوم می‌کنه، عشقش به یه دختر هم‌کلاسی بود. سال سوم، یواشکی عاشقش بود. جرأت نمی‌کرد بره جلو. یه روز تو آزمایشگاه که تنها بودن، دست دختره رو می‌گیره و بهش میگه که عاشقشه… میگه می‌پرستدش…

دختره که از یه خونواده‌ی شهری و مذهبیِ ثروتمند بود، با تحقیر پسش می‌زنه. میره پیش رئیس دانشکده شکایت می‌کنه و به خونواده‌شم میگه.

دانشگاه جریمه‌ش کرد، ولی واکنش خونواده‌ی دختره خیلی بدتر بود. سه تا از داداشاش تا سه روز همراه خواهرشون تو محوطه‌ی دانشگاه می‌چرخیدن. برا همه واضح بود که زیر لباسشون اسلحه قایم کردن و دنبال اون بودن که بکشنش. اینو خود دختره بعدها تعریف کرد. ولی اون غیبش زده بود و دیگه دانشگاه پیداش نمی‌شد.

یه هفته بعد، برگشت دانشگاه، انگار نه انگار اتفاقی افتاده. داداشای دختره دیگه پیداشون نشد و جریمه‌ی دانشگاه هم لغو شد.

ــ «رفت فامیلاشو که تو اطلاعات بودن آورد، کلی واسطه فرستاد، دست‌بوسی کرد تا خونواده‌ی من بی‌خیالش شدن».

دختره این‌جوری ماجرا رو برای بقیه تعریف می‌کرد.

تو تنهاییِ خودش درسش رو ادامه داد. با هیچ‌کس قاطی نمی‌شد، به جز یکی دو تا دانشجو که هم‌ولایتی‌ش بودن. بقیه با تحقیر باهاش رفتار می‌کردن و بعضی از همکلاسی‌هامون هم گاهی طعنه‌های نیش‌دارشون رو نثارش می‌کردن.

ــ ولی… قسم می‌خورم داداش ابوحسین، ما، یعنی این گروه ما، اصلاً نه از دور و نه از نزدیک حواسمون به این چیزا نبود. ما تو کلاس بیست و پنج تا جوون مؤمن بودیم که بعد از دانشگاه می‌رفتیم مسجد دروس دینی می‌خوندیم. برای همینم الان اینجاییم. چند تا از بچه‌ها رو گرفتن، چند تاشون در رفتن، نمی‌دونم… خدا به همه‌مون رحم کنه..

ــ هوم… با خودم گفتم پس پای یک زن در میان است. این شخص احساس ننگ می‌کنه، ولی آیا با کشتن شاهدهای این ننگ، خودِ ننگ هم پاک می‌شه؟… چه احمقانه… با این حال، این دلیل تا یه حدی محکمه… ولی به نظرم یه چیز دیگه هم هست، یه دلیل پنهونی که هیچ‌کس خبر نداره!

امروز، بیستم مارس، یک روز مانده به بهار، قرار بود آن دو پزشک با هم‌دوره‌ای سابقشان دیدار کنند.

مأموران امنیتی دو پزشک را بیرون آوردند و در را بستند. فوراً به سمت پتو و سوراخم برگشتم. دیدم که مأمورها آن دو را به سمت دیگر حیاط می‌برند، درست مقابل پزشک زندان که چهار پنج متری دورتر، دست‌به‌سینه و با لبخند ایستاده بود. به آن‌ها خوشامد گفت:

ــ خوش اومدین.

سپس رو به مأمورها کرد:

ــ برین کنار شهرداری‌چی‌ها وایسین.

وسط حیاط، هفت شهرداری‌چی غول‌پیکر ایستاده بودند. من به سختی صدایشان را می‌شنیدم. پزشک زندان گفت:

ــ خب، شما چی می‌گفتین؟ سبحان مبدل ‌الاحوال؟ باشه، منم همینو میگم… فقط یه خواهش کوچیک دارم: کدومتون حاضره خواهرشو بده به من؟

دو پزشک چیزی نگفتند. سرشان پایین بود. پزشک زندان ادامه داد:

ــ چرا ساکتین؟ هی عدنان! دارم میام خواستگاری خواهرت، طبق سنت خدا و پیغمبرش. مگه ازدواج خجالت داره؟

ــ خدا رو شکر من خواهر ندارم.

اینجا پزشک زندان چیزی در گوش عدنان گفت که نشنیدم. سکوتی شد. سپس رو به پزشک دیگر کرد:

ــ خب… سلیم، تو چی؟ تو خواهر نداری؟

ــ چرا… دارم.

ــ خب عقدش کن بیاد برا من.

ــ ازدواج قسمته… تو این وضعی که ما توشیم، این حرفا اصلاً جاش نیست. تازه، منم ولیّ اون نیستم.

ــ داری بهونه میاری…

پزشک زندان جلوتر آمد و با صدایی بلندتر گفت:

ــ یا شایدم فکر می‌کنین ما در حد شما نیستیم؟ شماها باکلاس و بالاشهری، ما هم یه مشت دهاتی، آره؟

نزدیک‌تر شد، دستش را جلوی صورت سلیم تکان داد و با دندان‌هایی که روی هم فشرده می‌شد، فریاد زد:

ــ ببین… چشاتو وا کن. این پوتینو می‌بینی؟ همین پوتین شرف داره به تو و خواهرت و کل خونواده‌ت… سگ!

سپس رو به شهرداری‌چی‌ها نعره کشید:

ــ شهرداری‌چی‌ها! بیارینشون وسط حیاط!

آن‌ها دو پزشک را گرفتند و او در حالی که دنبالشان می‌رفت، فریاد می‌زد:

ــ اینا اشراف‌زاده‌ن! فکر می‌کنن از همه بالاترن! ما الان می‌خوایم از اون بالا پرتشون کنیم پایین… حالا تماشا کنین!

وسط حیاط را می‌دیدم، اما دیگر چیزی نمی‌شنیدم. عدنان را به پشت خوابانده بودند و هفت شهرداری‌چی دست‌ها و پاهایش را گرفته بودند. این همان شکنجه‌ی «چتر» بود؛ شکنجه‌ای با سه پایان احتمالی: شکستگی‌های متعدد در سراسر بدن، فلج دائمی در صورت شکستن ستون فقرات، یا مرگ؛ به‌خصوص وقتی که سر زودتر از بدن به زمین بخورد.

شهرداری‌چی‌ها عدنان را بلند کردند، صورتش رو به آسمان بود. کمی تابش دادند و با شمارش بلند گفتند:

ــ یک… دو… سه!

او را به هوا پرتاب کردند. صدای برخوردش با زمین وحشتناک بود. عدنان فریادی از درد کشید و دیگر تکان نخورد.

پزشک زندان کمی صبر کرد، سیگاری روشن کرد و پشتش را به صحنه کرد. نگاهش به سمت درِ بند ما بود. دود را بیرون داد، سپس برگشت و به شهرداری‌چی‌ها اشاره کرد که ادامه دهند. آن‌ها دوباره عدنان را بلند کردند و شمردند: «یک… دو… سه!». این بار هیچ صدایی از او بلند نشد.

سلیم داشت چیزی می‌گفت که نمی‌فهمیدم. جلو رفت و روی عدنان خم شد. بعد ایستاد و چیزی به پزشک زندان گفت. پزشک ناگهان پرید و چنان سیلی محکمی به صورت سلیم زد که من از داخل بند صدایش را شنیدم. بعد شروع کرد به فریاد زدن. همان اتفاق برای سلیم هم تکرار شد.

آن‌ها را وسط حیاط رها کردند. به نظر می‌رسید برای همیشه آنجا دراز کشیده‌اند. پزشک زندان با همراهانش رفت. تعداد پزشکانی که او از هم‌دانشگاهی‌هایش به قتل رساند، به چهارده نفر رسید.

اگر کسی از آن پزشکان دلیل این قتل‌ها را می‌دانست، آن راز را با خود به گور برد؛ چون قاتل هرگز حرفی نزد. موضوع در زندان در حد حدس و گمان باقی ماند و هیچ‌کس هرگز راز واقعی را نفهمید.

۶ مه

دکتر سمیر در گشت‌وگذارهای طولانی‌اش در زندان، به چیزهایی پی برده بود که دیگران نمی‌دانستند. او تقسیم‌بندی زندان و نحوه‌ی توزیع بندها را فهمیده و اطلاعات زیادی درباره‌ی زندانیان هر بند به دست آورده بود. او اخبار را بین بندها منتقل می‌کرد؛ چون گاهی چند برادر از یک خانواده با هم دستگیر شده بودند و هیچ‌کدام از سرنوشت دیگری خبر نداشت. دکتر سمیر از وضعیتشان می‌پرسید و به بعضی‌ها اطمینان می‌داد که عزیزانشان هنوز در فلان بند زنده هستند.

مهم‌ترین امتیازی که دکتر سمیر به دست آورده بود، اجازه‌ی حرف زدن با مأمورها با چشمان باز بود. به دلیل ارتباط مداوم، مأمورها عادت کرده بودند که او گفتگو را آغاز کند؛ امکانی که برای هیچ زندانی دیگری وجود نداشت.

دوشنبه‌ی گذشته، هلیکوپتر آمد. هیئت دادرسی وارد اتاقشان شدند و دو لیست را تحویل دادند: لیست محاکمه و لیست اعدام. من از پشت سوراخ دیوار، در حالی که پتو رویم بود، مخفیانه همه‌چیز را تماشا می‌کردم. تماشای اجرای حکم اعدام برایم به کاری روزمره تبدیل شده بود. طبق معمول، زندانیانی که قرار بود اعدام شوند، آماده شدند. همه‌ی مراحل انجام شد. چوبه‌های دار و شهرداری‌چی‌ها حاضر بودند. گروه اول، هشت نفر، زیر چوبه‌های دار قرار گرفتند. فقط مانده بود که طناب را بالا بکشند. در همین لحظه، یکی از زندانیان که هنوز دهانش را با چسب نبسته بودند، فریاد زد:

ــ قربان! ما که هنوز محاکمه نشدیم!

مأمورها با فحش و ناسزا به جانش افتادند، چون هیچ زندانی حق نداشت اول حرف بزند. اما فریادش به گوش استواری که کنار آخرین چوبه‌ی دار ایستاده بود، رسید. استوار گفت:

ــ ولش کنین… ولش کنین.

بعد نزدیک زندانی رفت و پرسید:

ــ چی میگی؟

ــ قربان، ما هنوز محاکمه نشدیم. اصلاً دادگاه نرفتیم.

ــ این چه حرفیه!

استوار رو به گروهبان کرد و لیست را خواست. معلوم شد یک اشتباه اداری رخ داده است؛ گروهبان‌ها اشتباه کرده و زندانیانی را که باید به دادگاه می‌رفتند، پای چوبه‌ی دار آورده بودند و اعدامی‌ها را به دادگاه برده بودند.

تمام کسانی که آنجا ایستاده بودند می‌دانستند که اشتباهی آنجا هستند، اما فقط یک نفر جرأت کرده بود حرف بزند. استوار، گروهبان را توبیخ کرد و اشتباه اصلاح شد.

بعد از ماجرای قتل عدنان و سلیم، دو پزشک هم‌دوره‌ای پزشکِ زندان، دکتر سمیر پس از گشت روزانه‌اش به بند برگشت. سلام کرد، لحظه‌ای ایستاد و بعد کنار ابوحسین نشست. بعد از کمی صحبت، ابوحسین گفت:

ــ چی شده دکتر؟ حس می‌کنم حرفی رو دلت مونده.

ــ آره والله ابوحسین… اومدم ازت مشورت بگیرم.

دکتر برای ابوحسین توضیح داد که درمان‌هایش هیچ نتیجه‌ی ملموسی ندارد و حال بیماران مبتلا به سل هر روز بدتر می‌شود. گفت: «انگار دارم روی آب شخم می‌زنم.» و اضافه کرد که فقط دارو کافی نیست؛ غذای بیمار خیلی مهم است.

ــ خودت که داری می‌بینی ابوحسین… مردم گرسنه‌ن. اگه وضع غذا بهتر نشه، هیچ‌کس خوب نمی‌شه. برعکس، مریضی بدتر و تعداد مریضام بیشتر می‌شه. راستش دارم به استعفا فکر می‌کنم.

بحث برای مدتی طولانی ادامه یافت و دیگران هم در آن شرکت کردند. در نهایت، ابوحسین با یادآوری وظیفه‌ی دکتر سمیر در برابر خدا و وظیفه‌ی انسانی او، بحث را به پایان رساند و از او خواست که از ناامیدی‌اش به عنوان نقطه‌ی شروعی برای بهبود شرایط استفاده کند. در آن هنگام، دکتر از او پرسید:

ــ آخه چه کاری می‌تونم بکنم؟

ــ برو پیش دکتر زندان، قضیه رو براش توضیح بده. ازش بخواه یه کاری برای غذا بکنه.

ــ دکتر زندان؟ اون که خودش جلاده.

ــ می‌دونم. تو کار خودتو بکن، بقیه‌شو بسپار به خدا.

صبح روز بعد، مثل همیشه مأمورها برای آوردن دارو در زدند. دکتر بیرون نرفت و به گروهبان گفت:

ــ ببین، قبل از اینکه برم، باید حتماً دکتر زندان رو ببینم. خیلی فوریه.

کمی بعد دکتر زندان آمد. دکتر سمیر مسئله را با زبان پزشکی برایش توضیح داد و نتیجه گرفت که اگر تغذیه بهتر نشود، درمان بی‌فایده است. دکتر زندان گفت:

ــ مسئله‌ی غذا رو بسپار به من. یکی دو روز بهم وقت بده… تو هم مثل همیشه به درمانت ادامه بده.

یک هفته بعد از این گفتگو، مأمور در را برای آوردن صبحانه باز کرد و مقدار زیادی نان و تخم‌مرغ آب‌پز آوردند. فدایی‌ها غذا را تقسیم کردند؛ سهم هر نفر هفت قرص نان و پنج تخم‌مرغ آب‌پز بود. چه کسی می‌توانست این همه را بخورد؟

پزشکان هشدار دادند که در خوردن اعتدال را رعایت کنید، چون بعد از این همه گرسنگی، پرخوری ناگهانی خطرناک است.

گرسنگی تقریباً یک سال کامل ادامه داشت. زندانی‌ها آن را «سال گرسنگی» نامیدند؛ سالی که خیلی‌ها را تغییر داد و من هم تغییر کردم. این تغییر را به وضوح در درونم حس می‌کردم. بعد از چند هفته، گرسنگی عادی شد؛ یک امر طبیعی که دیگر نیازی به فکر کردن نداشت. اما با تحلیل رفتن بدنم، در درونم حس عمیقی از پالایش و سبکی به وجود آمد.

یادم می‌آید در نوجوانی، وقتی در حمام خانه‌مان کارهایی را که از دوستانم یاد گرفته بودم انجام می‌دادم، از شدت لذت و ترس و هیجان نزدیک بود غش کنم، اما چند دقیقه بعد، احساس گناه می‌کردم؛ احساس آلودگی. حس می‌کردم پاکی‌ام را برای همیشه از دست داده‌ام.

از آن زمان، این حس مثل سایه همراهم بود، تا اینکه در طول «سال گرسنگی»، حس کردم این ناپاکی کم‌کم محو می‌شود و دارم به سادگی و معصومیت کودکی‌ام برمی‌گردم.

بیشترین چیزی که عذابم می‌داد، ناتوانی‌ام در در میان گذاشتن این حس با کسی بود؛ حس شادیِ بازیافتنِ پاکی، آمیخته با رنج گرسنگی.

حتی رویاهایم هم تغییر کرد. خیال‌بافی‌های بیداری‌ام که قبلاً تقریباً همیشه درباره‌ی زن بود، حالا بیشتر درباره‌ی غذا شده بود. آرزوی یک وعده غذای چرب و چیلی را داشتم. می‌توانستم هوس‌های ناشی از رویاهای جنسی را کنترل کنم، اما در برابر هوس‌های ناشی از رویاهای غذایی، کاملاً ناتوان بودم.

دکتر سمیر قهرمان تمام زندان شده بود، اما با فروتنی به ابوحسین گفت:

ــ همه‌ی این موفقیت‌ها مال توئه، ابوحسین.

امروز آزمایش سل دادم و جوابم منفی بود.

۱۴ ژوئیه

درمان بیماران مبتلا به سل موفقیت‌آمیز بود و مرگ‌ومیر ناشی از آن متوقف شد. دکتر سمیر تخمین می‌زد که حدود دو هزار نفر تحت درمان هستند و حالا پزشک دیگری هم در این کار به او کمک می‌کند.

اما غذا به یک مشکل بزرگ تبدیل شده بود. در روزهای اول، زندانیان از ترس بازگشت گرسنگی، سعی می‌کردند هرچه می‌توانند نان ذخیره کنند. جریان غذا اما آن‌قدر زیاد بود که دو سه برابر نیازشان بود. دیگر جای خالی در بند وجود نداشت. زندانیان نان‌های خشک را روی هم تلنبار کردند، طوری که حرکت در بند ابتدا سخت و بعداً غیرممکن شد.

«در این زندان هیچ‌چیز به عنوان زباله بیرون نمی‌رود؛ خروج هرگونه زباله‌ای از بندها اکیداً ممنوع است».

زندانیان به ابوحسین شکایت کردند:

ــ ابوحسین! یه فکری به حال ما بکن. ببین شاید استوار اجازه بده حداقل این نون خشک‌ها رو از بند خارج کنیم.

ابوحسین از دکتر سمیر خواست با استوار صحبت کند. سمیر همان روز به او گفت:

ــ قربان، کلی نون خشک اضافه اومده. اگه اجازه بدین، زندونیا ببرنش بیرون. شاید اگه این دور و بر گوسفندی هست، بشه خوراک خوبی براشون.

پاسخ استوار قاطع بود:

ــ چی گفتی دکتر؟ مثل اینکه خیلی پررو شدی! فکر کردی ما چوپونیم؟ قانون زندون واضحه: هیچ زباله‌ای از بند خارج نمی‌شه. این از این. دوم اینکه خودتون گفتین غذا کمه، ما هم زیادش کردیم. حالا هرچی تو بنده باید خورده بشه. تمام!

بحث در بند بالا گرفت. تپه‌های نان خشک پر از مورچه، سوسک و موش شده بود. سوال این بود که چطور می‌شود از شر این همه نان خلاص شد؟ ابوحسین راه حلی داشت:

ــ رفقا، راستشو بخواین، به نظرم تنها راه اینه که نون‌ها رو تو آب خیس کنیم، خمیرشون کنیم و از راه توالت ردشون کنیم بره.

غوغا در بند به پا شد:

ــ این کار حرومه! کفران نعمته! نعمت خدا رو بریزم تو چاه توالت؟

ــ آخه اینم شد کار؟ همون سال گرسنگی شرف داشت به این وضع!

ــ دقیقاً! ده سال گرسنگی بهتر از اینه که نون رو تو توالت بریزیم!

ــ یا لطیف… یا لطیف! کارمون به کجا کشیده!

در تمام مدت حبس، من همیشه احترامی را که زندانی‌ها برای نان قائل بودند، دیده بودم. اگر تکه نانی روی زمین می‌افتاد، با احترام برمی‌داشتند، می‌بوسیدند و در جای بلندی می‌گذاشتند. نان برایشان مقدس بود و حالا ابوحسین پیشنهاد داده بود آن را در توالت بریزند! راستش، همان موقع که بحثشان را شنیدم، این راه‌حل به ذهن خودم هم رسیده بود. اما وقتی غوغایشان را دیدم، خدا را شکر کردم که حق حرف زدن ندارم. اگر من این پیشنهاد را داده بودم، حتماً مرا می‌کشتند.

ابوحسین در برابر این هیاهو آرام ماند. سر جایش نشست و دیگر حرفی نزد.

هر روز حدود هزار قرص نان اضافه می‌آمد. همه از روی تپه‌های نان رد می‌شدند. رسیدن به دستشویی تقریباً غیرممکن شده بود. روز بعد، بحث دوباره شروع شد، اما ابوحسین سکوت کرده بود. زندانی‌ها که از سکوتش کلافه شده بودند، یکی‌شان گفت:

ــ خب ابوحسین… ساکتی، نظری نداری؟ تو ارشد بندیا!

ــ چرا، نظر دارم. ولی اول باید با علما صحبت کنم. ای کاش فلان شیخ و فلان شیخ تشریف بیارن پیش من.

او نام پنج شیخ را برد که نماینده‌ی گروه‌های مختلف بند بودند و من با نگاه‌های دزدکی‌ام دیگر همه‌شان را خوب می‌شناختم.

ابوحسین برایشان طولانی صحبت کرد. با آیاتی از قرآن و حدیث شروع کرد، وضعیت خطرناک پیش آمده را تشریح کرد و در پایان گفت:

ــ آره، همه‌مون می‌دونیم نون نعمت خداست و احترام داره. ولی انسان از همه چیز مهم‌تره. خدا خودش گفته: «ما فرزندان آدم را گرامی داشتیم.» مگه دین به ما یاد نداده که «ضرورت‌ها، ممنوع‌ها را مباح می‌سازد»؟

منطقش کوبنده بود. این مرد مثل یک روباه باهوش و به شدت کاریزماتیک بود. کمی سکوت کرد و ادامه داد:

ــ رفقا، آخرش چی کار کنیم؟ یا باید نون رو ببریم بیرون که غیرممکنه، یا بخوریمش که اونم نمی‌شه، یا از راه توالت ردش کنیم. یادتون نره، تو این دنیا، توالت تنها راه ارتباطی ما با دنیای بیرونه.

یکی از شیوخ پرسید:

ــ خب، حالا از ما چی می‌خوای ابوحسین؟

ــ یه فتوا می‌خوام. شما علمای این بندین. باید جمع شین و یه فتوا بدین؛ فتوایی برای این بند و در واقع برای همه‌ی بندها.

فتوا با اکثریت چهار به یک صادر و به کل زندان ابلاغ شد. بند ما برای خلاص شدن از شر غذای اضافه، سیستمی راه انداخت. هر روز بیست نفر نوبتی مسئول خیساندن نان، خمیر کردن و ریختن آن و بقیه‌ی مواد غذایی در توالت بودند. برنج و بلغور و سیب زمینی و تخم مرغ.

بحران دیگری، البته با شدتی کمتر، پیش آمد: حالا دیگر هرکس باید مدت‌ها در صف می‌ماند تا نوبتش برای رفتن به توالت شود!

۲۹ سپتامبر

یوسف، «دیوانه‌ی فرمانده»، دوباره به دیدنم آمد. حدود یک ماهی می‌شد که وضعیتم در بند کمی بهتر و مخالفت‌ها با دیدارم کمتر شده بود.

آن روز، صبح خیلی زود، یکی دو ساعت قبل از بیدارباش، با ناله‌ی مردی از خواب پریدم. همسایه‌ی من بود؛ دستش را روی شکمش گذاشته بود، از درد به خود می‌پیچید و سعی می‌کرد ناله‌هایش را خفه کند. نگاهی به اطراف انداختم. تنها کسی بودم که بیدار شده بود. مستقیم به من نگاه کرد؛ اولین بار بود که نگاهمان در هم گره می‌خورد. نگاهش، فریاد کمکی بود از سر دردی طاقت‌فرسا. دلم می‌خواست کمکش کنم، اما چطور؟ با اینکه فقط یک وجب فاصله داشتیم، به نظرم خیلی نزدیک بود. خواستم بپرسم چه شده، اما نمی‌دانستم چطور. همان لحظه رویش را برگرداند. دقایقی طولانی گذشت. کم‌کم چند نفر دیگر بیدار شدند و دورش جمع شدند. از آن‌ها خواست پزشکی را خبر کنند. یکی از پزشکان آمد و بالای سرش نشست. بعد از معاینه پرسید مشکلش چیست.

مرد با صدایی که از درد می‌لرزید، گفت:

ــ دل‌درد… دل‌درد شدید، دکتر. روده‌هام داره پاره می‌شه. نمی‌تونم تحمل کنم… دارم می‌میرم دکتر!

در عرض یک ساعت، سه پزشک بالای سر ابوحسین، ارشد بند، جمع شدند:

ــ آپاندیسش عفونت حاد کرده. هر لحظه ممکنه بترکه. اگه فوری عمل نشه، حتماً می‌میره.

ابوحسین نگاهی به پزشکان و نگاهی به بیمار انداخت. انگار با خودش حرف می‌زد:

ــ خب… حالا چی کار کنیم؟ باید یه فکری کرد. فکر کنم فقط یه کار از دستم برمیاد که حداقل وجدانم راحت باشه… در می‌زنم و دکتر زندان رو می‌خوام. همین. ولی یعنی جواب می‌دن؟… باشه، در می‌زنم، هرچی شد، شد! فوقش می‌میریم دیگه… خدا که ما رو از میمون کمتر نیافریده. شما چی میگین؟

ــ هرچی تو بگی ابوحسین.

ابوحسین به در کوبید. مأمورها در حیاط مشغول پخش صبحانه بودند. صدای گروهبان «ابوشحاطه» آمد:

ــ کدوم سگیه در می‌زنه؟

ابوحسین شماره‌ی بند را گفت و اینکه دکتر سمیر فوراً با پزشک زندان کار واجبی دارد. دکتر سمیر تعجب کرد، اما کنار ابوحسین ایستاد. ابوحسین به او گفت:

ــ والله دکتر، نمی‌دونم اسمت چطور قاطی ماجرا شد! شاید الهامی از طرف خدا بود. حالا که می‌دونن تو کی هستی، شاید به حرفات گوش بدن.

«در آن زمان، بیماری سل تقریباً تمام شده بود، اما دکتر سمیر هنوز ده‌ها بیمار «مقاوم» را درمان می‌کرد و برای همین با مأمورها در ارتباط بود».

بیش از یک ساعت طول کشید تا پزشک زندان بیاید. همسایه‌ام از درد به خود می‌پیچید. بالاخره در باز شد و پزشک، استوار و چند مأمور وارد شدند. پزشک از دکتر سمیر پرسید چرا او را خواسته. سمیر موضوع را توضیح داد، اما پزشک زندان بی‌حرف، پشتش را کرد و رفت. استوار نگاهی سنگین به سمیر انداخت:

ــ برای یه آپاندیس این همه سروصدا راه انداختی؟! آره، این سگ آپاندیس داره، ولی مشکل اصلی تویی! خیلی وقته حس می‌کنم کسی جدیت نمی‌گیره. بیا بیرون ببینم.

دکتر سمیر بیرون رفت. استوار رو به ابوحسین کرد:

ــ کدوم گهی بود در زد؟

ــ من بودم قربان.

ــ تو هم بیا بیرون… سگ‌توله!

ابوحسین هم بیرون رفت و در بسته شد. نیم ساعتی صدای فریاد و کتک‌کاری‌شان می‌آمد تا اینکه هلیکوپتر رسید و صدا قطع شد. هردو را به بند برگرداندند.

ابوحسین به دکتر سمیر گفت:

ــ به خدا شرمنده‌م دکتر. من باعث شدم پنج تا ضربه بخوری. من تو رو تو دردسر انداختم.

دکتر سمیر در حالی که راه می‌رفت، با خنده شانه‌ی ابوحسین را زد:

ــ بی‌خیال ابوحسین، چیزی نیست… چندتا ضربه شلاق بود دیگه! اینا رو به حساب تو می‌نویسم، ان‌شاءالله بیرون از زندون جلو ننه حسین تلافی می‌کنم! مهم اینه که حالا با این مریض چی کار کنیم؟

وقتی این سوال در بند مطرح شد، نظرات زیادی داده شد:

ــ الهی کور بشن… یکی به من بگه چرا سل رو درمان کردن ولی آپاندیس رو نه؟!

ــ برادر… آپاندیس مال یه نفره؛ اگه اون یه نفر بمیره براشون مهم نیست. اما سل یه مسئله‌ی جمعی بود. اگه همه‌مون می‌مردیم، به ضرر حکومت بود. ما براشون مثل گروگانیم.

بحث ده دقیقه‌ای بیشتر طول نکشید. در همین حین، یک جراح پیرمرد با موهای سفید و چشمانی ریز و نافذ، جلو آمد و روی تخت ابوحسین نشست:

ــ ببین ابوحسین، من جراحم. همین الان می‌تونم عملش کنم، ولی چندتا چیز لازم دارم و خود بیمار هم باید جلوی همه بگه که مسئولیت عمل با خودشه.

ابوحسین دست پزشک را گرفت و او را پیش بیمار برد. رو به پزشک گفت:

ــ بهش بگو چی می‌خوای.

ــ راستشو بخوای، آپاندیس حاد داری. اگه زود عمل نشی، می‌ترکه و می‌میری. می‌تونیم اینجا عملت کنیم، اما شانس موفقیتش کمتر از پنجاه درصده. باید جلوی همه بین مرگ حتمی و مرگ احتمالی یکی رو انتخاب کنی.

بیمار، مرگ احتمالی را انتخاب کرد و در حضور همه، مسئولیت را از دوش پزشک برداشت.

پزشک وسایل مورد نیازش را به ابوحسین گفت:

ــ پارچه تمیز، الکل، نمک، چندتا قرص آنتی‌بیوتیک که دکتر سمیر یواشکی کنار گذاشته، سوزن و نخ بخیه و آتیش داریم. ولی چندتا وسیله‌ی فلزی برای ساختن تیغ جراحی لازم داریم.

با پیدا شدن این وسایل، تازه فهمیدم چقدر از دنیای درونی بند بی‌خبر بوده‌ام و نگاه‌های دزدکی‌ام فقط ظاهر ماجرا را دیده است.

سطح داخلی دیوارهای بند از سیمان زبر بود و همه ناخن‌هایشان را روی آن می‌کشیدند تا کوتاه شود. سیمان، نقش سوهان را داشت و روی همین سیمان، چیزهای زیادی ساخته می‌شد. از تکه‌های کوچک استخوان، سوزن بخیه می‌ساختند؛ یکی‌شان استخوانی را برمی‌داشت و روزها روی دیوار می‌سابید تا شکل سوزن بگیرد و بعد با میخی که نوکش را تیز کرده بود، سوراخش می‌کرد. (میخ اینجا یک ثروت بود و بعدها معلوم شد ده‌ها میخ در بند وجود دارد) و نخ بخیه هم به راحتی پیدا می‌شد: تاری از پارچه را با حوصله بیرون می‌کشیدند و به هم می‌تاباندند.

آن‌وقت بود که فهمیدم بیشتر لباس‌هایی که به تن داشتند، پر از وصله بود. «چطور تا به حال از خودم نپرسیده بودم با چه چیزی لباس‌هایشان را می‌دوزند؟!» در حالی که شلوار خودم در قسمت زانو و پشت پاره شده و نیاز به وصله داشت.

الکل: بعضی از پزشکان مربا را در چند بطری پلاستیکی تخمیر کرده بودند. (چطور این بطری‌ها را به دست آورده بودند؟!) مایع به دست آمده شاید الکل ضعیفی بود، اما به هر حال الکل بود.

ابوحسین در بند اعلام کرد:

ــ هرکی هر تیکه فلزی داره، هرچی که هست، بیاره.

و فلزات نمایان شدند: میخ‌ها، یک سکه لیره با تصویر رئیس‌جمهور، چهار قوطی کنسرو خالی، سیم‌های فلزی، یک انگشتر طلا، یک حلقه‌ی ازدواج…

دستم را در جیب داخلی کتم فرو بردم و ساعت را لمس کردم. باید تحویلش می‌دادم… اما به چه کسی؟ آیا قبولش می‌کنند؟ یا آن را نجس می‌دانند و توی صورتم پرتش می‌کنند؟ ساعتم برای این کار عالی بود؛ بند فلزی‌اش از قطعات ریزی ساخته شده بود که به راحتی به ابزار تیز تبدیل می‌شد. دقایقی طولانی مردد بودم. چند نفر مشغول سوهان زدن تکه‌های فلز بودند. جلوی دستشویی‌ها پتویی پهن کرده بودند تا نگهبان چیزی نبیند و بیمار، ناله‌کنان، روی آن دراز کشیده بود. جراح با گروهی از پزشکان مشغول مشورت بود.

تصمیمم را گرفتم. می‌خواستم پنهانی ساعت را جایی بگذارم که پیدایش کنند. اما اگر می‌پرسیدند مال کیست چه؟ می‌توانستم بگویم مال من است؟ نه. کاش یوسف «دیوانه‌ی فرمانده» اینجا بود و ساعت را به او می‌دادم.

هرچه بادا باد. بلند شدم و به سمت جراح رفتم. بی‌هیچ حرفی، ساعت را به سویش دراز کردم. همه شوکه شدند. جراح مستقیم در چشم‌هایم نگاه کرد؛ چشم‌های عسلی و گرمش را به من دوخته بود. به آرامی دستش را دراز کرد، ساعت را گرفت و گفت:

ــ متشکرم.

بعد رو به پزشکان دیگر کرد و گفت:

ــ حالا می‌تونیم شروع کنیم. این خیلی به کارمون میاد.

به جایم برگشتم. حسی از نشئه‌گی و رضایت داشتم. کلمه‌ی «متشکرم» در ذهنم می‌پیچید. بعد از این همه سال، کسی رو در رو از من تشکر کرده بود؛ در چشم‌هایم نگاه کرده بود، بی‌آنکه با نفرت نگاهش را بدزدد.

جراح قطعات ساعت را بین چند زندانی پخش کرد تا تیزشان کنند. ناگهان صدای کلید در قفل چرخید. نام نه نفر خوانده شد؛ سه نفر برای اعدام و شش نفر برای محاکمه. کار برای بیش از یک ساعت متوقف شد. محکومان به اعدام وضو گرفتند، نماز خواندند، با همه خداحافظی کردند، لباس‌های خوبشان را درآوردند و لباس‌های کهنه پوشیدند. در باز شد… و رفتند.

ــ خدا عاقبتمونو به خیر کنه. خدا رحمتشون کنه. بچه‌ها، بجنبین کارو ادامه بدیم، مریض دیگه طاقت نداره.

تمام توجه جراح و چند جوانی که کمکش می‌کردند، به بیماری بود که کنار دستشویی از درد به خود می‌پیچید.

کنجکاوی امانم را برید؛ می‌خواستم عمل را ببینم و حس می‌کردم حق دارم تماشا کنم. آرام به سمت دستشویی رفتم. حدود ده نفر آنجا مشغول آماده‌سازی بودند. بیرون آمدم و در گوشه‌ای خلوت نشستم. کسی متوجهم نشد و من تماشا را آغاز کردم. کیسه‌ی پلاستیکی پر از روغنی توجهم را جلب کرد؛ ظاهراً چربی غذا را جمع کرده، صاف کرده و در آن ریخته بودند. یک قوطی کنسرو ساردین را با همان روغن پر کردند و فتیله‌ای پارچه‌ای در آن گذاشتند. یکی‌شان کبریت کشید و فتیله را روشن کرد. (این کبریت از کجا آمده بود؟!) قوطی دیگری را پر از آب روی آتش گذاشتند و تیغ‌ها را در آن انداختند تا استریل شوند. با فوت کردن، دود را پخش می‌کردند تا به نگهبان بالای سقف نرسد.

کمی بعد، جراح شکم بیمار را با آب و صابون شست و با نمک ضدعفونی کرد. دستانش را شست و ماسکی بر صورت زد. لحنش تغییر کرد و شروع به دستور دادن کرد:

ــ داروی بی‌هوشی نداریم، پس باید درد رو تحمل کنی و اصلاً تکون نخوری.

ــ شما چهار نفر بیاین محکم بگیرینش.

جراح تیغ‌ها را از آب جوش درآورد و امتحانشان کرد. تیغ‌های ساخته‌شده از ساعت مرا انتخاب کرد، تیزی‌اش را روی ناخن شستش امتحان کرد و گفت:

ــ بسم‌الله برادر… به امید خدا. بچه‌ها، محکم نگهش دارین. نباید تکون بخوره.

تیغ را روی شکم بیمار گذاشت ــ «بسم الله الرحمن الرحیم» ــ و برشی ده سانتی‌متری ایجاد کرد.

ــ آخ… مامان!

بیمار فریاد زد، اما تکان نخورد.

جراح با سرعتی بالا کارش را تمام کرد. زخم را دوخت، تمیز کرد، پودر چند کپسول آنتی‌بیوتیک رویش ریخت و با پارچه‌ای تمیز آن را بست.

ــ ان‌شاءالله بهتر می‌شی برادر. بچه‌ها، بذارینش سر جاش.

به جای خودم برگشتم و دیدم یک شلوار راحتی و دو تکه پارچه همراه با یک سوزن بزرگ و نخ روی پتویم گذاشته شده. نگاهی به اطراف انداختم؛ کسی حواسش به من نبود. پرسیدم: «این‌ها را کی اینجا گذاشته؟» شلوار را شناختم؛ مال یکی از اعدامی‌های امروز بود. اما چه کسی آن را روی جای من گذاشته بود؟

بعد از مدتی فهمیدم این‌ها را برای من گذاشته‌اند. جایزه بود؟ یعنی دیگر جاسوس کافر نبودم؟ به سمت ابوحسین رفتم. قبل از آنکه حرفی بزنم، با لحن تندی که به نظرم ساختگی بود، گفت:

ــ مال توئه… وقتی گذاشتنش رو رختخوابت، یعنی مال توئه دیگه.

از آن روز، حس کردم وضعیتم کمی بهتر شده است. شلوارم را وصله زدم و حالا موقع شستن، شلوار راحتی را می‌پوشیدم. یوسف «دیوانه‌ی فرمانده» هم دوباره بدون مزاحمت به دیدنم می‌آمد.

حالا، یک ماه بعد از عمل، آن مرد کاملاً خوب شده و راه می‌رود.

«اما او حدود یک سال بعد به دار آویخته خواهد شد»…

ادامه دارد

مصطفی خلیفه | ترجمه: عادل حیدری