۲۴ مه
امروز صبح درِ سلولم را باز کردند، بیرونم آوردند و فوراً چشمبند زدند؛ وقتی حرکتمان دادند فهمیدم دارم از پلهها بالا میروم. بردندم، خودم نمیدانستم به کدام سمت. نگهبان به یکی از درها کوبید…
ــ بیا تو… بیا تو.
نگهبان پاهایش را به هم میکوبد.
ــ عرض ادب قربان.
صدایی خشن و بم گفت:
ــ چشمبندشو بردار… ببرش پیش خودت.
نگهبان چشمبند را برداشت. سه مرد میانسال بودند؛ یکی پشت یک میز مجلل و شیک نشسته بود، دو تای دیگر کنارش روی صندلی نشسته بودند. همه ساکت بودند. شش چشم مستقیم به من خیره شده بود، از فرق سر تا نوک پاهایم را وارسی میکردند؛ شش چشم سخت… تیز… حس کردم از درون برهنه میشوم. از این چشمان، مهارت و زیرکی و همچنین سنگدلی و تسلط میبارید… ترکیبی از خودبرتربینی و تکبر؛ چشمانی که دههاهزار نفر مثل من را دیده بودند… چشمانی که از همهچیز سیر شدهاند… چشمانی خسته و بیحوصله.
فوراً فهمیدم این سه مرد، مهمترین مسئولان و بازپرسانی هستند که تا حالا دیدهام و سرنوشتم در این جلسه رقم خواهد خورد. تصمیم گرفتم جسور باشم؛ قوی از خودم دفاع کنم و از هر چه شنیده و دیدهام سود ببرم. میخواستم روبهرویشان بایستم؛ پس قبل از اینکه چیزی بگویند، با تمام شجاعتم پرسیدم:
ــ میشه یه سؤال بپرسم؟… چرا من اینجام؟ جرمم چیه که باید بیش از دوازده سال تو زندان بمونم؟ چه کاری کردم؟… میشه یکیتون جوابمو بده؟
مردی که پشت میز نشسته بود، با همان صدای خشن گفت:
ــ اولاً خفه شو. دوم اینکه اینجا تویی که باید جواب بدی، نه اینکه سؤال کنی. سوم اینکه با این حساب، میگم چرا اینجایی و جرمت چیه، ای مجرم.
لحظهای سکوت کرد، سپس افزود:
ــ صندلی رو بکش… بشین.
صندلی را کشیدم و نشستم.
ــ تو کارگردان سینمایی، مگه نه؟
ــ بله قربان.
ــ میگی که با هیچ گروه سیاسی مخالف حکومت کاری نداشتی… من حرفتو قبول دارم، ولی اگه خلافش ثابت بشه… خودم دستتو کوتاه میکنم… فهمیدی؟
ــ فهمیدم قربان.
ــ خُب… من قراره چندتا اسم بخونم؛ هر اسمی رو که میشناسی بگو… فهمیدی؟
ــ آره قربان.
او سه اسم را خواند که من نمیشناختم. وقتی به اسم چهارم رسید – اسم دوستم آنتوان – فوراً دستم را بلند کردم و انگار میخواستم صداقتم را ثابت کنم، فریاد زدم:
ــ قربان!… ایشون آنتوانه، دوستم تو فرانسهس.
ــ آها… رسیدیم به یه چیز مفید… تو میدونی این آنتوان چه آدم خطرناکیه؟ اون یه کمونیست مخالف رژیمه؛ یعنی مثل داییت نیست، هرچند داییت هم کمونیسته… ولی اون آدم وطندوست و وفاداریه، ما خیلی بهش احترام میذاریم. ولی آنتوان… آنتوان مهرهی اجنبیه… علیهِ وطنه… و مطمئناً اون تو رو تحریک کرده که علیهِ وطن حرف بزنی… مگه نه؟
ــ نه… نه قربان، آنتوان اصلاً سر حرف سیاسی با من نزده بود.
ــ اما… این چیزی که تو گزارش نوشته شده، از کجا اومده؟
ــ چه حرفی؟ چه گزارشی؟
ــ واسه اینکه سرت درد نیاد و ما هم به زحمت نیفتیم، گزارش رو برات میخونم، بعد جواب بده، موافقی؟
ــ آره.
او پروندهای روبهرویش باز کرد، چند ورق را بررسی کرد، یک برگه برداشت، با دقت نگاهی انداخت و شروع به خواندن کرد:
«به تاریخ فلان… فلان… با دوست دختر فرانسویم، به یک مهمانی دعوت شدم. مهمانی در خانهٔ فردی به اسم آنتوان برگزار شد، و آدمهایی بهنام فلان و فلان و فلان حضور داشتند… هر کدام با دوست دخترهایشان…»
لحظهای دست از خواندن کشید و گفت:
ــ ما با این همه اسم چه کار داریم… سطر مربوط به تو کجاست… ایناهاش، این همون سطر مخصوصته.
«در پایانِ بحث، یک نفر بود که در گفتوگو شرکت نکرد و من نظرش را نفهمیدم؛ او شخصِ بهاصطلاح فلانی فلانی بود، دانشجوی اهل پایتخت، که اینجا در فرانسه سینما کارگردانی میخواند، و تمام مدت بحث مینشست و با لبخند به ما نگاه میکرد و گاهی با دوستدخترش صحبت میکرد. من ازش پرسیدم نظرش دربارۀ آنچه مطرح شد چیست، و برای اینکه مطمئن شوم و او راحت باشد من به حملهام به حاکمیت سیاسی ادامه دادم. او خندید و حرفهایی زشت دربارهٔ رفیق، دبیرکل، رئیسجمهور جانمفدایش بر زبان آورد، و اکنون من ناچارم عینِ آنچه او گفت را ثبت کنم هرچند خیلی خجالت میکشم و قلمم از نوشتن چنین عبارات هتاکانهای در برابر انسانی که ما او را دوستش داریم و به او احترام میگذاریم بلکه او را میپرستیم و از خدا میخواهیم نگهدارش و یار و یاورش باشد خودداری میکند. اما هدف از ضبط این عبارات این است که دستگاههای امنیتی که پاسدارِ امنیتِ میهن هستند از همهچیز آگاه شوند و در جریان موضوع قرار بگیرند. فلانی در پاسخ به پرسش من حرفش را چنین بهصورت لفظبهلفظ گفت: «راستش من از بحثهای سیاسی خوشم نمیآید و نمیپسندم، و بهعنوان کسی که هنر سینما را دوست دارد و در آن کار میکند، من به صدا و تصویر اهمیت میدهم. سیاستهای اقتصادی یا سیاسی برایم مهم نیست؛ نمیتوانم از خلال آنها دربارهٔ نظام یا قدرت قضاوت کنم، من از طریق صدا و تصویر قضاوت میکنم.
اگر پیام را را از عنوانش میشود شناخت، عنوان این نظام همان رئیس جمهور است… پس صدا چه میگوید؟ صدای این رئیس مثل صدایِ بز است… و بز، همانطور که میدانید، از بوگرفتهترین و لجوجترین حیوانات است، و من از بویِ بد و لجبازی خوشم نمیآید.
اما تصویر میگوید که سر او مثل سرِ الاغ است، و من از الاغها خیلی بیزارم. بهدلیل خیلی ساده: چون اصیل نیست. اگر الاغی اصیل بود من آن را دوست میداشتم، چون در این صورت به یک نژاد اصیل و پرآبوتاب از الاغها تعلق دارد؛ برای این دو دلیل برادر جان من این رئیس جمهور را دوست ندارم و این نظام را هم دوست ندارم. و همه حضار در جلسه خندیدند… این هم یک نظر است…».
بعد از این جمله، مرد خشن خواندن را قطع کرد. با نگاهی عمیق و پرکینه به من نگریست و ورقهای جلویش را تا زد. سپس با لحنی تمسخرآمیز گفت:
ــ ما بهت گفتیم چرا اینجایی… جرمت چیه؟ حالا تو باید همین الآن به ما بگی عضو کدوم تشکیلاتی… این حرفی که تو گزارش اومده، حرف توئه یا نه؟ یالا بگو.
در حالی که او گزارش را میخواند، ذهنم با سرعتی شگفتآور کار میکرد؛ همهی حواسم به کار افتاده بود؛ نیمی از مغزم گوش میداد و نیمهی دیگر فکر میکرد. سعی کردم آن مهمانی را به خاطر بیاورم ولی موفق نشدم… تاریخ مندرج در گزارش را بهیاد آوردم: بیش از سه سال پیش از بازگشتم به کشور بود، که بهاضافهی بیش از دوازده سالی میشود که من در زندان بودهام… چگونه ممکن است یک مهمانی از صدها مهمانیای که برگزار میکردیم را بهیاد آورم؟ حتی از کسانی که در آن مهمانی بودند فقط دوستم آنتوان را به یاد میآوردم… و او تقریباً هر روز با من بود؛ بهخاطر نمیآوردم… یادم نیست.
اما سخن من که در گزارش ذکر شده در شمار جوکها قرار میگیرد؛ هزاران شوخی بود و بخش بزرگی از آنها متوجه رجال سیاسی و خودِ شخص رئیس جمهور بود؛ هیچکدام از شب نشینیهای ما خالی از دهها شوخی اینچنینی نبود؛ پس چرا دقیقاً این شوخی – بر فرض اینکه من آنرا گفته باشم – باید تا این حد برایم هزینه داشته باشد؟
به پرسشی که از من شد جواب دادم:
ــ قربان، این گزارشی که خوندین مال پونزده سال پیشه. من اصلاً یادم نمیاد همچین حرفی زده باشم. حالا فرض کنیم که گفتم، خب، این فقط یه جوکه، چیزی بیشتر از یه جوک نیست. شما هم میدونید صدها تا از این جوکها هست.
– حتی اگه جوک باشه… همین جوک مجازاتش یک سال تا سه ساله
– ولی من دوازده ساله زندونیام!
ــ اون دوازده سال رو فراموش کن. اون نتیجهی یه اشتباه بوده که تقصیر ما هم نیست. حساب جدیدت از همین الان شروع میشه. حالا بگو عضو کدوم سازمانی و مال کدوم گروهی؟
ــ من عضو گروه… اخوانالمسلمین هستم!
آنها زدند زیر خنده… مردی که صدای خشن داشت دستش را دراز کرد و دکمهی زنگ را فشار داد. نگهبان فوراً پشت در ظاهر شد. مرد خشن، در حالی که هنوز آثار خنده روی چهرهاش بود، گفت:
ــ ببرش، برش گردون زندان… به مدیر زندان هم بگو دیگه مزاحمش نشه.
ــ چشم قربان.
بهنظر میرسید آنها پرونده را بررسی کرده و تصمیمی گرفتهاند، و همهٔ شواهد حکایت از این داشت که آن تصمیم به سودِ من است. اما نقش داییام در تمام این ماجرا چیست؟… نمیدانم.
۱۰ ژوئن
بیشتر از نیمی از ماه گذشت و در این مدت هیچ اتفاقی نیفتاد. صدای شکنجه اعصابم را بههم ریخته بود؛ اینکه خودت شکنجه شوی آسانتر از شنیدن فریادهای شبانهروزی انسانهای دیگر است. سعی میکنم با خواندن اسمهایی که بر دیوارِ سلول نوشته شده سرگرم شوم؛ همه با چیزی فلزی مثل میخ حک شده و با رنگ سبز روشن نقاشی شدهاند. شعرهای زیادی هست، اسمهای مردان و زنان، بعضیها شهر یا حزب سیاسیشان را نوشتهاند. یکی از آنها کنارش خطهای موازی کشیده، انگار هر خط به جای یک روز است. آنها را شمردم: سیوسه خط.
۲۱ ژوئن
زندانبان آمد و از من خواست همهی وسایلم را بردارم. بدون چشمبند و بدون دستبند به بالا رفتیم. مثل همیشه مرا به سالنِ «صدا خشن» بردند و او بلافاصله از من خواست بنشینم.
بیش از ده دقیقه با من حرف زد؛ به من فهماند که به خاطر احترامی که برای داییام قائلاند – کسی که ظاهراً خیلی برایم پادرمیانی کرده چون آدم خوبی است – قصد داشتهاند مرا آزاد کنند و قرار بوده این کار انجام شود، ولی دستگاههای امنیتی دیگری با این موضوع مخالفت کردهاند و اصرار دارند که مرا تحویل بگیرند و متأسفانه آنها مجبورند مرا تحویلشان دهند.
بعد، حدود ده دقیقهی دیگر هم به طور غیرمستقیم سعی کرد چیزی را به من بفهماند؛ معلوم بود که او نمیخواهد صریحاً وارد ماجرا شود و از اشاره و کنایه استفاده میکند. تنها چیزی که توانستم بفهمم این بود که باید در مقابل آن دستگاه امنیتی دیگر، بیشتر از آنچه در اینجا گفتهام اطلاعات ندهم، هر بلایی هم سرم بیاورند؛ و باید از لطفی که اینجا به من شده، یعنی فشار نیاوردن روی من برای گرفتن اطلاعات، قدردانی کنم، چون این لطف به خاطر دایی من است و اگر من اطلاعات جدیدی بدهم، دستگاه امنیتی دیگر موفقتر جلوه خواهد کرد و در نتیجه «صدا خشن» و یارانش را شکستخورده نشان میدهم. خصوصاً که اگر به این دستورات پایبند باشم، این به سود من خواهد بود و نهایتاً به نفع تصمیمِ آزادیام تمام میشود.
او صحبتش را اینطور تمام کرد:
ــ برات آرزوی موفقیت میکنم. اگه آزاد شدی، به داییت سلام برسون؛ بهش بگو سرگرد… سلام رسوند. مرد باش، نترس. خداحافظ.
بعد مرا تحویلِ دستگاه امنیتی دیگر دادند… عناصر امنیتی، ماشین، دستبند… و به سمت شرق، روی بزرگراه حرکت کردیم.
۲۴ ژوئن
نزد دستگاه امنیتی دیگر بودم. سه روز در این زندان برابر با سه سال در زندان صحرایی بود. افسر جلوی درِ اتاقش منتظرم بود. خشم از چهرهاش میریخت. حتی جواب سلام سربازها را هم نداد. فقط پرسید:
ــ فلانی خودتی؟
گفتم:
ــ آره.
همین که گفتم «آره»، مشت محکمی به بینیام کوبید. پرت شدم روی سینهی سربازی که پشت سرم ایستاده بود. او مرا گرفت تا زمین نخورم. دوباره ایستادم. افسر با یک دست یقهام را گرفت و با دست دیگر سیلیزنان، مرا کشانکشان به داخل اتاق برد. وسط اتاق، گردنم را، درست از همان سیب گلو، گرفت و فشار داد. حس خفگی به من دست داد. با دندانهای بههمفشرده گفت:
ــ زانو بزن سگ… زانو بزن حیوون.
روی زانوهایم افتادم. دست از گردنم برداشت، رفت پشت میزش، برگهای برداشت و نزدیک آمد. شروع کرد به خواندن سطرهایی از آن… و با هر جمله، کف کفشش را بر صورتم میکوبید. «لگد به گونهام»… صدای بز… «لگدی دیگر کمی بالاتر از گونه»… با نوک کفش به پهلویم کوبید، افتادم روی زمین… میخواند و میزد، میخواند و میزد. بر زمین افتادم. کفشش را بر دهانم کوبید، بعد گذاشت روی گردنم و فشار داد. لگدم کرد. از لابهلای حرکاتش فهمیدم که همان چیزی که دربارهی «آقای رئیسجمهور» گفته بودم، بهتنهایی کافیست که از بیضههایم به دار آویزانم کنند.
با فریادی خفه و دیوانهوار، یکی از سربازان را صدا زد و دستورهایی به او داد.
آن سه روز را تا آخر عمر فراموش نخواهم کرد: شلاق و ضرب و شتم در صندوق ماشین، شکنجه با برق… گیرهها را به جاهای حساس بدنم میزدند و دستگاه را روشن میکردند. بدنم به رقص برق درمیآمد، حس میکردم در آستانهی مرگم، نمیتوانم نفس بکشم، سینهام میخواست بترکد. چشمانم بسته بود؛ نمیدانستم دستگاه چه وقت روشن میشود و چه وقت خاموش. فقط میرقصیدم… از تشنج و درد.
روز سوم نوبت به «شَبَح» رسید. اول نمیدانستم یعنی چه. اما وقتی دستهایم را بالا بستند و بدنم نیممتر از زمین آویزان شد، یاد مصلوب شدن مسیح افتادم.[۱] ناخودآگاه فریاد زدم:
ــ یا عیسی مسیح… یا محمد[۲]… یا خدا!
نیم ساعت که گذشت، احساس کردم همهی توانم ته کشیده است. ضعف سراسر وجودم را گرفت. با خودم گفتم:
ــ به هرچی بخوان اعتراف میکنم… بذار اعدامم کنن، اعدام از این راحتتره! ولی از کجا براشون یه گروه مخالف تازه درست کنم که نه اخوانالمسلمین باشه نه چیزِ دیگه؟
یاد بند افتادم… یاد صدها داستان از کسانی که زیر شکنجه شکستند و به کارهایی اعتراف کردند که هرگز انجام نداده بودند؛ به جنایتهایی که فقط از دهان بازجو شنیدند. و نتیجه چه بود؟ برخی اعدام شدند، بقیه در زندان پوسیدند، بسیاری مردهاند یا در آستانهی مرگند. ارادهام را جمع کردم.
من دیگر آن آدمِ دوازده سال پیش نبودم. تجربه مرا سخت کرده بود. در دل به خودم گفتم: من مرد هستم… مردی شجاع… مردی که تاب میآورد. و تاب آوردم.
۲۶ ژوئن
آیا به سه روز شکنجه اکتفا کردند؟ دیشب و امروز درِ سلول را فقط برای غذا و رفتن به دستشویی باز کردند. سه وعده غذا، سه بار دستشویی، درست بعد از غذا.
کمی خودم را جمعوجور کردهام. با دلواپسی منتظرم… آیا دوباره میآیند؟ و کی؟ تصمیم گرفتم آرام باشم و به زخمهایم برسم. دستهایم هنوز از شکنجهی «شبح» بیحسند. بهسختی حرکتشان میدهم. تلاش میکنم با چند حرکت ساده، خون را در آنها به جریان بیندازم. حتی تمیز کردن خودم بعد از دستشویی، برایم شکنجهای تازه است.
مادرم را میخواهم… آه مادر، کاش اینجا بودی.
۲۲ اوت
مردی با ظاهر اشرافی، که اصلاً با لهجهی کوهستانیِ سنگین و زمختش جور درنمیآمد، با من صحبت کرد و گفت روزهایم پیش آنها تمام شده و یک نهاد امنیتیِ سوم، درخواست تحویل مرا داده است. اما اضافه کرد که میتوانم از رفتن به آن نهاد سوم خودداری کنم و حتی از زندان بیرون بیایم، اگر «فهمیده و منعطف» باشم و آماده باشم که به کشورم «خدمت واقعی» بکنم. گفت حالا مرا پیش استوار احمد میفرستد تا دربارهی جزئیات به تفاهم برسیم.
زنگ زد. استوار احمد آمد و مرا به اتاقش برد.
استوار احمد… نگاهش لزج بود، لبخندش لزج بود، کلماتش لزج بودند…!
همینطور که حرف میزد، دستهایش را روی دستانم گذاشت؛ دستهایی عرقکرده و لغزنده. موجودی بود لزج، انگار یک بزاق انسانی بود.
با لحنی چندشآور، چرب و نرم و تهوعآور، پیشنهاد داد آزادم کنند و به پاریس برگردم؛ آنجا با توجه به سابقهی زندان طولانیام [به عنوان نفوذی] به صف مخالفان مسلح بپیوندم و از طریق گزارشهایی که برایشان میفرستم، «به میهن خدمت کنم»؛ گزارشهایی دربارهی دشمنان وطن از میان خودِ فرزندان وطن!
رد کردم. با بهانهتراشی… با پیچاندن حرف… مؤدبانه رد کردم. دوباره تلاش کرد… باز هم رد کردم. بار دیگر سعی کرد با تشویق و تهدید راضیام کند… اما باز هم رد کردم. یادِ درسها و وصیتهای زندان افتاده بودم. او میخواست با موفقیت در این مأموریت، نظر رؤسایش را جلب کند؛ میخواست برای خودش افتخار و قدرتی دستوپا کند… تلاش کرد و باز هم تلاش کرد. اما آن چربزبانی و نرمی چندشآورش آدم را به تهوع میانداخت. وقتی دید فایدهای ندارد، چهرهی واقعیاش نمایان شد؛ خشونت، وقاحت، درندهخویی.
برایم مهم نبود… هرچه میخواهد بشود، بدتر از آنچه بوده نخواهد بود. با عصبانیت از جا بلند شد، سیلی محکمی به صورتم زد و با صدایی لبریز از ناکامی و خشم گفت:
ــ تو یه الاغی که خیر خودتو نمیفهمی. تو زندون میپوسی. میفرستیمت پیش اون جماعت، و اونوقت اونا مادرتو… ای سگ… پدرسگ!
و مرا تحویل «نهاد امنیتی سوم» دادند. مأموران امنیتی، ماشین، دستبند…
ماشین به سمت شمال حرکت کرد. به خیابانی رسیدیم که با نورهای نارنجی مایل به قرمز روشن بود، و زندانی تازه، با ابعادی متفاوت از سلولهای قبلی.
۱ سپتامبر
نزدیک به ده روز است که اینجا هستم. سه روز اول هیچکس چیزی از من نپرسید. غذا فقط یک وعده در روز بود، ظهرها، بعد از پایان بازجوییهایی که در نزدیکی سلولم انجام میشد. از بعد از ظهر تا تاریکی شب تنها زمانی بود که صدای فریاد و گریه و دشنام قطع میشد؛ جز آن، بازجوییها بیوقفه ادامه داشت، شبانهروزی. این بخش میان زندانیان به بیرحمیاش معروف است.
روز چهارم صبح، زندانبان درِ سلول را باز کرد. مرد دیگری کنارش ایستاده بود. پرسید اسمم چیست، جواب دادم. گفت:
ــ ببین… «استاد» دنبالت فرستاده. مطمئناً اسمش به گوشت خورده. یه نصیحت برادرانه بهت میکنم: هر چی ازت پرسید، راستشو بگو. لجبازی نکن، قهرمانبازی هم درنیار. اینجا قهرمان وجود نداره. همه «استاد» رو میشناسن. همینو بهت بگم… یه بار «استاد» داشت یه لال رو بازجویی میکرد، کاری کرد همون لاله زبون باز کرد! لال حرف زد! پس به خاطر خدا، به صلاح خودته، هیچی رو قایم نکن. هر چی هست بگو، همین به نفعت تموم میشه.
مرا پیش «استاد» بردند.
در اتاق انتظاری مجلل و پر از وسایل لوکس، روبهروی اتاق «استاد»، بیش از یکربع ساعت ایستادم. رفتوآمدها، پچپچها، نگاهها، همه دل آدم را از ترس میلرزاند. «استاد» مرا مقابل میزش نگه داشت، اما بیش از یکربع ساعت حتی نگاهم نکرد؛ سرگرم خواندن پروندهها و پاسخ دادن به تلفنها بود.
بعد از آن، کاملاً به من پرداخت و به مدت چهار روز تمام!
از صبح تا بعدازظهر سه بار تاریخ زندگیام را نوشتم. هر بار بعد از پایان، نوشتهام را میگرفت و به یکی از افسران زیردستش میداد. افسر پس از نیم ساعت برمیگشت و سرش را به علامت منفی تکان میداد، و از من میخواست دوباره بنویسم.
اتاقش تالاری بود وسیع، با مبلمانی آنقدر مجلل و شیک که در عمرم نظیرش را ندیده بودم. مرا پشت میزی در گوشهی اتاق نشاند که مخصوص جلسات بود و بیستوچهار صندلی گرداگردش قرار داشت.
در طول مدتی که آنجا بودم و مشغول نوشتن تاریخ زندگیام، او سه نفر دیگر را بازجویی کرد؛ جلوی چشمان من شکنجهشان میداد. سعی میکردم حواسم را فقط روی نوشتن متمرکز کنم، در میان صدای تازیانه و فریادهای انسانی. و هر بار ماجرا به یک چیز ختم میشد: «اعتراف». وقتی زندانی اعتراف میکرد، «استاد» دستور توقف شکنجه را میداد و از یکی از مأموران میخواست اعترافها را یادداشت کند.
همه چیزِ آن اتاق هماهنگ و مرتب بود، جز من و زندانیان دیگر با لباسهای مندرس و چروک، و البته جز آن دولاب سیاه و ابزارهای شکنجهی دیگر.
بعدازظهر که شد، دیگر هیچکدام از زندانیان در اتاق نمانده بودند. «استاد» از پشت میزش بلند شد، آمد کنارم نشست، به من نگاه کرد و گفت:
ــ ببین… دو تا حرف تمیز، بهتر از یه روزنامهی کثیفه.
از همانجایی شروع کرد که دیگران تمام کرده بودند؛ مرا میان دو گزینه گذاشت: یا شکنجه و بازگشت به زندان صحرایی، جایی که اعدام در انتظارم بود، یا اعتراف و بازگشت به فرانسه برای کار در میان صفوف مخالفان به عنوان جاسوس!
من هیچکدام را انتخاب نکردم. فقط هرگونه ارتباط با هر سازمانی را انکار کردم و از بازگشت به فرانسه هم سرباز زدم.
هر وسیلهی شکنجهای که داشت امتحان کرد. بعضی را از جاهای دیگر میشناختم، اما اینجا چیزهای تازهای هم اضافه شده بود؛ از جمله صندلی آلمانی که احساس کردم پشتم را شکست، مرا مثل مرغ از پا آویزان کردند، به نردبان بستند، شلاق زدند، شوک دادند… و آخرِ کار تهدیدم کرد که اگر اعتراف نکنم، در آخرین روز یا آخرین دقیقه از آن چهار روز شکنجه، بطری نوشابهای را در مقعدم فرو میکند. بطری را آوردند… ولی درست همان لحظه تلفن زنگ زد. با خشم جواب داد، بعد از اتاق بیرون رفت – پیش از آنکه تهدیدش را عملی کند – و دستور داد شکنجه متوقف شود و مرا به سلول بازگردانند.
چهار روز تمام نه غذا خوردم، نه یک دقیقه خوابیدم. بعدازظهرها مرا سه یا چهار ساعت در سلول میگذاشتند، در حالی که دستهایم با زنجیر فلزی به حلقهای در سقف بسته بود، آنقدر بالا که فقط میتوانستم روی نوک انگشتان پا بایستم. وقتی مرا باز میکردند تا برای شکنجه به صندوق یا بساط باد یا شوک برقی ببرند، احساس آرامش میکردم. همهی روشهای شکنجه آسانتر از آن آویزان شدن بودند.
استقامت کردم. حتی لحظهای هم ضعف نشان ندادم. همیشه به خودم میگفتم: «این فقط چند ساعت درد است… میگذرد». ذهنم را به چیزهای دیگر مشغول میکردم؛ شاید تمرین رؤیابافیهایی که در سالهای زندان آموخته بودم و آن توانایی عجیب برای ساختن هر خیال دلخواه در ذهن، مرا نجات داد. خودم را کشف کردم. از آنچه یافته بودم خوشحال شدم و در دل با لحنی آمیخته به غرور گفتم: «این غسل تعمیدِ مردانگی من است؛ لحظهای که یاد گرفتم به خودم احترام بگزارم».
اکنون چهار روز از پایان شکنجه میگذرد. سیر خواب شدهام، هرچند هنوز در حالت نشسته میخوابم. اما یک وعده غذا در روز کافی نیست.
۲ دسامبر
الآن ساعت یک و نیم بعد از نیمهشب است. برای نخستین بار از وقتی از فرانسه به کشورم بازگشتهام، حس میکنم پاکی از هر سو مرا فراگرفته است. رختخوابم تمیز است، ملحفهام سفید و تازه است، پتوها تمیزند، لباس خواب نو پوشیدهام، لباس زیر سفید نو دارم، و اطرافم ده نفرند که همه تمیزند، در همه چیز.
در روزهای آخر حضورم در آن سلول یک متری که تنها یک پتوی پاره داشت و پنجرهاش به حیاط باز میشد، از سرمای شبها سخت رنج میبردم. برای همین شبها بیدار میماندم، و هر وقت سردم میشد، در آن فضای تنگ ورزش میکردم تا گرم شوم. صبحها در حالی که در پتوی پاره میپیچیدم، در حالت نشسته کمی میخوابیدم.
با صدای چرخیدن کلید آهنی در قفل بیدار شدم. نگهبان که حالا چهرهاش برایم آشنا بود، همراه دو نفر دیگر آمده بود. گفت:
ــ زود باش… وسایلتو جمع کن، یالا!
فوراً بیرون آمدم؛ چیزی نداشتم جز چند تکه لباس پاره. کارها زیاد طول نکشید. کمی بعد، بیرون ساختمان بودیم. مینیبوسی با موتور روشن منتظر بود. دستهایم را بستند و گفتند سوار شو. راننده، چهار مأمور، و من.
رئیسشان گفت:
ــ توکل به خدا… داری میری به زندان کوهستانی!
مینیبوس به سمت غرب یا شمالغربی، در مسیر سربالایی حرکت کرد. در کمتر از یک ساعت رسیدیم.
میان کوهها، در جایی دورافتاده، ساختمانی تازهساز و عظیم، با چهار طبقه و صدها پنجره. اینجا زندان کوهستانی است.
پیاده شدیم، مراحل تحویل و دریافت انجام شد و مرا به دیدار مدیر زندان بردند. او سوالات زیادی از من پرسید و وقتی فهمید که مسیحی هستم، یکی از گروهبانها را صدا زد و دستور داد مرا به بند زندانیان کمونیست ببرند.
در حالی که پلیس سرگرم باز کردن درِ بند بود، من مات و مبهوت به زندانیانی نگاه میکردم که در راهرو قدم میزدند، حرف میزدند، میخندیدند. صدای آنها بلند بود و چشمهایشان باز. سه یا چهار نفر از زندانیان مقابل در ایستاده بودند و به من نگاه میکردند. پلیس مرا وارد کرد و در را بست. با صدای کم گفتم:
ــ السلام علیکم.
ــ علیکم السلام، خوش اومدی رفیق! تو هم رفیقی؟[۳]
ــ نه… من رفیق نیستم.
ــ خوش اومدی، مهم نیست کی هستی… بفرما… بفرما.
مرا به اولین بند بردند و قبل از نشستن پرسیدند:
ــ میخوای اول کار بری حموم؟
ــ آره.
مرا به حمام بردند، صابون معطر، لباس نو، پیژامهی جدید.
وقتی بیرون آمدم، نشستم و داستانم را برایشان تعریف کردم. به سوالاتشان پاسخ دادم و به زودی حلقهای از مردم دورم جمع شد و گوش میدادند. یکی از آنها یک سینی بزرگ پر از تخممرغ سرخ شده، گوجه، پنیر، روغن و زعتر آورد.
ــ خدایا… عین خونهست! این واقعاً زندونه؟!
همه خندیدند و جواب دادند:
ــ آره زندونه… اما زندون پنج ستاره.
یکی از آنها از من خواست غذا بخورم و بعد ادامهی داستانم را تعریف کنم. من که مثل گرگ گرسنه بودم، شروع به خوردن کردم. واقعاً غذایی واقعی خوردم، چای واقعی نوشیدم و یکی از آنها هنگام چای، سیگاری به من داد و پرسید:
ــ سیگار میکشی؟
ــ آره، قبلاً میکشیدم… ولی دوازده سال و هفت ماه و دوازده روزه که حتی یه نخ هم نکشیدم.
ــ به نظر میاد ساعت و دقیقه و ثانیههاشو یادت رفته حساب کنی!
افراد اطرافم به دو گروه تقسیم شدند: گروهی گفتند فرصت را غنیمت بشمار و ترک سیگار را برای همیشه ادامه بده. گروهی گفتند اشکالی ندارد اگر بعد از این همه مدت چند نخ سیگار بکشی.
من سیگار را روشن کردم، دو پک کشیدم، سرم گیج رفت، سرفه کردم، اما ادامه دادم. جلسه از صبح تا پایان شب ادامه داشت.
همه سوال میکردند، کنجکاوی میکردند، اظهار نظر میکردند و میخندیدند، و من همه چیز را برایشان تعریف کردم. وقتی داستانم تمام شد، احساسی فوقالعاده از آرامش پیدا کردم و پرسیدم:
ــ اینجا بهشته؟!
۳۱ دسامبر
امروز سال نو است. همه مشغول آمادهسازی جشن بودند: روبانهای رنگی، بادکنکها، نقاشیها و رنگآمیزی، گوشت و غذاهای خوشمزه و نوشیدنیها. آنها نوشیدنی و عرق محلی داشتند!
تقریباً یک ماه بود که میان این افراد زندگی میکردم. بیشترشان دوست من، آنتوان، را میشناختند. وقتی نام او را در جریان صحبت بهطور تصادفی آوردم، بعضی گفتند: «دوستش هست». همه داییام را میشناختند و نظر منفی درباره او داشتند، چون با حکومت همکاری میکرد. اما چیزی که مرا شوکه کرد این بود که داییام حالا وزیر است! کسی که با او صحبت میکردم فریاد زد:
ــ فلانی داییته؟
ــ آره، داییمه.
ــ خب حالا که وزیر شده، چرا تلاشی نمیکنه تو رو از زندون دربیاره؟!
همه میگفتند او فرصتطلب است، خودش و حزبش را به شیطان فروخته، و حزبش مسئول زندانی شدن من و دیگران و آن همه قتل، تخریب و سرکوب در کشور است.
داییام وزیر است؟ از آن خبر سرگیجه گرفتم!
۶ ژانویه
با اینکه هیچ زنی در جمع نبود، جشن سال نو از هر نظر زیبا و خوشایند بود. آنها انواع نوشیدنی، عرق و چند نوشیدنی الکلی دیگر داشتند که اسم خاصی نداشت و همه را خودشان در اینجا میساختند؛ از انگور، میوهها و مربا. ما نوشیدیم، خوردیم، خواندیم و رقصیدیم… تا صبح. همه شاد بودند و با تمام وجود در جشن شرکت کردند.
من در گوشهای از بند نشسته بودم، نوشیدنی مینوشیدم و حرکات، شادی و خندهی آنها را زیر نظر داشتم. سعی میکردم به درونشان نگاه کنم و میپرسیدم: «آیا این شادی واقعی است؟» آیا هر یک از آنها عشق زنی در سینه دارد؟ همسر، نامزد، معشوقه؟ آیا در این لحظه آرزو نمیکند که او کنارش باشد، با او برقصد، و او را در آغوش بگیرد؟ آیا نبود آن زن، این غیاب تلخ، باعث درد و رنجشان نیست؟ پس این شادی جاری در فضای جشن از کجا سرچشمه میگیرد؟
همه چیز نشان از سادگی و محبت داشت، اما من نتوانستم خودم را با آن هماهنگ کنم. کوههایی از غم و اندوه روی سینهام سنگینی میکرد. تلاش کردم با تمام وجودم در شادی شریک شوم، اما چیزی درونم نمیگذاشت. نمیتوانست شادی را بپذیرد، نمیتوانست از دیوار بلند و سختی که از سالها غم ساخته شده عبور کند.
شبهای زندان صحرایی به یادم میآمد، شبهای تاریک و بیانتها، وقتی باورهایم شکل گرفت که هیچ راهی برای خروج نیست… وقتی مرگ و زندگی هموزن شدند… و در لحظاتی، مرگ تنها آرزو شد. حتی در رویاییترین خوابهایم هم نمیتوانستم تصور کنم که روزی در جمعی شاد، وسط جشن سال نو باشم، همانطور که اکنون در این زندان کوهستانی تجربه میکنم. با این حال، نتوانستم شادی کنم، نتوانستم حتی یک خندهی واقعی از ته دل داشته باشم.
آیا شادی درونم در آن ازدحام مرگ، مرده بود؟ آیا همیشه چنین خواهم ماند؟ چرا؟ آیا همیشه باری از عذاب و مرگ بر قلبم سنگینی خواهد کرد و هر زیبایی در زندگی را خفه خواهد نمود؟ نمیدانم…
۲ مارس
سرانجام به نظر میرسد تلاشهای داییام به ثمر نشسته است. یکی از اولین کارهایی که در روز اول ورودم به زندان کوهستانی انجام دادم، نگاه کردن به خودم در آینه بود… و با ترس و دلهرهای عمیق مواجه شدم: سرم در جلو طاس شده، موهایم که در طول اقامتم در بخش بلند شده بود به رنگ سفید مایل شده، سبیلهایم افتاده و بیشتر از نصفشان سفید شده، چشمهایم فرورفته با حلقههای سیاه اطرافشان. درد، ستم، ترس و خفت چنان خطوط عمیقی روی پیشانی و اطراف چشمهایم حک کرده بود که به سرعت آینه را کنار گذاشتم.
ساعت ده صبح، یک مأمور با برگهای به جلوی بخش آمد و اسمم را صدا زد و به ابووجیه، رئیس بخش، گفت:
ــ به این خبر بده براش ملاقاتی اومده.
دهها نفر مشغول آمادهسازی من برای دیدار شدند: اصلاح ریش، کوتاه کردن سبیلها، آماده کردن لباس و کفشها. از من شماره کفش پرسیدند و کفشی با شماره ۴۲ آوردند، اما کوچک بود و تنها کفش شماره ۴۴ به پایم رفت؛ دو شماره بزرگتر از پایم!
این اولین بار طی ۱۳ سال بود که کفش پوشیدم، همانطور که برای اولین بار طی همین مدت آینه میدیدم. بعد از پوشیدن لباسها، مانند عروس، با عطر مرا خوشبو کردند. اضطراب داشتم، دستهایم میلرزید. سیگاری کشیدم تا مأمور مرا برای دیدار ببرد.
با مأمور قدم میزدم، مضطرب و محتاط. دو بار تقریباً زمین خوردم، چون کفش جدیدم به زمین گیر میکرد. به اتاقی رسیدیم که درش باز بود؛ مردی میانسال با موهای سفید و زنی جوان با کودکی در آغوش نشسته بودند. مأمور دستش را به آرامی روی پشت من گذاشت و گفت:
ــ بفرما… برو داخل.
چند ثانیه طول کشید تا چهره برادر بزرگترم را تشخیص دهم… او هم برای لحظهای مرا نشناخت؛ ۱۹ سال بود که او را ندیده بودم. فریاد زدم و به سویش رفتم… او مرا در آغوش گرفت و هر دو بهشدت گریستیم. در آغوش هم، بیش از یک دقیقه اشک ریختیم؛ سرم روی شانه برادرم، از اشتیاق، درد و شادی میگریستم… گریهای سرشار از آرامش. اینجا ساحل امنیت است.
برادرم کمی فاصله گرفت، اشکهایش را پاک کرد و دستمالی به من داد. به زن جوان نگاه کردم که کودک را روی صندلی گذاشته و خودش روی صندلی دیگری نشسته بود به شدت اشک میریخت و صورت و چشمهایش را با دستانش پوشانده بود. با نگاهی به برادرم پرسیدم که این کیست. برادرم با چشمهای پر از اشک لبخندی کوتاه زد و گفت:
ــ نمیشناسیش؟ مطمئناً نمیشناسیش… داداش، این دخترمه… لینا.
به سوی او برگشتم. سرش را بلند کرده بود، قرمزی اشک دور چشمان سبزش حلقه زده بود. برادرم گفت:
ــ لینا… بیا به عموت سلام کن.
لینا خود را در آغوش من انداخت، مرا محکم گرفت و ما در هم پیچیدیم. احساس سبکی و چرخش شدیدی داشتم، گویی بدون وزن در فضا میچرخم… نمیدانستم چگونه روی صندلی نشستم. لینا روی پای من نشست، همانطور که در کودکی مینشست. اشکهایم را پاک کرد، مرا بوسید و زمزمه کرد:
ــ عمو… عمو… چه بلایی سرت آوردن؟! عمو… آخ عمو… به خدا خیلی دلم برات تنگ شده بود… مگه میشه؟!
ــ لینا… جانِ من.
وقتی لینا به دنیا آمد، من بودم که نام او را انتخاب کردم. از دو سالگی دیگر هیچگاه از من جدا نمیشد؛ همه میگفتند: «لینا، عشق عموشه». با من در تخت میخوابید؛ حتی اگر دیرتر به خانه میرسیدم و او پیش از من خوابیده بود، صبح که بیدار میشدم او را در کنار خود مییافتم. چند بار در طول شب بیدار میشد تا مرا چک کند، و وقتی بازمیگشتم، چه بیدار بودم چه خواب، خودش را به من میچسباند.
وقتی به فرانسه رفتم، کمی بیش از پنج سال داشت، و اکنون زنی کامل، و یک مادر است. برادرم شانههای لینا را گرفت و با خنده گفت:
ــ بیا پایین از بغل عمو… پاشو شکستی! فکر کردی هنوز بچهای؟!
لینا کنارم نشست و دستانم را میان دستانش گرفت. دستم را فشرد و بوسید، در حالی که برادرم سعی میکرد مرا آرام کند و بفهماند که داییام تلاشهای فراوانی برای آزادی من انجام داده و آنها هیچگاه مرا رها نکردهاند. توضیح داد که آزادی من به موافقت شخص رئیسجمهور بستگی دارد! او گفت که از بیش از ده سال پیش، هر مسئولی در دستگاههای امنیتی میتواند هر کسی را زندانی کند، اما آزادی هر زندانی نیازمند موافقت رئیسجمهور است که فهرست اسامی همه زندانیان سیاسی را در اختیار دارد.
از او دربارهی وضعیت مادرم و پدرم پرسیدم؛ گفت که آنها خوبند. ملاقات به پایان رسید و لینا هنوز دستانم را گرفته بود، آنها را میفشرد و میبوسید.
به بخش بازگشتم، به بند. ابو وجیه با لبخند از من استقبال کرد:
ــ الحمدلله، خوش اومدی. ملاقاتی مبارک باشه.
با من حرف زدند و من جواب دادم… در حالتی از بیوزنی، انگار مثل پر سبک شده بودم. یکی برایم یک لیوان عرق آورد، آن را یکجا سر کشیدم. خندید و لیوان دیگری آورد… آن را به آرامی نوشیدم. از ابووجیه پرسیدم:
ــ با پولهایی که برادرم داده چه کار کنم؟
ــ اگه خواستی بذارش تو صندوق. اینجا کسی پولشو پیش خودش نگه نمیداره، همهچی بینمون مشترکه.
ده هزار لیره را در صندوق گذاشتم. مردی که پول را تحویل گرفت، گفت:
ــ تو آدم پولداری حساب میشی، چون اینجا همه فقیرن. بیشترین پولی هم که یه زندونی از خونوادهش میگیره، هزار لیرهست.
گفتم:
ــ تو زندون صحرا، کسایی بودن که خونوادههاشون براشون تا نیم میلیون لیره فرستادن. او با تعجب از میان لبهایش صدای «اووو» کشید.
روی تختم دراز کشیدم، سرم را زیر پتو فرو بردم و خوابیدم.
«این نتیجهی گفتگوهای طولانی و ممتدی بود که در دورهای طولانی داشتم. اینجا از «جوانها» – آنطور که دوست دارند خودشان را بنامند – فهمیدم که دلیل اصلی بازجویی من در دستگاههای امنیتی متعدد، جنگ پنهان و شدید بین این دستگاهها بوده است. آنها با استفاده از تعابیر سیاسی زیاد، چیزی را که «جوهر نظام سیاسی کشور» و «سازوکار عمل دستگاهها» مینامیدند، برایم شرح دادند؛ این دستگاههایی که رئیس دولت آنها را وادار کرده بود بر سر دو چیز اساسی رقابت کنند: اول، اثبات وفاداری مطلق به او، و دوم، به دست آوردن بیشترین حد ممکن از منافع و امتیازات.
از آنجایی که دایی من یک وزیر کمونیست بود، و خودش هم برای آزادی من پادرمیانی کرده بود، موضع دستگاههای امنیتی مختلف، چه مثبت و چه منفی، نسبت به کمونیستها، روی من هم منعکس شده بود. بعضی از دستگاهها مطلقاً از کمونیستها متنفر بودند و فرقی بین یک کمونیست وفادار به نظام و یک کمونیست مخالف نمیگذاشتند، در حالی که دستگاههای دیگر، با درجهی کمتری از آنها متنفر بودند».
۶ مه
مرا دوباره به شعبهی اطلاعات بازگرداندند، همان جایی که وقتی از زندان صحرایی برگشتم، آنجا بودم. برادرم و دخترش لینا سه بار به دیدنم در زندان کوهستانی آمدند، و در آخرین ملاقات گفتند که ممکن است مرا دوباره به شعبه بازگرداندند تا مقدمات آزادیام فراهم شود و اینکه باید انعطافپذیر باشم و همکاری کنم و:
ــ دستی که نمیتونی گازش بگیری… ببوسش… بعد دعا کن که بشکنه.
صبح، زندانبان آمد، نامم را صدا زد و خواست آماده شوم. همزندانهایم پنج هزار لیره به من دادند، لباسهای زیاد، کمی خوراکی، و ابووجیه با بوسه مرا بدرقه کرد:
ــ مرد باش، هیچ نترس، برات آرزوی موفقیت و آزادی دارم.
در شعبه، پله… سپس پله… در با میلههای آهنی، صدای تقتق آهن روی آهن، و دوباره یک سلول جدید، اسامی جدید حک شده روی دیوارها به رنگ سبز روشن.
دو روز در تنهایی… با صداهای شکنجه، فریادهایی که از درد انسانی میآیند، مردان و زنان و حتی کودکان! … تلاش برای نادیده گرفتن اینها، سرزنش خود است که میکوشد آنها را نادیده بگیرد… نادیدهگرفتن این جنایتها فراخوانی است به بلاهت و سنگدلی.
شب، زندانبان در را باز کرد:
ــ برو… رئیس شعبه تو رو خواسته.
به رئیس شعبه که چند ماه پیش ملاقاتش کرده بودم ادای احترام کردم.
ــ عصر بخیر.
ــ خوش اومدی، لطفاً بشین.
با آرامش نشستم. یک سخنرانی شروع شد، پر از حرفهایی که در رادیو و تلویزیون درباره نقش پیشروی جناب رهبر و رئیسجمهور در مقابله با ارتجاع و استعمار گفته میشود، و دربارهی نیکیها، حکمت، شجاعت و مهارت او… و در نهایت:
ــ ما تصمیم گرفتیم آزادت کنیم، چون آدم وطندوستی هستی و داییتم خدمات بزرگی به کشور کرده… فقط دوتا کار کوچیک ازت میخوایم: یکی اینکه تعهد بدی دیگه تو سیاست دخالت نکنی، و یکی هم یه تلگراف تشکر برای جناب رئیسجمهور بنویسی.
ــ تلگراف تشکر؟
ــ آره… یه تلگراف بنویس به رئیسجمهور و ازش تشکر کن.
ــ تلگراف تشکر؟! … آخه واسه چی باید ازش تشکر کنم؟
او با شگفتی و تعجب واقعی به من نگاه کرد و گفت:
ــ تشکر میکنی چون زیر سایهی حمایت و لطف اون بودی که آزاد شدی.
باز هم لجبازی سرسختانهام که همیشه وقتی میخواستند کاری از من بخواهند، روش من بود، به سراغم آمد. با نهایت لطف گفتم:
ــ ببخشید جناب سرهنگ، نه اون تعهد سیاسی رو میتونم امضا کنم، نه تلگراف تشکر رو بنویسم.
وقتی سرهنگ حرفهایم را شنید، مبهوت شد و کمی سکوت کرد و سپس مثل یک کارشناس حرفهای، تمام تعجب و شگفتی خود را پنهان کرد و گفت:
ــ تو میدونی که ما به خاطر داییت برات احترام قائلیم، پس لطفاً یه کم لجبازیتو کم کن. لج کردن هیچ فایدهای نداره و فقط به ضررت تموم میشه. بدون که هزاران زندانی با خون خودشون تلگراف تشکر به رئیسجمهور فرستادن، اما آزاد نشدن… پس عاقل باش و امضا کن، به نفعته!
واقعاً میدانستم که صدها زندانی از مدیریت زندانها سوزن و سرنگ میخواستند تا از رگهای خود خون بگیرند و با آن خون، تلگراف تشکر یا طلب ترحم به رئیسجمهور بنویسند، تا شاید آزاد شوند. و وقتی مدیریت زندانها سرنگها را نمیداد، آنها انگشتان خود را زخمی میکردند و با خون جاری شده، تلگراف مینوشتند.
اما من تصمیم گرفته بودم: «بیشتر از این تحقیر را نخواهم پذیرفت، یا به زندان باز میگردم یا میمیرم.» در حقیقت، زندگی طولانی من در کنار زندانیان در زندان صحرایی و زندان کوهستانی، چیزهای زیادی به من آموخت. مهمترین درس آنها، ارزش و اهمیت کرامت و مردانگی بود؛ این دو، چیزهایی شخصیاند و ربطی به هیچ سازمان یا سیستمی ندارند.
امضا کردن تلگراف تشکر به عنوان شرط آزادی، آزمون نهایی این دستگاهها بود تا مطمئن شوند که این زندانی تا انتها طعم تحقیر را چشیده و به موجودی تبدیل شده که هرگز نمیتواند در برابرشان بایستد، و آماده است هر کاری را که از او خواسته شود انجام دهد، تنها به شرطی که از بزرگشان بخاطر همهی رنجهایی که خود وی و سربازانش کوچکش به او تحمیل کردهاند تشکر کند.
من با تمام قوا امضا کردن را رد کردم.
«من هیچوقت از کسی که این همه سال منو زندانی کرده تشکر نمیکنم، کسی که عمر و جوانیمو دزدیده… کسی که قشنگترین سالهای عمرم رو هدر داده… تشکر نمیکنم».
این جملات را بارها و بارها با خود تکرار میکردم، برای تقویت اراده و جسارتم، از خودم میترسیدم… از ضعف خودم… این جملات قوی را مرتب تکرار میکردم تا ضعف را از خود دور کنم. وقتی رئیس شعبه از تلاشهایش ناامید شد، دستور داد مرا دوباره به سلول بازگردانند. با خشونت آشکار مرا بازگرداندند.
نیم ساعت بعد از بازگشتم، مدیر زندان وارد شد؛ مردی مسن، نزدیک بازنشستگی، مهربان و دلسوز، که سعی داشت به طور مخفیانه تا حد توان به زندانیان کمک کند. با لحنی پدرانه و نیت صادقانه، تلاش کرد مرا متقاعد کند که امضا کنم، پیامدهای عدم امضا را توضیح داد و جزئیات زیادی آورد؛ از جمله:
ــ کسایی که امضا نمیکنن معمولاً رهبران و مخالفای سرسخت حکومتن. پس اینکه تو امضا نکنی، نشون میده که جزو این دستهای و همهی حرفایی که قبلاً زدی و گفتی تو سیاست دخالت نداشتی رو بیاعتبار میکنه.
او تلاش میکرد صحبتش را با همان جملهای که برادرم به من گفته بود خاتمه دهد:
ــ دستی که نمیتونی گازش بگیری رو ببوس، بعد دعا کن بشکنه.
اما من بر موضع خود پافشاری کردم.
بعد از رفتن مدیر زندان، ساعتها فکر کردم و خندیدم… «اگر در زندان صحرایی بودم، میتوانستند مرا مجبور کنند هزاران تلگراف امضا کنم، یا حتی مجبور شوم کفش یک مأمور کوچک را ببوسم…»
احساس امنیت.
دانستم که خانوادهام، به ویژه داییام، هر قدم مرا دنبال میکنند و همین باعث شد حس کنم محافظت میشوم، و شاید این همان دلیل اصلی ایستادگیام در برابر امضا باشد… اما… آیا هیچ چیزی از خودم سرچشمه نمیگیرد؟
۳ ژوئیه
ساعت ۹:۳۷ صبح، روی پیادهروی خیس جلوی ساختمان شعبهی اطلاعات ایستادهام، بعد از اینکه در پشت سرم بسته شد.
بالاخره… آزادم!
سیزده سال، سه ماه و سیزده روز گذشته است از وقتی که هواپیمایی که سوارش بودم به فرودگاه پایتخت کشور رسید.
سرم گیج میرود، گوشهایم وزوز میکند، چشمهایم تار میبینند.
دهها تاکسی زرد با سرعت در خیابانها حرکت میکنند، صدها نفر در همهی جهات میدوند. کسی از پشت سرم صدا زد، برگشتم، دیدم نگهبان شعبه با دست اشاره میکند که از جلوی ساختمان فاصله بگیرم.
«از خودم پرسیدم: آیا این آخرین دستور آنها به من است؟»
بیش از صد متر دور شدم، روی پیادهرو ایستادم. یک تاکسی زرد جلوی من توقف کرد. راننده پرسید: ـ
ـ میخوای سوار شی؟
سوار شدم. ماشین با سرعت حرکت کرد. باد صورت مرا میزند… چشمهایم را بستم. صدای راننده را شنیدم:
ــ کجا میری استاد؟
ــ به هر جایی!
راننده کمی سکوت کرد، در آینه نگاه کرد و دوباره پرسید:
ــ به هر جایی؟… دوست داری کجا بری استاد؟
من نمیخواستم با کسی صحبت کنم، میخواستم ساکتش کنم.
گفتم:
ــ میخوام یه گردش کنیم… یه گشت تو محلههای قدیمی.
بعد از خروج از دفتر رئیس شعبه و تلاش مدیر زندان برای وادار کردنم به امضا، بیش از یک ماه و نیم کاملاً نادیده گرفته شدم. در روزهای اول این مدت، خوشحال و مفتخر و کاملاً راضی به خودم بودم، اما با ادامهی بیتوجهی، احساس کسالت و خستگی سراغم آمد. هر روز صداهای شکنجه و فریادها را میشنیدم، و یک روز صدای فریاد یک پسر کوچک را شنیدم که عذاب میکشید. فکر کردم در بزنم و درخواست دیدار با رئیس شعبه کنم… حتی جملاتی که باید به او میگفتم آماده بود:
ــ جناب سرهنگ… مدتها فکر کردم، و آمادهام هر برگهای که بخواید امضا کنم!
پیشانیام را مالیدم، دو قدم جلو، دو قدم عقب رفتم، نشستم، سرم را بین دستانم گذاشتم، فکر کردم، به دیوار ضربه زدم، گریه کردم… گریه کردم، دراز کشیدم و خوابیدم.
در ۲۳ ژوئن، حدود ساعت ده صبح، زندانبان در را باز کرد و به من گفت که خودم را برای دیدار آماده کنم.
برادرم تنها، بدون لینا، کنار سرهنگ نشست. سرهنگ بلند شد و گفت که ما را تنها خواهد گذاشت تا آزادانه حرف بزنیم؛ این جمله را با نهایت ادب و نزاکت بیان کرد.
برادرم صحبت را آغاز کرد، حدود یک ساعت یا کمی کمتر، پر از مثالها و نصیحتها، و با شدت فشار آورد که مرا به امضا وادار کند. من سرم را پایین انداخته بودم و گوش میدادم، گوش میدادم و هر چه گوش میدادم، بیشتر از او فاصله میگرفتم! «آیا این همان برادر بزرگ من است که روزگاری الگوی من بود؟!»
بدون اینکه سرم را بلند کنم، به او گفتم که هیچ چیزی را امضا نخواهم کرد و اگر بار اضافی بر دوش او هستم، بهتر است دیگر مرا ملاقات نکند…
سپس تودهای از خشم و کینه در گلویم جمع شد و فریاد زدم:
ــ اگه دوباره بخوای منو ملاقات کنی و اینجور نصیحتها و حرفا رو بهم بگی، لطفاً نکن، چون ازت متنفر میشم!
چشمانش از تعجب گشاد شد… دهانش باز شد و سرش را پایین انداخت و سکوت کرد…
سرهنگ با ورود خود موقعیت را نجات داد و فورا فهمید چه خبر است. به برادرم آرام گفت:
ــ سلام منو به داییت برسون… بهت نگفتم خیلی کلهشقه؟
برادرم از سرهنگ تشکر کرد و از آنجا رفت.
ده روز دیگر از بیتوجهی گذشت، ده روز عذاب روانی سخت… آیا برادرم را از دست دادهام؟ آیا من یک فرد بیارزش کوچک هستم؟ آیا میخواهم لباس یک رزمندهی سرسخت را بر تنم بپوشانم؟ آیا این لباس بیش از حد برایم گشاد نیست؟ آیا منطق برادرم، منطق رایج این دوران نیست؟ حتی اگر درست نباشد…؟ روی زغال گداخته میغلتیدم و… میسوختم!
در ۱ ژوئیه، ساعت ۱۱ صبح، مرا به اتاق سرهنگ بردند. او را نشسته و محترم یافتم، در حالی که برادرم و مرد سالخوردهی دیگری با موهای سفید، نشسته بودند… بعداً فهمیدم که این مرد سالخورده، داییام است.
سرهنگ با ادب فراوان اجازه خواست تا از اتاق خارج شود، پس از اینکه برای ما سه فنجان قهوه آورد.
بعد از سلام و بوسهها، داییام شروع به سخنرانی طولانی کرد که با سرزنش و توبیخ پایان یافت، سپس با جدیت به من دستور داد که ورقهای را که به من داده بود، امضا کنم.
با آرامش کامل امتناع کردم.
برای اولین بار از صندلی خود بلند شد. «فکر کردم… چقدر پیر به نظر میرسد!» با خشم به من نزدیک شد، توقف کرد، سریع به برادرم نگاه کرد و پرسید آیا او میتواند به جای من امضا کند.
برادرم با سر موافقت کرد و سپس امضا کرد. داییام دندانهایش را به هم فشرد و به من گفت:
ــ وای بهحالت… اگه یه کلمه حرف بزنی!
سرهنگ وارد شد و داییام ورقه را به او داد. سرهنگ پس از اینکه ورقه را در کشوی میز گذاشت، زنگ زد. به آنها دستور داد مرا به سلول بازگردانند.
دو روز بعد، ساعت ۹:۳۷ صبح، روی پیادهروی خیس جلوی ساختمان شعبه ایستاده بودم… آزاد!
یک ساعت با ماشین گشت زدیم، راننده را کاملاً نادیده گرفتم، در حالی که قادر به فکر کردن نبودم. بعد به خود آمدم و از خودم پرسیدم: «به کجا… به کجا؟»
احساس خستگی شدید و نیاز به خواب داشتم… میخواستم بخوابم، فقط بخوابم… آدرس خانهمان را به راننده دادم. پس از پرداخت نصف پولهایی که داشتم، از ماشین پیاده شدم و روی پیادهرو قدم زدم.
به پیادهرو نگاه میکردم و هر لحظه میترسیدم که زمین فرو برود و در چاهی بیانتها غرق شوم.
پلهها را بالا رفتم، زنگ را فشار دادم… چه کسی در را باز میکند؟ مادر؟ پدر؟ هیچ کس در را باز نکرد! پدرم کجاست؟ … مادرم کجاست؟…
روی پله نشستم و تقریباً سه ساعت همانجا ماندم. چندین زن از همسایهها از بالا و پایین میگذشتند، با تعجب و نگرانی به من نگاه میکردند، اما نمیدانستم کدام یک از آنها هستند.
جوانی آراسته با عینک طبی آمد، با تعجب به من نگاه کرد، سپس از کنارم گذشت و در خانهمان را باز کرد و وارد شد. ایستادم و صدایش زدم. او بدون اینکه سرش را برگرداند، فقط با گوشهی چشم نگاه کرد:
ــ بله… چی میخوای؟
ــ تو کی هستی؟… کجا داری میری؟
با هم آشنا شدیم. او همسر لینا، دختر برادرم بود. با گرمی و احترام از من استقبال کرد و گفت که سریع حمام را آماده میکند و باید لباسهایم را عوض کنم. از من پرسید که گرسنهام یا نه. فنجانی قهوه بدون شکر خواستم. سوالی در گلویم گیر کرده بود و خیلی میترسیدم آن را بپرسم. قهوهام را تمام کردم، صاف نشستم و پرسیدم:
ــ بابا و مامانم کجان؟
او متعجب شد، با ترکیبی از حیرت و دلسوزی به من نگاه کرد و زمزمهکنان گفت:
ــ نمیدونم… من وقتی با لینا آشنا شدم… اونا اینجا نبودن، خدا رحمتشون کنه… من پدر و مادرش رو ندیدم… و… و…
همان چیزی که میترسیدم… آه مادر و پدرم… آیا یکی از شما گفته بود یا آرزو داشت قبل از مرگ مرا ببیند؟ آیا زندانی شدن و دوری من باعث شتاب در مرگ شما شد؟ حاضرم نصف عمرم را بدهم تا فقط پنج دقیقه سرم را روی سینهی مادرم بگذارم.
انور، همسر لینا، با سردرگمی مقابل من ایستاده و مرا نگاه میکند. از او پرسیدم که آیا محل دفن را میداند یا نه. با سرش تأیید کرد.
او برگهای نوشت و روی میز گذاشت. ما به سوی قبرستان رفتیم. رسیدیم. نام پدر و مادرم روی سنگ قبر واضح بود. انور با انگشت صلیب را روی سینهاش کشید…
مدتی ایستادم و نوشتهها را نگاه کردم ولی چیزی نفهمیدم. سنگهای سرد را در آغوش گرفتم و سرم را روی آنها گذاشتم، چشمهایم را بستم… آرامش بزرگی حس کردم… نزدیک بود بخوابم. انور را به یاد آوردم، ولی در درونم احساسی به من گفت که باید تکلیفی نسبت به مرگ انجام دهم. به سمت قبله ایستادم… قبر بین من و مکه بود. دستانم را به سوی آسمان باز کردم و فاتحه خواندم، سپس به طور خودکار… نماز میت را ادا کردم!
۶ اکتبر
یک هفته پس از خروجم از زندان، برادرم، پدر لینا، مرا به شام در رستورانی خارج از شهر دعوت کرد. رستوران زیبا و آرام بود؛ فقط صدای موسیقی ملایم و جریان آب رودخانهای که از تپههای غربی پایین میآمد شنیده میشد.
در طول شام او دربارهی پدر و مادرم با من صحبت کرد و گفت که پدرم قبل از مرگش امور مالی مرا مرتب کرده بود؛ به طوری که منزل خانوادگی که اکنون لینا و همسرش در آن زندگی میکنند، به من تعلق دارد، و به اسم من در کاری تجاری با یکی از خویشاوندان شریک شده بود. او گفت که از آن زمان درآمد این کار برای من محفوظ است و به این ترتیب ثروت کوچکی برایم ایجاد شده است. سپس گفت:
ــ از این بابت خیالت راحت باشه، وضعت از نظر مالی خوبه، خدا رو شکر.
بعد پرسید آیا دوست دارم تنها زندگی کنم و لینا و همسرش از خانه خارج شوند، اما من به طور قاطع مخالفت کردم. حس میکردم که لحن قاطعانهام برادرم را راحت کرده است.
با پایان یافتن دومین فنجان نوشیدنی، فضا صمیمیتر و آرامتر شد. خاطرات خانوادگی را مرور کردیم… و ناگهان صاف نشست و به موضوعی پرداخت که من میترسیدم باز شود یا حتی به آن اشاره شود. گفت:
ــ میخوام رک حرف بزنم… اون حرفی که تو ملاقاتی زندان بهم زدی، داداش… اولش خیلی دلمو سوزوند، ولی بعد چند ساعت حس خوبی پیدا کردم، حس غرور و خوشحالی، چون تو یه مرد واقعیای هستی… یه قهرمان. دستم را بلند کردم و ساکتش کردم.
در طول این سه ماه، چیزی که بیشتر مرا آزار میداد، برخورد دیگران با من به عنوان یک قهرمان بود!
چیزی که در زندان اضافه است، زمان است و این زمان اضافه به زندانی اجازه میدهد در دو چیز غرق شود: گذشته و آینده. دلیلش شاید تلاش شدید زندانی برای فرار از حال و فراموشی کامل آن باشد.
غرق شدن در این دو موضوع میتواند انسان را به یکی از اینها تبدیل کند: انسانی حکیم و آرام، یا شخصی خودشیفته، منزوی و گوشهگیر، که تنها به حداقل تعامل با دیگران راضی است، یا یک دیوانه!
از وقتی این معادله را درک کردم، تلاش کردم تا به آن انسان آرام تبدیل شوم، اما نمیدانم تا چه اندازه موفق شدهام.
به همین دلیل، از سوء استفاده از زندانی بودنم خودداری کردم؛ از اینکه دیگران هنگام خروجم از زندان مرا قهرمان بدانند و با احترام و مبالغه برخورد کنند، خودداری کردم. من تواناییهایم را به خوبی میدانم… به سادگی… من یک انسانم.
من ترسو و لرزان و ضعیفم، تا جایی که ممکن است از ترس در لباسم ادرار کنم. همزمان شجاع و مقاوم و لجوج هستم، تا جایی که در برابر سختترین شکنجهها مقاومت میکنم.
اما… به هر حال، قهرمان نیستم، زیرا این مسیر را با انتخاب خودم نپیمودهام و قهرمان نمیتواند به اجبار، قهرمان باشد.
با تلاشهای فراوان، موفق شدم لینا را قانع کنم که من اسطوره نیستم و بنابراین با من ساده رفتار کند، و انور را متقاعد کنم که نیازی به این همه احترام و تقدیس من نیست؛ نیازی نیست هر بار که وارد یا خارج میشوم به احترام من بایستد. «من تقریباً ده سال از انور بزرگترم.»
از ساعت ۹:۳۷ روز سوم ژوئیه، چیزی در شهر دیدم که قبلاً تجربه نکرده بودم.
غبار… غباری که همه چیز را پوشانده بود؛ خیابانها، دیوارها، همه با لایهای نازک از غبار زرد و نرم پوشیده شده بود. برگهای سبز درختان، که قبلاً شاداب و درخشان بودند، اکنون زیر همین لایه غبار قرار داشتند.
حتی صورت مردم در خیابانها و میدانها و روی پیادهروها، پوشیده از این لایهی غبار زرد بود. آنها صورتهایشان را میشستند، خشک میکردند، اما غبار از بین نمیرفت؛ به نظر میرسید به صورتشان چسبیده یا جزئی از ترکیب آن شده بود! این غبار هنگام لبخند آشکارتر میشد. لبخندها بسیار نادر بودند تا حدی که شک کردم مردم شهرم فراموش کردهاند چگونه لبخند بزنند. اگر کسی لبخند میزد، این لبخند عجیب به نظر میرسید… و غبار به وضوح روی صورت نمایان بود.
ترسیدم که از کسی دربارهی این غبار بپرسم.
پانزده روز پس از خروج، تصمیم گرفتم اولین وظیفهام را انجام دهم: دیدار خانوادهی نسیم و اطمینان از سلامتی او.
هیاهوی مربوط به آزادیام کمی فروکش کرده بود و تعداد بازدیدکنندگان کاهش یافته بود. بازدیدکنندگان، خانواده و خویشاوندان بودند، که میآمدند و تبریکهای معمول را میگفتند. بسیاری از عبارات تحسین و تقدیر بود و بیش از همه… نصیحتها:
ــ خدا رو شکر که سالمی.
ــ ما بهت افتخار میکنیم.
ــ به پشت سرت نگاه نکن… آینده هنوز جلوی روته.
ــ خدا یه کم عقلت بده… واقعاً لازمه بری تو کار سیاست؟ داداش، چشم که نمیتونه با چاقو بجنگه!
تمام اینها را میشنیدم و با لبخندی احمقانه روی صورتم پاسخ میدادم. دو یا سه تن از دوستان قدیمی دوران کودکی و نوجوانیام کاملاً محرمانه و پنهانی پیام دادند:
ــ میخواستیم بیایم ببینیمت… ولی از عواقبش میترسیم، ببخش ما رو.
و من ترس آنها را بسیار محترم دانستم.
به لینا و انور اطلاع دادم که میخواهم به شهر ساحلی نسیم سفر کنم تا از حال او مطمئن شوم. انور همه کارها را ترتیب داد و تا زمان حرکت اتوبوس به سمت شمال همراه من بود. برای اولین بار پس از سالها، احساس کردم انسانی در کنارم نشسته و همراه اتوبوس، با من انسانی رفتار میکند. وقتی با من صحبت میکردند، با عنوان «استاد» مرا مخاطب قرار میدادند.
صندلیام را به عقب دادم، چشمهایم را بستم و تلاش کردم تمام حرفهای همسفرم برای شروع مکالمه با من را نادیده بگیرم و خاطرات نسیم را مرور کنم… «او الان چه کار میکند؟…»
در هر نقطه از این جهان، روابط صمیمانه بین دو نفر ممکن است شکل بگیرد، اما اگر این رابطه صمیمانه بین دو نفر در زندان شکل بگیرد، قطعاً معنای دیگری دارد، طعمی دیگر، عطری دیگر.
روزها و شبهای بسیاری طول کشید تا ما با هم گفتگو کنیم. تمام جزئیات زندگی خانواده نسیم را میدانستم: پدر، مادر، برادران، خواهران… عادتها، سنتها، جزئیات ریز خانوادگی که تنها میان دو زندانی میتوان دربارهشان صحبت کرد!
بعد از مدتی از این گفتگوها، هرکدام از ما دو طرفِ این رابطهی زندانی، صاحب دو خانواده شده بود؛ زندگیای که در خانوادهی واقعی خودم تجربه کرده بودم، و زندگیای که در نقش و رویای خانوادهی نسیم تجربه میکردم! جزئیات تازه و زنده را مرور میکردم، در حالی که اتوبوس با سرعت، مناظر چشمنواز و مسحور کنندهی سبزی و آب را پشت سر میگذاشت.
صد کیلومتر آخر مسیر، زیبایی طبیعت مرا چنان مجذوب کرد که جز دیدن مناظر سمت چپ و راست نمیتوانستم به چیز دیگری فکر کنم: سمت چپ، دریای آبی شفاف با رنگهای مختلف و سمت راست، کوههای سرسبز بلند.
جاده میپیچید، به دریا نزدیک میشد، موجهای کوچک ساحل را تماشا میکردم، شناگران در آب در آغوش دریا بودند و دریا در آغوششان، سپس از چشمها پنهان میشد. نگاه میکردم به سمت راست، باغهای پرتقال، لیمو و زیتون… این سبزی تازه و سرخوش.
اتوبوس به شهر رسید، شهری تمیز. پیاده شدم و تاکسی گرفتم، آدرس را که همانند آدرس خانه خودم میدانستم به راننده دادم. پیاده شدم، بدون زحمت مقابل خانه خانواده نسیم ایستادم و زنگ زدم.
بین صدای زنگ و بیرون رفتن تحقیرآمیز من از خانه، حدود سه ساعت گذشت.
در خانه باز شد، در مقابل دخترکی کوچک حدود ده ساله ایستاده بود. گفتم:
ــ سلام عمو، اینجا خونهی خانوادهی دکتر نسیمه؟ جواب نداد، دوید داخل خانه و شنیدم گفت:
ــ مامان… مامان، یکی اومده از دکتر نسیم میپرسه.
چند ثانیه بعد، خواهر نسیم با لباس خانه بیرون آمد، سریع روسری روی سر گذاشته بود، چشمانش پر از تعجب و پرسش بود، و من فوراً او را شناختم. لبخند زدم و گفتم:
ــ سلام… حتماً شما سمیره هستی؟
مدتی در جای خود خشکش زده بود، کمی گیج و مات، سپس نفس عمیقی کشید و گفت:
ــ آره برادر… آره من سمیرهم، ولی شما کی هستی؟ از کجا منو میشناسی؟
گفتم:
ــ من دوست نسیمم. اومدم ببینمتون و بدونم حالش خوبه یا نه.
ــ خوش اومدی… خیلی خوش اومدی… جدی میگی؟ یعنی نسیم زندهست؟ نسیم واقعاً زندهست؟
با دهها سؤال و خوشآمدگویی، سمیره دور خودش میچرخید و نمیدانست چه کار کند. کودک کوچکش کنار او بود. چند سؤال پشت سر هم پرسید بدون آنکه منتظر جواب باشد، سپس گفت:
ــ عذر میخوام… عذر میخوام، لطفاً تشریف بیارید تو… تشریف بیارید تو.
او مرا به اتاق پذیرایی برد، من نشستم. کمی رفت و برگشت، سپس گفت:
ــ با همسرم تماس گرفتم… ولی اون سر گمرکه، پیداش نکردم، یه پیام هم براش گذاشتم.
لحظهای سکوت کرد… سپس با حرارت ادامه داد:
ــ لطفاً، داداش… به من بگو حال نسیم چطوره… واقعاً نسیم زندهست؟ و الان کجاست؟
برایش توضیح دادم… صحبت کردم و صحبت کردم، داستانها و حکایات بسیاری از خانوادهشان را برایش گفتم که فقط اعضای خانواده از آن خبر دارند. او به حرفهایم ایمان آورد. پرسیدم که پدر و مادر نسیم کجا هستند… آنگاه گریهاش شدیدتر شد و به زاری تبدیل شد و از میان اشکها و نالهها فهمیدم که آنها فوت کردهاند؛ فوت کردهاند با حسرت دیدار فرزندانشان.
فرزند اول، که در صفوف اپوزیسیون اسلامگرا بود، خبرش کاملاً قطع شد و نظرات متناقض بود؛ عدهای میگفتند در یکی از عملیاتها کشته شده و عدهای میگفتند زندانی است. اما دربارهی نسیم، خانواده در روز مقرر برای بازگشتش آماده جشن بودند، هرچند که دلشان به خاطر فرزند اول غصهدار بود.
اما بازگشتی صورت نگرفت و انتظار طولانی شد. پدر، سفری بیهوده و ماراتنی بین ادارهی فرودگاه، شرکت هواپیمایی و سفارت فرانسه آغاز کرد. کنسول فرانسه پس از یک ماه انتظار تأیید کرد که نسیم از خاک فرانسه به کشور خود بازگشته است، اما شرکت هواپیمایی ملی و ادارهی فرودگاه تنها پاسخهای مبهم دادند که نه تأیید میکرد و نه رد.
پدر به مدت شش سال مرتباً به پایتخت سفر کرد، هر بار سه یا چهار روز در سفارت فرانسه، شرکت هواپیمایی ملی و فرودگاه بینالمللی رفت و آمد میکرد، اما هیچ فایدهای نداشت.
کارمندان کنسولگری فرانسه او را میشناختند و پاسخ هر بار یکسان بود. شرکت هواپیمایی ملی هر بار یک پاسخ داشت: به طور قاطع از اطلاع او درباره فهرست مسافران پروازی که قرار بود نسیم در آن باشد، خودداری میکرد. ادارهی امنیت فرودگاه ابتدا با مهربانی پاسخ داد، سپس برخوردشان خشن شد و حتی او را تهدید به بازداشت کردند. در یکی از سفرهای ماه مه سال ششم، یکی از مأموران امنیتی فرودگاه دو سیلی به صورت او زد.
پدر برای اولین بار در عمرش با گریه از فرودگاه بیرون آمد. سمیره گفت:
ــ والله استاد… ما تا حالا حتی یک بار هم ندیده بودیم گریه کنه. حتی مامانم بعد از شنیدن این ماجرا گفت که تو کل زندگی طولانیشون، هیچ وقت او رو ضعیف یا در حال گریه ندیده.
پدر دچار سکتهی مغزی شد که جانش را نگرفت، اما او را چهار سال روی تخت نگه داشت؛ فلج و ناتوان از حرکت و صحبت.
مادر همه چیز را فراموش کرد، حتی فرزندانش را، و خود را وقف خدمت به مردی کرد که این زندگی را با او گذرانده بود. تنها برای انجام کاری ضروری یا امور شخصی خود از اتاق او خارج میشد.
این وضع چهار سال ادامه یافت، سپس پدر درگذشت و دو ماه بعد مادر نیز از دنیا رفت. دختران ازدواج کردند، و سمیره و همسرش – مأمور گمرک – در خانهی خانوادگی ساکن شدند. به او شماره تلفنم را دادم و او شمارهاش را برایم نوشت.
سکوتی بیش از یک دقیقه برقرار شد. احساس تشنگی کردم و از دختر کوچک خواستم که یک لیوان آب برایم بیاورد. تصمیم گرفتم پس از نوشیدن آب، راهی شوم. در حالی که مشغول نوشیدن بودم، در خانه باز شد و صدای قدم مردی را شنیدم. سمیره فوراً ایستاد و سریع رفت بیرون.
ابتدا زمزمهای شنیدم، سپس صدای مشاجرهای شدید. صدای مرد بالا میرفت و سمیره تلاش میکرد صدا را پایین بیاورد و از او میخواست آرام شود. با این حال، بیشتر صحبتها را شنیدم، با صدایی خشن:
ــ چطور کسی رو میاری تو خونهم وقتی من نیستم؟! فقط مجرم و زندانی کم داشتم!
ــ پسرعمو… پسرعمو… خدا حفظت کنه و عمرت طولانی باشه… این مجرم نیست، او از طرف نسیمه، دوست نسیمه و خیرخواهه… خدا عمرت بده.
همسر سمیره با لباس گمرک وارد شد. قدبلند، بلوند، چهرهاش عبوس و با سردی و خشونت شدید گفت:
ــ سلام. با ترس ایستادم و گفتم:
ــ خوش اومدین.
با اشاره دستش به من دستور داد بنشینم در حالی که خودش ایستاده بود.
اولین سوالش این بود:
ــ چطور تونستی بیای تو خونهی مردی که خودش اونجا نیست؟
او پاسخی نخواست، و پس از آن سوالات پیاپی و بیپایانی مطرح شد که واقعاً انتظار جواب نداشت. سمیره با ورود به اتاق موقعیت را نجات داد. او به سمیره دستور داد که بیرون برود، اما سمیره از رفتن امتناع کرد و دست او را گرفت و با التماس گفت:
ــ لطفاً… دستت رو میبوسم… پات رو میبوسم… این دوست نسیمه و نیتش کاملاً خوبه…
او دستش را به شدت کشید و فریاد زد:
ــ خیر!… میگی نیتش خیره… میدونی اگه «اونا» بفهمن که این جور آدمها میان سراغم، خونهم خراب میشه… و میرم ور دل برادر دکترت… وگرنه این مجرم دومه… بگو ببینم… اون وقت خودت چی میشی… و بچهها چی؟… خب، حرفتو بزن!
سپس به سمت من برگشت و با صدایی کمی آرامتر گفت:
ــ ببین… من باید به امنیت خبر بدم، ولی به خاطر نسیم… میذارم بری… ولی یادت باشه… نه من تو رو دیدم، نه تو منو… و اگه یه بار دیگه سمت خونهمون بیای، وای بر تو… فهمیدی؟
من بدون آنکه چیزی بگویم بیرون رفتم، عرق میریختم و صدایش همچنان در ذهنم میپیچید. خودم را در اولین ماشینی که دیدم انداختم و به راننده گفتم مرا به سمت دریا ببرد. اما راننده توقف کرد و گفت:
ــ اما… این خود دریاست… درست جلوته استاد!
ــ منو ببر یه جای دیگه کنار دریا… یعنی خارج از شهر.
به یک رستوران دریایی که چیزی از آن به یادم نمانده نشستم. نمیدانم چگونه و چه خوردم و نمیدانم چقدر نشستم.
روز بعد، بعد از ظهر از خواب بیدار شدم. وقتی لینا برگشت، هنگام نوشیدن قهوه به من گفت که زنی به نام سمیره تماس گرفته و دربارهی من پرسیده و بابت اتفاق دیروز بسیار عذرخواهی کرده است. من وقایع روز قبل را مرور کردم تا بتوانم آنچه اتفاق افتاده بود را درک کنم. سعی کردم فراموش کنم.
۱۳ نوامبر
«بگذارید آرام باشم، من از شما چیزی نمیخواهم».
صبح بیدار شدم بدون وقت مشخص. خانه خالی بود؛ انور و لینا سر کار خود رفته بودند، دختر کوچک در مهد کودک بود. کمی روی تخت ماندم و سپس برخاستم. لباسهایم را پوشیدم (از وقتی از زندان بیرون آمدم، همیشه برهنه میخوابیدم) و به درِ اتاق قفلشده رفتم، آن را باز کردم، یک «قهوه غلیظ» روی گاز گذاشتم و به سمت دستشویی رفتم.
یک تا دو ساعت، و گاهی بیشتر، روی کاناپه مینشینم، قهوهی بدون شکر مینوشم و سیگار میکشم. وارد دستشویی میشوم. من خیلی مراقبم که تنها زمانی که لینا در خانه نیست، به دستشویی بروم. فکر میکنم این موضوع کمی پیچیده است؛ همان اندازه که اذیتم میکند که لینا مرا اسطوره میداند، از یک طرف، بخشی از دنیای درونی مرا راضی میکند. یعنی چون من قهرمان و اسطورهای بزرگ در نظر او هستم، با اینکه اذیت میشوم، سعی میکنم به هر روش ممکن آن را تأیید کنم، از جمله اینکه هرگز در حضور او وارد دستشویی نشوم… اسطوره یا قهرمانی که در ذهن اوست باید از تمام امور زشت انسانی دور باشد و بالاتر از این نیازهای حقیر انسانی باشد… بنابراین از وقتی با هم در یک خانه زندگی میکنیم، هرگز او مرا در حال رفتن به دستشویی ندیده است.
لباسم را پوشیدم و خارج شدم. بیهدف راه میرفتم؛ کسی مرا نمیشناخت و من کسی را نمیشناختم. قدم میزدم و قدم میزدم، به چیز خاصی فکر نمیکردم. شاید یک شکلات لوکس بخرم، من شکلات دوست دارم و پول زیادی دارم. آن را میخورم. سیگار میکشیدم و در بسیاری از مواقع در پارک کوچکی نزدیک خانهمان مینشستم. چیزهایی میخریدم که فکر میکردم ممکن است کمی برای لینا و همسرش صرفهجویی مالی بیاورد؛ وضع مالی من خیلی بهتر از آنهاست، تقریباً میلیونر هستم.
دو مسئله مرا وحشتزده کرد:
«بگذارید آرام باشم، من از شما هیچ چیزی نمیخواهم».
مدتی پیش داییام – وزیر – که به طور منظم به خانه ما سر میزند، بعد از بحثهای معمول، ناگهان به من گفت:
ــ وقتش نرسیده یه فکری به آیندهت کنی؟
آینده؟!… آدمی مثل من، با این سن و این وضع، واقعاً آیندهای دارد؟
داییام، مثل اکثر رفقایش، دیدگاههایی قاطع و نهایی داشت که هیچ بحثی را نمیپذیرفت. همیشه با لهجهای صحبت میکرد که گویی همهچیز را میداند و ظاهری داشت که انگار همیشه حقیقت را در دست دارد… حقیقتی که فقط نزد او بود!
به همین دلیل، حرفش را با لحن دستوری زد و به دو مسئلهای پرداخت که برای من وحشتآور بودند: کار… و ازدواج!
همهی حضار از ایدهی او حمایت کردند. رگهای گردنش برجسته شد و لبخندی زد. به برخی از زنان فامیل نگاه کرد و گفت:
ــ کار رو بسپارید به من… ولی ازدواج کار این دخترهاست. یالا مهارتهاتونو نشون بدید… یه عروس انتخاب کنید که هم زیبا باشه، هم به درد این داماد میلیونر بخوره.
صدای زنان و پچپچهای پر از شوقشان بلند شد و فوراً صحبتهای جانبی دربارهی مشخصات عروس شروع شد. داییام رفت و همه سرگرم برنامهریزی برای خواستگاری و ازدواج شدند، و من سکوت بودم! کسی از من نظر نپرسید و من همچنان خاموش ماندم. این دو مسئله مدتها مرا خسته و آشفته کردند.
حدود دو هفته بعد، یک کارمند ارشد در رادیو و تلویزیون با من تماس گرفت، خود را معرفی کرد و خواست که برای بحث دربارهی سناریوی یک سریال تلویزیونی به دفتر او بروم. او گفت:
ــ اگه سناریو رو دوست داشتی، سریع قراردادو امضا میکنیم که تو کارگردانیش کنی. نگران پول و امکانات هم نباش، خدا رو شکر همهچی آمادهست.
من برای عذرخواهی مؤدبانه نیاز به مهارت زیادی داشتم، اما او ادامه داد:
ــ داداش من، رد نکن… یه سری بیا دفترم، مطمئنم قانع میشی. یعنی… ببخشید… درسته که تو کارگردانی، ولی معروف نیستی، و به دلایلی که خودم میدونم، دارم فرصت زندگیو روی یه سینی طلا بهت میدم.
و من رد کردم.
نتیجهی رد کردن، توبیخ شدید توسط داییام در همان شب بود. او به من دستور داد که پیشنهاد را قبول کنم، اما من امتناع کردم. او با عصبانیت گفت:
ــ تو یه الاغی!
مسأله ازدواج نیز هر روز ادامه داشت؛ هیچ روزی نمیگذشت که یکی از زنان فامیل تماس نگیرد یا نیاید. بیشترشان صحبت را با جملهای شروع میکردند:
ــ ببین، یه عروس خوب واست پیدا کردم… یه کیس عالی. اگه همهچی جور شه، خونهت میشه بهشت.
و سپس مزایای این عروس را شرح میدادند، که ممکن بود خویشاوند یا همسایهشان باشد.
یکیشان خواهرش را به من معرفی کرد. من نیاز به صبر ایوب داشتم، مخصوصاً وقتی با زنان صحبت میکردم، چون میتوانی به راحتی باعث شوی هر زنی شروع به صحبت کند، اما ساکت کردنش بسیار دشوار است.
«بگذارید آرام باشم، من از شما هیچ چیزی نمیخواهم»…
از وقتی از زندان بیرون آمدم، احساس کردم شکافی غیرقابل پر کردن یا پلی بین من و دیگران وجود دارد، حتی نزدیکترین افراد، مثل خواهر و برادرانم یا لینا. وقتی احساساتم را با آنها به اشتراک میگذارم، چیزی نسبت به آنها احساس نمیکنم؛ هیچ کششی، هیچ علاقهای وجود ندارد. هر انسان زبان ارتباطی مخصوص خود دارد که برای برقراری روابط نزدیک یا دور با دیگران استفاده میکند. این زبان… زبان ارتباطی من با دیگران، گم شده، مرده، و بیش از آن، اصلاً میلی ندارم زبان جدیدی پیدا کنم یا زبان قدیمی را زنده کنم.
همیشه احساس میکنم آنها دنیای خودشان را دارند و من دنیای خودم را… یا شاید اصلاً دنیایی ندارم، اما قطعاً به دنیای آنها تعلق ندارم. فکر برقراری ارتباط با دیگران به خاطر کار یا هر چیز دیگری مرا وحشتزده میکند؛ میخواهم تا حد امکان از آنها دور باشم!! … انزوا… میخواهم برایشان از یاد رفته و نادیدهشده باشم.
ازدواج؟! خدای من… اینکه یک زن با من شریک رختخواب، غذا، دستشویی و بوی بدنم شود…! صرف فکر کردن به این موضوع مرا خسته میکند و باعث سرگیجه میشود.
«بگذارید آرام باشم، من از شما هیچ چیزی نمیخواهم…»
در لحظهای از خشم از لینا خواستم که به همه تلفنی اطلاع دهد که دیگر هیچکس حق ندارد دربارهی ازدواج با من صحبت کند، حتی یک بار هم. نتیجه این بود که داییام گفت:
ــ تو یه قاطری!
اما زنانی که میخواستند مرا به ازدواج وادار کنند، این موضوع را بیحرمتی به شأن خود دانستند و بلافاصله زبان به سخن گشودند و مرا مورد نکوهش قرار دادند: ـ
ـ بیا و خوبی کن!
ــ فکر میکنه کیه! یعنی هرکی چند روز بره زندون، باید خودشو اینطور بگیره؟!
ــ ما با دلخوری کنار اومدیم، ولی دلخوریمون با ما کنار نمیاد…
ــ یعنی پیرمردِ سرفهکنِ کچل… مثل میمونه، چون چندرغاز پول داره دیگه هیچکیو نمیپسنده… درست مثل ضربالمثل: «میمونو به خاطر پولش میگیرن، پول که بره، میمون همون میمون میمونه».
تمام اینها و بیشتر از آن… اما خدا را شکر که یک نتیجهی مفید هم داشت؛ روابط به نوعی شبیه به قهر و فاصله گرفتن شد. و در نهایت… مرا در آرامش رها کردند.
۲۵ دسامبر
امروز روز کریسمس است و همزمان با دومین سالگرد تولد دختر لینا هم هست.
واقعاً عمری طولانی زندگی کردهام!! شاید هم بیش از حد. هنوز هیجان فراوان خودم را در یاد دارم وقتی که برای جشن تولدهای لینا آماده میشدیم؛ اول… دوم… سوم… و حتی پنجم. حال، من از فاصلهای دور تحولات و هیجانهای آمادهسازی برای جشن کریسمس و تولد دختر لینا را تماشا میکنم.
طی ماههای گذشته، زندگیام محدود به مجموعهای از کارهای اندک بود، که بخشی از آن علت یا نتیجهی بخش دیگر بود:
میخوابم، غذا میخورم، مینوشم… و بیدار میشوم، دستشویی میروم…
بیهدف در خیابانها و پارکها قدم میزنم. اطرافم پر از مردم است اما چهرهها را نمیبینم، مردم را بهصورت یک جرم ژلاتینی یا یک تودهی اثیری میبینم… بخشی از هوای اطرافم. هیچ چیز یا چهرهای را تشخیص نمیدهم، همانطور که معمولاً انسان هوای اطرافش را نمیبیند.
یک تلویزیون جدید خریدم و در اتاقم گذاشتم؛ فقط فیلمها و سریالهای خارجی را میبینم، هرگز اخبار را دنبال نمیکنم، هیچ مسابقهی فوتبالی را از دست نمیدهم چه محلی و چه بینالمللی. انور، شوهر لینا، برنامهنویس کامپیوتر است و مرا به یادگیری آن ترغیب کرد و مدام میگفت: «الان کسی که کامپیوتر بلد نباشه، عملاً بیسواده». من یاد گرفتم و یک دستگاه جدید و با کیفیت خریدم، اما فقط برای یک بازی پاسور از آن استفاده کردم، و مخصوصا بازیای به نام «عنکبوت».
کاملاً از اتفاقات دنیا جدا شدهام؛ لینا چندین بار تلاش کرد تا مرا به جمع و محیط برگرداند. گاهی دوست داشتم او را همراهی کنم، اما با سرسختی از تغییر سبک زندگیام امتناع کردم.
در حضور مردم احساس تنهایی و بیگانگی میکنم، حس میکنم بار سنگینی بر دوش دارم… و این حس تنها زمانی از بین میرود که به اتاقم برگردم، روی تخت دراز بکشم و سقف را نگاه کنم، ساعتها… ساعتها به همین شکل میگذرد… بدون اینکه به چیزی فکر کنم!
انور و لینا اکنون با هیجان زیاد در حال تزئین درخت کریسمس و روشن کردن شمعها هستند… میز را مرتب میکنند، چند مهمان هم هستند… فکر میکنم چگونه از این جشن شلوغ فرار کنم… در درونم غمی سیاه دارم.
من هیچکس را از اتفاقات نسیم آگاه نکردهام… ده روز پیش تلفن خانه زنگ زد. معمولاً من جواب نمیدهم، کسی هم با من تماس نمیگیرد. من همچنان روی تخت دراز کشیده بودم. لینا فریاد زد:
ــ عمو… تلفن با توئه.
برای لحظهای جا خوردم. به سمت تلفن رفتم. لینا گوشی را گرفته بود. پرسیدم:
ــ کیه؟
ــ یکی به اسم دکتر هشام.
گوشی را گرفتم و صحبت کردم. خودش را معرفی کرد. یادم آمد… او را به خوبی به یاد داشتم. یکی از پزشکانی که در زندان صحرایی با من بودند و از اولین کسانی بود که موضع خوبی نسبت به من گرفت؛ از دوستان نزدیک نسیم بود.
جا خوردم و از او پرسیدم از کجا تماس میگیرد. او به من اطلاع داد که او و نسیم از زندان آزاد شدهاند و نسیم شماره تلفن مرا داده بود تا با من تماس بگیرد. گفت:
ــ نسیم سلام میرسونه… ازت میخواد که بیای اینجا.
جواب دادم که فردا پیش آنها خواهم رفت. او با احترام به من اطلاع داد که نباید به خانهی نسیم بروم و یک قرار عصرگاهی روز بعد در یک کافهی دریایی نزدیک منزل خانوادگی نسیم ترتیب دادیم.
کافه تقریباً خالی بود. ما یک میز در لبهی کافه انتخاب کردیم که امواج کوچک زیر آن میشکست. نشستیم و سعی میکردیم نگاههای دزدکی به یکدیگر را تماشا کنیم. موهایشان هنوز کوتاه بود. بیش از نیم ساعت از دیدارمان گذشت و نگاه من با نگاه نسیم درگیر نشد… چرا مستقیم به من نگاه نمیکند؟
وقتی همدیگر را دیدیم، با شدت یکدیگر را در آغوش گرفتیم، هر سه خود را در هم فشردیم و گریه کردیم. بیش از پنج دقیقه گریه کردیم… «نمیدانم دلیل گریه چه بود، شادی از دیدار… یا اینکه هر کدام بر خودش گریه میکرد؟» بعد از آن، لبخندهای متقابل آغاز شد. نسیم هیچگاه لبخند نزد، نگاهش سرگردان بود و سکوت کرد.
من و نسیم آبجو نوشیدیم و هشام آبمیوه. هشام کسی بود که صحبت میکرد؛ نقشههای آیندهاش را برای ما توضیح داد. هدفش ساده بود:
ــ منو از این کشور بیرون ببرید… حاضرم هر جای دیگه دنیا کار کنم… حتی اگه شده «آشغال جمع کردن»!
هشام جراح زیبایی بود و در رشتهی خود بسیار برجسته محسوب میشد.
نسیم ساکت بود و نگاهش را به نقطهای در عمق دریا دوخته بود.
از هشام پرسیدم چگونه از زندان آزاد شدهاند.
ــ یه شب، بدون هیچ هشدار قبلی، مأمورای پلیس در رو زدن و شروع کردن به خوندن اسامی. هرکی اسمش خونده میشد، باید میرفت بیرون. بعد که بررسی کردن، دیدن میشه همه رو تو سه گروه دستهبندی کرد: معلولا، مریضای صعب العلاج که معلوم بود زود میمیرن، و گروگانها…
بعداً یه گروه از زندانیای بند «برائت» که بعد از ده سال زندان حالا جوونای بیست ساله شده بودن، بهشون اضافه شدن. همه رو سوار اتوبوس کردن و بردن پایتخت.
قبلش، مقامات خبرای جورواجوری دربارهی قصد رئیسجمهور برای صدور عفو عمومی داده بودن. هیچکی تو زندان و بیرون باور نمیکرد، ولی همه امیدوار بودن.
چند روزی که تو زندانای پایتخت بودن، سعی کردن ظاهر زندانیها رو کمی بهتر کنن، لباسای نو خریدن و به هر زندانی دویست لیره به عنوان پول توجیبی و هزینهی سفر به شهراشون رو دادن.
روز مقرر، همه رو سوار اتوبوس کردن و بردن بزرگترین و مهمترین میدون شهر. یه افسر ارشد امنیت مسئول بود و دقیقاً دستور رو فهمید:
«همهی زندانیها رو بیارید میدون، اتوبوسها رو دور میدون بذارید، همه رو پیاده کنید، هدف یه تظاهرات حمایت از رئیسجمهوره».
وقتی بعضیها گفتن دهها معلول نمیتونن تو تظاهرات شرکت کنن، افسر اصرار کرد. رؤساش بهش گفته بودن: «همه!»
وقتی زمان تظاهرات رسید، هنوز حدود ۴۰۰ زندانی داشتن سعی میکردن نزدیک ۲۰۰ معلول رو پیاده کنن. اونا رو ردیفهای منظم روی آسفالت میدون نشوندن. بیماران صعبالعلاج، سرطانیا، بیمارای قلب، ریویها، سلیها… و سالمندا، جلوی همهی بچههای بند برائت که جوونترین بودن، قرار گرفتن. یه بنر بزرگ با رنگ قرمز خونین و خط خوش نصب شده بود که روش نوشته بود: «بیعت خونین».
تو این تظاهرات، شرکتکنندهها با رئیسجمهور بیعت میکردن و قول میدادن که با جون و خونشون ازش دفاع کنن و همهی سربازای او باشن.
امواج هنوز زیر پای ما میشکست و گاهی کمی آب شور روی ما میپاشید. نسیم ساکت بود و با ولع سیگار میکشید. دکتر هشام دست فرمان گفتگو را در دست گرفته بود و شروع کرد به صحبت دربارهی نقشههای آیندهاش:
ــ الآن مهمترین چیز اینه که از این کشور لعنتی برم بیرون… دو سه روز دیگه همهچی رو ردیف میکنم.
هشام یک برادر دارد که روی یکی از کشتیهای تجاری سوئدی ملوان است. این برادر به طور اتفاقی هنگام خروج هشام از زندان حضور داشت. هشام به او از آرزوی شدیدش برای ترک کشور گفت و او هم برایش کاری روی همان کشتی ترتیب داد: «کمک آشپز».
دکتر هشام از خوشحالی دارد پرواز میکند؛ این فرصت فرار بود.
نسیم سکوت کرده بود و من نگران بودم.
نگران، با وجود اینکه انتظار داشتم دیدار مجدد با نسیم شادی ایجاد کند، اما او انسانی عادی، حتی بیمار به نظر میرسید. از فرصت خیره شدن دائمی او به نقطهای در عمق دریا استفاده کردم و از هشام با اشاره و به طور مخفی پرسیدم:
ــ نسیم داروشو مرتب میخوره یا نه؟
هشام لب پایینش را بیتفاوت برگرداند؛ نمیداند!
احساس کردم آمدنم اینجا بیمعنی است. چه کار دارم اینجا؟ خستگی شروع شد. خودم را تصور کردم که روی تخت خانه دراز کشیدهام و فقط خیال میکنم که سیگار میکشم. همین خیال هم مرا آرام کرد، چون دیگر علاقهای به فکر کردن نداشتم؛ حتی کوچکترین فکری ذهنم را خسته میکرد. سرم سنگین شد و درد دو طرف گیجگاهم شروع به کوبیدن کرد.
تصمیم گرفتم به خانه برگردم، اما چگونه میتوانستم خارج شوم؟ تا الان، با اینکه نسیم همانطور که ما گریه کردیم، گریه کرده بود، حتی یک جمله مفید هم نگفته بود. فکر کردم باید او را وادار به صحبت کنم. گفتم:
ــ چی شده نسیم؟ این دکتر هشام داره نقشهی فرار میکشه. تو خودت برای آینده چی فکر کردی؟
نسیم لحظهای سکوت کرد، به من نگاه کرد. برای اولین بار چشمهایمان به هم خورد؛ چشمانش سرخ، با شدت و انقباض مشخص بودند و گفت:
ــ میخوام یه باند درست کنم… یه باند خلافکار.
هشام خندید و بیپروا و شوخطبعانه پرسید:
ــ چرا باند؟ میخوای بری بانک بزنی؟
ــ نه… من دزد نیستم… واقعاً دزد نیستم… ولی یه مأمور گمرکی اومده خونهم و خواهرم رو برده… خونهی خونوادهمو غصب کرده و هر روز سمیره رو اذیت میکنه… حالا هم میخواد منو از خونه بیرون کنه… من اون گمرکی رو میکشم… و همهی گمرکیهای این کشور… همهی سگهای خلافکار… همهی کسایی که هر روز مادرم و مادرت… خواهرم و… خواهرتو… خونوادهم و خونوادهت رو اذیت میکنن… همهشون رو میکشم.
هشام سکوت کرد.
نسیم دوباره به نقطهای که به آن خیره شده بود در عمق دریا نگاه کرد و سکوت عمیقی بر جمع ما سایه انداخت. از رفتار نسیم حس میکردم طوفانی در راه است، طوفانی سهمگین که در درونش میجوشد و هر لحظه ممکن است منفجر شود. انگار هشام هم خطر را حس کرده بود. نگاهی پنهانی بینمان رد و بدل شد؛ سرگردانی و آشفتگی در چهرهی هر دویمان پیداست.
احساس خستگی عمیقی داشتم، سرم متورم بود و ضربان سنگینی در شقیقههایم میکوبید. تصمیم گرفتم برگردم خانه، به آرامش، به سکوت، به جایی که دیگر هیچ فکری آزارم ندهد.
در کافهای کنار دریا نشسته بودیم، همان نزدیکی خانهی خانوادهی نسیم. غرق در افکار خودم بودم و دنبال فرصت مناسبی میگشتم تا عذر بخواهم و بروم، که نسیم ناگهان از جا بلند شد. به سمت ما برگشت و گفت چند دقیقه صبر کنیم، پنج دقیقه بیشتر طول نمیکشد. همین را بهانه کردم و گفتم بهتر است همه برویم، چون من باید به زودی برای کارهای مهمی به پایتخت برگردم.
بلند شدم و هشام هم ایستاد. نسیم سکوت کرد، لحظهای طولانی نگاهم کرد؛ نگاهی عمیق و غریب از چشمان سرخش که معنایش را نفهمیدم. بعد گفت:
ــ بیا باهام بریم خونه، یه چیزی دارم که باید بهت بدم، یه هدیه برات دارم.
ــ چه هدیهای؟
ــ حالا بیا… میبینی.
یک دقیقه بعد جلوی ساختمانی ششطبقه ایستادیم؛ همان ساختمانی که چند ماه پیش از آن، خوار و خفیف بیرونم انداخته بودند.
من و هشام روبهروی ساختمان، آنسوی خیابان ایستادیم و منتظر بازگشت نسیم ماندیم. رو کردم به هشام و گفتم باید حال نسیم را زیر نظر بگیرد، چون بهگمانم در آستانهی حملهی روانی تازهای است. باید با خواهر و شوهرخواهرش صحبت کند و اوضاعش را برایشان توضیح دهد. هشام دستی تکان داد و گفت:
ــ شوهرخواهر نسیم یه بیهمهچیزه… حرف زدن باهاش فایده نداره. بعدم… یکی دو روز دیگه، منم به این وطن عزیز میگم «خداحافظ!»
جملهاش را تمام نکرده بود که صدایی از بالای ساختمان بلند شد. صدای فریاد… صدای نسیم. دیدیم روی پشتبام ایستاده، دستش را تکان میدهد و اسمم را صدا میزند. با فریادی که از ته وجودش میآمد، فهمیدیم که میگوید میخواهد مرگش را به من «هدیه بدهد!»
و پرید.
روی پیادهرو، جلوی درِ ساختمان، نسیم به تودهای از گوشت و خون و استخوانهای خردشده تبدیل شد.
مقابل چشمان ما، جلوی جمعی از رهگذران… نسیم از طبقهی ششم خودش را پرت کرد و مُرد.
هشام دستم را گرفت و کشانکشان برد. من چیزی حس نمیکردم؛ نه اندوه، نه ترس، نه هیچ احساسی… نه منفی، نه مثبت!!
هشام مرا در اولین اتوبوس راهیِ پایتخت نشاند و گفت:
ــ مواظب باش، به هیچکی نگو که با نسیم بودیم، وگرنه گیر بازجویی و دردسر میافتیم.
نیمهشب، حدود ساعت یک، به خانه رسیدم. طبق عادت لباسهایم را درنیاوردم. از آشپزخانه شیشهی عرق را برداشتم و در اتاقم نشستم. مینوشیدم و سیگار میکشیدم.
لینا بیدار شد. با لباس خواب مقابلم ایستاد، خیره در چهرهام. گفت:
ــ چی شده عمو؟ کجا بودی؟ چرا الان داری عرق میخوری؟
نتوانست حرفش را تمام کند که انور، شوهرش، هم از خواب بیدار شد. انور گفت:
ــ بهبه! عمو طبق معمول عرق میخوره، ولی امشب یه کم دیرتر از همیشه. یه لیوان بیار، با هم میخوریم!
با من یک لیوان خورد، لینا هم جرعهای کوچک. بعد انور رفت بخوابد. لینا ماند. روبهرویم نشست، نگران نگاهم میکرد. لیوان سوم را که ریختم، دیدم میخواهد چیزی بگوید. دستم را بالا بردم، ساکتش کردم و گفتم برود بخوابد. قبول نکرد. گفت تا وقتی نداند چرا اینطور خودم را تباه میکنم، نمیرود. پرسید چرا اینقدر مینوشم و سیگار میکشم؟ انگار میخواهم خودکشی کنم؟ چرا عمو؟ چرا؟
لیوان سوم را یکنفس سر کشیدم. عرق مرا گرفت. به چهرهی لینا خیره شدم. با خود گفتم: این دختر زیبا که مرا «عمو عزیزم» صدا میزند، چه میخواهد؟ میدانم دوستم دارد و برایم احترام قائل است. با این حال، هیچ میلی به حرف زدن نداشتم. سکوت کردم، طولانی. او منتظر بود.
نمیدانم چطور زبان باز کردم، یا از کجا شروع شد، فقط یادم هست گفتم:
ــ لینا، کاش مامانم زنده بود… فقط میخواستم سرم رو بذارم روی سینهاش و گریه کنم… فقط گریه کنم. واقعاً به گریه نیاز دارم… خیلی شدید. لینا امروز دوست و همروح من خودکشی کرد! جلوی چشام پرید و مرگش رو به من هدیه داد! بگو، آیا مرگ میتونه هدیه باشه؟ نه گریه کردم، نه غمگین شدم. ببین لینا، من یه چیزی شنیدم که باورش دارم: «آدم یهباره نمیمیره. هر بار که یکی از عزیزان، دوستها یا آشناهامون میمیره، یه بخش از وجودمون که جای اون آدم بود، باهاش میمیره. با گذشت زمان و تکرار مرگها، این بخشهای مرده توی وجودمون زیاد میشن و کمکم مرگ توی وجودمون جا باز میکنه و پخش میشه» و من، لینا… تو درون خودم یه گورستان بزرگ دارم. شبها درهای اون قبرها باز میشه… ساکناش از توی قبرها میان بیرون، نگاهم میکنن، باهام حرف میزنن، سرزنشم میکنن. من هر روز عرق میخورم، لینا… فقط تا بتونم بخوابم.
لینا دستم را گرفت و شروع کرد به گریه. آخرین چیزی که از او شنیدم این بود که گفت:
ــ بذار جای مامانت باشم… سرتو بذار روی سینهم و گریه کن.
اما من از جا برخاستم. مستِ نیمههوشیار، به زحمت روی پا ایستادم. دستش را گرفتم، کشاندمش تا اتاقش، هلش دادم داخل و در را بستم. به اتاق خودم برگشتم، در را قفل کردم.
یادم نیست چه وقت خوابم برد.
۳ ژوئیه
اکنون یک سال کامل از لحظهی آزادیام از زندان گذشته است. وقتی انسان میخوابد، از همه چیز پیرامونش جدا میشود؛ حواسش به خواب فرو میرود.
وقتی بیدار میشود، دوباره حواسش زنده میشوند و جهان را درک میکند.
اما بین خواب و بیداری، لحظهای هست کوتاه، شاید فقط یک ثانیه، نه خواب است، نه بیداری؛ لحظهی گذار میان دو حالت. در آن لحظهی میانِ خواب و بیداری، آدم نیمههوشیار است، نیمهزنده، با درکی نصفهنیمه.
در همین لحظههاست که هنوز خودم را در زندان صحرایی میبینم. یک سال گذشته، اما هر بار که از خواب بیدار میشوم، هنوز آنجا هستم؛ در همان سلول، در همان بوی رطوبت و خاک، در همان سکوتِ خفه.
آیا واقعاً میتوان گفت از زندان بیرون آمدهام؟
نه، باور ندارم.
هر روز، کارهای تکراری و بیروح را انجام میدهم: میخورم، مینوشم، میخوابم… و فقط همین. آیا زندانم را تا گور با خود خواهم برد؟
در زندان صحرایی، ترسِ دوگانهام برایم مثل لاکی بود که در آن پناه میگرفتم. در اینجا که زندانیان قدیمی آن را «دنیای آزادی» مینامند، ترسی دیگر بر من چیره است؛ نفرت، دلزدگی، ملال، انزجار… همهی اینها لاک تازهای ساختهاند، سختتر، تیرهتر، و ضخیمتر از لاک پیشین. در لاک نخست، هنوز کورسویی از امید بود. اما در لاک دوم… هیچ نیست جز «هیچ».
آدمی که مینوشد، جام نخست شاید کاری نکند. اما ادامه میدهد، تا جایی که مست شود. مستی یعنی شکاف در عقل، یعنی دوپارگی ذهن. آدم مست دو عقل دارد: یکی «عقل مست» – بگذار اسمش را «لاعقل» بگذاریم – اما نه به معنای نبود عقل؛ بلکه ضد آن، چیزی واقعی و وجودی، به اندازهی خود عقل.
این «لاعقل» همان چیزی است که کنترل کارهای آدم مست و حرکتهایش را در دست دارد و او را به سمت ارتکاب خطا میبرد.
و دیگری «عقل هوشیار» است که میبیند، میداند، ولی در آن لحظه هیچ قدرتی ندارد. او فقط نظاره میکند، ثبت میکند… بیآنکه بتواند دخالت کند.
یک سال است که در این وضعیت زندگی میکنم… میدانم گوشهگیریام، انزوا و بیمیلیام به معاشرت با مردم، حالتی ناسالم است اما نه میلِ تغییر مانده، نه ارادهای برایش. برعکس، وحشتی درونسوز در من هست، وحشتی که ستون فقراتم را میشکند، هر بار که از ذهنم میگذرد شاید روزی دوباره میان مردم برگردم و مثل بقیه زندگی کنم… خدایا، چقدر زندگی مثل آنها خستهکننده و پوچ است!
بیش از یک ماه بعد از مرگ نسیم، شوهرخواهرش «گمرکی» با من تماس گرفت. عذر خواست، و از خودکشی نسیم گفت، آنها نمیدانستند که من شاهد ماجرا بودم. دعوتم کرد به مراسم چهلم. نمیدانستم چرا. با این حال رفتم. در موعد مقرر، همه با هم به قبرستان رفتیم. چند چهرهی آشنا از دوران زندان را دیدم. در پایان، به یکی از هتلهای ساحلی برگشتم و تصمیم گرفتم شب را آنجا بمانم.
اواخر عصر، به رستورانی رفتم. شام خوردم و زیاد نوشیدم. به زحمت خودم را حوالی ساعت یک شب به اتاقم رساندم.
با لباسهایم همانطور روی تخت دراز کشیدم. در تاریکی، به نقطهای از نورِ بیرون که روی سقف افتاده بود خیره شدم… و ناگهان، نسیم آمد!!
کنار تخت ایستاده بود. نه حرفی زد، نه حرکتی کرد؛ فقط نگاهم میکرد، با همان نگاه عمیق و مرموزی که چند دقیقه پیش از خودکشیاش در چشمانش دیدم. در آن لحظه معنای نگاهش را فهمیدم: سرزنش مرگبار… و جملهای بیصدا که در ذهنم میپیچید:
ــ چرا ترکم کردی؟… چرا منو رها کردی؟
انگار خودِ مسیح را میشنیدم که لحظهی مرگ با درد و حیرت و عشق فریاد میزند:
خدایا، چرا مرا وانهادی؟[۴]
اندوه درونم مثل آتشفشانی خاموش فوران کرد. نشستم، اما نسیم رفته بود. همان نگاه هنوز بر من سنگینی میکرد.
فکری در من خانه کرد، فکری دیوانهوار: دستهگلی ببرم برایش، بروم سر قبرش، سنگش را در آغوش بگیرم و گریه کنم… گریه تا ته جان.
گل برای نسیم، گریه برای خودم.
ساعت دو نیمهشب بود. به خیابان زدم تا گل بخرم. اما هیچ گلفروشی باز نبود. در تمام خیابانهایی که گذشتم، حتی نشانی از گلی نیافتم.
اکنون یک سال از آزادیام گذشته.
آن جستوجوی شبانهی من برای گل، تنها لحظهای بود که حس کردم هنوز چیزی از انسانیت در من زنده است… اما همان نیز خاموش شد، وقتی دیدم تا صبح دنبال گل دویدم و هیچ نیافتم.
با خود گفتم: خودخواهی است اگر بدون گل بروم فقط برای گریستن، خودخواهی است اگر تنها نیاز خودم را برآورم، بیآنکه به نیاز نسیم بیندیشم. نسیم فقط مرا میخواست، نگاه مرا، حضور مرا… میخواست اعتبارش را بازگرداند. و من فقط میخواستم گریه کنم تا بخشی از سیاهیِ متراکمِ دلم را خالی کنم.
اما سیاهی باز برگشت، همهچیز را بلعید.
در زندان صحرایی، هزاران شب را در درونِ لاک خودم سپری کردم، در خیالِ بیداریهای بیپایان. در رؤیاهایم به خودم وعده میدادم که اگر روزی از آن جهنم بیرون بیایم، زندگی را با همهی گسترهاش در آغوش میکشم، تمام آرزوهایی را که در آنجا شکل گرفتند، محقق خواهم کرد.
اما حالا، بعد از یک سال آزادی، هیچ میلی به هیچ کاری ندارم. هرچه در اطرافم هست، جز پستی و حقارت و ابتذال، چیزی نیست.
لاک دومم – این زندان تازهی درون – هر روز ضخیمتر و تاریکتر میشود. هیچ کنجکاویای برای نگاه به دیگران ندارم. میکوشم کوچکترین روزنهاش را هم ببندم، تا حتی نوری از بیرون به درونم نتابد. تمام نگاهم را برمیگردانم به درون، به خودم، به «منِ» درونم…
و در تاریکی خودم، از پشت شکاف ذهن، به درون خویش، به خودم سرک میکشم.
پایان
مصطفی خلیفه | ترجمه: عادل حیدری
[۱] طبق باور مسیحیان عیسی عليه السلام به صلیب کشده شده، اما مسلمانان معتقد هستند که عیسی عليه السلام به دارآویخته نشده است، خداوند متعال در قرآن کریم میفرماید: {وَقَوْلِهِمْ إِنَّا قَتَلْنَا الْمَسِيحَ عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اللَّهِ وَمَا قَتَلُوهُ وَمَا صَلَبُوهُ وَلَٰكِن شُبِّهَ لَهُمْ وَإِنَّ الَّذِينَ اخْتَلَفُوا فِيهِ لَفِي شَكٍّ مِّنْهُ مَا لَهُم بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلَّا اتِّبَاعَ الظَّنِّ وَمَا قَتَلُوهُ يَقِينًا} [نساء: ۱۵۷] (و [همچنان آنان یعنی یهودیان را لعنت کردیم به خاطر این] سخنشان که: «ما مسیح – عیسی پسر مریم - پیامبر الله را کشتیم»؛ در حالی که نه او را کشتند و نه به دار آویختند؛ بلکه [امر] بر آنان مُشتَبَه شد [و مردی را که شبیه عیسی بود به دار کشیدند] و کسانی كه دربارهی او اختلاف كردند، قطعاً راجع به وی دچار تردیدند و هیچ علمی به آن ندارند، مگر آنكه از گمان پیروى میکنند؛ و یقیناً او را نکشتهاند). (مترجم)
[۲] بهفریاد خواستن غیر خداوند در سختیها و گرفتاریها از دیگر باورهای نادرست است. خداوند در قرآن میفرماید: {أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ وَيَجْعَلُكُمْ خُلَفَاءَ الْأَرْضِ أَإِلَٰهٌ مَّعَ اللَّهِ قَلِيلًا مَّا تَذَكَّرُونَ} [النمل: ۶۲] ([آیا معبودان شما بهترند] یا ذاتی که [دعای] درمانده را – وقتی او را بخواند – اجابت میکند و گرفتاری را برطرف میسازد و شما را جانشینان [پیشینیان در] زمین قرار میدهد؟ آیا معبود دیگری با الله وجود دارد؟ چه اندک پند میگیرید!)
[۳] کمونیستها همحزبیها را با نام رفیق صدا میزنند. «من رفیق نیستم» یعنی من از حزب شما نیستم. (مترجم)
[۴] اشاره به عقیده و روایت نصرانیها از «مرگ» خدا – تعالی الله عما یصفون – که طبعا با عقیدهٔ مسلمانان در تضاد است. (مترجم)

