شهرداریچیها
این کلمه مخصوص زندانهای اینجاست: آنها سرباز-زندانیها هستند… فراریهای خدمت سربازی، سربازانی که مرتکب جرائم قتل، تجاوز، سرقت و اعتیاد به مواد مخدر شدهاند… تمام سربازان مجرم، تفالههای ارتش، دوران محکومیتشان را در زندانهای نظامی، مثل همین زندان، میگذرانند. وظیفهشان نظافت، توزیع غذا و کارهایی از این قبیل است… اسم «شهرداریچیها» (بلدیات) از همینجا آمده است. البته اینها در زندان صحرایی وظایف دیگری هم دارند.
ما را در گوشهای از حیاط جمع کردند. در حالی که لباسهایمان را در دست داشتیم، روی هم تلنبار شدیم. صدای معاون بلند بود. «شهرداریچیها» در سوی دیگر حیاط ایستاده بودند. بسیاری از آنها چوب کلفتی در دست داشتند که طنابی از دو سرش آویزان بود؛ طناب ضخیمی که از چوب «فلک» آویزان بود. گروهبان با صدایی پر از خشم، رو به زندانیان فریاد زد:
– کی بینتون افسره؟ افسرا بیان اینور.
دو نفر جلو رفتند؛ یکی میانسال، یکی جوان.
– درجهت چیه؟
– سرتیپ.
– سرتیپ؟!
– بله.
– تو چی؟
– ستوان یکم.
– هوم…
گروهبان رو به بقیه کرد و بلندتر فریاد زد:
– دکتر، مهندس، وکیل… هرکی هست بیاد جلو.
بیش از ده نفر جلو رفتند.
– همینجا وایسین.
بعد رو به جمعیت گفت:
– هرکی مدرک دانشگاهی داره از صف بیاد بیرون.
بیش از سی نفر، از جمله من، جلو آمدیم.
گروهبان قدمزنان دور شد و کنار چاه فاضلاب ایستاد. رو به پلیسها فریاد زد:
– سرتیپ رو بیارینش!
بیش از ده نفر روی سرش ریختند و کشانکشان او را جلوی گروهبان انداختند.
– چطوری سرتیپ؟ خوبی؟
– الحمدلله… سپاس خدایی را که در سختیها جز او ستایش نمیشود.
– چی گفتی؟… تشنه نیستی؟
– نه، ممنون.
– ولی ما باید بهت آب بدیم. ما عربیم و عربها به مهموننوازی معروفن. باید یه چیزی بهت تعارف کنیم… نه از روی لطف، از روی وظیفهس!
بعد از این حرفهای طعنهآمیز، هر دو سکوت کردند. ناگهان گروهبان نعره کشید:
– اون چاه فاضلاب رو میبینی؟ دراز بکش و اونقدر بخور تا سیر شی… زود باش تولهسگ!
– نه… نمیخورم.
انگار به گروهبان شوک وارد شد. با ناباوری فریاد زد:
– چی؟ چی گفتی؟ نمیخوری؟!
بعد با همان چهرهی مبهوت، رو به سربازها چرخید:
– بهش بخورونین… همونجور که خودتون استادین… بجنبین تولهسگها!
سرتیپ جز یک زیرشلواری، لخت و پابرهنه بود و در چند لحظه، تنش با خطوط سرخ و کبود پوشانده شد. بیش از ده نفر روی سرش ریختند و با چوبهای کلفت، کابلهای بافتهشده و تسمههای پروانهی تانک از هر طرف به جانش افتادند. از همان لحظهی اول، سرتیپ شروع به مقاومت کرد؛ با دستهایش به هرکس که جلویش میدید ضربه میزد و چند نفر را با مشت و سیلی زد. مشت میزد… سیلی میزد… سخت تلاش میکرد یکی از آنها را بگیرد، اما آنها با تمام قدرت به همان دستهایی که برای گرفتنشان دراز میکرد، میکوبیدند. شدت حملهشان بیشتر شد و خون از جایجای بدنش روان بود. زیرشلواریاش پاره و کِش آن بریده شد. سرتیپ کاملاً برهنه شد و باسنش که سفیدتر از بقیهی تنش بود، رگههای خون را واضحتر نشان میداد. بیضههایش با هر ضربه و حرکتی تاب میخورد. کمی بعد، دستهایش از دو طرف آویزان شد و آنها هم شروع به تاب خوردن کردند. از پشت سرم صدای پچپچی شنیدم:
ـ دستاشو شکوندن!! یا لطیف… این سرتیپ خیلی سرسخته… دیوونهس!!
به سمت صاحب صدا برنگشتم. مسخ آنچه پیش رویم اتفاق میافتاد، شده بودم. همزمان با ضربات، سربازها سعی میکردند او را به زمین بزنند. سرتیپ مقاومت میکرد و از میان دستهایشان سر میخورد؛ خونی که بدنش را پوشانده بود، او را لغزندهتر کرده بود. به او هجوم آوردند و هر بار که موفق میشدند کمی خمش کنند، ناگهان تقلا میکرد و از چنگشان میگریخت و با هر حرکت، وحشیگری ضربهها بیشتر میشد.
چماق کلفتی را دیدم که از پشت سر بالا رفت و مثل صاعقه فرود آمد! صدای برخوردش با سر سرتیپ… صدایی که شبیه هیچ چیز نبود. حتی سربازها هم از زدن ایستادند و چند ثانیه خشکشان زد. صاحب چماق با چشمانی خیرهشده دو قدم عقب رفت.
سرتیپ با بالاتنهاش یکچهارم دور چرخید، انگار میخواست برگردد و ضاربش را ببیند! یک قدم برداشت و همین که خواست پای دومش را بلند کند… مثل تودهای بیشکل روی آسفالت زبر فرو ریخت!
سکوتی مرگبار حیاط را گرفت، تا اینکه صدای خشنی آن را شکست:
– یالا… جونسختتر از این حرفاس! بکشینش و بهش بخورونین!
سربازها تن نیمهجانش را کشیدند. یکی گفت:
– قربان، بیهوشه.
– سرشو فرو کنین تو فاضلاب، به هوش میاد.
سرش را در فاضلاب فرو بردند، اما دیگر به هوش نیامد.
– قربان… فکر کنم عمرشو داد به شما!
– به جهنم! بندازینش وسط حیاط.
بدنش را روی زمین کشیدند. سرش روی سنگها کشیده میشد و روی صورتش خون با مادهای چسبناک و سفید و سیاه آمیخته بود.
ردی از خطوط سرخ و تیره از کنار فاضلاب، روی آسفالت زبر تا وسط حیاط کشیده شده بود؛ جایی که پیکر بیجان سرتیپ افتاده بود.. گروهبان با خشم نعره کشید:
– اون ستوان پدرسگ رو بیارین اینجا!
وقتی آوردنش، گروهبان فریاد زد:
– خب پدرسگ؟ مینوشی یا نه؟
– چشم قربان، مینوشم.
وادارش کردند سرش را در فاضلاب فرو کند و با پوتین گردنش را فشار میدادند. گروهبان میگفت:
– کمه، بیشتر بخور!
سپس رو به سربازها کرد:
– حالا این سگ رو ببرین برای تشریفات… میخوام یه استقبال گرم ازش بکنین.
ستوان را که آن آب کثیف را با تمام تف و خلط و ادرار و کثافتهای دیگرش قورت داده بود، با سرعتی باورنکردنی به پشت روی زمین انداختند. دو نفر از «شهرداریچیها» پاهایش را در طناب فلک گذاشتند، طناب را دور مچ پاهایش پیچیدند و پاها را به سمت بالا کشیدند. سه سرباز دورش ایستادند و شلاقهایشان را چنان هماهنگ فرود میآوردند که هیچ ضربهای مانع دیگری نشود. فریاد ستوان بلند شد و بدنش به خود میپیچید.
جیغهایش گروهبان را دیوانهتر کرد. به سمتش دوید و مثل یک فوتبالیست، نوک پوتینش را به سر ستوان کوبید. ستوان نعرهای کشید؛ نعرهای همچون زوزه… گروهبان وحشیتر شد و به له کردن سر و صورتش ادامه داد… سربازها همچنان به پاهایش میزدند و گروهبان بیوقفه به سر و سینه و شکمش لگد میزد و هیستریک فریاد میکشید:
– حرومزادهها… علیه رئیسجمهور کار میکنین؟! همون که شما رو آدم کرد، ستوان ارتش شدین و علیهش توطئه میکنین؟! شما جاسوسین، مزدورین… رئیسجمهور به ما نون داد، شکممون رو سیر کرد، حالا شما سگها شاخ شدین؟! مزدور آمریکا… مزدور اسرائیل… حالا التماس میکنین؟ بیرون ادای مردا رو درمیآوردی، حالا داری میلرزی، آشغال!
با ریتم فریادها و لگدهای او، ضربات سربازان شدیدتر میشد. نعرههای ستوان کمکم ضعیف و بعد خاموش شد. کمی بعد، او هم کنار سرتیپ افتاد. «نمیدانم چه بر سرش آمد. مرد یا زنده ماند؟ آیا دستور داشتند افسران را در همان مراسم استقبال بکشند؟»
و بعد، نوبت ما رسید. دارندگان مدرک دانشگاهی؛ لیسانس، فوقلیسانس، دکترا… پزشکان سر در چاه فاضلاب فرو بردند و نوشیدند، مهندسان نوشیدند، وکلا، استادان دانشگاه و حتی کارگردان سینما… من هم نوشیدم. طعمش… غیرقابل توصیف بود. و عجیب آنکه هیچکس بالا نیاورد!
و در میان ما دو چیز مشترک شد: مدرک دانشگاهی و نوشیدن از فاضلاب.
و سپس بیش از سی نفر… هر فلک را دو شهرداریچی میکشیدند و سه شلاق همزمان فرود میآمد. و آنچه فراوان بود: سنگدلی، درد و فریاد.
درد… ضعف… خفت… قساوت… مرگ.
پاهایم از ضربات خیزران ایوب ورم کرده بود. به سختی راه میرفتم. وقتی روی آسفالت زبر حیاط قدم گذاشتم، انگار روی میخ راه میرفتم. پاهایم را با فلک بالا بردند. سه شلاق روی پاهای متورمم فرود میآمد… موجی از درد از شکمم شروع میشد، به سینهام میرسید و منفجر میشد. نفسم با هر ضربه بند میآمد… ریههایم قفل میکرد… با موج دوم درد، هوای حبسشده با فریادی وحشتناک بیرون میزد، فریادی که حس میکردم از جمجمه و چشمهایم بیرون میجهد. فریاد میزدم و پاهایم در هوا ثابت بود. هرچه تقلا میکردم، بیفایده بود. پاهایم دیگر برای من نبودند، فقط منبع درد بودند… موجهای درد از آنجا شروع میشد، بالا میآمد و در سرم منفجر میشد و به فریادی از درد، وحشت و تحقیر تبدیل میشد. بیش از سی فریاد موازی و درهمتنیده در فضای حیاط اول میپیچید.
اول از خدا کمک خواستم – منی که تمام عمر به بیخداییام افتخار میکردم – اما خدا در برابر قدرت پلیس کاری از پیش نبرد! پس به خشم آمدم و پرسیدم: «پس کو خدا؟» همین میدان، خود دلیلی بر نبودن خدا بود![۱]
بیش از سی فریاد… از دهان بیش از سی مرد تحصیلکرده… بیش از سی سر پر از آرزو و رویا… زوزهی سی گرگ… غرش سی شیر… صدایی وحشیانهتر از فریاد این مردان متمدن وجود نداشت.
فریادم در این جنگلِ فریاد گم میشد و موجهای درد بلندتر میشد.
رئیسجمهور را صدا زدم… ضربهها شدیدتر شد. فهمیدم که نباید نام پرطمطراق او را با زبان کثیفم آلوده کنم.
پیامبرشان را صدا زدم: «به خاطر محمد رهایم کنید!»
سیلیای به صورتم خورد و صدای غرش معاون:
– میخوام ***… کی جز محمد ما رو بیچاره کرده؟![۲]
دیدم دارد آرام آرام دور میشود… فریاد زدم:
– آقا، خواهش میکنم… به خواهرت قسم… فقط یک کلمه!
موج درد شدیدتر شد… گروهبان دورتر شد… با تمام وجودم فریاد کشیدم:
– آقا… من مسلمون نیستم… من مسیحیام… مسیحی! آقا، دستتو میبوسم… پاتو میبوسم… من مسیحیام!
گروهبان آرام ایستاد. صدایم را از میان آن همه صدا تشخیص داد. برگشت، نزدیک شد و با دست به سربازها علامت داد که بس کنند. (سرنوشت من حالا به یک کلمه از دهان این گروهبان که بهزور سواد خواندن داشت، بند بود).
چشمهایش را تنگ کرد و پرسید:
– مسیحی هستی یا نه؟
– بله آقا، بله… خدا حفظتون کنه.
– مسیحی هستی… و عضو اخوانالمسلمین شدی؟!
– نه… نه آقا، نه…
– پس برای چی آوردنت اینجا؟! برای رضای خدا که نیست! یعنی خبرچینی میکنی؟! آهای سگ… اگه این خائنا یه بار سزاوار مرگ باشن، تو باید دو بار بمیری! بچهها، شلاق این سگ رو بیشتر کنین، مسیحیه و عضو اخوان شده!
او رفت و سه سرباز ضرباتشان را شدیدتر کردند و نفر چهارم با شلاقش رانهای برهنهام را میزد.
درد شدیدتر شد. گوشت ران نرمتر از کف پا بود. از شدت فریاد داشتم خفه میشدم. لحظهای سکوت کردم تا نفسی بگیرم. ابری سرخ جلوی چشمانم میرقصید. تحمل درد دیگر ممکن نبود.
دوباره به خدا پناه بردم، چون جز او کسی نبود. در اوج ناامیدی، انسان به خدا برمیگردد. با تمام وجود و ایمانی عمیق از او خواستم نجاتم دهد.
«خداوندا، نجاتم بده…»
این جمله در ذهنم چرخید و به سوی آسمان رفت.
توانم تمام شد. قدرت فریادم کم شد. درد مثل لبهی تیغ، تیز و برنده بود. شلاقها را میدیدم که بالا میروند و میدانستم اگر فرود بیایند، قطعاً خواهم مرد. هیچ توانی برای تحمل درد بیشتر نداشتم. مرگ… دوباره به خدا رو کردم:
«خدایا… بگذار بمیرم… از این عذاب نجاتم بده.»
مرگ به آرزو تبدیل شده بود! صادقانه آرزوی مرگ میکردم… اما مرگ هم نصیبم نمیشد!
شلاقها بالا رفتند و پایین آمدند… ابر سرخ، آسمان صورتی… درد کم شد… فریادها آرام گرفت… موجی از بیحسی و کرختی از پاهایم شروع شد و تمام تنم را گرفت.
بیحسی بیشتر شد… موجی از آرامشی لذتبخش… باتومها بالا و پایین میرفتند… دردی لذتبخش… حس کردم بدنم که منقبض بود، آرام شده… سپس بیهوش شدم!
۱۶ نوامبر
از صبح زود، هیاهوی بلندگوها زندان را پر کرده است. سرودهای ملی و سرودهایی در ستایش رئیسجمهور پخش میشود؛ او را حکیم، شجاع، رهبر بزرگ و آموزگار میخوانند. از فضائلش میگویند؛ که اگر او نبود خورشید نمیتابید و اوست که هوا و آب را به ما میبخشد.
همهی ما در حیاط به صف ایستادهایم. برای اولین بار از وقتی آمدهام، اجازه داریم با چشم باز در حیاط بایستیم.
کاغذی به دست یکی از زندانیان دادند. او فریاد زد و ما تکرار کردیم: با جان… با خون… فدای رئیسجمهور محبوبمان!
کمی بعد مراسم تمام شد و ما را به بند برگرداندند.
حالا حس میکنم حالم بهتر است. بیش از شش ماه و نیم از آن لحظه میگذرد که چشم باز کردم و مردی با سر تراشیده را بالای سرم دیدم که با پارچهای خیس زخمهایم را پاک میکرد. وقتی دید بیدارم، لبخند زد و گفت:
– خدا رو شکر به هوش اومدی! من دکتر زاهیام. حرف نزن، تکون هم نخور. خدا بهت عمر دوباره داد برادر… فقط شکر کن.
نه توان حرف زدن داشتم و نه حرکت. سه روز طول کشید تا اولین کلمات را بگویم و بیش از یک ماه تا بتوانم تکان بخورم. در تمام این مدت دکتر زاهی از من مراقبت کرد. با لهجهی شیرینش که مشخص بود از منطقهی شرق است، وضعیتم را برایم توضیح داد: میگفت حالم از دو جهت وخیم است؛ اول اینکه یکی از کلیههایم آسیب جدی دیده و تا مدتی قابل توجه در ادرارم خون بوده است. دوم اینکه وسعت پوستِ از بین رفتهی بدنم به مرز خطر رسیده بود، هرچند این مقدار در نواحی مختلف بدن متفاوت بود. پوست کمر تقریباً به طور کامل از بین رفته بود، همچنین بخشی از شکم، جلوی رانها و روی و کف هر دو پا. پوست روی پای چپم اما کاملاً خراشیده و کنده شده بود، طوری که استخوانهایش پیدا بود.
زاهی گفت شش روز بین مرگ و زندگی بیهوش بودهام و تنها مادهی ضدعفونیشان نمک بوده. با مهربانی میخواست «شیخ زاهی» صدایش کنند.
او برایم از سرنوشت گروهمان گفت: ما ۹۱ نفر بودیم. سه نفر در همان مراسم استقبال کشته شدند. در مدتی که من بیهوش بودم، ده نفر دیگر زیر شکنجه جان دادند. دو نفر فلج شدند و یکی کور. و در آخر گفت:
– خدا رو شکر که سالمی… خدا رو شکر کن برادر جان، شکرش کن. با اینکه نماز خوندن اینجا ممنوعه، ولی اگه دلت خواست، میتونی یواشکی دو رکعت نماز برای خدا بخونی!
تراشیدن مو
نه روز پس از بههوشآمدنم، ارشد بند اعلام کرد:
– بچهها… امروز نوبت اصلاحه. طاقت بیارین، خدا کمکمون میکنه… مریضها رو روی پتو بذارین؛ هر پتو چهار نفر… بجنبین!
در را باز کردند. همه بلند شدند. چهار نفر مرا روی پتویی گذاشتند. یکیشان در گوشم گفت:
– نترس برادر، ما سپرت میشیم.
دو صف از پلیسها در دو طرف در ایستاده بودند. فاصلهی هر پلیس از دیگری حدود دو متر بود و هرکدام شلاقی (کُرباج) در دست داشت. زندانی به محض رسیدن به در، باید شروع به دویدن میکرد. شلاقهای صف سمت راست از جلو به او ضربه میزدند و شلاقهای صفِ سمت چپ از پشت او را دنبال میکردند. هرکس که سکندری میخورد یا میافتاد، ممکن بود بمیرد، چرا که هماهنگی و ریتم ضربات را به هم زده بود. صف پلیس پشت سرش متوقف میشد و تمام شلاقها روی او فرود میآمد. اگر بنیهی قوی داشت و میتوانست با وجود دهها ضربهای که بر او میبارید دوباره بلند شود، نجات پیدا میکرد. اما فرد ضعیف، زیر ضربات شلاق برای همیشه به زمین میچسبید.
حدود سیصد زندانی بند ما با شتاب دویدند و در حیاط صف کشیدند؛ رو به دیوار و چشمبسته. بیماران را وسط حیاط نشاندند. تعداد زیادی پلیس و شهرداریچی با تیغ و ماشین برقی آماده بودند.
این اولین تجربهی من از «اصلاح» بود؛ تجربهای که در روزهای آینده بارها تکرارش کردم. اما از همان بار اول، به خاطر وضعیتم که مثل یک بیمار وسط حیاط افتاده بودم، میتوانستم با وجود چشمان بستهام، همهچیز را زیر نظر داشته باشم. سوالهای انسانی زیادی به ذهنم هجوم آورد:
«شهرداریچیها» هم مثل ما زندانیاند، مثل ما مقهورند. درست است که مجرمند؛ قاتل، دزد و لواطکار، اما آنها هم مثل ما از ستم زندان در عذابند و سیاست هم برایشان هیچ معنایی ندارد… پس این قساوت و بیرحمی و این ضربوشتم وحشیانهای که شهرداریچیها هنگام اصلاح نصیب زندانیان میکنند، از کجا سرچشمه میگیرد؟!
و من همیشه با ناباوری از خودم میپرسیدم: آیا ممکن است یک انسان تا این حد پست باشد؟ این شرارت رایگان از کجا میآید؟!
تراشیدن ریش همراه با دشنام و آب دهان بود. بعضیها عمداً خلط سینه را بر صورت زندانی تف میکردند و زندانی اجازهی پاک کردنش را نداشت. تراشیدن سر هم شکنجهای دیگر بود: شهرداریچیها با هر حرکت ماشین، آن را محکم بر جای تازهتراشیده میکوبیدند و ناسزا میگفتند:
– آشغال، این همه شپش رو از کجا آوردی؟!
بسیاری از زندانیان، شهرداریچیها را میشناختند؛ همشهری یا هممحلهایشان بودند. سوال همیشه باقی بود: چرا؟
وقتی یکی از آنها سرم را تراشید، ضربهای محکم به آن زد و گفت:
– آخه سگ پدرسگ، کمرم شکست! فیلم بازی میکنی که نمیتونی وایستی؟
ما را دوباره به بند بردند، از میان دو صف پلیس و زیر باران شلاقها که بیشتر بر سرهای تراشیده فرود میآمد!! من در گوشهی بیماران دراز کشیدم و نشانههای شادی بر چهرهی زندانیان بود:
«یک اصلاح دیگر… به سلامت گذشت… هنوز زندهایم!»
بند زندان
در مدتی بیش از یک ماه که در این گوشه افتاده بودم، فرصت یافتم تا بسیاری از چیزها را در این بند (مهجع) بزرگ ببینم و بفهمم. طول بند حدود پانزده متر و عرض آن شش متر است و یک درِ آهنی سیاه دارد. بالای دیوارها، نزدیک سقف، پنجرههای کوچکی قرار دارد که با میلههای آهنی ضخیم پوشانده شده؛ عرض هر پنجره از پنجاه سانتیمتر و طولش از یک متر تجاوز نمیکند. مهمترین بخش بند، روزنهای در سقف است که به آن «شَرّاقه» میگویند؛ شکافی به طول چهار متر و عرض دو متر در وسط سقف که آن هم با میلههای محکم محافظت میشود. این روزنه به نگهبان مسلحی که با تفنگ روی سقف بند میایستد، اجازه میدهد تا در تمام ساعات شبانهروز، همهچیز را داخل بند زیر نظر داشته باشد. بالای هر بند در زندان صحرایی، یک نگهبان مسلح از پلیس نظامی مستقر است.
ساعات روز در اینجا به دو بخش تقسیم میشود و حالت سومی وجود ندارد: دوازده ساعت خواب اجباری و دوازده ساعت نشستن اجباری. هر زندانی فقط سه پتوی نظامی دارد: یکی را تا میکند و روی زمین میاندازد تا تشکش شود و با دو پتوی دیگر خودش را میپوشاند. هرکس لباس اضافهای داشته باشد، آن را تا میکند و بالش میسازد یا کفشش را زیر سر میگذارد؛ و کسی مثل من، که نه لباس اضافه دارد و نه کفش، ناچار است بیبالش بخوابد.
هر زندانی موظف است از دستورات پیروی کند: از ساعت شش عصر تا شش صبح باید بیحرکت بخوابد و از شش صبح تا شش عصر، باید سه پتویش را تا کرده و بیحرکت روی آن بنشیند.
رفتن به دستشویی هم نظم خاصی دارد؛ نگهبان در هیچ ساعتی از شبانهروز نباید بیش از یک نفر را در حال راه رفتن داخل بند ببیند. ارشد بند – که خودش هم زندانی است – مسئول اجرای تمام این قوانین است و در صورت تخلف، بازخواست خواهد شد.
در صورت هرگونه تخلفی – برای مثال، اگر زندانی در خواب حرکتی غیرعادی بکند، اگر دو نفر شبانه با هم حرف بزنند، اگر بیش از یک نفر در حال راه رفتن دیده شود، یا اگر کسی طوری بنشیند که به مذاق نگهبان خوش نیاید – نگهبان، ارشدِ بند را صدا میزند:
ـ ارشد بند… هوی!
ـ بله قربان.
ـ این سگ رو… علامت بزن.
شیفت هر نگهبان دو ساعت بود و تعداد کسانی که علامت میخوردند، به حال و حوصلهی هر نگهبان بستگی داشت. هر نگهبان، تعداد افرادی را که علامت زده بود به نگهبان بعدی اطلاع میداد و صبح، آمار کل به دست سرگروهبانی میرسید که با تعداد زیادی از پلیسهای نظامی و «شهرداریچیها» وارد حیاط میشد و فریاد میکشید:
ـ هوی… ارشد بندِ پدرسگ! سی و سه تا علامتخورده داری… همهشونو بکش بیرون ببینم!
سپس «فداییها» بیرون میآمدند! مجازات و کیفرِ «علامت خوردن» به یک رسم ثابت تبدیل شده بود: پانصد ضربه شلاق.
غذا
روزی سه وعده غذا داشتیم؛ سهمیهی هر زندانی دو قرص نان نظامی بود. غذا در ظرفهای پلاستیکی آورده میشد. شام اغلب سوپ عدس بود و ناهار، بلغور و خورش سیبزمینی. سیبزمینیها را با رب گوجه میپختند، بدون آنکه آنها را بشویند یا پوست بکنند، برای همین همیشه چند سانتیمتر گِل ته ظرف آبگوشت تهنشین میشد. صبحانه هم پنیر یا زیتون بود و گاهی تخممرغ آبپز.
«شهرداریچیها» ظرفهای غذا را میآوردند، جلوی درِ بند میگذاشتند و میرفتند. بیش از ششصد قرص نان، حدود ده ظرف پلاستیکی پر از بلغور و همین تعداد هم ظرف آبگوشت؛ همهی اینها جلوی درِ بند روی هم تلنبار میشد.
روزی سه بار، درِ آهنی سیاه برای آوردن غذا باز میشد و هر بار، «فداییها» پشت در آماده ایستاده بودند. به محض باز شدن در، همه در یک چشم به هم زدن به سمت غذا هجوم میبردند و با سرعت برق آن را حمل میکردند؛ هر ظرف بلغور را یک فدایی، هر ظرف آبگوشت را دو نفر. نانها را روی پتوها میریختند و هر پتو را چهار نفر به داخل میبرد.
در تمام مدتی که آوردن غذا طول میکشید، شلاقهای پلیس کار خودشان را میکردند. پلیسها در شکنجه خلاقیت به خرج میدادند و روشهای جدیدی ابداع میکردند:
جلوی ظرف سوپ عدس داغ، سرگروهبان جلوی «فدایی» را که میخواست ظرف را بردارد، گرفت و گفت:
ـ ظرف رو بذار زمین… هوی جاکش!
زندانی ظرف را زمین گذاشت و ایستاد.
ـ حالا… دستهاتو فرو کن تو سوپ ببینم!
دستهایش در حالی که پوستشان کاملاً کنده شده بود، از سوپ بیرون آمد و بعد مجبورش کردند همان ظرف را با همان دستهای پوستکنده تا داخل بند حمل کند.
هر چند روز یکبار، یک یا چند نفر هنگام آوردن غذا به داخل بند کشته میشدند.
فداییها
اینجا آدمهایی از همهی سنین پیدا میشد: مردانی هشتاد ساله و پسرانی که هنوز به پانزده سالگی نرسیده بودند. بیماران، ضعیفان و معلولان هم بودند؛ چه آنهایی که از ابتدا معلول بودند و چه آنهایی که در اثر شکنجه دچار نقص عضو شده بودند.
«فداییها» گروهی از جوانان قوی بنیه با بدنهای ورزیده بودند که داوطلبانه کارهای خطرناکی را که به تحمل یا سرعت بالا نیاز داشت، به عهده میگرفتند؛ کارهایی مثل آوردن غذا به داخل بند. یا اگر یکی از بیماران یا پیرمردها توسط نگهبان «علامت» میخورد، یکی از فداییها به جای او پانصد ضربه شلاق را دریافت میکرد. هیچکس نمیداند کدام بند برای اولین بار این گروه فدایی را ابداع کرد، اما در یک مقطعی مشخص شد که هر بندی در زندان، گروه فدایی خودش را دارد.
پلیسها در سالهای بعد به این موضوع پی بردند. یک روز، نگهبانها برای سرگرمی مشغول تماشای یکی از بندها و «علامت زدن» زندانیان بودند و تعداد افرادی که علامت خوردند از تعداد اعضای گروه فدایی بیشتر شد.
با این حال، بعضی از فداییها اصرار کردند که برای بار دوم بیرون بروند و پانصد ضربه شلاق دیگر را تحمل کنند. پلیسها بلافاصله آثار ضربههای جدید و کبودیهای تازه را روی پاهایشان دیدند، اما با این وجود، کاری به کارشان نداشتند.
ـ ما یک پروژهی شهادت هستیم.
و البته در این شهادت خواهی، صادق بودند. گروههای فدایی جان بسیاری را نجات داده بودند و کارشان نشان از اخلاص و شور ایمانی عمیق داشت.
یک بار دیگر، دعای یکی از آنها را شنیدم که پس از نمازی که نشسته خوانده بود، میگفت:
ـ خداوندا، تو بر هر کاری توانایی. به نام بزرگت، شهادت را نصیبم کن و مرا به بهشت خود ببر؛ آنجا که پیامبران و مؤمنان نیکوکار هستند.
بعضی از آنها کارشان را با فروتنی و سکوتی عمیق انجام میدادند و در کلام بعضی دیگر، رگههایی از افتخار و بلند پروازی دیده میشد.
حمام در زندان صحرایی
ما در بند شش بیمار بودیم که به حمام نمیرفتیم: من و همدورهایام که در تمام مدتی که من توان حرکت نداشتم، بیهوش افتاده بود. از گروه ما سه نفر وارد این بند شده بودند؛ یکی بعد از دو روز مرد، من بعد از شش روز به هوش آمدم و نفر سوم هم دو ماه بین مرگ و زندگی دستوپا زد و بعد به هوش آمد و خوب شد. چهار نفر دیگر هم فلج بودند؛ دو نفرشان از ابتدا فلج اطفال داشتند، سومی در مراسم «استقبال» فلج شده بود و چهارمی هم در اثر شکنجه با «چتر نجات» از کار افتاده بود.
حمام برای همه اجباری بود، به جز کسانی که توان حرکت نداشتند؛ خصوصاً که روی درِ حمام نوشته بودند: «النظافة من الإیمان» (پاکیزگی نشانهی ایمان است). در آن یک ماهی که من هنوز توان حرکت نداشتم، بچههای بند دو بار به حمام رفتند. همهی لباسهایشان را درمیآوردند و فقط با لباس زیر میماندند.
بعد از آنکه حالم نسبتاً بهتر شد و توانستم راه بروم، من هم همراه بچههای بند به حمام رفتم.
شورتی که موقع آمدن به تن داشتم، یا در مراسم «استقبال» پاره شده بود یا گم… بعد از شش روز که به هوش آمدم، خودم را با یک زیرشلواری بلند تا سر زانو دیدم و لباسهایم کنارم تلنبار شده بود. با همین زیرشلواری در صف، داخل بند، منتظر رفتن به حمام ایستاده بودم. همه دلهره داشتند، همه میترسیدند. پشت درِ سیاه ایستاده بودیم و از هر طرف صدای دعا و نیایش به گوش میرسید. دو نفر کنارم دربارهی درهای زندان حرف میزدند که همهشان آهنی و سیاه بود. یکیشان برای دیگری از زندانی زنی به نام «تُرفَه» تعریف میکرد که از بس این درهای سیاه عذابش داده بودند، با خودش عهد کرده بود که بعد از آزادی، یک نجار بیاورد و تمام درهای خانهاش را از جا بکَند؛ او دیگر هرگز درِ بستهای در زندگیاش نمیخواست!
در باز شد… دو به دو، دواندوان بیرون زدیم. در دو طرفمان پلیسها با شلاقهایی ایستاده بودند که بالا میرفت و بر سر هرکس که میرسید، فرود میآمد. همه پابرهنه بودیم. «پاهای من هنوز بعد از آن ماجرا خوب نشده بود». از حیاط ششم، سه حیاط دیگر را رد کردیم تا به حمام رسیدیم؛ ساختمانی مستطیلشکل با کابینهای متعدد که از دوران اشغال فرانسه به جا مانده بود. ما را دو نفر دو نفر به داخل کابینهای بیدر فرستادند و صابون نظامی را با کوبیدن بر سرمان تقسیم کردند؛ برای هر نفر یک قالب صابون. فریاد… فحاشی… تمام این فریادها و فحشها با تمرکزی شدید حول این موضوع بود که مبادا از فرصت حضور در حمام سوءاستفاده کنیم و با یکدیگر لواط کنیم!! و اینکه آنها میدانند همهی ما لواطکاریم و با هم فلان و بهمان میکنیم.
آبی که از دوش میریخت، جوش بود. بخار فضا را پر کرده بود و امکان تنظیم دمای آب وجود نداشت. به زحمت تنمان را خیس کردیم. یک دقیقه، شاید چند ثانیه کمتر یا بیشتر، بعد زیر ضربات شلاق بیرونمان کردند. ضربه بر بدن خیس، سوزش متفاوتی دارد؛ گزنده و جانسوز. دواندوان به بند برگشتیم، در حالی که تنها یادگاریمان از حمام، رد شلاقها بود.
«چندی بعد، به دلیل جمعیت بیش از حد زندان، حمام برای همیشه تعطیل و به بندی برای زندانیان کمونیست تبدیل شد».
دکتر زاهی به مراقبت از من و بیماران دیگر ادامه داد. تمام زخمهایم رو به بهبودی بود، به جز زخم روی پای چپم. از آنجایی که پوست روی استخوانهای کف پایم کنار رفته و استخوانها پیدا بود، دکتر زاهی میترسید که دچار مشکلات دیگری شوم. یک روز، شخصی را با خودش آورد و او را به عنوان پزشک متخصص پوست معرفی کرد. همان پزشک به من گفت که فقط در بند ما، بیست و سه دکتر با تخصصهای مختلف حضور دارند.
همدورهایام بیش از دو ماه با مرگ جنگید و در نهایت، به لطف مراقبتها و شببیداریهای دکتر زاهی، حالش رو به بهبودی گذاشت. بعد کمکم از کما بیرون آمد و وقتی توانست سرش را تکان بدهد… به سمت من نگاه کرد و با دیدنم کاملاً شوکه شد!!
برای چند ثانیه چنان مات و مبهوت مانده بود که دکتر زاهی که کنارش بود، از او پرسید نکند دایناسور دیده است؟! اما او فقط بیقراری کرد و جوابی نداد.
در دو ماه اول، روابطی بین من و بعضی از زندانیها شکل گرفته بود و رابطهام با دکتر زاهی خوب بود. چند بار با هم نشستیم و دربارهی زندان و آزادی حرف زدیم. او حتی بسیاری از نگرانیهای پزشکی و خانوادگیاش را با من در میان گذاشت و از ترسش برای شیوع یک بیماری واگیر در زندان برایم گفت؛ اینکه با توجه به نبود دارو و امکانات، هر بیماری واگیری میتوانست مرگبار باشد. یک بار از او دربارهی تاریخ دستگیری و آمدنش به زندان صحرایی پرسیدم. گفت:
ـ درست بعد از کشتار!
ـ کدوم کشتار؟
ـ مرد حسابی! … یعنی واقعاً هیچی از اون کشتار نشنیدی، داداش؟
ـ نه به خدا… نشنیدم. من که اینجا نبودم، فرانسه بودم.
بعد از آن، او جزئیات آنچه را که اتفاق افتاده بود، یا آنچه «کشتار زندان صحرایی تدمر» نامیده میشد، برایم روایت کرد:
ـ تو این زندون نزدیک هزار تا زندانی اسلامگرا بود. یه روز گرم تو ماه ژوئن، چند تا هلیکوپتر پر از سرباز، به فرماندهی برادر رئیسجمهور که تا دندون مسلح بودن، تو محوطه نشستن. تو حیاطها از هلیکوپتر پیاده شدن، ریختن تو بندها و زندانیها رو به رگبار بستن! یه عدهشونم تو حیاط جمع کردن و همونجا همهشونو کشتن. من درست بعد این قضیه منتقل شدم اینجا؛ خون و مو و تیکه پارههای گوشت و مغز هنوز به در و دیوار بندی که منو توش انداختن، چسبیده بود.
زاهی لحظهای از روایت دست کشید، با نگاهی مات از میان «شرّاقه» به آسمان خیره شد… و ادامه داد:
ـ خدا بیامرزدشون… همهشون شهید شدن. خیلی مَرد بودن، از نسل اول مبارزه. خدا رحمتشون کنه. فکرشو بکن داداش! وسط همون کشتار، یه عده جوون مسلمون ریختن رو سر سربازای مسلح، تونستن چند تا اسلحه ازشون بگیرن. میدونستن که آخرش مرگه، ولی گفتن چرا الکی کشته شیم؟ با همون اسلحهها جنگیدن تا یا شهید شدن یا تیرشون تموم شد. تلفات خوبی هم از سربازا گرفتن… خدا رحمتشون کنه. عجیبه که تو اصلاً چیزی از این ماجرا به گوشِت نخورده، داداش!
دو روز بعد از آنکه همدورهایام با دیدنم شوکه شد، دیگر تمام بند فهمیده بودند که من: «نصرانی، ملحد و جاسوسم»!
نتایج بلافاصله خود را نشان داد. از طرف همه کاملاً طرد شدم. دیگر کسی جوابم را نمیداد. اگر به کسی صبحبهخیر میگفتم، رویش را برمیگرداند؛ برخلاف دستور پیامبرشان که میگوید: «سلام و خوشآمد را به نیکوتر از آن پاسخ دهید.»
روز سوم، دکتر زاهی به بهانهی معاینهی پایم آمد. همانطور که سرش با دقت مشغول معاینه بود، به من گفت:
اینکه مسیحی باشی… این مشکلی نیست، تو اهل کتابی! … ولی اینکه جاسوس نظام باشی… این یکی نه با عقل جور درمیاد، نه با منطق. تو داشتی زیر شکنجه میمردی… و این سگها جاسوسای خودشونو نمیکشن! … فقط بهم بگو… راسته که جلوی همه تو اطلاعات اعلام کردی بیخدایی؟
درسته دکتر… ولی این حرفو زدم که از عذاب و زندان خلاص شم.
دلیل کافی نیست، ولی به نظرم آدم خوبی هستی، برای همین بهت میگم… حواستو جمع کن… مراقب باش! تو این بند یه عده تندرو هستن… فکر میکنن وظیفهشونه که «هرجا کافری پیدا کردن» بکشنش، و تو حالا بین همه به عنوان کافر شناخته شدی! … یه چیز دیگه، خواهشاً سعی نکن با من حرف بزنی… من نمیتونم از جماعت جدا بیفتم!
ممنونم دکتر… برای همهچیز.
تشکر لازم نیست، وظیفهم بود..
یک هفته بدون هیچ اتفاق خاصی گذشت. یک روز، لنگلنگان از دستشویی بیرون میآمدم که ناگهان حدود ده نفر دورم را گرفتند؛ همهشان جوانانی در اوایل بیست سالگی. کلماتی از میان دندانهای یکیشان بیرون تراوید:
ـ وایسا مرتیکه… نجس… کافر… آخر خطی، سگ!
سر جایم میخکوب شدم. ماتم برده بود. برای کسری از ثانیه به چشمهایی که به من زل زده بودند، نگاه کردم. نفرتی سرشار از این چشمها بیرون میزد؛ عزم… اصرار..! حلقه دورم تنگتر میشد… تسلیم کامل، یا بهتر بگویم، فلج شدن فکر.
در تمام این مدت، لحظهای از ترس دست برنداشته بودم؛ ترس از اطلاعات، ترس از پلیس نظامی، ترس از صدای چرخیدن کلید در قفلِ درِ بند، ترس از کتک و درد و مرگ… اما حالا، مرگ را میدیدم که از میان چشمهای حلقه زده به من خیره شده بود! آیا ترسیده بودم؟ نمیدانم. سنگ شده بودم… تکه چوبی عاری از هر حس و عاطفه. نه فکری، نه واکنشی. سکون کامل… تسلیم محض!
سکوت سنگین و سربی بر فضای کوچک جلوی دستشویی حاکم شد؛ جایی که نگهبان روی سقف نمیتوانست از «شرّاقه» آن را ببیند. به آرامی به من نزدیک میشدند؛ قدمهایشان به سمت مرکز دایره که من بودم، بسیار آرام بود. آیا عمداً میخواستند با طولانی کردن این لحظات، عذابم دهند؟! آیا از واکنش من میترسیدند؟! یا هنوز برای کشتنم دو دل بودند؟! نمیدانم! ناگهان سکوت شکست… و حلقهی انسانی دورم نیز… مردی مسن به وسط پرید، مرا با دستهایش در آغوش کشید، رو به جمعیت چرخید و با صدایی آرام و گرفته گفت:
ـ هرکس به این شخص دست درازی کند، به من دست درازی کرده!
یکی از آنها گفت:
جمله را به زبان عربی فصیح[۳] گفت. مهاجمان غافلگیر شدند… ایستادند… یکیشان گفت:
ـ شیخ محمود! ما برای شما احترام قائلیم، ولی… این قضیه به شما ربطی نداره! شما شیخ و عالم دینی، باید تو از بین بردن کفر و کافرها طرف ما باشی!
ـ نه… من با شما نیستم! خداوند متعال فرموده است: {و نفسی را که خداوند حرام کرده است، جز به حق مکشید.}
ـ ولی… این شخص کافره، شیخ محمود!
ـ تنها خداست که از درون جانها و راز دلها آگاه است.
ـ ولی اون نصرانی و جاسوسه!
ـ {و با آنها به شیوهای که نیکوتر است مجادله کن}. دیگران را به شبهه و گمان مؤاخذه نکنید!
تمام آدمهای توی بند ناظر این ماجرا بودند، اما فقط تعداد کمی دور ما جمع شدند. حدس زدم که بیشترشان از طرفداران شیخ محمود هستند. ناگهان دکتر زاهی را کنار خودم دیدم. شیخ محمود رو به او کرد و دستوری داد:
ـ زاهی… این شخص رو ببر سر جاش.
دکتر زاهی مرا از شانهام کشید یا بهتر بگویم، به دنبال خودش کشاند. حلقه بدون هیچ مقاومتی باز شد. مرا به رختخوابم رساند و گفت:
ـ سر جات بشین و لام تا کام حرف نزن!
جای ارشد بند کنار در بود تا همیشه برای حرف زدن با پلیس آماده باشد و در سوی دیگر در، به جای کسی که قبلاً آنجا میخوابید، رختخواب مرا پهن کرده بودند. به نظر میرسید نمیخواستند میانشان باشم. در، سمت چپم بود و تنها همسایهام در سمت راست، با وجود شلوغی و فشردگی بند، رختخوابش را بیش از یک وجب از من فاصله داده بود و هیچکس هم اعتراضی نکرد. طرد شدنم کامل شده بود. تهدید همچنان بالای سرم بود. روی رختخوابم مات و بیحرکت نشسته بودم و سعی میکردم به هیچ جهت خاصی نگاه نکنم.
با گذشت روزها، پیلهای با دو دیوار، دورم شروع به تنیدن کرد:
ـ دیواری که نفرتشان از من آن را ساخته بود. در دریایی از کینه و انزجار شنا میکردم و سخت تلاش میکردم در این دریا غرق نشوم.
ـ و دیوار دوم را ترس من از آنها ساخته بود!
در دیوار سخت این پیله، پنجرهای برای خودم باز کردم و از درون، شروع کردم به دزدکی نگاه کردن به بند؛ این تنها کاری بود که از دستم برمیآمد.
ادامه دارد
مصطفی خلیفه | ترجمه: عادل حیدری
-[۱] از این کفر به خداوند پناه میبریم. نویسندهٔ این سطور ملحد است و این نیز از دیدگاه ملحدانهٔ او نوشته شده است. برای ملحدان به ویژه ملاحدهٔ معاصر «مسئلهٔٔ شر» دلیل اصلی الحاد است که این خود نشان میدهد مسئله الحاد و خداناباوری آنان یک مسئلهٔ احساسی است تا برهانی. اما اینکه او در هنگام گرفتاری از خداوند فریادخواهی کرده عبرتآموز است. (ویراستار)
[۲] این قسمت را که حاوی توهین و ناسزا به سرورمان محمد صلی الله علیه وسلم بود حذف کردم چون نقل چنین توهینی را جایز نمیدانم. اما از نظر تاریخی و ثبت حقایق چنین چیزی از جمله توهین به پیامبر و حتی خداوند در میان افسران غالبا علوی به شدت رایج بوده است. علویها (نُصیریها) از طوایف باطنی هستند. با این حال افسران و در کل سران رژیم سابق سوریه، سکولار و به شدت ضد دین بودند. (ویراستار)
[۳] -یکی از سنتهای بسیاری از اسلامگراها و شخصیتهای مذهبی در کشورهای عربی این است که سعی میکنند بیشتر به عربی فصیح (کتابی) حرف بزنند تا عربی عامیانه. هرچند که برخی دیگر برای نزدیک شدن به جامعه عامیانه سخن میگویند. (ویراستار)