از جمله مقولههایی که بسیاری از تاثیر گرفتگان از مفهوم لیبرال «آزادی» باورش دارند و از آن در برابر کسانی که این نوع آزادی را مغایر با اسلام میدانند به کار میبرند، این ایده است که اِلزام باعث پدید آمدن نفاق میشود.
آنان ممکن است این ایده را به شکلهای متفاوت ارائه کنند، مانند این سخن که: اجبار بر احکام شریعت باعث پدید آمدن نفاق و دو رویی میشود، یا: تدینی که تحت سلطهٔ اجبار باشد فایدهای ندارد، یا آنکه: باید عرصه را از هرگونه الزام دینی خالی کنیم تا مشخص شود چه کسی صادق است و چه کسی ریاکار؛ و دیگر تعببیراتی که این ایده را در خود دارد که هر گونه الزامِ برخاسته از مستندی شرعی، عرصهٔ نفاق و دو رویی را در جامعه گسترش میدهد، زیرا در این حالت پایبندی به احکام شرعی نه بر اساس یک اقناع درونی بلکه صرفا برای حفظ خود در برابر سیستم است و این فایدهای ندارد و حکمت شرع را در این تکلیف برآورده نمیسازد؛ چرا که پایبندی دینی بر ایمان قلبی و پذیرش درونی استوار است که امری است غیر قابل اجبار. بنابراین مطلوب آن است که به غرس ارزشهای ایمانی و قوی ساختن ارتباط مردم با دین و هویتشان و تلاش در نصیحت و اندرز آنان اکتفا کرد تا با میل درونی خودشان و به دور از اجبار و الزام دین را در عمل پیاده سازند.
این مقولهٔ رایج بر سه رکن اصلی بنا شده است:
رکن نخست: اینکه لُبّ دین و حقیقت آن فقط ایمانِ قلبی است و این ـ چنانکه واضح است ـ امری اجبار پذیر نیست، چرا که اجبار به ظاهر انسان مربوط است اما به باطن انسان راه ندارد و برای همین علما بر این اتفاق نظر دارند که کفری که از روی اجبار باشد مانع از حکم تکفیر بر صاحبش میشود، اما با این حال بر این اجماع دارند که حتی اگر زیر فشارِ اجبار کفر بگوید به هیچ عنوان قابل توجیه نیست که در دل نیز کافر شود.
این تصور از حقیقت تدین و ایمان را میتوان بنابر مفهوم سکولار که دین را صرفا یک ارتباط روحی میان بنده و پروردگار میداند توجیه کرد، اما آیا همین سخن را میتوان بنابر دیدگاه اسلامی به دین بیان کرد؟ ایمانِ معتبر از نگاه شرع، اولاً امری محدود به ایمان قلبی نیست، بلکه بنابر قول صحیح، قول و عمل است، بنابراین الزامِ خارجی اگر چه ضرورتا متعلق به ایمان قلبی نباشد اما میتوان وقوع آن را بر ظاهر انسان تصور کرد یعنی سخنان و رفتارهایی که از او سر میزند.
اینکه دینداری قلبی اجبار پذیر نیست، خدشهای در این حقیقت وارد نمیسازد و از ما خواسته نشده که قلب مردم را بشکافیم و محتوایش را کشف کنیم، علاوه بر اینکه چنین چیزی اساساً شدنی نیست. از همین رو، الزام برای جلوگیری از آزادی ارتداد، هدفش ایجاد ایمان در قلب مرتد نیست، اگر چه ما تلاش میکنیم با سه بار درخواست توبه و گفتگو او را اقناع کنیم، اما این اجبار و منع از ارتداد در حقیقت الزام به احکام ظاهری اسلام است تا کسی از آن عبور نکند از جمله آنکه علنا اسلام را رد نکند.
رکن دوم: الزام تاثیری در به وجود آمدن قناعت قلبی ندارد. آنان میگویند اگر چیزی را الزامی کنی، مردم از روی نفاق به آن پایبند میشوند و به عمق دلهایشان نمیرسد و در عمق وجودشان به آنچه بر آنان اجبار شدن قانع نمیشوند. آنان تصور میکنند که قانع شدن درونی از الزام و باز داشتن تاثیر نمیگیرد.
این سخن نشانگر فهم سادهٔ آنان از واقعیت و طبیعت مردم است. حال آنکه الزام و باز داشتن اثر بزرگی بر قناعت درونی مردم و رفتار آنان دارد. هر سیستمی اگر اجازه دهد در یک سرزمین مشروبات الکلی فروخته شود این تاثیر زیادی بر گسترش خمر در میان مردم و محبوبیت آن میگذارد و هنگامی که فروش خمر ممنوع شود، این ممنوعیت نیز تاثیر زیادی در کنترل این پدیده و نگاه منفی مردم به آن خواهد داشت و این امری بدیهی است.
برای همین وقتی قضیه به مظاهر الزام در قوانین نظم دهندهٔ معاصر مربوط باشد هیچ اثری از چنین اعتراضی نخواهی دید. اینجا دیگر هیچ عاقلی نمیگوید که الزام آور بودن قوانین راهنمایی و رانندگی مردم را به عدهای منافق تبدیل میکند که بدون قناعت درونی به آن عمل میکنند!
بلکه همه اهمیت الزامی بودن این قوانین و منافع آن را درک میکنند و میدانند که چنین الزامی به گسترش پذیرش مردم منجر میشود. همین را میتوان دربارهٔ چیزهایی گفت که به زیان بدنی و روحی منجر میشود؛ آیا درست است که کسی به منع فروش مواد مخدر و مواد کشنده اعتراض کند به این بهانه که این منع، جامعه را به منافقانی تبدیل میکند که از ترس نظام از آن خودداری میکنند، یا آنکه واقعیت شاهدی است بر اهمیت الزامی بودن این قوانین و اینکه چنین منعی محدودیت شدیدی بر این ممنوعات ایجاد میکند و زیان بزرگی را از جامعه دور میسازد؟
همین را دربارهٔ دیگر احکام نیز میشود گفت: منع فحشا و خمر باعث محدود شدن آن میشود و جامعه را از زیان آن حفظ میکند. میان این احکام و دیگر اموری که مردم آن را میپذیرند، تفاوتی نیست.
اما اشکال در حقیقت متوجه مبدأ «الزام» نیست، بلکه در مرجعیتی است که این الزام بر آن متکی است یعنی آنکه الزامِ مورد نظر از سوی چه مرجعی است. اگر مرجعیت الزام، دینی باشد این شبهه برایشان ایجاد میشود که این الزام به نفاق منجر میشود اما اگر مرجع الزام، دینی نباشد و بر اساس نظام و قانون باشد چنین اشکالی نیز به ذهنشان خطور نمیکند.
رکن سوم: الزامی کردن احکام باعث نفاق میشود، به این شکل که مردم به شکل پنهانی انجامش خواهند داد. اما این سخن کسی است که حقیقت نفاق را ندانسته یا تصورش از نفاق محدود به همان تصور عوامانه است که ربطی به مفهوم شرعی نفاق ندارد. نفاق در بینش شرعی یعنی اِبراز ایمان و پنهان ساختن کفر و هیچ ربطی به الزامی شدن احکام اسلام ندارد، زیرا کسی که در ظاهر به احکام اسلام عمل کند منافق خوانده نمیشود و کسی که از ترس مجازات دست از انجام جرم بکشد هم منافق نیست و به کسی که در نهان مرتکب گناه میشود منافق گفته نمیشود.
بلکه میتوانیم بگوییم: جلوگیری از آزادی ارتداد است که مانع از گسترش نفاق در جامعه میشود و اجازه دادن به این آزادی است که گرایش به نفاق را تقویت میکند، زیرا نشر شبهات کفرآمیز و تحریک مردم بر مخالفت با اصول و قطعیات شریعت و انتشار شکاندازی در ثوابت دین است که گرایش به نفاق را تقویت میکند. کسی که واقعاً میخواهد با نفاق بجنگد باید با مهمترین اسباب آن یعنی انتشار شکاندازی در دین و ایراد وارد ساختن در اصول آن به مبارزه برخیزد. این چیزی است که به تنومند شدن درخت نفاق در دلهای مسلمانان میانجامد؛ چیزی که پیشتر از آن در امان بودند. اما منع این آزادی است که ایمان مردم را حفظ میکند.
بنابراین برپایی علنی شعائر و واجبات و جلوگیری از علنی شدن محرمات همان چیزی است که محبت خداوند و پیامبرش ـ صلی الله علیه وسلم ـ را در دل مومنان تقویت میکند و بر ایمانشان میافزاید و دلهایشان را بر انجام طاعت و نیکوکاری قوی میسازد؛ و همهٔ اینها نفاق را در جامعه محدود و محصور میسازد. حال آنکه هنگام ضعیف شدن این شعائر و گسترش ایرادگیری و شکاندازی، نفاق نیز در دل مردم قوی میشود و دینشان سست شده، در نتیجه کاشتن بذر نفاق آسان میشود.
این طبیعی است که در صورت اظهار شرایع و برپا داشتن حدود و جلوگیری از ارتداد، هستههای پراکندهٔ نفاق در جامعه باقی بماند، چرا که این هستهها اساساً هنگام قدرت اسلام نمایان میشوند. در دوران مکی و هنگامی که مسلمانان مستضعف بودند نفاقی نیز در کار نبود بلکه در مدینه و پس از پیروزی بدر بود که نفاق سر برآورد، زیرا منافقان به مدارا با مسلمانان قدرتمند نیاز داشتند. چیزی که گویندهٔ این مقوله به آن توجه نکرده است که نفاق در حال قدرت مسلمانان آشکار میشود، یا به بیان دیگر، وجود نفاق در حالت قدرت و عزت و تمکین مسلمانان رخ میدهد، بنابراین تا وقتی که مسلمانان در حال قدرت و عزت و تمکین باشند نفاق نیز وجود خواهد داشت و هنگامی ناپدید میشود که قدرت و ولایت مسلمانان زائل شود.
بنابراین درست این است که به فکر قدرتمند شدن مسلمانان باشیم و اجرای احکام دین را با قدرت به پیش ببریم حتی اگر به قیمت وجود منافقان باشد، زیرا این نتیجهٔ طبیعی قوی شدن اسلام است، نه آنکه احکام شرعی مسلمانان را ضعیف کنیم و از سربلندی آنان به دینشان بکاهیم تا آنکه با از بین رفتن سبب نفاق ـ یعنی قدرت مسلمانان ـ خود نفاق نیز از بین برود!
غرض آنکه مقولهٔ «الزام موجب بروز نفاق میشود» سخنی است خلاف واقع و ناصواب، زیرا در همهٔ جوامع به مبدأ الزام عمل میشود و چنین ایرادی حتی برای لحظهای به ذهن کسی خطور نمیکند، بلکه این ایراد صرفا زمانی رخ میدهد که این الزام بنابر یک دلیل دینی باشد و این نشان میدهد که مشکل در خود الزام و اجبار نیست، بلکه در سبب این الزام است. یعنی اگر سببِ آن دینی باشد نکوهیده و باعث نفاق است اما اگر به اعتبار دیگری باشد مشروع و مطلوب است و نمیتوان از منافع آن چشم پوشید.