قبل از وارد شدن به بحث چیستی اندیشهٔ لیبرال، لازم است که عاقل به حدود عقل خود و ریشههای درک و اطلاعاتش آگاه شود. هرچه ورودیهای عقل از جمله معانی و محسوسات بیشتر باشد و شخص هُشیارتر و نکته بینتر باشد، قدرت عقلی او نیز بیشتر میشود؛ چرا که همهٔ تولید عقلی انسان از قیاس دانستههای سابق است که بر یک امر کنونی که عقل نیاز به تحلیل و داوریاش دارد، اِعمال میشود.
دلیش آن است که انسان نمیتواند تصویری را بکشد که کاملا ساختهٔ ذهن خودش باشد و قبلا آن را ندیده باشد، مگر تصویری که قبلا در طبیعت یا در خواب دیده است. شاید کسی که اجزای تصاویر و شکلهای گوناگون را ترکیب کرده و تصویری را خلق کرده گمان کند که چیز جدیدی ابداع کرده، اما آنچه او ساخته صرفا درهم آمیختن اعضا و جمعآوری کردن تصاویر پراکنده است.
امرِ معانی و اندیشهها در باب خیر و شر نیز به همین شکل است، و چه بسا شر در آغاز وحیی از سوی شیاطین به انسانها باشد و اینگونه نیرنگی که به ذهن نمیرسد به فکرشان خطور کند:
{وَإِنَّ الشَّيَاطِينَ لَيُوحُونَ إِلَى أَوْلِيَآئِهِمْ لِيُجَادِلُوكُمْ وَإِنْ أَطَعْتُمُوهُمْ إِنَّكُمْ لَمُشْرِكُونَ} [انعام: ۱۲۱]
(و شیاطین به دوستان خود وحی میکنند تا با شما ستیزه نمایند و اگر اطاعتشان کنید قطعا شما هم مشرکید).
مردم در قدرت هوش و هشیاری برابر نیستند، همینطور از جهت ساختار تقلید؛ برخی در همهٔ کارها و گفتارهایشان مقلدند و برخی در نیمی از افکار خود مقلدند و نیمی دیگر را از مجموع اندیشهها و دادههای دیگر تألیف میکنند و چه بسا اجزای این دادهها آنقدر ریز و دقیق و پراکنده باشد که گمان کند چیز جدیدی آورده و اینگونه دربارهٔ حقایق و معانی به نتایجی دست یابد که قبلا ندیده است.
بسیاری اوقات نیز انسان علومی را برمیگیرد و سپس به آن شکلی که گرفته از یاد میبرد و به صورت اجزایی پراکنده که جز خداوند کسی نمیتواند در شمار آورد در عقل باقی میماند سپس به یادش آمده و به شکل ترکیب یافته [با اندیشههایی دیگر] به شکلی دیگر که با آن آشنا نیست بر زبانش جاری میشود و بدین ترتیب علومی که از یادش رفته به او سود میرساند بیآنکه متوجه شود و گمان میکند که این اندیشه را از هیچ برساخته است حال آنکه چنین نیست. حال او مانند کسی است که جامی شیشهای از دستش افتاده و شکسته و او که شکل اول جام از یادش رفته اگر بخواهد میتواند آن را به شکلهایی بیشمار از نو بسازد اما اصلِ این جامِ از نوساخته همان جام اول است، و اصل آن جام اول نیز تکههایی پراکنده [از معادن و اماکن] گوناگون است که در حال و مکانش قابل تشخیص نیست.
چه بسا انسان نصف آنچه آموخته و حفظ کرده یا قسمتی از آن را از یاد ببرد و قسمتی را به یاد بسپارد، اما به سبب هوش سرشار و ذکاوتش در قیاس و ترکیب دادهها، از آنچه فراموش کرده بیشتر از آنچه به یاد سپرده سود ببرد، اما در هر حال دادههایی که به یاد سپرده گرامیتر و قویتر است، زیرا حجت بر این دادهها اقامه میشود و با آن [چه میداند و به یاد دارد] پاداش و مجازات میشود و در امر دین و دنیا با همان مورد خطاب است، بنابراین ارزش او بیشتر با آنچه به یاد دارد است تا آنچه فراموش کرده است.
این اصلی است که حتی فلاسفهٔ گذشته نیز بیان کردهاند؛ کسانی مانند «باسدو» فیلسوف هندو و سقراط، فیلسوف یونان، اما آنان این حقیقت را به یک اصل نادرست یعنی تناسخ ارواح و تناسخ دانستهها از زندگیهای گذشته بازمیگردانند. سقراط میگوید: «علم، به یاد آوردن چیزی است که نفس پیش از درآمدن به بدن میدانسته است».
اگر عقل انسانی دربارهٔ اطلاعاتی که آن را درک میکند و میتواند با حس خود آن را ثبت و اندازهگیری کند و با این حال نسبت به اصل آن جاهل است، دچار خلط میشود، تعاملش با بسیاری از دادههای غیبی شرعی که با حواس قابل درک نیست بلکه بنابر دلیل سمعی از قرآن و سنت است و نه اصولی دارد که بتوان بر آن قیاس کرد و نه اجزایی که بتوان به هم آورد، چگونه خواهد بود؟ مواردی مانند صفات آفریدگار سبحانه و تعالی؛ الله متعال میفرماید:
{لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ وَهُوَ السَّمِيعُ البَصِيرُ} [شوری: ۱۱]
(چیزی مانند او نیست و اوست شنوای بینا)
و میفرماید:
{لاَّ تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الأَبْصَارَ} [انعام: ۱۰۳]
(چشمها او را درنمییابند و اوست که دیدگان را درمییابد)
و همچنین میفرماید:
{وَلاَ يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء} [بقره: ۲۵۵]
(و به چیزی از علم او جز به آنچه بخواهد احاطه نمییابند).
همینطور بسیاری از حکمتهای الهیِ برخی از تشریعات ربانی که انسانِ تکیه زده بر عقلِ مجرد برای پذیرش آن درنگ میکند، اگر آن را فهمید ایمان میآورد و اگر نفهمید کافر میشود.
انسان ضعیف است؛ او آنچه دور و برش هست را جز به سختی درک نمیکند. او نمیداند پشت سرش چیست مگر آنکه برگردد و نمیداند در جیبش چیست مگر آنکه بیرونش آورد و ببیند و از شیرینی و تلخی غذا آگاه نمیشود مگر با چشیدن. او جهان را با حواسش بررسی میکند، سپس در امر غیب و آسمان با خداوند جدل میکند، خداوندی که {آنچه در برابر و آنچه را در پشت سرشان دارند میداند و علمشان به او احاطه ندارد} [طه: ۱۱۰].
از بزرگترین اسباب اشتباه عقل در نتیجهگیری، این است که هر دستاوردی را اگرچه نقش کوچکی در آن داشته باشد به خود نسبت میدهد. الله تعالی دربارهٔ قارون و گنجهایش میفرماید:
{إِنَّ قَارُونَ كَانَ مِن قَوْمِ مُوسَى فَبَغَى عَلَيْهِمْ وَآتَيْنَاهُ مِنَ الْكُنُوزِ مَا إِنَّ مَفَاتِحَهُ لَتَنُوءُ بِالْعُصْبَةِ أُولِي الْقُوَّةِ إِذْ قَالَ لَهُ قَوْمُهُ لَا تَفْرَحْ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْفَرِحِينَ (۷۶) وَابْتَغِ فِيمَا آتَاكَ اللَّهُ الدَّارَ الْآخِرَةَ وَلَا تَنسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيَا وَأَحْسِن كَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيْكَ وَلَا تَبْغِ الْفَسَادَ فِي الْأَرْضِ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ (۷۷) قَالَ إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلَى عِلْمٍ عِندِي} [قصص: ۷۶-۷۸]
(قارون از قوم موسی بود و بر آنان ستم کرد و از گنجینهها آن قدر به او داده بودیم که کلیدهای آن بر گروه نیرومندی سنگین میآمد، آنگاه که قوم وی به او گفتند: [از روی تکبر] شادی مکن که الله شادی کنندگان را دوست نمیدارد (۷۶) و با آنچه الله به تو داده سرای آخرت را بجوی و سهم خود را از دنیا فراموش نکن و همچنانکه الله به تو نیکی کرده نیکی کن و در زمین فساد مجوی که الله فسادگران را دوست نمیدارد (۷۷) [قارون] گفت من اینها را در نتیجهٔ دانش خود یافتهام).
اگر این لطف واضح مستمر را اینگونه انکار میکند، دربارهٔ لطفی که به سبب کثرت اجزایش نمیداند انجام دهندهاش کیست، چه میگوید؟! و اگر این دربارهٔ محسوسات باشد دربارهٔ معانی ـ مانند معارف و حقایق ـ چگونه است؟! به ویژه آنکه انسان بر فراموشی امور بزرگ ـ یعنی عهد و پیمان الهی ـ سرشته شده است:
{وَلَقَدْ عَهِدْنَا إِلَى آدَمَ مِن قَبْلُ فَنَسِيَ وَلَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْمًا} [طه: ۱۱۵]
(و به یقین پیش از این با آدم پیمان بستیم و[لی] آن را فراموش کرد و برای او عزمی [استوار] نیافتیم).
ابن ابی حاتم در تفسیرش از سعید بن جُبیر از ابن عباس روایت کرده که گفت: «از آن رو انسان نامیده شده که از او پیمان گرفته شد و فراموشش کرد [و دچار نسیان شد]».
هرچه موارد بیشتری بر ذهن بشر بگذرد، عقلش قویتر و هوشش بیشتر خواهد شد و گاه این ارتباطی به سن او ندارد، زیرا کودک ممکن است چیزهایی را درک کند که بزرگسال درکش نکند و این به سبب آن است که امور بیشتری در زندگی کودک به ذهن او عرضه شده و عوارض کمتری بر ذهن بزرگسال گذشته و اگر تصور کنیم که نوزادی را در اتاقی بسته محبوس کنیم تا آنکه به سن میانسالی برسد و در این مدت هرگونه موردی را از او پنهان کنند ـ چنانکه از جنین در شکم مادر پنهان است ـ سپس او را رها کنند، همانند کودک تازه به دنیا آمده ذهنی خالی خواهد داشت، حتی اگر بدن و حواس سالمی داشته باشد. بسیاری از انسانها در حالی که آزادند از تأمل در حقایق بسیاری بازمیمانند و درکش نمیکنند و گمان میکنند که آزادی بدن به معنی آزادی عقل است و در همین حال بر حوادث حکم صادر میکنند و به تفصیل سخن میگویند.