بحث دربارهٔ همجنسگرایی و عمل قوم لوط، مناسبت جدیدی است برای پرتو افکندن بر تحول حکومت و تبدیل شدن آن به نوعی خدا. سکولاریسم دینِ دولتی است که خود خدا شده، از همین روی تضاد میان اسلام و سکولاریسم یک تضاد اساسی است و نمیشود آن را از بین برد.
استدلال اساسی مدافعان این نوع روابط این است که آن را بخشی از آزادی میدانند. هر انسانی حق دارد که هر طور میخواهد با بدن خود رفتار کند و تا وقتی که یک رابطه مورد رضایت فاعل و مفعول است کسی حق اعتراض به آن را ندارد.
افزون بر این، موضع کسانی است که از تغییر جنسیت دفاع میکنند. مثلا کسی که مرد (نر) به دنیا آمده اما احساس میکند که زن است (یا دوست دارد که زن شود) در واقع از حق خود استفاده میکند که هر طور میخواهد با بدنش رفتار کند. همینطور زنی که دوست دارد مرد شود.
برای همین آنان ترجیح میدهند به جای اصطلاح «جنسیت» (sex) از اصطلاح جندر یا جنسینگی (gender) استفاده کنند. زیرا جِندِر بیشتر به آنچه شخص دوست دارد باشد اشاره دارد نه آنچه بر آن صورت به دنیا آمده و اجباری است.
به همین صورت اگر به این استدلالها و موضعگیریها دقت کنیم متوجه میشویم که انسان بر خداوند، بر خالق خود اعتراض دارد و میخواهد که خدای خودش باشد و هر طور که دوست دارد و دلش میخواهد در بدن خود دخل و تصرف کند. از همین روی گرایش تایید همجنس خواهی به گرایش الحادی مرتبط است، زیرا ممکن نیست که میان حق ممارست رابطهٔ جنسی با همجنس و ایمان به خداوند و تسلیم در برابر احکام او توافق ایجاد کرد.
اکنون میخواهیم همین موضع را برعکس کنیم، و به جای اعتراض به خداوند، اعتراض به دولت را بنشانیم.
چه میشود اگر مردی که در آفریقا به دنیا آمده و در راه تحصیل و کسب علم و پژوهش تلاش بسیاری کرده این را در خود ببینید که سطح دانش او، شایستهٔ سطح زندگی بالاتری است و او باید یک آمریکایی یا یک اروپایی باشد؟ او در درون خود احساس میکند که در جای اشتباهی به دنیا آمده و جایگاه طبیعی او کشورهایی است که دانش در آن جایگاه ویژهای دارد و باید در کنار دانشمندان و انسانهای باهوش زندگی کند.
آیا کسی میتواند با این رغبت او اینگونه رفتار کند که این یک خواست طبیعی و یکی از حقوق اوست؟ و از آنجایی که او احساس میکند بیشتر آمریکایی است تا آفریقایی، پس باید حق این را داشته باشد که شهروندی ایالات متحده را به دست آورد؟!
چرا باید احساس یک مرد را که دوست دارد زن باشد درک کرد و به آن احترام گزارد و این را یکی از حقوق انسانی او دانست اما به احساس یک آفریقایی که دوست دارد آمریکایی باشد احترام قائل نبود؟
این برای آن است که تصمیمِ اعطای شهروندی به دست حکومت است. تصمیم خدای دین سکولاریسم، و این تصمیم ربطی به احساسات و خواستههای افراد ندارد، بلکه به خواستهٔ حکومت وابسته است. در این حالت تصمیمها و قوانین و بخشنامههای حکومت ـ دولت بر انسان جاری است حتی اگر آن را خوش ندارد و به آن راضی نباشد… ارادهٔ حکومت انجام شدنی است و زیر پا گذاشتن این اراده مستوجب مجازات.
از همین روی آنچه به آن حقوق بشر میگویند در حقیقت امور و قضایایی است که تنها ضمن مساحتی که حکومت اجازه میدهد و قوانینش اجازه میدهد قرار دارد اما هر گاه در تعارض با حکومت و خواست آن باشد یک عمل مجرمانه است و مستحق مجازات، حتی اگر انسان گمان کند که این از صمیم حقوق اوست… بلکه حتی حکومت در حالات فوق العاده و جنگها و فاجعههای طبیعی میتواند حکومت نظامی اعلام کند و همان عرصههایی را که قبلا برای شهروندانش باز گذاشته بود تعطیل کند و سپس خود این دولت است که تشخیص میدهد کی این وضعیت به حالت طبیعی برمیگردد… این یعنی عرصهٔ «حقوق بشر» نیز یک عرصهٔ دولتی ـ حکومتی است و این حکومت است که آن را تعیین میکند، اعطا میکند و آن را بر حسب تشخیص خودش گسترش میدهد یا محدود میکند.
آزادی اندیشه در همان حدودی است که حکومت تعیین میکند و شهروند اجازه ندارد که اندیشهٔ خود را که ضد قانون اساسی است علنی کند و در یک حکومت پادشاهی خواهان جمهوری شود یا در یک نظام جمهوری خواهان پادشاهی باشد.
آزادی بیان نیز مرزهایش آن چیزی است که حکومت اجازه میدهد و یک شهروند خوب اجازه دارد هر دروغ و ناسزایی را متوجه دشمنان حکومت یا اقلیتی که حکومت دشمن آن است سازد، یا با سازمانیهای خارجی و دولتهای دوست همکاری داشته باشد (دوست از نظر دولت) اما اجازه ندارد با سازمانهای خارجی و حکومتهایی که حکومت او دشمن میداند رابطه داشته باشد… در حالت نخست او همانند یک انسان از حقوق طبیعی خود بهره جسته اما در حالت دوم مزدور دشمن است.
هیچ جاسوسی با گفتن اینکه «من در درون خودم حس میکنم به حکومت کشور دیگری تمایل دارم و هیچگونه همبستگی با حکومت کشوری که در آن به دنیا آمدهام ندارم و باید به احساسات من احترام گذاشت» از حکم اعدام یا زندان نجات نمییابد.
برای مثال، ساره حجازی که خودکشیاش این همه بحث و جدل به راه انداخت… او به کانادا پناهنده شد و سپس خود را کشت و این خودکشی باعث جلب همدردی مدعیان حقوق بشر شد و بر آنچه در زندان بر وی گذشته و آزار جنسی و برخورد بد با او «فوکوس» شد و آنچه گذشت را سبب خودکشی او دانستند.
خوب، مشکلی نیست، بیایید قضیه را طور دیگری تصور کنیم. اگر او پس از آزادی از زندان و به سبب این درد درونی تصمیم گرفته بود از شکنجهگرانش انتقام بگیرد و اسلحه به دست میگرفت و آنان را به گلوله میبست یا خودش را در همان پاسگاهی که مورد آزار قرار گرفته بود منفجر میکرد… چه میشد؟!
دیگر کسی از همدردی با او سخن نمیگفت، بلکه پروندهٔ تروریسم و داعشیگری را علیه او میگشودند و آن همه احساس همدردی متوجه مأموران (شکنجهگران) میشد و شهید وطن نام میگرفتند و با خانوادهٔ آنان همدردی میکردند!
تفاوت دو صحنه در چیست؟
تفاوت این است که ساره حجازی اعتراض علیه خداوند را برگزید و در نتیجه از این همه همدردی برخوردار شد، اما اگر تصمیم میگرفت که علیه حکومت (حکومتی که خدا شده) اقدام کند همهٔ این احساس همدردیها را از دست میداد و آنگاه در زندگیاش و پس از مرگ، برچسب میخورد.
محمد الهامی ـ ترجمه: بینش