خلاصهٔ داستان فلسطین (۷) فاجعهٔ ۱۹۶۷ (النکسة) و انفجار توسعه‌طلبی اسرائیل

با وجود گذشت نزدیک به شصت سال از وقوع این جنگ، هنوز بسیاری از اسرار آن در پردهٔ کتمان باقی مانده است. دلیلش آن است که نظام‌های عربی حاکم در آن زمان، هنوز هم پابرجا هستند و این نظام‌ها اسناد خود را منتشر نمی‌کنند. این امر، مورخ را ناچار می‌کند تا بر خاطرات شاهدان عینی که اجازهٔ انتشار یافته‌اند و همچنین بر تحقیقات خارجی در این زمینه، تکیه کند.

فاجعهٔ ۱۹۶۷

نکتهٔ شگفت‌انگیز در مورد این جنگ آن است که عبدالناصر طوری به سوی آن شتافت که گویی کاملاً آماده است، اما سپس ضربه‌ای چنان خردکننده و ویرانگر دریافت کرد که گویی هرگز برایش آماده نبوده و رخ دادن چنین جنگی به ذهنش هم خطور نکرده بود!!

البته این ماجرا تنها به مصر محدود نبود. اسرائیل در یک روز (۵ ژوئن ۱۹۶۷)، به خاک چهار کشور عربی یورش برد:

۱. مصر: نوار غزه (که تحت حاکمیت مصر بود) و سپس شبه‌جزیرهٔ سینا را اشغال کرد. مساحت سینا به تنهایی از مساحت خود «اسرائیل» بزرگ‌تر و دو برابر مساحت کل فلسطین بود!

۲. سوریه: بلندی‌های جولان را، که موقعیتی خطرناک، مهم و دارای استحکامات طبیعی بود، به اشغال خود درآورد.

۳. اردن: کرانهٔ باختری را که تحت حاکمیت اردن بود، اشغال کرد.

اما کشور چهارم – بر اساس تقسیم‌بندی‌های معاصر – فلسطین بود؛ یا بهتر است بگوییم، آنچه از فلسطین باقی مانده بود، یعنی نوار غزه و کرانهٔ باختری. همان دو قطعهٔ باقی‌مانده‌ای که نیروهای مصری و اردنی ابتدا در موردشان کوتاهی کردند و سپس به کلی آن‌ها را رها نمودند… و این‌گونه بود که یکی از بزرگترین خیانت‌های تاریخ معاصر ما رقم خورد: این سرزمین‌ها را با شعارهای «ناسیونالیسم عربی» به کنترل خود درآوردند، اما وقتی آن‌ها را به اسرائیل تسلیم کردند، رهایشان کرده و به شعارهای «ملی‌گرایی» محدود خودشان روی آوردند!![۱]

این جنگ، «جنگ شش روزه» نام گرفت، اما در حقیقت شش ساعت اول آن تعیین‌کننده بود. به همین دلیل، این نبرد به عنوان «بزرگترین پیروزی از این نوع از زمان غلبهٔ عرب‌ها بر امپراتوری بیزانس توصیف می‌شود![۲]

جرقهٔ جنگ زمانی زده شد که عبدالناصر تنگهٔ تیران را به روی کشتی‌رانی اسرائیل بست. اینگونه بود که مصری‌ها برای اولین بار دریافتند که کشتی‌های اسرائیلی از سال ۱۹۵۶ در آب‌های مصر در حال تردد بوده‌اند. این اقدام، به منزلهٔ یک تنش‌زایی نظامی خطرناک بود. او سپس با درخواست خروج نیروهای پلیس بین‌المللی که میان مرزهای مصر و «اسرائیل» مستقر بودند، این تنش را تشدید کرد. این درخواست صراحتاً به معنای آن بود که او قصد جنگ دارد. با این حال، پس از آن هیچ کاری برای آماده شدن برای جنگ انجام نداد. همین امر باعث شده که بسیاری از مورخان معتقد باشند که عبدالناصر تنها قصد تهدید و تنش‌زایی داشت تا دخالت بین‌المللی را جلب کند و برای خود دستاوردهای مالی یا سیاسی کسب نماید. اما وقتی با کمال تعجب دید که این تنش‌زایی نه تنها کسی را به میدان نیاورد، بلکه نیروهای پلیس بین‌المللی نیز واقعاً در حال خروج هستند، دیگر ندانست چه کند!

و به این ترتیب، نیروهای مصری در حالت فلج باقی ماندند و هیچ‌گونه آمادگی‌ای نداشتند. حتی سربازان ذخیره را فراخواندند و آنان را در حالی به کورهٔ نبرد انداختند که نه می‌دانستند مرز کجاست و نه یهودیان کجا هستند!![۳]

حتی محمد حسنین هیکل، فیلسوف و سخنگوی عبدالناصر، نوشته است که مصر تصمیم گرفت «اولین ضربه را دریافت کند»!! و ای کاش وقتی چنین تصمیمی گرفتند، می‌توانستند با آن مقابله یا از آن جلوگیری کنند. اما واقعیت آن است که ضربهٔ اول، خردکننده و گویی کاملاً غافلگیر کننده بود!!

جنگ با نابودی کامل نیروی هوایی مصر آغاز شد که هواپیماهایش بی‌دفاع و عریان در فرودگاه‌ها صف کشیده بودند؛ گویی آن‌ها را نه برای نبرد، که برای سلاخی و انهدام آماده کرده بودند و این دقیقا همان اتفاقی بود که در یکی از عجیب‌ترین وقایع تاریخ نظامی رخ داد. بلافاصله پس از آن، فرمان عقب‌نشینی فوری و بدون هرگونه نقشه‌ای از سینا به سربازان مصری صادر شد. نیروهای در حال عقب‌نشینی، بدون هیچ پوشش دفاعی و نقشه‌ای، به قربانیان بی‌دفاع دیگری برای هواپیماها و نیروهای زمینی اسرائیل تبدیل شدند. اسرائیلی‌ها شروع به بمباران این ستون‌های نظامی، شامل سربازان و تجهیزات، کردند، گویی در حال نوعی شکار تفریحی هستند. آنان بیش از ده هزار نفر را کشتند و به‌سادگی بیش از پنج هزار اسیر گرفتند که برخی را کشته و در گورهای دسته‌جمعی دفن کردند، برخی دیگر را نگه داشتند و بقیه را در وضعیتی سرشار از خواری و اهانت آزاد نمودند.

آنچه بر شدت بحران و شوک می‌افزود، این بود که مطبوعات و رادیوی مصر بی‌وقفه اخبار پیروزی‌های مصر بر نیروهای دشمن را پخش می‌کردند و از سرنگونی هواپیماها، سوختن تانک‌ها و عقب‌نشینی نیروهای دشمن خبر می‌دادند، تا جایی که تمام عرب‌ها گمان کردند که ارتش مصر در آستانهٔ ورود به تل‌آویو است!

هیچ‌کس از این توهم بیدار نشد مگر زمانی که جمال عبدالناصر در روز ۹ ژوئن ۱۹۶۷، یعنی چهار روز بعد، در تلویزیون ظاهر شد تا شکست را اعلام و تصمیم خود برای کناره‌گیری را به شکلی که گویی «ناز معشوقانه» می‌کند، به مردم عرضه نماید. او گفت: «تصمیمی گرفته‌ام که از شما می‌خواهم در آن به من کمک کنید» و «اعلام می‌کنم که سهم خود از مسئولیت را بر عهده می‌گیرم». او حکومت را به وزیر کشور و جعبهٔ سیاه امنیتی خود، یعنی زکریا محیی‌الدین، سپرد. پس از آن، تظاهرات مردمی، که برخی از آن‌ها ساختگی و سازمان‌یافته بود، به راه افتاد و از عبدالناصر خواستند که در قدرت بماند. عبدالناصر نیز گویی به خواست مردم پاسخ داده، بازگشت و از این فرصت برای تصفیهٔ دیگر رهبران استفاده کرد. او دوست نزدیکش، عبدالحکیم عامر، فرماندهٔ ارتش را کشت و اعلام کرد که او خودکشی کرده است. سپس به سراغ افراد او در حکومت و ارتش رفت، فرماندهان نظامی را تغییر داد و سیاستی را آغاز کرد که آن را «از بین بردن آثار تجاوز» نامید.

در این میان، اسرائیل اشغال سینا را تکمیل کرده و از وجود کانال سوئز بهره‌برداری نمود. نیروهایش در پشت این مانع آبیِ دشوار و آشکار مستقر شدند و سپس در کرانهٔ شرقی آن، یک خاکریز به عنوان مانع دوم ساختند و در پشت آن نیز یک خط دفاعی نظامی مستحکم ایجاد کردند که به نام مهندس آن، به «خط بارليف» معروف شد. این یک وضعیت نظامی فوق‌العاده سخت و دشوار بود.

اگرچه فاجعهٔ ۱۹۴۸ سخت، سهمگین و تکان‌دهنده بود، اما با توجه به زمینه‌سازی انگلیسی‌ها، سلطهٔ بیگانگان بر کشورهای عربی، و کم‌تعداد، ضعیف و وابسته بودن ارتش‌های عربی، برای بسیاری قابل پیش‌بینی بود. اما فاجعهٔ ۱۹۶۷، یک صاعقهٔ تکان‌دهنده بود که تقریباً هیچ‌کس انتظارش را نداشت. این کشورها دیگر «مستقل» شده بودند، شعارهای ناسیونالیسم عربی سر می‌دادند، و تقریباً رهبری عبدالناصر را پذیرفته بودند. عبدالناصر و رسانه‌هایش بسیار از مسئولیتشان برای آزادسازی فلسطین سخن گفته و گفتمان رسانه‌ای خطرناکی را دربارهٔ توانایی‌های نظامی خارق‌العادهٔ مصر در زمینهٔ موشکی و اسلحه منتشر کرده بودند. به همین دلیل، بدبین‌ترین و متنفرترین افراد از عبدالناصر نیز تصور نمی‌کردند که چنین فاجعه‌ای، با این سرعت، رخ دهد. گویی آن ارتش و آن همه سلاح و تجهیزات، ناگهان بخار شده و به خاکستر تبدیل گشته بودند. و اینک، دشمنی که آرزو داشتیم به تل‌آویو حمله کنیم و کارش را یکسره نماییم، به فاصلهٔ دو ساعتی از قاهره رسیده بود!!

اما در سوریه، اشغال جولان به ‌آسانی صورت گرفت؛ با وجود آنکه این منطقه یک فلات مرتفع است که اگر ارتشی با کمترین میزان آمادگی و هوشیاری در آن حضور داشت، اشغالش تقریباً ناممکن بود. در این نبرد، هزار سرباز سوری کشته شدند.

و اما در اردن، رابطهٔ عالی و ویژهٔ ملک حسین با اسرائیلی‌ها و آمریکایی‌ها، مانع از آن می‌شد که پادشاه به متحدانش گمان بد ببرد. حتی دیدارهای محرمانه میان پادشاه و رهبران صهیونیست آغاز شده بود و این در آن زمان، یک جنایت بزرگ و حرام به شمار می‌رفت که هیچ‌کس جرئت فکر کردن به آن را نیز نداشت. قدرت این رابطه به حدی بود که اسرائیل، چند روز قبل یا در همان صبح روز حمله، به ملک حسین خبر داده بود.[۴] با این حال، پس از نیمروز همان روز، نیروهای اسرائیلی به کرانهٔ باختری، که تحت حاکمیت اردن بود، یورش بردند و نه پیمان پادشاه را حفظ کردند و نه حرمتش را… البته این در صورتی است که این تهاجم – همان‌طور که برخی گمان می‌کنند – با توافق دو طرف نبوده باشد؛ والله اعلم! چرا که از این نظام‌ها و به‌ویژه نظام اردن، هیچ‌چیز بعید نیست. بیش از شش هزار سرباز اردنی کشته شدند و رود اردن به خط مرزی میان اردن و «اسرائیل» تبدیل شد. با این تهاجم، آرزوهای پادشاه فقید، عبدالله (پدربزرگ ملک حسین)، برای گسترش مرزهای اردن، برای همیشه به خاک سپرده شد.

و به این ترتیب، مسجدالاقصی، سومین مسجد مقدس مسلمانان، به دست اشغالگران صهیونیست افتاد. قدس، سالم و بدون هیچ جنگ و دفاعی سقوط کرد؛[۵] بی‌آنکه حتی ده جوان یا سرباز اردنی در اطراف آن کشته شوند.[۶]

اسرائیل به‌سرعت، شش روز پس از آغاز جنگ (۱۱ ژوئن ۱۹۶۷)، محلهٔ «المغاربه» را که چسبیده به مسجدالاقصی بود، پس از اخراج فوری ساکنانش، ویران کرد و آن را به محیطی برای عبادت یهودیان در برابر دیوار بُراق (که آن را دیوار نُدبه می‌نامند) تبدیل نمود. سپس، دوازده روز بعد (۲۸ ژوئن ۱۹۶۷)، اعلام کرد که قدس به یک شهر یکپارچه تحت حاکمیت اسرائیل تبدیل شده است. پس از آن، با سرعت و به شکلی منظم، ساخت شهرک‌های یهودی‌نشین جدید را در قدس شرقی، مصادره یا تخریب بناهای تاریخی اسلامی، و ساخت کنیسه‌های جدید چسبیده به مسجدالاقصی را آغاز کرد. و فراتر از همهٔ این‌ها، برنامهٔ خطرناک حفاری در زیر مسجدالاقصی آغاز شد؛ امری که پیوسته در حال افزایش و گسترش بوده و اکنون به یک خطر واقعی برای فروریختن مسجد، که بسیاری از دیوارها و پایه‌هایش عملاً آسیب دیده و دچار ترک شده‌اند، تبدیل گشته است. یک تلاش خطرناک نیز برای به آتش کشیدن مسجدالاقصی (۲۱ اوت ۱۹۶۹) صورت گرفت.

سقوط ناسیونالیسم و ناصریسم

سنت خداوند در میان مخلوقاتش بر این قرار گرفته که افکار، زمانی که پیروز می‌شوند، گسترش می‌یابند و زمانی که شکست می‌خورند، عقب‌نشینی کرده و محو می‌شوند. هیچ پیروزی یا شکست بزرگی نیست، مگر آنکه موجی فکری موافق با نتایج نبرد، به دنبال آن بیاید. طبق همین سنت الهی، شکست نظامی، ضربه‌ای مهلک بر پیکر افکار رایج آن دوره وارد آورد. این شکست، سرآغاز افول افکار ناصریسم، ناسیونالیسم و کمونیسم بود که در دوران عبدالناصر بر مصر و بیشتر کشورهای عربی حاکم بود. برخی از علما این را درک کردند و هنگام وقوع این فاجعه، سجدهٔ شکر به جای آوردند.[۷]

کار به جایی رسیده بود که کفر آشکار و وقیحانه در رسانه‌های دولتی ترویج می‌شد. این جدای از موج انحطاط اخلاقی و اباحی‌گری بود که از طریق رسانه‌ها، فیلم‌ها و سریال‌ها به جامعه سرازیر می‌شد، تا جایی که هر کس در آن زمان به این کشورها می‌نگریست، گمان می‌کرد که اسلام به کلی در حال انقراض است. ابراهیم اخلاص، یک ماه پیش از فاجعهٔ دوم، در روزنامهٔ ارتش سوریه نوشت: «خدا، سرمایه‌داری، امپریالیسم و تمام ارزش‌هایی که بر جامعهٔ پیشین حاکم بود، به عروسک‌های مومیایی‌شده در موزه‌های تاریخ تبدیل شده‌اند».[۸] و کسی که کتابی اسلامی در دست داشت، در نظر جامعه‌ای که مسحور و مفتون عبدالناصر بود، مانند یک مجرم به نظر می‌رسید.[۹]

از خطرناک‌ترین نتایجی که این فاجعهٔ دوم در ارتباط با موضوع کنونی ما، یعنی تاریخ فلسطین، به بار آورد، چند مورد است که مهم‌ترینشان عبارتند از:

۱. در هم شکستن و فروریختن بتِ عبدالناصر، ناصریسم و ناسیونالیسم عربی سکولار.[۱۰]

۲. جوانه‌ زدن دوبارهٔ اندیشه‌های اسلامی، به‌ویژه در مصر و شام.[۱۱]

۳. فلسطینیان احساس کردند که فریب خورده و به آنان خیانت شده است، زیرا تمام سرزمینشان به دست همان نیروهای عربی از دست رفت که همواره آنان را سرکوب کرده، از اموالشان گرفته و به آنان وعدهٔ آزادی قریب‌الوقوع و بازگشت سریع به سرزمین‌های از دست ‌رفته‌شان را داده بودند. یک باور جدید در میانشان شکل گرفت که دیگر هیچ امیدی به این نظام‌های عربی و این ناسیونالیسم عربی نیست. و همین امر، جانی تازه به «معنای ملی فلسطینی» بخشید و باعث استقبال از گروه‌های فلسطینی‌ای شد که بار مقابله با اشغال را بر دوش گرفتند.

۴. برای اولین بار، حکومت مصر پس از یک دورهٔ طولانی از طرد، بی‌اعتنایی و تلاش برای نفوذ، به نوعی همکاری با جنبش مقاومت فلسطین روی آورد و دیگر حکومت‌های عربی نیز این راه را در پیش گرفتند، در حالی که برخی نظام‌های دیگر بر همان حالت تردید و شک یا حتی دشمنی خود باقی ماندند.[۱۲]

«اسرائیل»، قدرت اول منطقه

اسرائیل در این جنگ به مجموعه‌ای از دستاوردهای تعیین‌کننده در تاریخ خود دست یافت و می‌توان جنگ ۱۹۶۷ را اوج قدرت و صعود نظامی آن در منطقه دانست. این امر به چند دلیل است:

۱. اگرچه اسرائیل با حمایت بریتانیا و پشتیبانی قوی استعمار تأسیس شده بود، اما در این جنگ ثابت کرد که می‌تواند با توان ذاتی خود و بدون اتکا به یک ابرقدرت، رشد و صعود کند.

۲. اگرچه بقای آن در دورهٔ پس از اعلام موجودیت (۱۹۴۸) مورد تردید بود و بسیاری باور نمی‌کردند که یک کشور کوچک بتواند در میان اقیانوسی از دشمنان عرب دوام بیاورد، اما در این جنگ ثابت کرد که دولتی توانمند برای رشد، توسعه و گسترش است و در نتیجه می‌توان برای بستن قراردادهای سیاسی، اقتصادی یا نظامی روی آن حساب باز کرد.

۳. اسرائیل دستاوردهای خود در جنگ ۱۹۴۸ را تثبیت کرد. دیگر هیچ‌کس در محافل سیاسی از «نابودی اسرائیل» سخن نمی‌گفت، بلکه مطالبات سیاسی، حتی شصت سال پس از این جنگ، به «بازگشت به مرزهای ۴ ژوئن ۱۹۶۷» محدود شد.

اسرائیل پس از جنگ ۱۹۶۷، به قدرت بلامنازع منطقه تبدیل شد، زیرا توانست به طور همزمان به کشورهای اطراف خود یورش ببرد. در نتیجه، خود را به عنوان تنها متحدی که می‌توان روی آن حساب باز کرد، مطرح نمود. پیش از این جنگ، ممکن بود که در دولت یک ابرقدرت مانند آمریکا، بر سر اینکه آیا سرمایه‌گذاری روی اسرائیل سودمندتر است یا روی دیگر نظام‌های وابسته به خود، اختلاف نظر وجود داشته باشد. زیرا اسرائیل، هرچقدر هم که حمایت می‌شد، باز هم یک دولت بیگانه و کاشته‌شده با زور در منطقه‌ای بود که آن را نمی‌پذیرفت و این امر، در آیندهٔ میان‌مدت و بلندمدت، به منافع آمریکا ضرر می‌رساند. از سوی دیگر، کشورهای دیگری در منطقه مانند مصر، ترکیه یا ایران – که هر سه در آن زمان کاملاً وابسته به آمریکا و مشتاق تبدیل شدن به قدرت اصلی منطقه بودند و از نظر جمعیت و منابع، امکاناتی غیرقابل مقایسه با اسرائیل داشتند – می‌توانستند خود را به عنوان گزینه‌ای سودمندتر و شایسته‌تر برای رهبری منطقه و حفاظت از منافع خارجی معرفی کنند و به این ترتیب، به متحد اصلی آمریکایی‌ها تبدیل شوند. اما با این جنگ، اسرائیل راه را بر هر قدرت عربی دیگری برای رقابت با خود در ذهنیت استعماری بست.

این جنگ به آوارگی بیش از سیصد هزار فلسطینی دیگر منجر شد. با وجود آنکه این عدد بسیار بزرگ است، اما در مقایسه با آنچه در فاجعهٔ اول (۱۹۴۸) رخ داد و با در نظر گرفتن گذشت زمان، عددی کم به شمار می‌رود. دلیلش آن بود که حافظهٔ مردم فلسطین در فاجعهٔ اول، یادآور جنگ جهانی اول بود که در آن بسیاری از مردم به دلیل شرایط جنگ، روستاهایشان را ترک کرده و سپس بازگشته بودند. بنابراین، آنان گمان می‌کردند که اگر خارج شوند، پس از ورود ارتش‌های عربی و شکست باندهای صهیونیستی، باز خواهند گشت. اما در سال ۱۹۶۷، حافظهٔ مردم، تجربهٔ فاجعهٔ اول را در خود جای داده بود و می‌دانستند که یهودیان کشور را اشغال و مردمش را آواره کرده‌اند و قصد ماندن دارند. به همین دلیل، بسیاری در سرزمین‌ها، روستاها و شهرهایشان سرسختانه باقی ماندند و خارج نشدند. همچنین، خود اسرائیل نیز در آن زمان، عملیات جایگزینی و کوچاندن را به شکلی که در سال ۱۹۴۸ انجام داده بود، اجرا نمی‌کرد، بلکه توسعه‌ای ناگهانی و بزرگ‌تر از ظرفیت انسانی و جمعیتی خود را تجربه می‌کرد؛ توسعه‌ای که برخلاف فاجعهٔ اول، تدریجی نبود.

از گران‌بهاترین چیزهایی که اسرائیل به دست آورد، آرشیوهای دو دستگاه امنیتی مصر و اردن بود که حاوی نام‌های نیروهای مقاومت و قهرمانان عملیات فدایی بود. این یکی از خسارت‌های خطرناکی بود که توان مقاومت را در مرحلهٔ پس از فاجعهٔ دوم (۱۹۶۷) در هم شکست و بسیاری از قهرمانان را به دست اسرائیلی‌ها انداخت.[۱۳] علاوه بر این، آنان با یک محیط روانی و روحی ضعیف مواجه شدند؛ مردمی که زیر سرکوب دو نظام حاکم در هم شکسته و توان مقاومت از آنان سلب شده بود[۱۴] و به دلیل نبود آگاهی اسلامی در نتیجهٔ سرکوب اسلام‌گرایان در آن دوره، تعداد کسانی که می‌شد آنان را به مزدوری گرفت و به دام انداخت، افزایش یافته بود.[۱۵]

آرام‌ آرام، اسرائیل با تشویق و تهدید و با انواع ابزارهای نظامی و امنیتی، توانست بر هسته‌های مقاومت در سرزمین‌های اشغالی مسلط شود، تا آنجا که مقاومت تقریباً در حدود سال ۱۹۷۳ خاموش شد.[۱۶]

به دلیل همین دستاوردهای حیاتی برای اسرائیل، برخی پیشنهاد داده‌اند که مجسمهٔ بزرگی از عبدالناصر در اسرائیل نصب شود… چرا که اگر او نبود، اسرائیل هرگز به این جایگاهی که رسید، نمی‌رسید.[۱۷]

نویسنده: محمد الهامی

ترجمه شده توسط هوش مصنوعی. پرامپت، بازبینی و مطابقت با متن اصلی: عبدالله شیخ آبادی


[۱] منظور نویسنده آن است که تا وقتی شعار ناسیونالیسم عربی و امت واحد عربی مطرح بود، مصر کنترل غزه را در دست داشت چون آن را بخشی از جهان عرب می‌دانست. اردن نیز کرانهٔ باختری و قدس را در اختیار داشت. اما همینکه این دو منطقه توسط صهیونیست‌ها اشغال شد، تبدیل به قضیهٔ «فلسطینی‌ها» شد و فلسطینی‌ها با سرنوشت خودشان رها شدند. آنچه امروز در میان برخی از مسلمانان دیده می‌شود همین است که می‌گویند فلسطین ربطی به ما ندارد و قضیهٔ عرب‌هاست. عرب‌ها هم رو به ناسیونالیسم محدود کشوری آورده‌اند به این صورت که می‌گویند فلسطین قضیه مصر نیست، یا فلسطین قضیهٔ اردن نیست و به این صورت… (مترجم).

[۲] جلال کشک، ثورة يوليو الأمريكية (انقلاب ژوئیهٔ آمریکایی)، (۲۳).

[۳] احمد منصور، أحمد ياسين شاهد على عصر الانتفاضة (احمد یاسین شاهدی بر عصر انتفاضه)، (۶۰).

[۴] برای برخی جزئیات نگاه کنید به محمد حسنین هیکل، كلام في السياسة (سخنی در سیاست)، (۱۲۷ و پس از آن).

[۵] احمد الشقیری، الأعمال الكاملة (مجموعه آثار)، (۲/ ۲۵۱).

[۶] عبدالله عزام، الذخائر العظام (گنجینه‌های بزرگ)، (۱/ ۸۳۸).

[۷] شیخ مصری و مفسر مشهور، محمد متولی شعراوی، این موضوع را دربارهٔ خودش در یک کلیپ ویدیویی مشهور و منتشر شده در اینترنت ذکر کرده است.

[۸] عبدالله عزام، الذخائر العظام (گنجینه‌های بزرگ)، (۱/ ۸۳۹).

[۹] احمد منصور، أحمد ياسين شاهد على عصر الانتفاضة (احمد یاسین شاهدی بر عصر انتفاضه)، (۷۸، ۸۱ و پس از آن).

[۱۰] صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۹۴)؛ فتحی الشقاقی، الأعمال الكاملة (مجموعه آثار)، (۱/ ۱۷۹).

[۱۱] عبدالله عزام، الذخائر العظام (گنجینه‌های بزرگ)، (۱/ ۸۵۱، ۸۵۲).

[۱۲] صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۸۸، ۹۶ و پس از آن).

[۱۳] صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۱۰۰)؛ احمد جبریل، ذاكرة الثورة (خاطرات انقلاب)، (۱۳۹، ۱۴۰).

[۱۴] احمد الشقیری، الأعمال الكاملة (مجموعه آثار)، (۴/ ۹۷۸).

[۱۵] احمد منصور، أحمد ياسين شاهد على عصر الانتفاضة (احمد یاسین شاهدی بر عصر انتفاضه)، (۶۹).

[۱۶] احمد منصور، أحمد ياسين شاهد على عصر الانتفاضة (احمد یاسین شاهدی بر عصر انتفاضه)، (۷۸، ۷۹).

[۱۷] جلال کشک، ثورة يوليو الأمريكية (انقلاب ژوئیهٔ آمریکایی)، (۲۳، ۶۱۴).