خلاصهٔ داستان فلسطین (۶) بین دو فاجعه

«آژانس یهود» پس از تأسیس دولت صهیونیستی، لحظه‌ای از کار باز نایستاد. قدرت‌های بین‌المللی به محض اعلام موجودیت، این دولت را به رسمیت شناختند. آمریکا و روسیه، دو ابرقدرت آن زمان، اولین کشورهایی بودند که این دولت نامشروع را به رسمیت شناختند و دیگر قدرت‌های اروپایی نیز به دنبال آنان آمدند.

اولین چیزی که بن گوریون برای تثبیت آن کوشید، انتخاب قدس به عنوان پایتخت دولت اسرائیل بود؛ با وجود آنکه این اقدام برخلاف میل قدرت‌های بین‌المللی، یعنی همان متحدان صهیونیست‌ها، بود. اما بن گوریون تصمیم خود را عملی کرد و مقر دولت و وزارتخانه‌ها را به قدس منتقل نمود و نظر حامیان و متحدانش را نادیده گرفت. تنها وزارت خارجه در تل‌آویو باقی ماند، زیرا سفارتخانه‌ها و هیئت‌های دیپلماتیک در آنجا مستقر بودند. به این ترتیب، قدس از همان روزهای نخست، پایتخت عملی اسرائیل بود و کشور از آنجا اداره می‌شد، در حالی که تل‌آویو پایتخت رسمی باقی ماند. وزرا با چنان عجله‌ای به قدس رفتند که گولدا مئیر مدتی را در اتاقی روی پشت‌بام یک ساختمان زندگی می‌کرد تا خانه‌ای در شأن یک وزیر برایش آماده شود.[۱]

در عرصهٔ سیاسی نیز، اسرائیل برای تثبیت جایگاه و تحکیم وجود خود کوشید تا خود را به یک واقعیت انکارناپذیر تبدیل کند. و از همان زمان، «وسواس امنیتی» به دغدغهٔ اصلی و مسلط این رژیم تبدیل شد:

از آنجا که این دولت بر شالودهٔ آواره کردن شمار زیادی از ساکنان اصلی سرزمین بنا شده بود، ناگزیر باید تمام توان خود را برای ترساندن و مرعوب کردن این مردم به کار می‌گرفت تا آنان را از هرگونه تلاش برای بازپس‌گیری خاکشان یا حتی نفوذ به درون مرزهای آنچه اکنون «اسرائیل» خوانده می‌شد بازدارد.

و از آنجا که این دولت در محیطی عربی به وجود آمده بود که آن را نمی‌پذیرفت و برای نابودی‌اش تلاش می‌کرد، باید تمام توان خود را برای اثبات قدرت و توانایی‌اش در مقابله و دفاع از خود به کار می‌گرفت. علاوه بر این، وضعیت عرب‌ها پس از مدتی، اسرائیل را به این جاه‌طلبی وسوسه کرد که توانایی خود را برای به دست آوردن نفوذ بیشتر و حتی سرزمین‌های جدید از باقی‌ماندهٔ فلسطین، یعنی کرانهٔ باختری و غزه، به اثبات برساند.

به همین دلیل، می‌بینیم که اسرائیل چندین حمله را به کرانهٔ باختری، غزه، سوریه و اردن ترتیب داد که در آن‌ها، تعداد زیادی از غیرنظامیان و نیروهای پلیس و ارتش کشته شدند. آنان حتی اجساد کسانی را که هنگام تلاش برای نفوذ به سرزمین‌های اشغالی ۱۹۴۸ دستگیر کرده بودند، مُثله و تکه‌تکه کردند.[۲]

خطرناکترین و گسترده‌ترین اقدامی که اسرائیل مرتکب شد، حملهٔ وسیع آن در سال ۱۹۵۶ به صحرای سینا در داخل خاک مصر بود. این حمله، جنگی را آغاز کرد که بهانه‌ای برای دخالت انگلیس و فرانسه شد؛ این پس از آن بود که عبدالناصر، «شرکت کانال سوئز» را ملی اعلام کرده بود. اسرائیل در این اقدام خطرناک، بر روی غفلت و فساد شایع در دولت عبدالناصر حساب کرده بود. نیروهای انگلیسی و فرانسوی به‌سرعت کانال سوئز را اشغال کردند و ارتش مصر ضربهٔ سختی خورد. اما این تهاجم که به «جنگ سوئز» و همچنین «تجاوز سه‌گانه» معروف شد، برخلاف میل آمریکایی‌ها و همچنین شوروی بود، زیرا حضور استعمار قدیم (انگلیس و فرانسه) را در مناطقی که آمریکایی‌ها به ارث برده بودند، تجدید می‌کرد. آمریکا با تمام توان در برابر این تجاوز سه‌گانه ایستاد تا آنکه همه را مجبور به عقب‌نشینی کرد. با این حال، اسرائیل با این جنگ، چندین دستاورد مهم و تعیین‌کننده برای خود به دست آورد که مهم‌ترینشان این بود:

۱- اثبات توانایی‌اش در انجام یک حملهٔ غافل‌گیرانه و موفق به مصر که بزرگترین کشور عربی و دارای قوی‌ترین ارتش در میان عرب‌ها بود. این، اولین آزمون برای حکومت نظامی مصر بود که پس از «انقلاب ژوئیه» به قدرت رسیده بود و ادعا می‌کرد به دلایل متعددی که مهم‌ترینش فلسطین بود، انقلاب کرده است. اکنون آشکار شد که این نظام، نظامی ناتوان است.

۲- به دست آوردن حق آزادی کشتی‌رانی در خلیج عقبه، که اسرائیل را به نیم‌کرهٔ جنوبی زمین متصل می‌کند. با وجود آنکه اسرائیل بر رأس خلیج عقبه در ایلات مسلط بود، اما این خلیج به دو جزیره ختم می‌شود که راه آن را می‌بندند و هر دو جزو خاک مصر هستند. اسرائیل با این جنگ، در ازای عقب‌نشینی خود، این حق را به دست آورد؛ امری که خود مصریان نیز از آن بی‌خبر بودند.

استقرار نیروهای بین‌المللی در مرز مصر و اسرائیل، که به این معنا بود که مصریان دیگر نمی‌توانستند اسرائیل را با هیچ اقدام نظامی غافلگیر کنند. چرا که اگر مصریان به فکر حمله می‌افتادند، می‌بایست این نیروهای بین‌المللی را مطلع یا از آنان درخواست خروج می‌کردند، زیرا امکان نداشت که نیروهای مصری ریسک حمله به نیروهای بین‌المللی را بپذیرند.

چیزی نمانده بود که اسرائیل موفق شود نوار غزه را نیز به عنوان یک منطقهٔ جداگانه تحت نظارت بین‌المللی درآورد، اما تظاهرات گستردهٔ اعتراضی مردم غزه به رهبری اسلام‌گرایان، حاکمیت مصر بر این نوار را حفظ کرد.[۳]

به این ترتیب، اسرائیل با جنگ ۱۹۵۶، قدرت و نفوذ خود را در منطقه تثبیت کرد، بر اهمیت و حضور خود افزود و از رؤیاهای توسعه‌طلبانه‌اش پرده برداشت و نشان داد که به آنچه در سال ۱۹۴۸ به دست آورده، اکتفا نکرده است. بی‌شک، این سهولت در تصرف سینا، او را برای تکرار این کار در سال ۱۹۶۷ وسوسه کرد.

توسعهٔ خطرناک دیگری که اسرائیل در دورهٔ «بین دو فاجعه» آن را عملی کرد، نفوذ به درون نظام‌های عربی از طریق عوامل مستقیمی بود که مناصب حساسی را در اختیار گرفتند. از مهم‌ترین این افراد می‌توان به ایلی کوهن که به مقام معاون رئیس‌جمهور سوریه رسید، و اشرف مروان، داماد عبدالناصر و دبیر ویژهٔ اطلاعاتی او، اشاره کرد. هر دوی این افراد، نقش‌های خطرناک و تعیین‌کننده‌ای در انتقال اطلاعات مهم به اسرائیلی‌ها در جریان فاجعهٔ دوم (۱۹۶۷) و جنگ اکتبر (۱۹۷۳) ایفا کردند.

اوضاع فلسطین بین دو فاجعه

در طول دوران اشغال انگلیس، یک «هویت فلسطینی» واضح برای جامعهٔ فلسطین شکل گرفته بود و تعلق جمعی به هویت و پیوند اسلامی، به شکل آشکاری ضعیف شده بود. این امر به دلایل متعددی بازمی‌گردد که مهم‌ترین آن‌ها عبارتند از:

۱. سستی عمومی که پس از فروپاشی خلافت اسلامی و قرار گرفتن اغلب کشورهای جهان اسلام تحت اشغال بیگانگان، گریبان‌گیر هویت اسلامی در سراسر جهان اسلام شده بود. کشورهایی هم که تحت اشغال مستقیم نبودند، تحت نفوذ مستقیم بیگانگان قرار داشتند.

۲. حاکمیت سکولاریسم در همهٔ این مناطق. در چارچوب این تفکر سکولار، دو مکتب بر سر نفوذ با یکدیگر رقابت می‌کردند: کمونیسم-سوسیالیسمِ چپ‌گرا که به بلوک شرق به رهبری اتحاد جماهیر شوروی گرایش داشت، و لیبرالیسم-سرمایه‌داری که به بلوک غرب به رهبری آمریکا گرایش داشت.

۳. تقویت مفهوم «ملی‌گرایی» با تقسیم شدن تمام این منطقهٔ اسلامی به دولت‌های مدرن. این دولت‌ها برای خود پرچم‌ها، قوانین اساسی و مقرراتی وضع کردند و شروع به ساختن شخصیت ملی مستقل و منحصربه‌فرد خود نمودند و برای ایجاد یک تاریخ مستقل و کهن، به کاوش در آثار باستانی خود پرداختند.

این سه عامل: فروپاشی خلافت اسلامی، حاکمیت سکولاریسم، و تقویت ملی‌گرایی (که همگی تحت سلطه و با حمایت کامل نفوذ بیگانگان بودند)، عواملی درهم‌تنیده و به هم‌پیوسته بودند که یکدیگر را تقویت می‌کردند.

با این حال، این ضعف عمومی در تعلق به پیوند فراگیر اسلامی، در مورد فلسطین به معنای یک گرایش ملی‌گرایانهٔ جدا از هویت عربی نبود. بلکه مردم فلسطین همچنان آزادسازی سرزمینشان را یک «وظیفهٔ عمومی عربی» می‌دانستند و معتقد بودند که عرب‌ها وقتی در فلسطین می‌جنگند، وظیفهٔ طبیعی خود را انجام می‌دهند، نه اینکه مانند دوستان یا متحدان، لطفی می‌کنند یا منتی می‌گذارند. رشد و تقویت این هویت عربی به چند عامل بازمی‌گشت که مهم‌ترین آن‌ها عبارتند از:

۱. این هویت به واقعیت‌های محکم و ریشه‌داری استوار بود؛ جمعیت فلسطین در جوامع اطراف امتداد داشت. یک خانوادهٔ واحد میان فلسطین، اردن، مصر، سوریه و لبنان تقسیم شده بود و بارها پیش می‌آمد که مالک زمین در لبنان یا سوریه زندگی می‌کرد و املاکش در فلسطین بود. بنابراین، نه از نظر جغرافیایی و نه جمعیتی، هیچ معنایی برای «جدایی ملی» یا مرزهای واقعی و مشخص میان آنچه به عنوان مرزهای فلسطین معاصر شناخته شد و مرزهای دیگر کشورها وجود نداشت! و اگر از این حقیقت که فلسطین یک قضیهٔ مقدس اسلامی است که قلب‌ها را در سراسر جهان اسلام به آتش می‌کشد، چشم‌پوشی کنیم، بسیاری از مجاهدان داوطلب «عرب» نیز در واقع برای دفاع از خانواده، اموال، ناموس و سرزمین خودشان به میدان آمده بودند.[۴]

۲. دولت‌های عربی، به‌ویژه کشورهای هم‌مرز با فلسطین، عملاً در این قضیه دخالت سیاسی و نظامی کردند و شعار «عربیت» را سپر خود قرار دادند. آنان از وظیفه‌ای سخن می‌گفتند که آنان را ملزم به دخالت برای آزادسازی فلسطین و مبارزه با صهیونیسم می‌کند. آنان کار را به جایی رساندند که همان‌طور که پیش‌تر گفتیم، مردم فلسطین را از دفاع از خودشان بازداشتند و این راه را بر آنان تنگ کردند، با این استدلال که قضیهٔ آنان یک مسئلهٔ عمومی است نه خصوصی، و مسئلهٔ ارتش‌هاست نه گروه‌های چریکی. رهبران، رسانه‌ها و روشنفکران عرب، همگی همین گفتمان را در پیش گرفتند و این پیام، در جامعه‌ای که دهه‌ها فرسودگی و ضعف را تحمل کرده بود، به‌سرعت با استقبالی گسترده روبرو شد؛ چرا که گفتمان امید و آرزو، همواره به آسانی در جان انسان‌های مظلوم و ناتوان ریشه می‌دواند!

۳. پس از فاجعهٔ ۱۹۴۸، این گفتمان به اوج خود رسید و ناسیونالیسم عربی (سکولار) با ظهور موج ناصریسم در مصر و حزب بعث در سوریه و عراق، به اوج قدرت خود رسید. این گفتمان عربی بر وحدت امت عربی و آزادسازی فلسطین و بیرون راندن باندهای صهیونیستی متمرکز بود. حتی موضوع جنگ فلسطین در اولین بیانیهٔ کودتای نظامی مصر (انقلاب ۲۳ ژوئیه ۱۹۵۲) نیز حضور داشت. در آن زمان، مصر از طریق رادیو و سپس مطبوعات، تقریباً انحصار قدرت رسانه‌ای در جهان عرب را در دست داشت. این گفتمان ملی‌گرای عربی، ضمن آنکه شور و امیدی عظیم در دل فلسطینیان و دیگر ملت‌های عرب برانگیخت، یک تأثیر عمیق‌تر و ماندگارتر نیز داشت: این گفتمان، حس تعلق به هویت قومی-عربی را در میان آنان ریشه‌دار و تثبیت کرد.

اما واقعیت‌های موجود، ورای این گفتمان‌ها و شعارها و حتی در تضاد با آن‌ها بود. نظام‌های عربی به گونه‌ای در این قضیه دخالت می‌کردند که آن را به برگی در دستان خود و وسیله‌ای برای افزایش نفوذشان تبدیل کنند. اگر دورهٔ گذشته شاهد تلاش‌های بی‌وقفهٔ انگلیسی‌ها برای جلوگیری از شکل‌گیری یک رهبری فلسطینی فراگیر بود، این دوره شاهد ایفای همان نقش، اما این بار به دست نظام‌های عربی بود.

«هیئت عالی عربی» به رهبری حاج امین الحسینی تلاش کرد تا برای پر کردن خلأ سیاسی ناشی از خروج بریتانیا، «دولت عموم فلسطین» را تشکیل دهد و پیش از فاجعهٔ ۱۹۴۸، کوشش زیادی در این راه کرد. اما حکومت‌های عربی با این امر مخالفت کردند که سرسخت‌ترین مخالف، ملک عبدالله پادشاه اردن بود که عطش زیادی برای گسترش پادشاهی‌اش داشت. او از سی سال پیش حسرت می‌خورد که چرا با وجود آنکه پسر بزرگ شریف حسین بود، این قطعهٔ کوچک و خشک به او داده شده است. هنگامی که فاجعه رخ داد و ارتش‌های عربی شکست خوردند، هیئت عالی عربی، «دولت عموم فلسطین» را اعلام کرد (۲۳ سپتامبر ۱۹۴۸). تمام کشورهای عربی به جز اردن آن را به رسمیت شناختند. این هیئت، خواستار تشکیل یک مجلس قانون‌گذاری در غزه (۱ اکتبر ۱۹۴۸) به ریاست حاج امین الحسینی برای تأیید مشروعیت دولت شد. اما دولت مصر تنها چند ساعت بعد، حاج امین الحسینی، اعضای دولت و تعدادی از اعضای مجلس را به زور به قاهره منتقل کرد و خود کنترل نوار غزه را به دست گرفت. به این ترتیب، این دولت به یک دولت ظاهری و در تبعید تبدیل شد که هیچ قدرتی برای اعمال اختیارات خود نداشت!![۵] در قاهره نیز نظارت شدیدی بر امین الحسینی اعمال شد و مقر هیئت عالی عربی محاصره گشت و رئیس «دولت عموم فلسطین» ارزشی جز نمایندهٔ فلسطین در اتحادیهٔ عرب نداشت!!

به این ترتیب، کشورهای عربی در عمل راه را برای اسرائیل هموار کردند و به آن کمک کردند تا بیش از آنچه قطعنامهٔ تقسیم برایش تعیین کرده بود، ببلعد و هضم کند.[۶] علاوه بر این، دو نظام عربی مصر و اردن که بر غزه و کرانهٔ باختری مسلط بودند، تمام تلاش خود را برای سرکوب هرگونه عملیات مقاومت یا نفوذ فلسطینیان به داخل مرزهای اسرائیل به کار گرفتند. دستگاه‌های امنیتی آنان برای نفوذ به هر تشکیلات فدایی تلاش می‌کردند.[۷] این در حالی بود که اسرائیلی‌ها به تجاوزات و نقض آتش‌بس خود ادامه می‌دادند. گزارشی از اتحادیهٔ عرب، این تلاش رسمی [کشورهای عربی] را در مبارزه با نفوذ و تعقیب مجاهدان با انواع مجازات‌ها از جمله زندان، جریمه، تبعید، و همچنین ضرب و شتم و شکنجه، مستند کرده است.[۸] این جدای از تخریب و بدنام کردن مقاومت توسط دستگاه‌های رسانه‌ای این نظام‌ها بود.[۹] یعنی نظام‌های عربی از همان لحظهٔ اول، نقش خود را در حفاظت از اسرائیل و تعقیب دشمنانش ایفا کردند.[۱۰] با این تفاسیر، دیگر پرسیدن اینکه آیا نظام‌های عربی به فکر واکنش نظامی به حملات اسرائیل یا حتی بسیج ارتش‌هایشان بودند، پرسشی ابلهانه است. فکر کردن به آزادسازی فلسطین که دیگر جای خود را دارد![۱۱]

اگرچه دولت‌های عربی فلسطین را به صهیونیست‌ها تسلیم و راه را برایشان باز کردند، اما این صرفاً یک فساد یا خطای غیرعمدی نبود. بلکه خواهیم دید که مسیر دولت‌های عربی در قبال فلسطین، یک «مسیر خیانت‌کارانهٔ تمام‌عیار» بود و کشورهایی که گفته می‌شد از استعمار «مستقل» و «آزاد» شده‌اند، در رفتارشان هیچ تفاوتی با زمانی که تحت اشغال بیگانه بودند، نداشتند.

جامعهٔ فلسطین، زلزله‌ای سهمگین را از نظر سیاسی، اقتصادی و اجتماعی تجربه کرد. فاجعهٔ ۱۹۴۸ و موج مهاجرتی که به دنبال داشت، چهرهٔ کل جامعهٔ فلسطین را دگرگون ساخت. اگر پیش از این، از جامعه‌ای سخن می‌گفتیم که در تمام دوران اشغال انگلیس، پیوسته در حال فرسایش و تضعیف بود، اکنون با جامعه‌ای روبرو هستیم که دچار شوک، از هم‌ گسیختگی و پراکندگی شده است؛ تا جایی که حتی می‌توان در مورد اینکه آیا هنوز می‌توان آن را یک «جامعه» نامید یا نه، تردید کرد.

فاجعهٔ پناهندگی، به شکل‌گیری طبقات و لایه‌های اجتماعی جدیدی در اردوگاه‌ها و شهرهای اطراف آن منجر شد. بسیاری به «کشورهای طوق» (هم‌مرز) مهاجرت کردند و بسیاری دیگر به کشورهای عربی خلیج فارس رفتند که در آن زمان شاهد شکوفایی نفتی بودند و ساختن کشور و نهادهایشان را آغاز کرده بودند. فلسطینیان در آنجا فرصت و امیدی برای نجات از فقر یافتند[۱۲] و این کشورها نیز در فلسطینیان، نیروهای کارآمد و متخصصی در تمام زمینه‌ها پیدا کردند. فلسطینیان به آموزش اهمیت ویژه‌ای دادند، زیرا پس از از دست دادن زمین و کشور، این تنها مسیر باقی‌مانده برای رشد اجتماعی اکثر آنان بود. دیگر نه ملکی در کار بود، نه کشاورزی و نه تجارتی. در نتیجه، آنان به یکی از تحصیل‌کرده‌ترین ملت‌های عرب تبدیل شدند و بسیاری از آنان مدارک علمی خود را از دانشگاه‌های عربی، اروپایی و آمریکایی دریافت کردند.[۱۳]

این زلزلهٔ ویرانگر اجتماعی و اقتصادی، همراه با سیاست‌های عربی – به‌ویژه مصر و اردن – تأثیری منفی بر مقاومت فلسطین، چه در بعد سیاسی و چه نظامی، گذاشت. از نظر سیاسی، «هیئت عالی عربی» رو به زوال و نابودی رفت و ستارهٔ بخت حاج امین الحسینی، که تا زمان خروجش از قاهره به مقصد لبنان (۱۹۵۸ م) همچون یک گروگان در آنجا به سر می‌برد، افول کرد. از نظر مقاومت نظامی، کار به عملیات‌های کوچکی محدود شد که توسط افراد یا گروه‌های محدودی انجام می‌شد که تلاش می‌کردند از مرزها عبور کنند یا سربازان را شکار کنند. با این حال، این عملیات‌ها – نسبت به امکاناتشان – دستاورد بزرگی داشتند و در عرض هفت سال (۱۹۴۹ – ۱۹۵۶ م)، حدود ۱۲۰۰ اسرائیلی را به هلاکت رساندند.[۱۴] اما این عملیات‌ها نیز متوقف شد، زیرا نظام ناصری پس از شکست مفتضحانه‌اش در جنگ ۱۹۵۶، در محافظت از مرزها و عدم اجازه به هرگونه حمله علیه اسرائیل، بسیار سخت‌گیر شد. حقیقت آن است که هنوز کسی دفتر جنایات خونین و خائنانهٔ دستگاه‌های امنیتی [ناصر] را نگشوده است؛ دستگاه‌هایی که هرگاه جوانان غزه برای سازماندهی مقاومتی جهت آزادی کشورشان برمی‌خاستند، بی‌رحمانه آنان را سرکوب می‌کردند. و اینکه چگونه این جوانان تا زمان جنگ ۱۹۵۶ در زندان‌ها و بازداشتگاه‌های عبدالناصر باقی ماندند و سپس پرونده‌هایشان به نیروهای اشغالگر اسرائیلی تحویل داده شد.[۱۵]

در سایهٔ این یأس عمومی و خلأ کامل، در سال بعد (۱۹۵۷ م)، جوانان فلسطینی شروع به تشکیل یک جنبش جدید کردند: جنبش «فتح» که در کویت تأسیس شد،[۱۶] جایی که در آن زمان فلسطینیان زیادی در آن حضور داشتند. این جنبش، نُه سال در سکوت باقی ماند تا آنکه اولین عملیات نظامی خود را در دسامبر ۱۹۶۴ آغاز کرد. این جنبش با تکیه بر جوانان اخوان‌المسلمین، آغازی اسلامی داشت، اما به دلایل و شرایطی که ان‌شاءالله بعداً به آن خواهیم پرداخت، سرانجام به یک جنبش سکولار تبدیل شد.

یکی از کاستی‌های این بررسی مختصر ما آن است که نمی‌توان حق مطلب را در مورد موضوع «پناهندگان» ادا کرد. این یکی از تراژدی‌های تلخی است که با جامعهٔ فلسطین گره خورده است. یک خانوادهٔ واحد از هم پاشید و اعضای آن بسته به شرایط، سطح تحصیلات، استعداد و فرصتی که برای هر یک فراهم بود، در چندین کشور و حتی چندین قاره پراکنده شدند. پناهندگان در هر کشور عربی، با انواع و اقسام خواری، تحقیر و طرد روبرو شدند. بارها با آنان رفتاری پست‌تر از دیگر بیگانگان می‌شد، چه رسد به آنکه شهروند محسوب شوند. هیچ کشور عربی‌ای وجود نداشت که برای بهره‌برداری از توانایی‌های فلسطینیان بر پایهٔ برابری کامل با مردم خود، تلاشی کند. بلکه رفتارها میان بد و بدتر در نوسان بود. این فاجعه‌ای است که بر تمام جنبه‌های زندگی، از سفر و تحصیل و درمان گرفته تا کار و مسکن و زندگی کودکان و حتی دفن مردگان، تأثیر می‌گذارد. فراتر از همهٔ این‌ها، پناهندگان در دوران‌های آشوب سیاسی و جنگ‌ها، قربانیانی حاضر و آماده بودند که باید بها می‌پرداختند و محنت‌ها را تحمل می‌کردند.

با اذعان کامل به اینکه بدون درک و هم‌زیستی با قضیهٔ پناهندگان، نمی‌توان فهم درستی از قضیهٔ فلسطین داشت، اما ضرورت‌های خلاصه‌سازی و گزینشی که در چنین تحقیقی ناچار به آن هستیم، ما را مجبور می‌کند که به همین اشارهٔ کوتاه بسنده کنیم و در این پروندهٔ تلخ، عمیق نشویم!

اوضاع کشورهای عربی پس از فاجعهٔ ۱۹۴۸

فاجعهٔ ۱۹۴۸، موجی سهمگین از کودتاها، ترورها و انقلاب‌ها را در منطقه، به‌ویژه در «کشورهای طوق» (هم‌مرز با فلسطین)، به راه انداخت. تفسیرهای گوناگونی از این فاجعه و دلایل آن ارائه شد و در نتیجه، راه‌های متعددی نیز برای آینده پیشنهاد گشت. این موج درونی که از خشمی عظیم در میان عرب‌ها و مسلمانان سرچشمه می‌گرفت، با موج دیگری از غرب تداخل پیدا کرد: موج جانشینی آمریکا و شوروی به جای نفوذ بریتانیا و فرانسه در منطقه.

در نتیجه، منطقه مملو از بازیگران، ماجراجویان، سازمان‌ها و سیاست‌های درهم‌تنیده شد. بازیگران داخلی، حامیان خارجی یافتند و حامیان خارجی نیز محیط، فضا و عناصر بسیاری را برای سرمایه‌گذاری و بهره‌برداری پیدا کردند. به همین دلیل، سال‌های پس از فاجعهٔ ۱۹۴۸، از پرشورترین، آشفته‌ترین و پرتحرک‌ترین سال‌ها در جهان عرب، به‌ویژه در منطقهٔ شام، مصر و عراق، به شمار می‌رود. اما نتیجهٔ نهایی به نفع طرف‌های غالب و برتر، یعنی پیروزمندان جنگ جهانی دوم رقم خورد: آمریکایی‌ها و اتحاد جماهیر شوروی.

قضیهٔ فلسطین یکی از روشن‌ترین دلایل برای این مدعاست که مجموعهٔ کودتاها و تحولاتی که منطقهٔ عربی شاهد آن بود، در نهایت نه به نفع ملت‌های عرب تمام شد و نه به خروج از نفوذ بیگانگان انجامید. چرا که با وجود تغییر نظام‌های پادشاهی به جمهوری، با وجود جابجایی پادشاهان و همچنین رؤسای جمهور، موضع‌ها در قبال فلسطین ثابت ماند: هیچ‌کس آزاری به اسرائیل نرساند و هیچ‌کس تلاشی واقعی برای آزادسازی فلسطین یا حمایت از مردم آن نکرد.[۱۷]

از آنجا که مجال تفصیل نیست، در اینجا تنها به بررسی اوضاع «کشورهای طوق»، یعنی مصر، اردن، سوریه و لبنان، بسنده می‌کنیم، زیرا تأثیر آنان بر مسیر این قضیه آشکارتر است.

 (۱) مصر

جنگ ۱۹۴۸ هنوز به پایان نرسیده بود که حکومت مصر بر جماعت «اخوان‌المسلمین»، که نیروی اصلی داوطلبان جهاد در فلسطین بود، یورش برد. فرمان انحلال این جماعت، مصادرهٔ اموال و دستگیری رهبران و بسیاری از اعضای آن، از جمله همان داوطلبانی که به عنوان نیروی کمکی در کنار ارتش مصر می‌جنگیدند، صادر شد.[۱۸] شعار «اخوان از صهیونیست‌ها خطرناک‌تر است»[۱۹] سر داده شد و اندکی بعد، حسن البنا، بنیان‌گذار و رهبر این جماعت، ترور شد تا این جماعت پس از این ضربهٔ سهمگین، وارد مرحله‌ای از سرگردانی شود.

با این حال، گروهی در ارتش مصر به رهبری جمال عبدالناصر، توانستند بر پایهٔ تلاش‌های پیشین اخوان، کمونیست‌ها و دیگران، یک کودتای نظامی را اجرا و قدرت را به دست گیرند. این عملیاتی بود که توسط آمریکا برای جایگزینی استعمار انگلیس در مصر طراحی شده بود و همین‌طور هم شد. با این کودتا، مصر از نفوذ بریتانیا به نفوذ آمریکا منتقل شد. با وجود آنکه جماعت اخوان از طریق اعضای خود در ارتش، یکی از پایه‌های اجرای این کودتا بود، تا جایی که دو مأموریت خطرناک محاصرهٔ کاخ‌های اصلی پادشاه در قاهره و اسکندریه را دو عضو اخوان بر عهده داشتند، با این حال، این جماعت پس از آنکه عبدالناصر توانست در آن نفوذ و رهبری‌اش را متلاشی کند، ضربه‌ای کاملاً خردکننده از او دریافت کرد.

عبدالناصر به تنهایی بر مصر حاکم شد و دوره‌ای سرشار از ظلم، سیاهی و فساد را آغاز کرد، تا جایی که دوران او به حق، «عصر ستم‌ها و شکست‌ها»[۲۰] نام گرفت. این دوران به شکلی غیرقابل مقایسه، از دوران اشغال انگلیس بی‌رحمانه‌تر بود. عبدالناصر هرگز در هیچ نبردی پیروز نشد. او وحدت با سودان را از دست داد و سودان از مصر جدا شد. وحدت با سوریه به سراغش آمد، اما نتوانست آن را بیش سه سال حفظ کند و آن را نیز از دست داد. سپس در جنگ یمن شکست خورد و در دو جنگ در برابر اسرائیل نیز متحمل شکست شد و در حالی از دنیا رفت که مصر، سودان، نوار غزه و سینا را از دست داده بود! این جدای از افولی بود که کشور در تمام زمینه‌های دیگر، از جمله سیاست، اقتصاد، اجتماع، فرهنگ و اخلاق، دچار آن شد.

با وجود شعارهای فراوان دربارهٔ آزادسازی فلسطین و دولت موعود و امثال آن، عبدالناصر هرگز به فکر حمله به اسرائیل نیفتاد.[۲۱] او حتی اسکان دوازده هزار خانوادهٔ [فلسطینی] در سینا را پذیرفت[۲۲] و حتی از او نقل شده که به فکر صلح با اسرائیل بوده، اما از ترس ترور شدن مانند آنچه برای ملک عبدالله پادشاه اردن اتفاق افتاد، از آن منصرف شده است.[۲۳] او بودجهٔ ارتش را در سال‌های نخست حکومتش کاهش داد[۲۴] و همان فرماندهان نظامی که در سال ۱۹۵۶ شکست خورده بودند، در مناصب خود باقی ماندند تا در سال ۱۹۶۷، شکستی سخت‌تر و تلخ‌تر را تجربه کنند. ارتش و دیگر نهادهای دولتی در وضعیتی هولناک از فساد و انحطاط به سر می‌بردند.

(۱) سوریه

سوریه، عصر کودتاهای نظامی در کشورهای عربی را افتتاح کرد و این کودتاها، ابزار و بازوهایی بودند که قدرت‌های استعماری به آن‌ها تکیه می‌کردند. سوریه تنها در عرض یک سال، شاهد سه کودتای نظامی پی‌درپی بود: کودتای حسنی الزعیم (مارس ۱۹۴۹)، کودتای سامی الحناوی (اوت ۱۹۴۹)، و کودتای ادیب الشیشکلی (دسامبر ۱۹۴۹).

ادیب الشیشَکلی تلاش کرد تا از پشت پرده‌ای مدنی حکومت کند، اما وقتی در این کار ناکام ماند، کودتای دوم خود را، که چهارمین کودتای نظامی کشور بود، اجرا کرد (نوامبر ۱۹۵۱) تا به تنهایی حاکمیت نظامی تمامیت‌خواه را در دست بگیرد. این وضعیت ادامه داشت تا آنکه کودتای دیگری علیه او (فوریه ۱۹۵۴) به رهبری فیصل الاتاسی، حکومت الشیشکلی را سرنگون کرد و قدرت را به غیرنظامیان سپرد تا سوریه برای مدت چهار سال، دوره‌ای را که «بهار دموکراسی» نامیده می‌شود، تجربه کند.

در سال ۱۹۵۸، شکری القُوَتلی با طرح وحدت به مصر روی آورد. با آنکه عبدالناصر از این پیشنهاد استقبال نمی‌کرد، اما چاره‌ای جز پذیرش آن ندید. اتحاد میان مصر و سوریه شکل گرفت و نام جدید «جمهوری متحدهٔ عربی» برای آن انتخاب شد. اما این اتحاد شکننده، دیری نپایید و تنها سه سال بعد، با وقوع یک کودتای نظامی (۱۹۶۱) در سوریه علیه حاکمیت استبدادی و فاسد مصر، از هم پاشید. عبدالناصر نیز به‌ سادگی در برابر این کودتا تسلیم شد. به این ترتیب، عبدالناصر – ابتدا با سیاست‌های فاسدش و سپس با تسلیم و عقب‌نشینی‌اش – یک فرصت طلایی و گرانبهای دیگر را برای اتحاد میان دو کشور مهم عربی، آن هم در آن دوران حساس، از دست داد.

در سال ۱۹۶۳، کودتای نظامی دیگری توسط «کمیتهٔ نظامی» حزب بعث اجرا شد تا کشور وارد دوران آهنین و خشن بعثی‌ها شود. وضعیت پس از یک کودتای نظامی داخلی دیگر (۱۹۶۶) که گارد قدیم بعثی‌ها را کنار زد و به انشعاب حزب بعث میان عراق و سوریه منجر گردید، بدتر شد. و سپس، یک کودتای داخلی دیگر (۱۹۷۰) به رهبری حافظ اسد، آخرین بقایای غیرنظامیان و حیات سیاسی را از میان برد تا دوره‌ای زشت و شنیع از استبداد آغاز شود که بدترین دورانی بود که سرزمین شام در همهٔ تاریخ خود به چشم دیده بود.

با این مرور سریع و گذرا، به وضوح پیداست که سوریه نه آمادگی و نه فرصتی برای کمک به فلسطین داشت. بلکه برعکس، حسنی الزعیم، رهبر اولین کودتا، تلاش کرد تا دست صلح را به سوی اسرائیل دراز کند و پیشنهاد صلح کامل، تبادل سفیر و اسکان سیصد هزار پناهندهٔ فلسطینی در سوریه را مطرح نمود. اما بن گوریون این پیشنهاد را رد کرد، زیرا او می‌خواست بر تمام دریاچهٔ طبریه مسلط شود، نه آنکه آن را با سوری‌ها تقسیم کند و همچنین نمی‌خواست توافق‌نامه‌هایی را بپذیرد که مرزهایی تنگ‌تر از جاه‌طلبی‌های گسترده‌اش برای «سرزمین موعود اسرائیل» ترسیم کند![۲۵]

(۳) اردن

برخلاف وضعیت آشفتهٔ سوریه، و برخلاف مصر و عراق که نظام پادشاهی در آن‌ها به جمهوری تبدیل شد، اردن از باثبات‌ترین و ریشه‌دارترین نظام‌ها برخوردار بود. این کشور، تنها کشوری بود که نظام حکومتی‌اش تغییر نکرد و حتی خانوادهٔ حاکم آن نیز جابجا نشد، بلکه حکومت با ملک عبدالله و سپس با نسل او ادامه یافت. این نه به آن دلیل بود که این نظام از رضایت مردمی یا قدرت ذاتی برخوردار بود – چرا که هر دوی این‌ها در آن شکننده و ضعیف بود – بلکه این قدرت‌های اشغالگر بودند که مانع از سقوط آن می‌شدند! زیرا نظام اردن، مطیع‌ترین، خدمت‌گزارترین و مخلص‌ترین نظام برای قدرت‌های خارجی باقی ماند و این را با همراهی کامل و هماهنگی مستمرش با منافع بیگانگان، به‌ویژه در قضیهٔ فلسطین، به اثبات رساند.

جنگ ۱۹۴۸ هنوز به پایان نرسیده بود و ملک عبدالله حکومت بر کرانهٔ باختری را آغاز نکرده بود، که میزان هماهنگی این پادشاه با انگلیسی‌ها و صهیونیست‌ها و اینکه او یکی از پایه‌های اصلی خیانت به فلسطین است، بر همگان آشکار شد. آنچه این خیانت را برجسته‌تر و شنیع‌تر می‌کرد، دشمنی‌های پادشاه با نظام‌های مصر، عربستان سعودی و سوریه، و همچنین دشمنی‌اش با حاج امین الحسینی، به عنوان برجسته‌ترین رهبر فلسطینی، بود. همهٔ این‌ها دست به دست هم داد تا به نابودی او بینجامد. در یک روز جمعه، در حالی که در مسجدالاقصی نماز می‌خواند، یک جوان اهل قدس او را در آستانهٔ مسجد ترور کرد (۲۰ ژوئیه ۱۹۵۱) تا این، اولین مجازاتی باشد که بر سر یک حاکم خائن به فلسطین فرود می‌آید!

نوهٔ او که بعدها پادشاه شد، حسین بن طلال، نقل کرده است که ملک عبدالله این ترور را پیش‌بینی می‌کرده و خود این نوه نیز شاهد آن بوده است. او همچنین گفته که بسیاری دیگر، از جمله سفیر آمریکا، نیز آن را پیش‌بینی می‌کردند. و آنچه نوه را به وحشت انداخت، سرعت پراکنده شدن و فرار کردن اطرافیان پادشاه در لحظهٔ ترور بود.[۲۶]

این ترور، آثار بزرگی در جان دیگر حاکمان عرب به جا گذاشت. تا جایی که عبدالناصر فاش کرد که می‌ترسد اگر به سوی صلح با اسرائیل گام بردارد، ترور شود.[۲۷] حتی خود نظام اردن نیز ناچار شد پس از آن، راه دیگری را در پیش گیرد تا خیانت ریشه‌دار خود را پنهان کند و ظاهری عربی‌گرا به خود بگیرد. می‌توان گفت که این ترور، قطار عادی‌سازی علنی روابط عربی با اسرائیل را برای حدود سی سال و قطار عادی‌سازی روابط اردن را برای حدود چهل سال به تأخیر انداخت!

پس از عبدالله، پسرش طلال که چهل و دو ساله بود، به حکومت رسید. اما او پس از کمتر از یک سال، به بهانهٔ آنچه اختلال روانی خوانده شد، از حکومت کنار گذاشته شد و برای بیش از بیست سال تا زمان مرگش، در یک آسایشگاه روانی در خارج از کشور بستری بود. این یکی از معماهای تاریخ معاصر عرب است، زیرا هنوز حقیقت آن مشخص نیست. اما بسیار گفته می‌شود که او مانند پدرش، مطیع انگلیسی‌ها نبود[۲۸] و همین امر، دلیل توطئهٔ گِلاب پاشای انگلیسی، که فرماندهٔ ارتش اردن بود، و توفیق ابوالهدی، نخست‌وزیر ملک عبدالله (و از مهره‌های انگلیس)، علیه او بوده است.

پس از او، پسرش، ملک حسین جوان، که هنوز هفده سال بیشتر نداشت، به حکومت رسید و برای حدود نیم قرن پس از آن (۱۹۵۲ – ۱۹۹۹ م) در قدرت باقی ماند. او نیز همان راه پدربزرگش را در همسویی و هماهنگی با اسرائیلی‌ها در پیش گرفت و پس از افول قدرت بریتانیا، وفاداری خود را به آمریکایی‌ها منتقل کرد. منابع متعددی فاش کرده‌اند که او در فهرست عوامل سازمان سیا ثبت شده و دارای نام مستعار، شمارهٔ رمز و حقوق دوره‌ای مشخصی بوده است.[۲۹]

نظام اردن یکی از خطرناکترین، مکاّرترین، زیرک‌ترین و خبیث‌ترین نظام‌های عربی به شمار می‌رود. شرایطی که در آن به وجود آمد، این نظام را وادار کرد تا در تمام پرونده‌هایش، راه مانورهای فریبکارانه را در پیش گیرد؛ و این به دلایل داخلی و خارجی متعددی بازمی‌گردد که برجسته‌ترین آن‌ها عبارتند از:

۱. این نظام، فرزند اشغالگریِ بریتانیا بود؛ اشغالگری زیرک که استفاده از حیله و فریب را بر خشونت و زور ترجیح می‌داد![۳۰]

۲. این یک نظام حکومتی ضعیف بود که ریشه‌های اجتماعی طبیعی در این سرزمین نداشت و تنها با قدرت اشغالگری بریتانیا به وجود آمد و حاکم شد.

۳. این نظام بر کشوری کوچک و فقیر از نظر منابع حکومت می‌کرد که به صورت مصنوعی ساخته شده بود. بنابراین، نمی‌توانست به حکومت خود ادامه دهد مگر آنکه به بند ناف بریتانیا، سپس آمریکا و همچنین اسرائیل متصل می‌ماند.

۴. با وجود آنکه ناسیونالیسم عربی را جد بزرگ ملک حسین، یعنی شریف حسین بن علی، آغاز کرد و جد مستقیمش، یعنی ملک عبدالله، نیز مدعی‌اش بود، اما شرایط، پرچم ناسیونالیسم عربی را به دست مصر، سوریه و عراق سپرد. این‌ها همگی کشورهایی پرجمعیت و ثروتمند بودند و رهبرانشان، به اندازه‌ای که شخصیت و شرایطشان اجازه می‌داد، سودای رهبری جهان عرب و قضیهٔ فلسطین را در سر داشتند و همین امر، آنان را در برابر نظام اردن قرار می‌داد.

۵. این سه نظام، یعنی مصر، عراق و سوریه، تحت سلطهٔ نظام‌هایی بودند که به کمونیسم، سوسیالیسم و اتحاد جماهیر شوروی نزدیک شدند. در نتیجه، اردن تنها کشور متصل به آمریکایی‌ها و بلوک غرب بود و این یکی از مهم‌ترین عوامل اصطکاک، کشمکش، خصومت و دشمنی بود.

۶. نظام اردن بر ملتی حکومت می‌کند که اکثریت آن فلسطینی هستند. خانواده‌ها و قبایل، پیش از اشغال انگلیس و پیدایش اردن، در دو سوی رود اردن با یکدیگر در ارتباط بودند. سپس هنگامی که فلسطین اشغال شد، نظام اردن بر کرانهٔ باختری مسلط شد و آن را حفظ کرد. علاوه بر این، بسیاری از آوارگان فلسطینی نیز در اردن یا کرانهٔ باختری ساکن شدند.

به همهٔ این دلایل، نظام اردن راه نمایش، فریب و مانور را در پیش گرفت. این نظام در زبان و شعار، عربی‌گرا بود، اما سیاست‌ها و وفاداری‌اش، صهیونیستی-آمریکایی. این نظام درهای خود و برخی از مناصبش را به روی اسلام‌گرایان فراری از جهنم نظام‌های مصر، سوریه و عراق گشود، نه به دلیل علاقه‌اش به آنان، بلکه برای آنکه مردمش را از شوریدن علیه خود در پاسخ به رهبری عبدالناصر یا دیگران، مصون بدارد. همچنین، با قضیهٔ فلسطین تجارت می‌کند و اجازهٔ برخی تحرکات و فضاهای حساب‌شده را می‌دهد، نه به دلیل ایمانش به راه جهاد، بلکه برای مهار کردن، تخلیهٔ انرژی و جذب نیروهای پرشوری که خواستار جهاد با صهیونیست‌ها و آزادسازی فلسطین هستند. و با گذشت زمان، هرچه این نظام قوی‌تر شد، فضاهای موجود برای اسلام‌گرایان یا فلسطینیان را تا جای ممکن بست.

نتیجهٔ این وضعیت آن بود که دستگاه‌های امنیتی اردن، قوی‌تر و خطرناکتر از ارتش آن شدند و شاید به طور مطلق خطرناکترین دستگاه‌های امنیتی عربی بودند. در این دستگاه‌ها، خشونت غالبی که در دستگاه‌های عراق، سوریه، مصر و الجزایر وجود داشت، دیده نمی‌شد، بلکه دستگاه‌هایی حرفه‌ای‌تر، نرم‌تر و در عین حال کارآمدتر بودند.

به این ترتیب، اردن توانست با وجود آنکه اکثریت جمعیتش فلسطینی و مشتاق جهاد هستند و با وجود آنکه فضایی برای اسلام‌گرایان و جنبش‌های مقاومت فلسطینی فراهم می‌کند به بهترین ابزار تأمین امنیت برای اسرائیل، که طولانی‌ترین مرز را با آن دارد (۶۵۰ کیلومتر)، تبدیل شود. این، یک نمونهٔ متمایز از به گور سپردن تمام جنبش‌های آزادی‌بخش و اسلامی با قید و بندهای «مهار نرم» است، نه با سرکوب و شکنجهٔ وحشیانه. البته این به آن معنا نیست که این نظام هرگاه فرصتی می‌یافت، وحشیانه عمل نمی‌کرد، بلکه به آن معناست که روش‌های خبیث و مکارانه در سیاست نظام اردن، بیشتر از سرکوب و شکنجه بود.

و همین نمونهٔ اردن بود که باعث شد دیگر نظام‌ها در مصر، سوریه و عراق، و همچنین برخی از فلسطینیان، آن را بهانه‌ای برای ناکامی طرح‌هایشان برای آزادسازی فلسطین قرار دهند.[۳۱] هر دو طرف، هنگامی که جنایات طرف دیگر را برمی‌شمرند، راست می‌گویند. اما همه مجرم بودند و در میانشان نه شریف و نه پاک‌دامن و نه بی‌گناهی یافت می‌شد!

به این ترتیب، نظام اردن از زمان پیدایش تا لحظهٔ نگارش این سطور، بر یک سرشت واحد باقی مانده است.[۳۲] سرشتی که سرانجام، نخست‌وزیر کنونی اسرائیل، بنیامین نتانیاهو، در خاطراتش آن را چنین بیان کرده است: «بقای پادشاهی هاشمی اردن، به منزلهٔ یک منفعت حیاتی برای اسرائیل است و اگر لازم شود، با ارتش‌هایمان برای جلوگیری از سقوط آن وارد عمل خواهیم شد».[۳۳]

به طور خلاصه، نقش کشورهای عربی در قضیهٔ فلسطین را می‌توان در موارد زیر جمع‌بندی کرد که این کشورها:

۱. هرگز به دنبال وحدت واقعی نبودند، بلکه هر نظام تلاش می‌کرد خود را تثبیت کند و هویت ملی-محلی خود را عمیق‌تر سازد، حتی اگر دم از قومیت‌گرایی عربی می‌زد و شعار «وحدت، راه آزادی است» را سر می‌داد. آنان با دهان‌هایشان چیزی را می‌گفتند که در دل‌هایشان نبود.

۲. این کشورها، نه تنها هیچ فضایی برای فعالیت جدی فلسطینیانِ آواره در راه آزادی سرزمینشان فراهم نکردند، بلکه حتی رهبران و جوانانشان را از تردد و فعالیت آزادانه بازداشتند. در واقع، فلسطینیان از سوی آن حکومت‌ها، همان ستمی را دیدند که مردم خود آن کشورها می‌دیدند یا حتی شدیدتر!

۳. کشورهای بزرگتر، به‌ویژه مصر، سوریه و عراق، تلاش کردند تا فلسطین را به پرونده‌ای تحت نفوذ خود تبدیل کرده و از آن به عنوان اهرمی برای چانه‌زنی استفاده کنند. این سیاست، به تفرقه و جدایی میان فلسطینیان و جناح‌هایشان انجامید، به آتش حسادت و کینه دامن زد و برای جاه‌طلبانشان فرصت‌هایی فراهم ساخت تا برای رسیدن به رهبری و حذف دیگران تلاش کنند.

۴. در عمل، هیچ‌یک از این کشورهای عربی سودای جنگ با اسرائیل یا آزادسازی فلسطین را در سر نداشتند. در مقابل، هر رژیم تمام توان نظامی و امنیتی خود را نه در مرزها، که در داخل و برای تحکیم قدرت و سرکوب مردم خود به کار بست. و سرانجامِ این دوره، نه آزادی فلسطین، که وقوع فاجعه‌ای دیگر بود؛ فاجعه‌ای که در خطر و شناعت، دست‌کمی از فاجعهٔ اول نداشت و شاید از آن نیز بدتر بود: فاجعهٔ سال ۱۹۶۷.

[۱] گولدا مئیر، اعترافات جولدا مئير (اعترافات گولدا مئیر)، (۲۱۳، ۲۱۴).

[۲] برای مطالعهٔ بیشتر نگاه کنید به تقرير: اعتداءات إسرائيل على خطوط الهدنة (گزارش: تجاوزات اسرائیل به خطوط آتش‌بس)، که توسط دفتر اتحادیهٔ عرب در نیویورک صادر و در قاهره، (۱۹۵۵م) منتشر شد، و مربوط به سال‌های (۱۹۴۹ – ۱۹۵۴م) است.

[۳] احمد منصور، أحمد ياسين شاهد على عصر الانتفاضة (احمد یاسین شاهدی بر عصر انتفاضه)، (۴۸، ۴۹).

[۴] در اینجا باید به نکتهٔ مهمی توجه داشت: اینکه ما می‌گوییم «عرب‌ها آمدند» تحت تأثیر فشار فرهنگ غالب و معنای ملی‌گرایانهٔ رایج کنونی است. در آن زمان، نه به این افراد این‌گونه نگریسته می‌شد و نه خودشان خود را «عرب» به معنای غیر فلسطینی می‌دیدند. آمدنشان به سرزمین جهاد را «ورود» به میان قومی دیگر نمی‌دانستند و مردم فلسطین نیز چنین نگاهی نداشتند. اما ما گاهی ناچار به استفاده از چنین تعابیری هستیم زیرا با مردم عصر خود سخن می‌گوییم و نه ما و نه آنها نمی‌توانیم کاملاً از تأثیر سیطرهٔ افکار حاکم بر واقعیت‌مان و تأثیر آن بر زبان و واژگانمان رها شویم.

[۵] خلیل الوزیر، حركة فتح: البدايات (جنبش فتح: آغازها)، (۵۲).

[۶] صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۶۵).

[۷] گلاب پاشا، حياتي في المشرق (زندگی من در شرق)، (۲۵۵ و پس از آن)؛ صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۸۱، ۸، ۸۷)؛ احمد جبریل، ذاكرة الثورة (خاطرات انقلاب)، (۹۸ و پس از آن).

[۸] تقرير اعتداءات إسرائيل على خطوط الهدنة (گزارش تجاوزات اسرائیل به خطوط آتش‌بس)، (۴، ۱۱، ۱۲)؛ گلاب پاشا، حياتي في المشرق (زندگی من در شرق)، (۲۵۵ و پس از آن)؛ صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۸۳ و پس از آن)؛ احمد منصور، أحمد ياسين شاهد على عصر الانتفاضة (احمد یاسین شاهدی بر عصر انتفاضه)، (۷۵، ۷۶).

[۹] صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۸۲، ۸۳)؛ احمد منصور، أحمد ياسين شاهد على عصر الانتفاضة (احمد یاسین شاهدی بر عصر انتفاضه)، (۷۵).

[۱۰] شیخ عبدالله عزام حکایتی پرمعنا را از همسایه‌اش در روستای «سیلة الحارثیة» روایت می‌کند که دید اسرائیلی‌ها به باغ خانه‌اش رسیده‌اند. بنابراین برای اطلاع‌رسانی به مرکز ارتش اردن در جنین رفت، اما آنها او را دستگیر و زندانی کردند و به دادگاه نظامی کشاندند. او از حبس نجات نیافت مگر زمانی که در برابر قاضی ادعا کرد که خواب بوده و خواب می‌دیده و پس از بیداری دچار این توهم شده که آن یک واقعیت است!! عزام داستان‌های دیگری را نقل کرده که نشان‌دهندهٔ شناعت و همدستی حکومت اردن با صهیونیست‌ها است. عبدالله عزام، الذخائر العظام (گنجینه‌های بزرگ)، (۱/ ۸۳۸) و نیز نگاه کنید به: احمد جبریل، ذاكرة الثورة (خاطرات انقلاب)، (۴۷، ۴۸، ۵۱، ۶۳، ۶۶، ۷۶، ۱۱۶، ۱۲۰، ۱۳۸، ۱۳۹، ۱۵۲).

[۱۱] حتی گزارش دفتر اتحادیه عرب در نیویورک ثابت کرد که «هیچ‌یک از چهار کمیتهٔ مشترک وابسته به سازمان ملل متحد، هیچ دولت عربی را به طراحی، سازمان‌دهی یا انجام حمله به خاک اسرائیل محکوم نکرده است» نگاه کنید به: (۴).

[۱۲] برای مثال نگاه کنید به: مذكرات الرنتيسي (خاطرات الرنتیسی)، به کوشش: عامر شماخ، چاپ اول (قاهره: دار التوزیع والنشر الاسلامیة، ۲۰۰۴م)، (۳۰، ۳۱).

[۱۳] صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۳۹)؛ احمد جبریل، ذاكرة الثورة الفلسطينية (خاطرات انقلاب فلسطین)، (۳۵، ۳۶)؛ محسن صالح، القضية الفلسطينية (قضیهٔ فلسطین)، (۷۱).

[۱۴] محسن صالح، القضية الفلسطينية (قضیهٔ فلسطین)، (۷۵، ۷۶).

[۱۵] جلال کشک، ثورة يوليو الأمريكية (انقلاب ژوئیهٔ آمریکایی)، چاپ دوم (قاهره: الزهراء للاعلام العربی، ۱۹۸۸م)، (۹۳).

[۱۶] خلیل الوزیر، حركة فتح البدايات (جنبش فتح: آغازها)، (۶۳، ۶۴).

[۱۷] صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۶۵).

[۱۸] از برجسته‌ترین کتاب‌هایی که جهاد گردان‌های داوطلب اخوان‌المسلمین را ثبت کرده‌اند: کتاب کامل الشریف «الإخوان المسلمون في حرب فلسطين» (اخوان‌المسلمین در جنگ فلسطین)، کتاب حسین حجازی «جماعة افتدت أمة» (جماعتی که خود را فدای امتی کرد) و کتاب محمود الصباغ «حقيقة التنظيم الخاص ودوره في دعوة الإخوان المسلمين» (حقیقت تشکیلات ویژه و نقش آن در دعوت اخوان‌المسلمین).

[۱۹] محمود الصباغ، حقيقة التنظيم الخاص (حقیقت تشکیلات ویژه)، (۳۵).

[۲۰] این تعبیر مورخ مصری دکتر احمد شلبی در جلد نهم از دایرةالمعارفش: موسوعة التاريخ الإسلامي (دایرةالمعارف تاریخ اسلام) است.

[۲۱] محمد حسنین هیکل، قصة السويس: آخر المعارك في عصر العمالقة (داستان سوئز: آخرین نبردها در عصر غول‌ها)، چاپ دوم (بیروت: شرکت المطبوعات، ۱۹۸۲م)، (۲۲).

[۲۲] از أوراق فتحي البلعاوي (اوراق فتحی البلعاوی)، (۲۷۹)؛ خلیل الوزیر، حركة فتح: البدايات (جنبش فتح: آغازها)، (۶۱).

[۲۳] گولدا مئیر، اعترافات جولدا مئير (اعترافات گولدا مئیر)، (۱۷۶).

[۲۴] هیکل، قصة السويس (داستان سوئز)، (۲۲).

[۲۵] امیر عادل ارسلان، المذكرات (خاطرات)، (۲/ ۸۳۹، ۸۴۱، ۸۴۲، ۸۴۶)؛ یوجین روگان، العرب (اعراب)، (۳۴۸، ۳۴۹).

[۲۶] ملک حسین، مهنتي كملك (حرفهٔ من به عنوان یک پادشاه)، ترجمهٔ غالب عارف طوقان، (شرکت چاپ عربی، ۱۹۷۸م)، (۳۶ و پس از آن).

[۲۷] گولدا مئیر، اعترافات جولدا مئير (اعترافات گولدا مئیر)، (۱۷۶).

[۲۸] برخی از آنچه از او نقل شده این را تأیید می‌کند، برای مثال نگاه کنید به: مذكرات أمين الحسيني (خاطرات امین الحسینی)، (۳۸).

[۲۹] واشنگتن پست، مورخ ۱۷ فوریه ۱۹۷۷م، و نگاه کنید به محمد حسنین هیکل، كلام في السياسة: قضايا ورجال (سخنی در سیاست: مسائل و مردان)، چاپ (قاهره: انتشارات مصریه، نوامبر ۲۰۰۲م)، (۱۱۷ و پس از آن، ۱۳۳ و پس از آن).

[۳۰] در میان آنچه در کتب تاریخ خوانده‌ام، نظیری برای اشغالگری بریتانیا نمی‌شناسم. آمریکایی‌ها با وجود قدرت و برتری کنونی‌شان و با وجود اینکه وارث بریتانیایی‌ها هستند، به سطح زیرکی آنها نرسیده‌اند؛ این انگلیسی‌ها با وجود جنایتکار بودنشان، مردمی خونسرد و عمل‌گرا هستند که به ندرت دشمنی‌ها و کینه‌ها آنها را برمی‌انگیزد. آنها سیاست، فریب و مکر را بر خشونت و قساوت ترجیح می‌دهند و تا زمانی که امکان استفاده از حیله وجود داشته باشد، به زور متوسل نمی‌شوند. آنها در بهره‌برداری از تناقضات، برانگیختن طمع‌ها و تحریک حساسیت‌ها در میان دشمنانشان برای سود بردن از آن، کارآمد و ماهر هستند. سپس اگر نیاز به سرکوب، زور و خشونت باشد، در سخت‌گیری کوتاهی نمی‌کنند و پس از رسیدن به هدف نیز در آن زیاده‌روی نمی‌کنند.

[۳۱] برای مثال در روایت مواضع ملک حسین نگاه کنید به احمد الشقیری، الأعمال الكاملة (مجموعه آثار)، (۵/ ۱۳۹۲ و پس از آن). و در روایت ملک حسین نگاه کنید به: ملک حسین، مهنتي كملك (حرفهٔ من به عنوان یک پادشاه)، (۲۰۴ و پس از آن، ۲۱۲ و پس از آن).

[۳۲] در اینجا مفید است به سندی اشاره کنیم که روزنامهٔ اسرائیلی هاآرتز (۷ سپتامبر ۲۰۲۳م) منتشر کرد و فاش ساخت که ملک حسین اندکی پیش از جنگ اکتبر شخصاً با گولدا مئیر (۱۹۷۳م) دیدار کرده تا به او اطلاع دهد که اطلاعات موثقی دربارهٔ قصد سوریه برای آغاز جنگ علیه اسرائیل دریافت کرده است! این روزنامه سند مذکور را برای نشان دادن عمق روابط بین پادشاه [حسین] و اسرائیل منتشر کرد!!

[۳۳] Benjamin Netanyahu, BIBI: My Story, 3rd edition (New York: oct. 2022), p. 296.