صفحهٔ تاریخ فلسطین، سرشار و مملو از درسها، پندها و عبرتهاست و هرچه انسان در آن عمیقتر شود، تجربهای گستردهتر و قویتر از طبیعت جهان در این دو قرن به دست میآورد. شاید اغراق نباشد اگر بگوییم قضیهٔ فلسطین، چکیدهٔ تمام نبردهای بزرگ این جهان – از دینی و تاریخی گرفته تا فکری، سیاسی و حقوقی – است.
با این حال، ما از این صفحهٔ فشرده، مهمترین نکاتی را که معتقدیم نیازمند تمرکز بر آنها هستیم، برمیگزینیم.
خلاصههای تاریخی و فکری
صفحات تاریخ، اگر درس و عبرتی که آنها را تفسیر کرده و به یکدیگر مرتبط سازد از آنها استخراج نشود، روایتی نامفهوم و گسسته باقی میمانند؛ شبیه به یک واژهنامه، یک راهنمای توریستی یا یک پایگاه داده. مهمترین چیزهایی که به نظر ما میتوان از این حوادث استخراج کرد، به شرح زیر است:
(۱)
شکی نیست که نبرد بر سر بیتالمقدس، یک نبرد دینی است و انگیزههای دینی در آن، قویترین و صریحترین انگیزههاست. و کسانی که در تمام دوران گذشته برای این قضیه جنگیدهاند، تنها برای دینی که به آن اعتقاد داشتهاند، جنگیدهاند؛ چه مسلمان، چه مسیحی و چه یهودی. ممکن است در میان جنگجویان، کسانی باشند که دنیا را دوست دارند و در میان سیاستمداران و پادشاهان، کسانی باشند که به دنبال شکوه و توسعهطلبی هستند. اما همهٔ آنان ناچارند اهداف خود را با پوششی از دین و قداست بپوشانند. زیرا میدانند که نمیتوانند جنگجویان را از خانههایشان بیرون بکشند و تمام توان آنان را به کار گیرند، مگر آنکه قداست دینی بیتالمقدس را در وجود آنان مخاطب قرار دهند.
هرتسل در ابتدا آماده بود که وطن ملی یهود در هر مکان دیگری باشد، اما طولی نکشید که دریافت یهودیان تنها در صورتی با او همراه میشوند که بازگشت، منحصراً به بیتالمقدس باشد. چه بسا برخی از پادشاهان اروپا نیز هنگامی که در جنگهای صلیبی میآمدند، از شرق، رودهایی از شیر و عسل میخواستند، اما نمیتوانستند این ارتشها را یکی پس از دیگری به حرکت درآورند، مگر آنکه مسئلهٔ «دفاع از قبر مسیح» را در میان مسیحیان برانگیزند. و مسلمانان نیز همینطور. اگر بیتالمقدس، آیهای در کتاب خدا نبود و اگر قبلهٔ نخست مسلمانان و محل اسراء و معراج پیامبرشان به آسمان نبود، کار بسیار آسانتر از این میبود.
گویی خداوند متعال خواسته است که این حقیقت را واضح و درخشان سازد. سرزمین فلسطین، نه حاصلخیزترین سرزمینهاست و نه مانند مصر، عراق یا سودان، پر از آب و رودخانه است. همچنین، مانند کشورهای خلیج، سرزمین نفت و ثروتهای معدنی نیست. با این حال، قلبها بیش از بغداد، قاهره، ریاض یا دیگر نقاط، به آن تعلق دارد و چشمها به سویش مینگرند.
بنابراین، اینکه یهودیان شعارهای دینی خود را فریاد بزنند، اما مسلمانان در مقابل، به شعارهای سکولاری مانند «حق تاریخی»، «حقوق بشر» و «حق تعیین سرنوشت» متوسل شوند، نه تنها بیهوده، که عین خیانت است؛ چرا که این شعارها در دنیایی که منطق جنگل بر آن حاکم است، نه انگیزهای برای حرکت ایجاد میکنند و نه دستاوردی به همراه دارند!
«اسطورهٔ قوم برگزیدهٔ خدا، باعث میشود که آنان خود را برتر از تمام بشریت بدانند و تبعیض نژادی را به یک عقیده در اعماق وجودشان تبدیل کنند. و به شکلی دینی و متعصبانه معتقدند که خداوند، باقی بشر غیر یهودی (گوییم) را برای خدمت به یهودیان آفریده است؛ دقیقاً همانطور که ما مسلمانان معتقدیم خداوند چهارپایان را برای ما آفریده است تا بر آنها سوار شویم و از آنها بخوریم».[۱]
رهبران پروژهٔ صهیونیسم، تصورات خود را از این قضیه، بر اساس حق دینیشان در این سرزمین بیان کردهاند. وایزمن میگوید: «مقصود از وعدهٔ بالفور، بازگرداندن سرزمین یهودا به یهودیان، و بازگرداندن یهودیان به سرزمین یهوداست». بن گوریون میگوید: «حق یهودیان در فلسطین، از سند قیمومیت یا وعدهٔ بالفور گرفته نشده است؛ بلکه پیش از آنها وجود داشته است. تورات، سند قیمومیت ماست و حق ما، به قدمت ملت یهود است. و بیانیهٔ بالفور و سند قیمومیت، چیزی جز به رسمیت شناختن این حق نیستند».[۲] مناخیم بگین در خاطراتش، ضمن بیان خلاصهٔ افکارش، ثبت کرده است که: «قدس پایتخت ما بوده و تا ابد خواهد بود. و سرزمین اسرائیل، بار دیگر به ملتش بازخواهد گشت: تمام سرزمین و برای همیشه».[۳] و هنگامی که یهودیان بر مسجدالاقصی مسلط شدند، موشه دایان گفت: «اگر تورات با ماست و ما ملت تورات هستیم، پس ما صاحبان سرزمین تورات هستیم؛ سرزمین پیامبران و پدران در قدس، الخلیل، اریحا و اطراف آن. و ما از اینجا نخواهیم رفت. شاید این یک سخن سیاسی نباشد، اما مهمتر از آن است؛ این، تحقق رؤیای نیاکان است».[۴] حال، آیا با چنین گفتمانی، میتوان با گفتمانی که از منشورهای سازمان ملل، قطعنامههای شورای امنیت و توصیههای دیوان بینالمللی دادگستری سخن میگوید، مقابله کرد؟!!
علاوه بر این، دین، عنصری ضروری و بیبدیل را برای این نبرد به ما میبخشد که جز از راه دین، به دست نمیآید و آن، امید است… اریک هوفر به درستی اشاره کرده است که همان یهودیانی که در آلمان نازی بدون هیچ مقاومتی به سوی کورههای آدمسوزی و کشتارهای دستهجمعی رانده میشدند، همان کسانی بودند که در فلسطین با تمام وجود میجنگیدند… بسیاری از آنان پیش از آنکه امیدشان را به چشم ببینند، کشته شدند، اما برای آن جنگیدند؛ برای امیدی که در خیالشان بود. در حالی که دیگران، تسلیمشده کشته شدند و حتی از واقعیتی که در اختیار داشتند نیز دفاع نکردند![۵]
این امید، همان چیزی است که ژابوتینسکی، نظریهپرداز امنیتی اسرائیل، را به وحشت انداخته بود. او اعتراف کرد که تا زمانی که حتی یک جرقهٔ امید در دل عربها باقی بماند، هیچ آیندهای برای اسرائیل وجود نخواهد داشت و آنان با همین جرقهٔ امید خواهند جنگید تا نگذارند فلسطین به اسرائیل تبدیل شود. به همین دلیل، او نظریهٔ امنیتی بنیادین خود را به گونهای بنا نهاد که امید را در دل عربها و فلسطینیان به طور کامل نابود کند؛ به این ترتیب که قدرت اسرائیل در بازدارندگی، مجازات و پیشدستی، باید «ویرانگر، خردکننده، سریع و غیرقابل گریز» باشد.[۶]
در واقع، اگر اسرائیل در همین شرایط با ملتی غیرمسلمان روبرو بود، بیشک نظریهٔ امنیتیاش را محقق میکرد. اما چگونه میتواند این کار را انجام دهد، در حالی که کسانی که با او میجنگند، به دینی ایمان دارند که به آنان خبر میدهد که سرانجام پیروز خواهند شد، بار دیگر وارد مسجد [الاقصی] خواهند شد، بناهای بلندی را که یهودیان ساختهاند، ویران خواهند کرد و در نبرد با آنان، درخت و سنگ نیز به یاریشان خواهد شتافت؟!
نیروی ایمان دینی، تنها نیرویی است که قادر به در هم شکستن نظریهٔ امنیتی اسرائیل و از بین بردن شکاف عظیم فناوری است. حتی یک فرد سکولار یا ملحد که با انگیزههای ملیگرایانه یا حقوق بشری به قضیهٔ فلسطین وفادار است، خود را ناچار میبیند که از انگیزهٔ دینی در این نبرد استفاده کند، زیرا هیچ انگیزهٔ دیگری قادر نیست کاری را بکند که دین میکند!
(۲)
بررسی تاریخ نشان میدهد که سرنوشت بیتالمقدس، نه در داخل، که در خارج از آن تعیین میشود. این شهر مانند قلب در میان سینه است و به عنوان شاخص و معیاری برای قدرت مسلمانان عمل میکند. وضعیت آن، به قدرت مسلمانان، دولت و خلافتشان، بهویژه پایتختهای مهم و نزدیک در شام و مصر، بستگی دارد. به عبارت دیگر، هر وضعیتی که بر قاهره و دمشق حاکم باشد، همان وضعیت بر بیتالمقدس نیز منعکس میشود.
صحابه، پیش از آنکه به سوی فتح بیتالمقدس بروند، به سوی فتح دمشق رفتند؛ با وجود آنکه بیتالمقدس از شام مقدستر و از نظر جغرافیایی نیز به آنان نزدیکتر بود. اما صحابه میدانستند که مرکز قدرت بیزانس در پایتخت، یعنی دمشق، قرار دارد. و هنگامی که پایتخت فتح شد (رجب ۱۴ ه.ق)، فتح بیتالمقدس نیز (ربیعالثانی ۱۶ ه.ق) آسان گشت. و میان فتح این دو شهر، حدود یک سال و نیم فاصله بود.
اشغال بیتالمقدس در اولین جنگ صلیبی رخ نداد، مگر زمانی که امت میان دو خلافت تقسیم شده بود: یکی خلافت سنی در بغداد و دیگری، خلافت شیعهٔ اسماعیلی در قاهره. و خط انقسام در شام قرار داشت. دمشق تحت حاکمیت سلجوقیانِ تابع خلافت سنی عباسی در بغداد بود و قاهره، تابع عبیدیان (فاطمیان) شیعهٔ اسماعیلی. و از اینجا بود که تصرف آن برای صلیبیها آسان شد (۴۹۲ ه.ق).
و مسلمانان نتوانستند بیتالمقدس را از دست صلیبیون آزاد کنند، مگر زمانی که دوباره وحدت مصر و شام را بازگرداندند؛ کاری که عمادالدین زنگی، سپس پسرش نورالدین و سپس صلاحالدین ایوبی برای آن تلاش کردند. و هنگامی که وحدت مصر و شام کامل شد، سه سال طول کشید تا بیتالمقدس آزاد شود (رجب ۵۸۳ ه.ق).
سپس صلیبیون بار دیگر بیتالمقدس را اشغال نکردند، مگر زمانی که انقسامی جدید میان شام و مصر رخ داد. ایوبیانی که بر این مناطق حکومت میکردند، با یکدیگر اختلاف پیدا کردند و ملک کامل ایوبی، سلطان مصر، با صلیبیون علیه برادرش، ملک معظم عیسی، سلطان شام، متحد شد. و ملک کامل، بیتالمقدس را با صلح و سازش به فردریک دوم تسلیم کرد (۶۲۶ ه.ق). سپس این اشغال، بار دیگر به دست ناصر داوود تکرار شد (۶۳۷ ه.ق). و بیتالمقدس آزاد نشد، مگر با بازگشت اتحاد میان مصر و شام به دست نجمالدین ایوب (۶۴۳ ه.ق). سپس بیتالمقدس برای شش قرن در دوران ممالیک و سپس عثمانیان، تا زمانی که شام و مصر یک کشور واحد بودند، در امان باقی ماند.
سپس بیتالمقدس بار دیگر اشغال نشد (۱۳۳۶ ه.ق = ۱۹۱۷ م)، مگر پس از شکست خلافت عثمانی در جنگ جهانی اول؛ این در حالی بود که قاهره، خود پیش از آن و از سال ۱۸۸۲ میلادی، تحت اشغال قرار داشت.
پس از بررسی این تاریخ، بسیار دشوار، بلکه محال است که گمان کنیم میتوان این حقایق ریشهدار را نادیده گرفت و از توانایی فلسطینیان برای آزادسازی بیتالمقدس به تنهایی سخن گفت. فلسطین نه نیروی انسانی و نه منابع لازم برای راه انداختن یک نبرد بزرگ با صهیونیستها را دارد؛ پس چگونه [میتواند موفق شود]، در حالی که صهیونیستها با تمام قدرت و شدت از سوی دولتهای غربی حمایت میشوند، چرا که بخشی از سلطه و اشغالگری غرب بر سرزمینهای اسلامی هستند؟!
البته در این سخن، هیچ ایرادی به قدرت و شجاعت فلسطینیان وارد نیست و از ارزش آنان نمیکاهد. بلکه آنان تا این لحظه در صبر، مبارزه، توان تحمل، ادامهٔ جهاد و زنده نگه داشتن این آرمان با وجود همهٔ خیانتهایی که دیدهاند، عملکردی شبیه به معجزه و اسطوره داشتهاند. مقصود، تنها درک ماهیت راهحل و متوجه کردن مسئولیت به سوی تمام امت، بهویژه مردم مصر و شام است.
(۳)
یکی از مهمترین دلایل موفقیت پروژهٔ «دولت یهودی» هرتسل این بود که او برای پیشبرد اهدافش، بر بهرهبرداری از نیروهای طبیعی و موجودِ زمانهٔ خود تمرکز کرد و نکوشید تا نیروی جدیدی را از صفر بسازد. هرتسل سازمان صهیونیسم را نه برای آنکه خود به تنهایی بار سنگین تحقق این پروژه را به دوش بکشد، بلکه برای آن تأسیس کرد که از طریق آن، بر قدرتهای جهانی موجود تأثیر بگذارد تا آنان از قدرت خود برای اجرای پروژهٔ صهیونیسم استفاده کنند. او تلاش عظیمی به کار بست تا او و سازمانش، قدرتهای موجود را به حرکت در مسیر پروژهٔ دولت صهیونیستی وادارند، نه آنکه سازمانش به یک نیروی ساختگی جدید تبدیل شود که خود به تنهایی برای برپایی دولت تلاش کند.
او به تلاش و کوشش فراوانی نیاز داشت تا بتواند به تصمیمگیران اصلی دسترسی پیدا کند و آنان را گاهی با توسل به منافع، گاهی با گرایشهای دینی، گاهی با نفوذ، و گاهی دیگر با تهدید، توطئه و حتی ترور، قانع سازد. اما مسیر پیش روی او کاملاً روشن بود: او هرگز تلاش نمیکرد تا خود و یهودیان را در تقابل مستقیم با قدرتهای موجود – از جمله عثمانیها – قرار دهد و هرگز اجازه نمیداد که یهودیان به عنوان شورشی علیه خلافت ظاهر شوند.
در نقطهٔ مقابل، یکی از مهمترین دلایل ناکامی جنبشهای اسلامی در قرن اخیر، سرپیچی آنان از این سنت در استفاده از اسباب و ابزارها و ستیزهجوییشان با نیروهای طبیعی موجود بود. جنبشهای اسلامی تلاش کردند تا با ساختن سازمانهایی قدرتمند به شکلی کاملاً مصنوعی و از صفر، و نه با بهکار گرفتن نیروهای موجود، خودشان به تنهایی نبرد برای کسب قدرت یا آزادسازی را پیش ببرند. و از اینجا بود که این جنبشها در مسیر خود با موانع طبیعی بسیاری روبرو شدند که هرگز نتوانستند از آنها عبور کنند و به همین دلیل، نفوذ به درونشان و ضربه زدن به آنان، کاری آسان بود.
بلکه بهترین نتایجی که جنبشهای اسلامی در طول این قرن به دست آوردند، دقیقاً زمانی بود که از همین روش [هرتسل] استفاده کردند: یعنی زمانی که برای نفوذ به نظام حاکم (مانند ترکیه)، یا نفوذ به ارتش که ستون فقرات دولت است (مانند سودان)، یا زمانی که توانستند در جوامع قبیلهای، بر قبایل و عشایر تکیه کنند (مانند یمن)،[۷] عمل نمودند.
اگر در سیرهٔ پیامبر ﷺ نیز تأمل کنیم، همین الگو را خواهیم دید. پیامبر، سازمانی نساخت که به تنهایی کارها را به دست گیرد و نکوشید تا او و یارانش، گروهی جدا از جامعه باشند. بلکه تلاش کرد تا نیروهای طبیعی و موجودِ زمانهٔ خود را به اسلام دعوت کند تا قدرت آنان، قدرت دعوت اسلامی شود، شوکتشان، شوکت دولت گردد، و سرزمینشان، پایتخت دین. از این رو میبینیم که با اصرار فراوان برای مسلمان شدن رهبران مکه میکوشید. اما وقتی آشکار شد که آنان راه را بسته و ایمان نخواهند آورد، این هدف را در طائف جستجو کرد و به نزد بزرگانشان رفت. و هنگامی که آنان نیز به زشتی او را راندند و نابخردانشان را بر او شوراندند، شروع به عرضه کردن خود بر قبایل در موسم حج نمود؛ آنان را به اسلام دعوت میکرد و از آنان یاری میخواست. تا آنکه زمینه برای اسلام آوردن رهبران انصار فراهم شد. پس به شهر آنان هجرت کرد و قدرت عصبیت، نسب و عشیرهٔ انصار، به قدرت مسلمانان تبدیل گشت.
شکی نیست که اگر هرتسل تلاش میکرد تا دولت یهود را با توان ذاتی یک سازمان یهودیِ مخفی یا علنی برپا کند، شکست میخورد.
(۴)
هیچ جامعهای خالی از اختلاف میان افراد و گروههایش نیست و هیچ جامعهای به پا نمیخیزد، مگر آنکه رهبرانش بتوانند از این اختلافات طبیعی یا فکری میان خود، به بهترین شکل بهرهبرداری کنند. از مهمترین دلایل موفقیت اسرائیل، بهویژه در مرحلهٔ تأسیس، توانایی حاییم وایزمن و بن گوریون در بهرهبرداری و مهار کردن اختلافات موجود در صفوف صهیونیستها بود. از جملهٔ این موارد میتوان به اختلاف دائمی میان شخصیت بن گوریون و موشه شارت اشاره کرد.
اولی (بن گوریون)، کاری را انجام میداد که به نفع بلندمدت اسرائیل میدید و به افکار عمومی و آنچه مطبوعات مینویسند، اعتنایی نداشت و معتقد بود که تاریخ، اسرائیل را بر اساس دستاوردهایش قضاوت خواهد کرد، نه بر اساس تعداد مقالاتی که تأییدش کردهاند. در مقابل، شارتِ دیپلمات، بهشدت نگران تصویر رسانهای اسرائیل، پرهیز از ارتکاب اعمال شرمآور، و اهمیت دادن به شکل و ظاهر امور بود و معتقد بود که معیار صحیح، نه قضاوت تاریخ، که قضاوت معاصران و افکار عمومی است. با وجود این اختلاف همیشگی، آن دو با یکدیگر همکاری کردند و از هم جدا نشدند مگر هفت سال پس از برپایی دولت!![۸]
همچنین، باندهای «هاگانا»، که بعدها هستهٔ اصلی ارتش اسرائیل شد، شاهد انشعاب گروههای تندروتری مانند «ایرگون» بود و سپس از ایرگون، سازمانی تندروتر به نام «اشترن» (لِحی) منشعب شد. با این حال، بن گوریون توانایی آن را داشت که از این تندروها نیز بهرهبرداری کند، هرچند که گاهی اعمالشان را محکوم میکرد. ایرگون و اشترن در کشتار «دیر یاسین» با یکدیگر همکاری کردند. و پیشتر گفتیم که تندروی اشترن به جایی رسید که تلاش کرد با نازیهای آلمانی، که خودشان یهودیان را در آلمان سرکوب میکردند، علیه انگلیسیها در فلسطین همکاری کند! سپس اعضای اشترن، کنت برنادوت (فرستادهٔ سازمان ملل) را ترور کردند.[۹] کار به جایی رسید که حکومت ناچار شد آنان را برای مدتی کوتاه زندانی کند، اما سپس با یک عفو ویژه آزادشان نمود! ارتش اسرائیل، جنگجویان اشترن را در خود جذب کرد، و به کسانی که جذب نشدند، حقوق بازنشستگی داد. برخی از آنان مدال افتخار گرفتند و برخی از اعضای اشترن، مانند اسحاق شامیر، به نخستوزیری رسیدند. سیاستمداران اسرائیلی نیز به طور معمول، هر سال یادبود کشته شدن آبراهام اشترن را گرامی میدارند و برای بزرگداشت یاد او، تمبر پستی منتشر کردهاند.
جنبش صهیونیسم، مانند دیگر جنبشهای بشری، شاهد اختلافاتی بود که به انشعاب، کودتا و حتی ترور نیز کشیده شد.[۱۰] در میان آنان، کسانی بودند که با این هدف وارد جنبش شدند که بازگشت یهودیان به فلسطین، در چارچوب یک دولت موجود باشد، نه آنکه دولتی متمایز و جداگانه تشکیل شود، چه رسد به آنکه یک پایگاه استعماری و ابزار سلطهٔ غرب باشد و هدفشان آن بود که یهودیان در آن، مانند بسیاری از مناطق دیگر، با عربها همزیستی کنند.[۱۱] در مقابل، گروه دیگری نیز بودند که با آگاهی کامل به جنبش پیوستند، چرا که باور داشتند این بازگشت، یک تهاجم ویرانگر و جایگزینکننده است. بر اساس این دیدگاه، این حرکت میبایست ساکنان اصلی را بیرون براند، بر سرزمینشان مسلط شود و تنها به فلسطین کنونی اکتفا نکند، بلکه شرق اردن را نیز در بر گیرد. این گرایش، توسط حزبی که نظریهپرداز مشهور، ژابوتینسکی، رهبری آن را بر عهده داشت، بیان میشد.[۱۲] او بنیانگذار نظریهٔ «بازدارندگی سریع» است که تا به امروز، جوهرهٔ سیستم امنیتی اسرائیل را تشکیل میدهد. او با «آژانس یهود» به دلیل اکتفا کردنش به مرزهای کنونی فلسطین، مخالف بود.
خداوند متعال به ما خبر داده است که از صفات یهودیان این است که: {بَأْسُهُمْ بَيْنَهُمْ شَدِيدٌ تَحْسَبُهُمْ جَمِيعًا وَقُلُوبُهُمْ شَتَّىٰ} [حشر: ۱۴] (نزاعشان میان خودشان شدید است؛ آنان را متحد میپنداری، در حالی که دلهایشان پراکنده است.). این صفت، نشان از اصرار آنان بر این دارد که خود را یک صف واحد و متحد نشان دهند، با وجود آنکه دلهایشان پراکنده و نبردشان میان خودشان شدید است. خداوند به ما خبر داده است که آنان در دوران جاهلیت، اگرچه با یکدیگر میجنگیدند و پیمانهای سیاسی آنان را از هم جدا میکرد، اما هرگاه جنگ به پایان میرسید، برای آزادی اسرای یهودی، حتی کسانی که با آنان جنگیده بودند، تلاش میکردند. خداوند میفرماید: {ثُمَّ أَنتُمْ هَٰؤُلَاءِ تَقْتُلُونَ أَنفُسَكُمْ وَتُخْرِجُونَ فَرِيقًا مِّنكُم مِّن دِيَارِهِمْ تَظَاهَرُونَ عَلَيْهِم بِالْإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ وَإِن يَأْتُوكُمْ أُسَارَىٰ تُفَادُوهُمْ وَهُوَ مُحَرَّمٌ عَلَيْكُمْ إِخْرَاجُهُمْ أَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتَابِ وَتَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ} [بقره: ۸۵] ([امّا] باز همین شما هستید که یکدیگر را میکشید و گروهی از خودتان را از سرزمینشان بیرون میکنید و به گناه و ستم علیه آنها به یکدیگر کمک میکنید؛ و اگر [بعضی از آنان در جنگ با همپیمانانِ عربِ شما گرفتار شوند و به صورت] اسیر نزدتان بیایند، [برای اینکه آنها از بنیاسرائیل و همدینِ شما هستند، در برابرِ آزادیشان میکوشید و] فدیه میدهید؛ حال آنکه آواره کردنشان بر شما حرام بود. آیا به بخشی از [دستورات] کتاب [تورات در مورد فدیه دادن] ایمان میآورید و به بخشی [که شما را از کشتن و آواره کردن همدینانتان منع میکند] کافر میشوید؟!). و این، یکی از رازهای بقای آنان به عنوان یک گروه منسجم و حلنشده در دیگر جوامع است؛ علیرغم آنکه تاریخی طولانی را در تبعید و پراکندگی سپری کردهاند. چنانکه خداوند فرموده است: {وَقَطَّعْنَاهُمْ فِي الْأَرْضِ أُمَمًا} [اعراف: ۱۶۸] (و آنان را در زمین به صورت گروههایی پراکنده ساختیم).
(۵)
در دوران یأس، ضعف و ستم، یهودیان نیز همان حالتی را تجربه کردند که امروز برخی از مسلمانان دچار آن شدهاند: حالتی از سرخوردگی، ناامیدی و خودسرزنشی به دلیل تنبلی و انفعال. این یأس به جایی رسید که برخی از آنان ایدهٔ انتظار برای «مسیحِ نجاتبخش» را به سخره گرفتند و برخی دیگر، حتی تعلق خاطر به فلسطین و رؤیای بازگشت را نیز مسخره کردند. در عوض، آنان به دنبال راهحلهای عملیتری رفتند؛ مانند ایجاد یک منطقهٔ خودمختار در هر مکان در دسترسی که با ابتکار بزرگان یهود شکل بگیرد، نه لزوماً در فلسطین که دستیابی به آن دشوار بود![۱۳]
لئو پنسکر این سخنان [مأیوسانه] را در سال ۱۸۸۲ نوشت؛ درست در همان زمانی که عوامل و طرحهای بسیاری برای اسکان یهودیان در فلسطین دست به دست هم میدادند و در همان سال، بریتانیا عملاً مصر را اشغال کرد. یعنی رؤیایشان در آن زمان، از هر وقت دیگری به واقعیت نزدیکتر بود!
من اکنون این مثال را میآورم تا بگویم که مظاهر «خودزنی»، سخن گفتن از «تجدید نظر در گفتمان دینی»، و جستجو برای راهحلهای در دسترس به جای آرمانهای بلند، و همهٔ آنچه در محیط اسلامی ما گفته میشود… همهٔ اینها چیزی نیست جز بیانی از احساس ضعف، ناتوانی و ناامیدی. و چه بسا که پیروزی بسیار نزدیک باشد، اما کسی که روحش شکست خورده و اینگونه میاندیشد، آن را احساس نمیکند.
گویندهٔ این سخنان، فردی بیکار و ناامید نبود، بلکه یکی از بنیانگذاران جمعیتهای «دوستداران صهیون»، نظریهپرداز اصلی و رئیس منتخب آن بود. اما او و جنبشش، یکی از تلاشهایی بودند که در نهایت به هدف نهایی خود نرسیدند، ولی در احیای احساسات یهودی و هدایت آن به سوی فلسطین سهیم بودند.[۱۴] چقدر شبیه به یک جماعت اسلامی است که قیام کرد، مبارزه نمود و پیش از رسیدن به هدف نهاییاش به پایان رسید، اما خشتی در بنا و مرحلهای مهم در این راه بود.
یهودیان نیز، مانند دیگر ملتهای ستمدیده، پیشبینیهای فراوانی دربارهٔ زمان بازگشتشان به فلسطین داشتند که البته بیشترشان ناکام ماند.[۱۵] در واقع، این تلاش برای محاسبهٔ زمان پیروزی از طریق اشارات موجود در متون دینی، روشی رایج در میان تمام ستمدیدگانی است که به پیروزی امید بستهاند![۱۶]
حتی در خود جنبش صهیونیسم و در میان رهبرانش نیز، کسانی بودند که در گذر زمان و تحت تأثیر حوادث، به مهرهای برای نظامهای حاکم تبدیل شدند. از نمونههای برجسته، رهبر صهیونیست، آلفرد نوسیگ، است که با طلعت پاشا بر سر اوضاع یهودیان در فلسطین مذاکره کرده بود (۱۹۱۸)، اما بعدها برای نظام نازی آلمان کار کرد و طرحی را برای نابودی یهودیان در اروپا تدوین نمود.[۱۷]
امت اسلام باید به این باور برسد که اگر آن قوم مطرود و مورد خشم [الهی] توانستند به رؤیایی که برای سه هزار سال محال به نظر میرسید، دست یابند، و آن هم تنها با «ریسمانی از مردم» [و کمک دیگران]، پس باید ایمان داشته باشیم که توانایی ما برای پیروزی و استقرار، بسیار نزدیکتر است. چگونه [چنین نباشد]، در حالی که به ما وعدهٔ پیروزی و ظفر داده شده و ما همان امت برگزیدهای هستیم که پس از آنکه آنان کتاب [آسمانی] را وانهادند، وارث آن شدیم؟!
خلاصههایی در باب وضعیت بینالمللی و منطقهای
اگر صفحهٔ تاریخ فلسطین را پیش روی خود قرار دهیم و بخواهیم بر اساس آن، طبیعت وضعیت بینالمللی و منطقهای را بفهمیم، گمان میکنم مهمترین نتایجی که به آن خواهیم رسید، به شرح زیر است:
(۱)
در این موضوع که چه کسی دیگری را کنترل میکند و چه کسی بر دیگری مسلط است، اختلاف نظر بسیار است: آیا یهودیان و صهیونیسم، غرب و سیاستهایش را کنترل میکنند و بر آن مسلط هستند؟ یا اینکه این غرب است که دست بالا را دارد و از یهودیان و صهیونیستها برای تحقق اهداف استعماری خود استفاده کرده است؛ اسرائیل را تأسیس کرده تا به مثابه یک پایگاه نظامی غربی در سرزمینهای اسلامی باشد و یهودیان نیز مادهٔ خام انسانیِ ارزانی باشند که در این نبردها قربانی شوند تا غربیهای سفیدپوست مسیحی در امان بمانند؟
طرفداران دیدگاه اول میگویند: یهودیان با تأسیس سازمانهای مخفی، سلطهٔ مالی، و نفوذ در رسانهها، هنر و فرهنگ، و با استفاده از ابزارهای پستی مانند جنسیت، پول، دروغ و توطئه، توانستهاند زمام امور سیاست غرب را به دست گیرند. اما طرفداران دیدگاه دوم میگویند: غربیها سادهلوح نیستند. یهودیان قرنها در میانشان زندگی کردند و با تمام این ابزارها نتوانستند به جایی برسند و همواره مطرود و تحت ستم بودند. بلکه این توافقِ منافع بود که باعث شد غربیها قدرت خود را در اختیار صهیونیستها و دولتشان قرار دهند؛ نه به دلیل تسلیم شدن در برابر آنان، بلکه برای استفادهٔ ابزاری از آنان. این غرب است که دست بالا را دارد و قدرت یهودیان بدون حمایت غرب، که اسرائیل را به وجود آورد و همچنان از آن حمایت میکند، هیچ ارزشی نداشت.
من از کسانی هستم که به این دیدگاه دوم تمایل دارم. غرب دست بالا را دارد و از صهیونیستها در اهداف استعماریاش استفادهٔ ابزاری کرده است.[۱۸] در واقع، بیش از آنکه صهیونیستها از غربیها استفاده کرده باشند، این غربیها بودهاند که از صهیونیستها بهرهبرداری کردهاند. و آمریکا همچنان قدرت برتر است و توانایی آن را دارد که هر زمان بخواهد، اسرائیل را کنترل، سیاستهایش را تنظیم، و آن را متوقف کند.
در اینجا مجال آن نیست که دلایل این مدعا را با شواهد سیاسی و تاریخی بسط دهیم. با این حال، در کتاب خدا، آیهای را یافتم که این دیدگاه را تأیید میکند و آن، این سخن خداوند متعال است: {إِذْ قَالَ اللَّهُ يَا عِيسَىٰ إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَرَافِعُكَ إِلَيَّ وَمُطَهِّرُكَ مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَجَاعِلُ الَّذِينَ اتَّبَعُوكَ فَوْقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلَىٰ يَوْمِ الْقِيَامَةِ} [آل عمران: ۵۵] ([یاد کن] هنگامی که الله فرمود: ای عیسی، من تو را برمیگیرم و به سوی خویش بالا میبرم و تو را از [آلایش] کسانی که کفر ورزیدند پاک میگردانم و کسانی را که از تو پیروی کردند، تا روز قیامت، برتر از کسانی قرار میدهم که کفر ورزیدند). برخی از مفسران ذکر کردهاند که آنان، مسیحیان و رومیان هستند که تا روز قیامت، برتر از کسانی که به عیسی کفر ورزیدند (یعنی یهودیان) خواهند بود.[۱۹] و دلیل دیگر، این سخن خداوند متعال است: {ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ أَيْنَ مَا ثُقِفُوا إِلَّا بِحَبْلٍ مِّنَ اللَّهِ وَحَبْلٍ مِّنَ النَّاسِ} [آل عمران: ۱۱۲] (هر کجا یافته شوند، [مُهر] خواری بر آنان زده شده است؛ مگر با ریسمانی از جانب الله و ریسمانی از سوی مردم). این توصیف به خواری و وجود «ریسمانی از مردم» و حمایت آنان، مانع از آن میشود که یهودیان در هیچ زمانی، دست بالا را داشته باشند.
و فارغ از این اختلاف نظر، نکتهٔ مهم این است که غرب هرگز و هرگز از اسرائیل دست نخواهد کشید و از حمایت و حفاظت از آن و به پا خاستن برایش – چه با سیاست و چه با جنگ – باز نخواهد ایستاد. و در این امر، تفاوتی میانشان نیست: چه آن مسیحی انجیلی که از روی عقیدهاش به یهودیان عشق میورزد؛ چه آن مسیحیای که از آنان به عنوان قاتلان مسیح نفرت دارد، اما آنان و مسلمانان را دو دشمنی میبیند که یکدیگر را میزنند؛ و چه آن سکولاری که حفظ اسرائیل را وسیلهای برای تأمین منافع دنیوی و تحقق اهداف استعماری غرب میداند.[۲۰]
همین، توضیح میدهد که چگونه غرب و قدرتهای بزرگش، چیزهایی را از صهیونیستها تحمل میکنند که از هیچ طرف دیگری قابل تحمل نیست. صهیونیستها از دههٔ چهل میلادی با بریتانیاییها در فلسطین جنگیدند و با مجموعهای از حملات، انفجارها و ترورها، دهها سرباز و افسر انگلیسی را به قتل رساندند. با این حال، بریتانیا همهٔ اینها را فروخورد و فلسطین را به آنان تسلیم کرد.[۲۱] همچنین، بارها پیش آمده که جاسوسان اسرائیلی در سرویسهای اطلاعاتی آمریکا دستگیر شدهاند و بارها رئیسجمهور آمریکا و دولتمردانش، با زبان و عمل سیاستمداران صهیونیست، تحقیر شدهاند. و همهٔ اینها چنان نادیده گرفته شده که گویی هرگز اتفاق نیفتاده است.[۲۲]
علاوه بر این، مدل اسرائیل به عنوان یک دولت دینی–یهودی و قومی، دقیقاً نقطهٔ مقابل اصولی است که دولتهای غربی بر پایهٔ آن بنا شدهاند. غرب، دولتهایش را بر اصل سکولاریسمِ غیر دینی، بر لیبرالیسمِ باز و مخالف نژادپرستی، و بر منطق «دولت وستفالیایی» با حاکمیت بر مرزهای مشخص خود، بنا نهاده است؛ منطقی که با دولتی که مرزهایش را ترسیم نمیکند و نمیخواهد ترسیم کند و آشکارا از جاهطلبیهای استعماری و توسعهطلبانهاش (از نیل تا فرات) سخن میگوید، در تضاد است. با وجود تمام این تناقضات، غرب همواره متحد اسرائیل و دشمن جنبش فتح و سازمان آزادیبخش فلسطین بوده است؛ همان جنبشی که اتفاقاً با تمام منطق غربی (سکولار، لیبرال و خواهان یک دولت–شهروندی باز و چندنژادی با مرزهای مشخص) همسو بود. مقام غربی نیز نه تنها از بیان این تناقض شرمی ندارد، بلکه برای توجیه آن بهانهای میآورد یا حتی نیازی به بهانه آوردن هم نمیبیند. کار به جایی رسیده که حتی کشتارهای خونین و آشکار نیز با این توجیه ساده که «ضروری» بودهاند، عادیسازی شده است.[۲۳]
درک این نکته، تصور ما از قدرت، شدت و مرزهای این نبرد را به کلی دگرگون میکند. زیرا جنگیدن با اسرائیل به عنوان یک «پروژهٔ یهودی»، یک چیز است، و جنگیدن با آن به عنوان یک «پروژهٔ اشغالگرانه، صلیبی و غربی» که هویتی فراتر از صهیونیسم دارد، چیزی کاملاً متفاوت است. «صهیونیسم صلیبی»، عقیدهای ریشهدار و قدرتمند در میان طیف وسیعی از نخبگان سیاسی، فرهنگی و اقتصادی غربی است و «صهیونیسم»، نسخهٔ جدیدی از همان جنگهای صلیبی قرون وسطی است.
این درک، ما را از این توهم رایج رها میسازد که میتوان غربیها را به عادلانه بودن آرمانمان قانع کرد، یا اینکه مشکل صرفاً بیاطلاعی آنان از حقایق است، یا اینکه آنان با شنیدن شعارهای حقوق بشری و قوانین بینالمللی واکنش نشان خواهند داد. این قوم کاملاً به این عقیده باور دارند که این سرزمین، سرزمین یهودیان است که خداوند برایشان مقدر کرده و آنان را به آنجا بازگردانده است تا این عربهایی را که در لحظهای بد از تاریخ در آن ساکن شدهاند، یا به تعبیر یکی از آنان، «لکهای بر پیشانی تمدن» هستند،[۲۴] از آن بزدایند. و اینکه یهودیان – و در پشت سرشان صلیبیها – در برابر یک مأموریت رسالتی برای آباد کردن این سرزمین و بازگرداندن آن به حاکمیت خداوند و بیرون راندن این عربهای شریر از آن، قرار دارند.
این درک همچنین به ما کمک میکند تا عوامل مؤثر در این نبرد و حجم تلاش مالی و انسانی مورد نیاز آن را بهتر تصور کنیم. در همین راستا، باید به یکی از خرافات و توهمات رایج در میان مردم فلسطین اشاره کرد؛ توهمی که تا لحظهٔ نگارش این سطور نیز همچنان نزد برخی از آنان پابرجاست و آن، این باور است که آنان به تنهایی قادر به آزادسازی فلسطین هستند. حتی برخی از آنان پا را فراتر گذاشته و در لحظهای از سرخوشی، به این طمع افتادهاند که پس از آزادسازی فلسطین، دیگر کشورها را نیز آزاد خواهند کرد!! برخی از کسانی که این سخن را گفتهاند، انسانهای شایستهای بودهاند که در مستی برخی پیروزیهای کوچک، از حقیقت اوضاع و از اعماق و شدت نبرد، غافل ماندهاند.
در این مورد، نمیتوان مقاومت فلسطین را با نمونهٔ الجزایر (بین سالهای ۱۹۵۴–۱۹۶۲)، که الهامبخش آنان به عنوان یک الگوی موفق بود، مقایسه کرد. تفاوتهای تأثیرگذار بسیاری میان این دو مورد وجود دارد که مهمترینشان عبارتند از:
تفاوت اول: فرانسه یک کشور رو به زوال بود که از جنگ جهانی دوم شکستخورده خارج شده بود و تحت فشار آمریکا و شوروی در حال ترک مستعمراتش بود؛ فشاری که بسیاری از بازوها و کشورهای تحت نفوذشان را برای حمایت از انقلاب الجزایر به حرکت درآورد. این وضعیت، به هیچ وجه با وضعیت اسرائیل که از حمایتی ویرانگر و بیچونوچرا از سوی غرب برخوردار است، قابل مقایسه نیست.
تفاوت دوم: جمعیت الجزایریها، وسعت کشورشان، وضعیت جغرافیایی و منابعشان، به شکلی غیرقابل مقایسه از وضعیت فلسطین از نظر منابع مالی و انسانی بهتر بود.
تفاوت سوم: جغرافیای سیاسی اطراف الجزایر، اگر حامی نبود، دستکم ساکت یا بیطرف بود. برخلاف جغرافیای سیاسی اطراف فلسطین که علیه آن توطئه میکند و با تمام توان از دشمنش حمایت مینماید.
بارها از زبان رهبران مختلف غربی، حتی کسانی که با یکدیگر مخالفند،[۲۵] شنیده شده است که اسرائیل به منزلهٔ یک «منفعت حیاتی» برای غرب است و اگر اسرائیل نبود، غرب مجبور بود برای ایجاد پایگاههای نظامی در خاورمیانه، مبالغ و جانهای غیرقابل تصوری را هزینه کند. به همین دلیل، میبینیم که حمایت از صهیونیسم پیش از تأسیس اسرائیل و سپس حمایت از اسرائیل پس از تأسیس آن، یک خط ثابت نزد سیاستمداران غربی، از جمله احزاب رقیب مانند دموکرات و جمهوریخواه در آمریکا، و کارگر و محافظهکار در بریتانیا، بوده است. خود نتانیاهو نیز این موضوع را به آمریکاییها یادآوری کرده و در خاطراتش ثبت کرده است که یکی از نمایندگان آمریکا به او گفته: «اگر ما در افغانستان یک اسرائیل داشتیم، یک تریلیون دلار برای خودمان پسانداز میکردیم و یک متحد واقعی علیه اشرار میداشتیم».[۲۶] این، موفقیت حقیقی دیدگاه هرتسل است که بیش از یک قرن پیش نوشت که دولت یهودی، «بخشی از دیوار دفاعی اروپا در آسیا» خواهد بود.[۲۷] و از اینجا بود که برخی از کارشناسان، تمام درگیری جهانی را در درگیری در فلسطین خلاصه کردهاند.[۲۸]
خواننده باید بداند و البته شگفتزده شود که پارلمان بریتانیا، در همان لحظهای که فلسطینیان در حال کوچانده شدن بودند، در حال تصویب قانونی برای ممنوعیت شکار روباه بود![۲۹] غربیها، استادان ریاکاری هستند. آنان شعارهایشان را در همان لحظهای که سر میدهند، با لبخندی سرد بر چهره، زیر پا میگذارند. حقیقت آن است که آنان با دیگر انسانها، به عنوان موجوداتی پستتر از حیوانات رفتار میکنند. و باکی نیست که پس از وقوع واقعه و تکمیل کشتار و فاجعه، مورخان غربی بیایند، مجلس عزا برپا کنند، حق قربانیان را از نظر ثبت تاریخی ادا نمایند و در طول تاریخ، پیامهای محکومیت بفرستند![۳۰]
این به آن معنا نیست که یهودیان یا صهیونیستها، مانند کارمندانی که گوش به فرمان هستند، عوامل غرب باشند. بلکه برعکس، آنان قومی صاحب ایده و پروژه هستند و استقلال دارند و برای تثبیت دولت و گسترش نفوذ خود و نفوذ بیشتر در قدرتهای غربی تلاش میکنند. بلکه معنای مقصود این است که در این رابطه، دست بالا با غرب است، نه با صهیونیستها. و تمام اختلافاتی که میان دو طرف رخ میدهد، در چارچوب همکاریشان در اهداف بزرگتر، مهار میشود.
درک این خلاصه، ما را به خلاصهٔ بعدی رهنمون میشود:
(۲)
اگر اسرائیل بخشی از پروژهٔ سلطهٔ غرب بر سرزمینهای ما، و بلکه مهمترین بخش آن باشد، پس این نتیجهگیری، بدیهی و منطقی است و بدون نیاز به جستجوی شواهد سیاسی و تاریخی، با عقل نیز قابل استنتاج است: اینکه نظامهای عربی حاکم نیز، خود بخشی از همین پروژهٔ غربی هستند؛ چه در خدمت مستقیم به منافع غرب و چه در خدمت به مهمترین بخش این پروژه، یعنی اسرائیل.
اولین کسانی که این خواسته را درک کردند، خودِ همین نظامهای عربی بودند. در نتیجه، هر فرد جاهطلب برای رسیدن به قدرت، تمام تلاش خود را به کار گرفت تا از طریق تواناییاش در خدمت به منافع غرب، که مهمترینش «تأمین امنیت اسرائیل» است، شایستگی خود را برای حکومتداری اثبات کند. و با وجود اختلافات شدید میان این نظامهای عربی و تنوعشان میان پادشاهی و جمهوری، کمونیستی و سرمایهداری، و مدنی و نظامی، اما همگی بر سر ایفای نقش مطلوب در حفاظت از اسرائیل، توافق دارند. حتی رقابتی که میان جناحهای قدرت در جریان است، برخی را وامیدارد تا خود را به عنوان کسی عرضه کنند که میتواند عادیسازی روابط با اسرائیل را به سطحی بالاتر برساند.
هرگاه که یکی از این نظامها، بهویژه در «کشورهای طوق»، در معرض تهدید قرار میگیرد، هشدار میدهد که سقوطش، فاجعهای برای اسرائیل خواهد بود. به همین دلیل، به وضوح میبینیم که از زمان تأسیس اسرائیل، هیچ کشور عربیای هرگز پیشقدم حمله به آن نشده و حتی نقشهای برای آزادسازی فلسطین نیز آماده نکرده است؛ نه از روی غیرت دینی، نه از روی کرامت عربی، و نه حتی از روی منافع صرفی که نظامهای سکولار را به حرکت وامیدارد، یعنی ریشهکن کردن این خطر بزرگی که امنیت ملی را تهدید میکند!! این در حالی است که این نظامها، همواره به نام اسلام، به نام عربیت، و در تنگنا، به نام امنیت ملی و حفاظت از وطن، حکومت کرده و شعار دادهاند!!
این سخن از جمال عبدالناصر در برابر مجلس ملی فلسطین در غزه مشهور است که گفت: «دروغ میگوید کسی که به شما بگوید طرحی برای آزادسازی فلسطین دارد. و اگر من بگویم که طرحی برای آزادسازی دارم، به شما دروغ گفتهام».[۳۱]
فراتر از آن، این کشورها حتی به کسانی که قصد مقاومت داشتند، اجازهٔ این کار را ندادند؛ بلکه با تمام توان، کسانی را که علیه اسرائیل مقاومت میکردند، تعقیب کرده و با زندان، قتل یا شکنجههای شدید مجازات میکردند. و این سیاست را هم در زمان جنگ و هم در زمان صلح، ادامه دادند!! سرنوشت کسانی که در راه فلسطین جهاد کردند – یا حتی تلاشی در این راه نمودند – تحمل شکنجههایی در زندانهای این رژیمها بود که از هول آن، موی کودکان سپید میگردد.
حتی پیگیری تاریخ فلسطین، ما را به نتیجهٔ دقیق دیگری میرساند: اینکه مقاومت فلسطین نتوانست برجسته شود و فعالیت کند، مگر در سایهٔ نظامهایی که ضعیف بودند. اما در نظامهای قوی، مقاومت هرگز نتوانست از خاک آنان فعالیت کند. بنابراین، نظامهای قوی (مانند مصر و سوریه)، نه جنگیدند و نه حتی برای جنگ آزادسازی فلسطین، عزم و تدبیری کردند. اما نظامهای ضعیفی که مقاومت برای مدتی از خاکشان فعالیت کرد (مانند اردن و لبنان)، به آنان کمک شد تا قوی شوند و سپس با مقاومت فلسطین جنگیدند و آن را بیرون راندند؛ همانطور که در اردن (۱۹۷۰) و سپس در لبنان (۱۹۸۲) رخ داد.
برخی، وضعیت این نظامها را در قبال این قضیه، اینگونه خلاصه کردهاند: «تمام انقلابهایی که در فلسطین متولد شدند، در پایتختهای عربی سِقط شدند».[۳۲] یا با این گفته که: « سرنوشت فلسطین این بود که دخالت خودِ کشورهای عربی، به سرچشمهٔ فاجعهاش تبدیل شود».[۳۳]
خلاصههایی در باب وضعیت مقاومت
اگر قرار باشد اهل مقاومت را به چیزی پند دهم، یا بدانم که نوشتهٔ مرا میخوانند، نخستین چیزی که برای قانع کردنشان خواهم کوشید، همین خلاصههایی است که در ادامه میآید:
(۱)
اگر تاریخ و سرگذشت فلسطین و بیتالمقدس را دنبال کنیم، خواهیم دید که این سرزمین زمانی از دست رفت که پایتختهای قدرتمندِ پیرامونش، یعنی قاهره، دمشق و استانبول، از دست رفته بودند و زمانی در آسایش، امنیت و شکوفایی بود که آن پایتختها در اوج قدرت و شکوه بودند. و اگر سرگذشت اسرائیل را دنبال کنیم، میبینیم که زمانی به وجود آمد که پایتختهای قدرتمند در لندن، واشنگتن و مسکو، تصمیم به ایجاد آن گرفتند. هیچکس شک ندارد که اگر حمایت غرب از اسرائیل متوقف شود، این رژیم یا خودبهخود فرو خواهد پاشید، یا با اندکی فشار و مقاومت از پا درخواهد آمد.
این واقعیت، این ایده را که مقاومت باید به داخل فلسطین محدود شود، به امری نیازمند بازنگری تبدیل میکند. البته ما دلایلی را که در گذشته به این رویکرد منجر شد، درک میکنیم؛ اما باید پذیرفت که آن دلایل، بر پایهٔ گمانهایی واهی استوار بود؛ گمانهایی مانند اینکه میتوان به اخلاص نظامهای عربی نسبت به آرمان عربیت یا حتی مسائل ملیشان، امید بست.
کلیدهای آزادسازی بیتالمقدس در قاهره، امان و دمشق قرار دارد و تغییر نظامها در این پایتختها، برای تغییر کامل توازن نبرد کافی است و هیچ امیدی به آزادسازی فلسطین در سایهٔ بقای این نظامها وجود ندارد.
ما پیشتر ذکر کردیم که جنبش اسلامی با کنارهگیری از جهاد و پذیرش این ایده که «باید برای ایجاد دولت اسلامی تلاش کرد و آن دولت، فلسطین را آزاد خواهد کرد»، دچار یک خطای تاریخی شد. این امر، دلایلی داشت که برشمردیم و باعث از دست رفتن فرصتهای بسیار گرانبهایی شد. حتی باعث شد که اعضای فعال، به سوی جنبشهای مقاومت سکولار و ملیگرایی مانند «فتح» بروند که معتقد بودند میتوان پیش از انتظار برای وحدت کشورهای عربی، برای آزادسازی فلسطین تلاش کرد. و ذکر کردیم که این ایده تنها مختص اسلامگرایان نبود، بلکه احزاب ناسیونالیست نیز که معتقد بودند «وحدت عربها بر آزادسازی فلسطین مقدم است»، آن را پذیرفته بودند!
بله، جنبش اسلامی این مسیر را اصلاح کرد و از آغاز دههٔ هشتاد، پیش از آنکه منتظر برپایی دولت اسلامی بماند، وارد نبرد آزادسازی شد. اما این به آن معنا نیست که ایدهٔ اول (مبنی بر ناتوانی مردم فلسطین در آزادسازی به تنهایی) نادرست است. بلکه آن ایده، درست است. اما «جهاد دفاعی» منتظر تحقق این وحدت نمیماند، بلکه نیازمند فداکاری و عمل است. و همین فداکاری و عمل است که راه را برای برپایی دولت اسلامی هموار و آن را نزدیکتر میکند. و اگر تصور کنیم که جنبش اسلامی بر همان مبدأ باقی مانده بود و جنبشهایی مانند حماس و جهاد شکل نگرفته بودند، نتیجهٔ کنونی، به شکلی غیرقابل تصور، اسفبارتر بود. بلکه شاید اکنون در حال مبارزه با اسرائیلی بودیم که از نیل تا فرات گسترش یافته بود.
بله، جنبش اسلامی مسیر خود را اصلاح کرد و به نشستن و انتظار راضی نشد و در یک نبرد نابرابر به پا خاست و در آن، به دستاوردهایی رسید که با توجه به امکاناتش و تفاوت توازن قوا، شگفتانگیز است. اما باید به یاد داشته باشیم که جنبش ملیگرایی که گمان میکرد به تنهایی قادر به آزادسازی است و فریب نمونهٔ الجزایر را خورده بود – و منظورم در اینجا، جنبش فتح است – از این ایده عقبنشینی کرد. و مردانش که این تجربه را از سر گذرانده بودند، یقین کردند که نظامهای عربی، یک مانع حقیقی در برابر آزادسازی هستند. صلاح خلف (ابوایاد) ذکر کرده است که مقاومت فلسطین برای این نظامهای عربی، خطرناکتر از اسرائیل است. و آن را به مردی تشبیه کرده که درخت پرتقالی را برای چیدن میوه تکان میدهد، اما با تکان او، پیش از میوهٔ مطلوب، دیگر میوههای فاسد فرو میریزند. میوهٔ مطلوب، اسرائیل است و میوههای فاسد، نظامهای عربی هستند که پیش از سقوط اسرائیل، سقوط خواهند کرد.[۳۴]
(۲)
رسیدن به قدرت، یک وظیفهٔ ناگزیر است؛ چه از طریق انتخابات و چه غیر آن، چه در خود فلسطین و چه در دیگر پایتختهای عربی و اسلامی.
مقاومت و بیشتر جنبشهای اسلامی، خود را بر اساس اینکه جنبشهای مقاومت یا گروههای تبلیغی هستند، سازماندهی کرده بودند. سپس حوادث به گونهای پیش رفت که جنبش حماس را به ورود به انتخابات (۲۰۰۶) وادار کرد. و خدا را شکر که وارد شد. چرا که اگر این کار را نمیکرد، قضیهٔ [فلسطین] به دست محمود عباس حذف میشد و سپس، خود این جنبشها نیز با شمشیر قانون و به نام حاکمیت رسمی و مشروعی که مردم فلسطین انتخاب کرده و مورد حمایت کشورهای منطقهای و بینالمللی بود، از بین میرفتند.
اما هنگامی که وارد انتخابات شد، توانست مانع از حذف قضیه شود. و هنگامی که قصد خیانت به آن را کردند، توانست سلاح خود را در برابر کسانی که قصد نیرنگ داشتند، به کار گیرد و با غزه مستقل شود. و با این استقلال، غزه، با وجود تمام شرایط سخت و طاقتفرسایش، به یک قلعهٔ مقاومت بزرگ و سرسخت تبدیل شد!
انتخابات، فرهنگ این عصر و ابزار مشروعیتبخشی به طرف پیروز است، بهویژه اگر سالم برگزار شود. ایدهٔ «مشروعیت» نیز امری بسیار مهم است که هرگز نباید آن را دستکم گرفت. از این رو، هر جنبش اسلامی یا مقاومتی که برای رسیدن به قدرت از راههای ممکن به پا نخیزد، در واقع حکم اعدام خود را در کوتاهمدت یا میانمدت صادر کرده است. این حکم اعدام به دو شکل اجرا میشود: اگر جنبش بر اصول خود ثابتقدم بماند (که این در طبع بشر و جنبشها نادر است)، به دلیل انزوا از بین میرود. اما حالت رایجتر این است که خود جنبش برای توجیه بیعملیاش، با تأویلات و توهمات شرعی، دچار انحراف شده و کوچک میشود و سرانجام یا از فرط ناتوانی از هم میپاشد، یا از روی ترس و طمع به جبههٔ غالب میپیوندد و نابود میگردد!
و در اینجا، مقایسه میان وضعیت غزه و کرانهٔ باختری مفید است: جایی که جنبش اسلامی در غزه، قدرت را در دست داشت و جایی که در کرانهٔ باختری، سرکوب شده بود. در غزه، به توسعهٔ موشکها و آزادسازی سرزمین فکر میکنند و در کرانهٔ باختری، نهایت آرزوی یک مبارز این است که در اجرای یک عملیات چاقو زدن یا زیر گرفتن با خودرو، که پس از آن کشته خواهد شد، موفق شود!
همچنین، مقایسه میان «یک سال طلایی» حکومت مرسی در مصر، با وجود آنکه او تنها اندکی کنترل حکومت را در دست داشت، و وضعیت دوران مبارک پیش از او و دوران سیسی پس از او، مفید است. تا ببینیم که چگونه یک قدرت ضعیف و لرزان در دست یک اسلامگرا، به شکلی غیرقابل مقایسه از وضعیت قدرت در دست هر حاکم دیگری، بهتر است!
(۳)
شکی نیست که یکی از مشکلات عمیقی که از دوران اشغال انگلیس بر مسیر مقاومت فلسطین تأثیر گذاشته، اختلافات داخلی میان رهبران فلسطینی بوده است که هرگز قابل کنترل نبود؛ اختلافاتی که اشغالگران و همچنین نظامهای عربی، از آن زمان به بعد، به آن دامن زدهاند. و شکی نیست که این اختلافات، وقت، تلاش و انرژی بسیاری را به هدر داده است.
با این حال، نباید فراموش کنیم که این قضیه، جهش حقیقی خود را تجربه نکرد، مگر زمانی که حماس در غزه، اقدام نظامی یکسرهکننده را اجرا و خود را از شر تشکیلات خودگردان خلاص کرد؛ تشکیلاتی که به مثابهٔ یک ارتش خائن دیگر بود که از قلب به مقاومت خنجر میزد. بلکه به دلیل ماهیت، ریشه و تجربهٔ محلیاش، توانایی انجام کارهایی را داشت که خود اشغالگر اسرائیلی نیز از آن عاجز بود.
هر جنبش مقاومتی همواره با یک چالش استراتژیک دشوار روبرو است: برقراری توازن میان دو جبههٔ نبرد. جبههٔ اول، حفظ «وحدت صفوف» یا دستکم، مدیریت هوشمندانهٔ اختلافات داخلی است. جبههٔ دوم، مبارزه با «عوامل نفوذی» و طرحهای خائنانهای است که در لباس اختلاف، به دنبال مزایدههای سیاسی و پیشبرد اهداف دشمن هستند. در چنین مسئلهٔ حساسی، اتخاذ یک رویکرد ثابت معمولاً اشتباه است و موفقیت، نیازمند انعطافپذیری و واکنش سریع به شرایط متغیر است.
اگر انتقادی بر جنبش حماس وارد باشد، آن است که این جنبش همواره سیاست «سکوت و تحمل» را در برابر جنایات جنبش فتح در پیش گرفته است. حتی اقدام نظامی یکسرهکنندهٔ غزه نیز یک تصمیم میدانی بود، نه سیاسی. رویکرد حماس در قبال فتح و تشکیلات خودگردان، همچنان بر همین «تفاهم و تحمل» استوار است؛ رویکردی که به باور من، فرصتهای بسیاری را برای در هم شکستن مشروعیت تشکیلات، به چالش کشیدن، فشار بر نقاط ضعف، رسوا کردن و حتی مقابلهٔ میدانی با آن در کرانهٔ باختری، از بین برده است.
تشکیلات خودگردان، و در پشت سر آن، عوامل نفوذی که در پوشش وابستگی به جنبش فتح پنهان شده بودند، از این رویکرد بسیار سود بردند؛ با وجود آنکه آنان هرگز در تعقیب، قتل و شکنجهٔ نیروهای مقاومت کوتاهی نکردند و در نبرد «طوفان الاقصی» که تا لحظهٔ نگارش این سطور، نه ماه است ادامه دارد، زشتترین چهرهها، بدترین طبایع و خبیثترین اخلاقها را از خود نشان دادند.
همین ارزیابی در مورد تعامل با نظامهای عربی نیز صدق میکند.[۳۵] شکی نیست که پرهیز از دشمنی با این نظامها و عدم دخالت در امور داخلیشان، جنبش [حماس] را از مشکلات بسیاری در امان نگه داشته است؛ درسی که به خوبی از تجربهٔ تلخ جنبش فتح و سازمان آزادیبخش آموخته شده بود. اما باید گفت که این سیاست نیز نیازمند انعطافپذیری است، نه پافشاری بر یک خط ثابت؛ چرا که همین عدم انعطاف، باعث از دست رفتن فرصتهای بسیاری، بهویژه در دوران «بهار عربی»، شد.
هنگامی که بدانیم خط مشی نظامهای عربی، دشمنی ثابت با حماس و مقاومت است و این نظامها از ملیگرایی و تفکر به منافع امنیت ملی بسیار دورند، این آگاهی ضرورتاً به اشتیاق، چشم دوختن و چه بسا تلاش جدی برای سرنگونیشان و بهرهبرداری از فرصتهای موجود برای این کار، منجر میشود. این سیاست [عدم درگیری]، اگر آن نظامها، نظامهایی ملی بودند، صحیح بود. اما واقعیت تأکید میکند که اینگونه نیستند. و از اینجا، باقی ماندن در خانهٔ پرهیز از دشمنی با آنان، اصرار بر راضی نگه داشتنشان، و از دست دادن فرصتهای موجود برای سرنگونیشان، یک خطای تاریخی جدید در مسیر مقاومت فلسطین خواهد بود.
باید دوباره هشدار دهم: مقصود من به وضوح این است که سیاست اتخاذ شده در تعامل با تشکیلات خودگردان و با نظامها، یک سیاست منعطف باشد که به دنبال شکار فرصتهاست، نه یک سیاست ثابت که نبرد داخلی را یک «خط قرمز» میداند یا دشمنی با نظامهای عربی را خروج از راه و روش میپندارد!
(۴)
یک ملاحظه وجود دارد که در بررسی تاریخ مقاومت نباید از دستمان در برود و آن، این است که سازمانهای فلسطینی رایج در دهههای پنجاه و شصت، سازمانهایی مدرن یا مدرنیستی بودند؛ به این معنا که سازمانهایی هرمی بودند[۳۶] که به روابط اجتماعی قدیمی و سنتی مانند خانواده، عشیره و شهر، اهمیتی نمیدادند. و این به دو دلیل عمده بازمیگردد: اول، زلزلهٔ اجتماعیای که جامعهٔ فلسطین را در هم کوبید و طبیعت آن را در مناطق آوارگی که این سازمانها در آنجا تأسیس شدند، تغییر داد. و دوم، اینکه این رهبران، دیدگاه بدی نسبت به ماهیت مقاومتی که فلسطینیان در دهههای سی و چهل از خود نشان داده بودند، در ذهن داشتند؛ مقاومتی که بر پایهٔ مفهوم «فَزعَه»[۳۷] بود.[۳۸] این کلمه به معنای یک خیزش اجتماعی است که در آن، مردم برای کمک به نیازمند، به حرکت درمیآیند. «فزعه»، همانطور که تمام معانی ارزشمند امداد، یاری و انسجام اجتماعی را در خود دارد، اما – دستکم از دیدگاه سازمانهای نوظهور در دهههای پنجاه و شصت – دچار نوعی بیبرنامگی و فاقد برنامهریزی بلندمدت و رهبری مرکزی مسلط بود. و در نتیجه، یکی از دلایل فاجعهٔ ۱۹۴۸ بود که باید از آن پرهیز میشد. اینجا، جای بررسی این ایده و باور نیست، بلکه این، خوانشی است از این واقعیت روانی شکل گرفته نزد رهبران این مرحله، که بر طبیعت سازمانهایشان تأثیر گذاشت.
این ملاحظه، ما را به امر دیگری رهنمون میشود که به گمان من، یکی از مهمترین شکافهایی بوده که به فجایع پیاپی فلسطین منجر شده است: عدم مشارکت مردم در نبرد!
این مشکل، شاخههای متعددی دارد، از جمله:
۱. طبیعت دولت مدرن که فرهنگ و نظام آن حتی بر ما و رهبران جنبشهای مقاومت نیز سایه افکنده است. این فرهنگ باعث میشود که تصور آنان از نبرد، تصوری مبتنی بر یک ارتش مسلح و سازمانیافته با شاخههای متعدد نظامی و تخصصی باشد و مردم را از نبرد دور نگه دارد. حتی از حضور مردم در نبرد میترسد، زیرا ارتش هنگام جنگ، مقاومت مردمی را باری بر دوش خود احساس میکند!
۲. طبیعت سلاحهای مورد استفاده در جنگهای مدرن. دوران جنگ با شمشیر، نیزه و تیروکمانهایی که ساختشان آسان بود، به سر آمده است. اکنون، در جنگهای معاصر، حتی تولید سادهترین سلاحها مانند تفنگ، تپانچه و موشک نیز به فرآیندی پیچیده تبدیل شده است. و این مشکل، خود شاخهای از مشکل اول، یعنی طبیعت دولت مدرن است. چرا که طبیعت دولت و ارتش آن، بر طبیعت صنعت نظامیاش نیز منعکس شده است و نتایج این وضعیت، همواره تلخ بوده است. ما امتی هستیم که از کمبود مبارز رنج نمیبریم، بلکه مبارزانمان بسیارند اما سلاح و تجهیزات نمییابند. و این شکاف، برجستهترین شکافی بود که دلیل «فاجعه» (النکبة) شد. اشغالگر و نظامهای وابستهاش، مردم فلسطین را خلع سلاح کردند و در نتیجه، هر کس از آنان که در نبرد کشته نمیشد، در برابر برتری تسلیحاتی یهودیان، چارهای جز کوچ و مهاجرت نداشت!
۳. برتری تسلیحاتی و علمی خطرناکی که دشمن ما (صهیونیستها و حامیان غربیشان) در اختیار دارد، باعث میشود که شجاعت، دلاوری و تعداد زیاد، در بیشتر موارد، بیارزش جلوه کند. حال، وضعیت چگونه خواهد بود، وقتی قرار است چند گروه مقاومتِ فاقد سلاح سنگین، که هرگز به سطح یک ارتش نمیرسند، به مصاف ارتشی پیشرفته بروند که هم از نظر تعداد و تجهیزات برتر است و هم از حمایت دائمی برخوردار است؟؟!
اینها و دلایل دیگر، ما را ناچار میکند که به یک راهحل فکر کنیم: «ملت مسلح». و اینکه چگونه میتوان بیشترین تعداد ممکن از مردم را در نبرد مشارکت داد، بیشترین تعداد ممکن از آنان را مسلح کرد، و این نوع از سلاحها را تا جای ممکن در چارچوب محیط در دسترس، فراهم نمود.
این امر، نیازمند کاری پیوسته و صبورانه است و پیش از آن، نیازمند خلاقیت و نوآوری در ابداع سلاحهایی است که بتوان آنها را به صورت محلی و در مقیاس انبوه تولید کرد تا در اختیار بیشترین تعداد ممکن از مردم قرار گیرند. و در این زمینه، ایدههای بسیاری نیز از سوی برخی متفکران مطرح شده است.
سؤال محوری این است که چگونه میتوان از مواد طبیعی و ابزارهای غیرنظامی، سلاحهایی ساخت که بتوان با آنها جنگید؛ این چالشی است که باید ذهن مهندسان، تکنسینها و نوآوران را به خود مشغول سازد.
در کنار این، سؤال دیگری با همان درجه از اهمیت مطرح میشود: چگونه میتوان یک سلاح بازدارنده تولید کرد؟ بمباران هوایی، بزرگترین معضل امت ما در صد سال اخیر بوده است و اگر از شر آن در امان بودیم، امروز تاریخ دیگری داشتیم. حال که نمیتوانیم ضد هوایی تولید یا وارد کنیم، آیا ممکن نیست که دستکم یک سلاح بازدارندهٔ ساده در حد امکاناتمان داشته باشیم؟ آیا نمیتوان موشکها یا پهپادهای مقاومت را حامل کلاهکها یا بمبهایی از مواد شیمیایی نوآورانه کرد که بتوانند ویرانی، درد یا تأثیرات شدیدی بر دشمن وارد کنند؟ آیا از این طریق نمیتوان یک معادلهٔ بازدارندگی میان بمباران هوایی دشمن و این سلاح ایجاد کرد؟!
تلاش برای اختراع مواد شیمیایی یا امثال آن، امری است که ذهن مهندسان، شیمیدانان و تکنسینها از تمام تخصصها باید بر آن متمرکز شود تا این شکاف عظیم را پر کنند و این ملت را قادر سازند تا چیزی برای دفاع از خود در اختیار داشته باشد.
شاید برخی از ایدهٔ «ملت مسلح» و گسترش سلاح در میان مردم بترسند. اما آنچه قطعی است، این است که یک ملت مسلح، ملتی است که اشغالش دشوار یا حتی ناممکن است. و خلع سلاح ملت، اولین گامی بود که اشغالگر در سرزمینهای ما برداشت. این فجایع و شکستها بر سر ما نیامد، مگر زمانی که سلاح از دست ملتمان گرفته شد و در انحصار ارتش دشمن یا ارتش نظامِ وابسته به دشمن قرار گرفت. و اگر چنین نبود، نه فاجعهای میدیدیم و نه سرزمینهای مقدس را از دست میدادیم!
گسترش سلاح در میان مردم، یک معادلهٔ اجتماعی متوازن در سطوح مختلف ایجاد میکند: میان خودِ اقشار ملت، میان ملت و حکومت، و میان ملت و اشغالگر. به همین دلیل، مسلح شدن ملت، یک ضرورت حقیقی و چندبعدی است؛ ضرورتی نظامی، سیاسی، روانی و اجتماعی. ملتهای مسلح، جوامعی با نرخ جرائم پایینتر هستند، برخلاف ملتهای بیدفاع که در آنها جرم و جنایت بیشتر است. منطق این امر ساده است: در هر جامعهای، قانونشکنان همواره مسلح هستند. در نتیجه، در یک جامعهٔ بیدفاع، این مجرمِ مسلح است که بر شهروندِ درستکارِ بیسلاح، برتری و تسلط دارد!… حال وضعیت چگونه خواهد بود، اگر مجرم مسلح، خود کسی باشد که قانون را وضع و اجرا میکند؟!
ملتهای مسلح از عزت نفس بالاتری برخوردارند و کمتر تن به خواری و زبونی میدهند. این عزت نفس، آنان را در برابر اشغالگر، شجاعتر و برای دفاع از سرزمینشان، فداکارتر میکند و در نتیجه، همین ملت به بهترین پایگاه مردمی برای جنبش مقاومت تبدیل میشود.
هرگونه نگرانیای که در این زمینه مطرح شود، قابل حل و سازماندهی است. سازماندهی کردن شیران در قالب یک ارتش، امری ممکن است؛ آنچه واقعاً ناممکن است، ساختن ارتشی از گوسفندان و مرغان است!
نویسنده: محمد الهامی
ترجمه شده توسط هوش مصنوعی. پرامپت، بازبینی و مطابقت با متن اصلی: عبدالله شیخ آبادی
[۱] بهجت ابوغربیه، في خضم النضال (در بحبوحه مبارزه) (۳۵ و ۳۶). ارزش این نقل قول در آن است که نویسنده این خصلت را از طریق کار با یهودیان در دوران جوانیاش در دهه بیست قرن بیستم، و پیش از شروع درگیریها و ناآرامیها بین عربها و یهودیان، در آنها کشف کرده است. بنابراین، این یک متن دینی نیست، بلکه یک تجربهٔ اجتماعی است که از طریق مشاهده و عمل به دست آمده است.
[۲] سخنان وایزمن و بنگوریون از اظهارات آنها در برابر کمیسیون پیل گرفته شده است. نگاه کنید به: بهجت ابوغربیه، في خضم النضال (در بحبوحهٔ مبارزه) (۹۴).
[۳] مناخیم بگین، The Revolt (شورش) (۳۳۵).
[۴] جروزالم پست، تاریخ ۱۰ اوت ۱۹۶۷ م.
[۵] اریک هوفر، المؤمن الصادق: أفكار حول طبيعة الحركات الجماهيرية (مؤمن راستین: افکاری دربارهٔ ماهیت جنبشهای تودهای)، ترجمه: غازی القصیبی، چاپ اول (ابوظبی: هیئت فرهنگ ابوظبی، ۲۰۱۰ م) (۱۱۸، ۱۳۰ و ۱۳۱).
[۶] رشید الخالدی، حرب المائة عام (جنگ صد ساله) (۲۸).
[۷] توجه داشته باشید که من گفتم «بهترین نتایجی که جنبشهای اسلامی به دست آوردند» و این بدان معنا نیست که موفقیت همواره با آنها یار بوده است. با بررسی جزئیات خواهیم دید که شکست در یمن و سپس در سودان به دلایل دیگری بازمیگردد، اما قدرتی که اسلامگرایان در این تجارب به آن دست یافتند، در تجارب دیگری که تنها بر قدرت تشکیلات تکیه داشتند، نصیبشان نشد.
[۸] اعترافات جولدا مائير (اعترافات گولدا مئیر) (۲۱۹).
[۹] برنادت طرفدار عربها نبود، اما به اندازهای که صهیونیستها را راضی کند نیز طرفدار آنها نبود، چه رسد به اینکه متعصبانشان را راضی کند. برای مثال نگاه کنید به: گلاب پاشا، حياتي في المشرق (زندگی من در شرق) (۲۴۰ و پس از آن).
[۱۰] برای مثال نگاه کنید به: مذكرات أريل شارون (خاطرات آریل شارون) (۲۹ و ۳۰).
[۱۱] برای مثال نگاه کنید به: گارودی، الأساطير المؤسسة (اسطورههای بنیانگذار) (۲۹ و پس از آن).
[۱۲] بخشی از سخنرانی ژابوتینسکی در شانزدهمین کنگره صهیونیستی (۱۹۲۹ م). نگاه کنید به: ملف وثائق فلسطين (پروندهٔ اسناد فلسطین) (۱/۴۱۱).
[۱۳] برای مثال نگاه کنید به: رجینا الشریف، الصهيونية غير اليهودية (صهیونیسم غیریهودی) (۹۷ و ۱۱۹).
[۱۴] نگاه کنید به: الموسوعة الفلسطينية القسم العام (دانشنامهٔ فلسطین، بخش عمومی) (۱/۸۳ و ۸۴).
[۱۵] برای مثال نگاه کنید به: رجینا الشریف، الصهيونية غير اليهودية (صهیونیسم غیریهودی) (۱۰۰).
[۱۶] دربارهٔ پیشگوییهای مسلمانان اندلس پس از سقوط آن نگاه کنید به: لویی کاردیاک، الموريسكيون الأندلسيون والمسيحيون المجابهة الجدلية (موریسکهای اندلسی و مسیحیان: رویارویی جدلی)، ترجمه: دکتر عبدالجلیل التمیمی (تونس – الجزایر: مجلهٔ تاریخ مغرب – دیوان انتشارات الجزایر، ۱۹۸۳ م) (۷۵)؛ محمد الهامی، في أروقة التاريخ (در رواقهای تاریخ) (۱/۲۳۱ و پس از آن).
[۱۷] المسیری، موسوعة اليهود واليهودية والصهيونية (دانشنامهٔ یهود، یهودیت و صهیونیسم) (۶/۴۳).
[۱۸] نگاه کنید به: عبدالوهاب المسیری، موسوعة اليهود واليهودية والصهيونية (دانشنامهٔ یهود، یهودیت و صهیونیسم) (۷/۳۴۷ و ۸/۳۹).
[۱۹] پس از مراجعه به تعدادی از تفاسیر این آیه، دریافتم که برخی مفسران تصریح کردهاند که معنای آیه این است که مسیحیان و برخی گفتهاند رومیان، بر یهودیان برتری خواهند داشت، همانطور که عبدالرحمن بن زید بن اسلم و دیگران گفتهاند. خلاصهٔ اختلاف مفسران به شرح زیر است: برخی برتری را معنوی، یعنی برتری در حجت و برهان و پیروی از حق دانستهاند که این نظر بعید و مخالف سیاق آیه است. برخی دیگر آن را مادی، یعنی غلبه در دنیا دانستهاند که این نظر نزدیکتر و راجحتر است. کسانی که به غلبه و پیروزی قائلند، مقصود از برترییافتگان را مؤمنان به اسلام دانستهاند و برخی دیگر مقصود را مؤمنان به عیسی از میان مسلمانان و مسیحیان دانستهاند. این نظر نیز بعید است، زیرا خطاب در اینجا به عیسی است و هنوز محمد ﷺ مبعوث نشده و امت او خلق نشده بودند. با این حال، این قول قابل درک است، زیرا اسلام در طول قرنهای گذشته، جز در همین قرن اخیر، همواره بر یهودیان غلبه داشته است. پس عجیب نیست که مفسر گمان کند مقصود از غلبه، مسلمانان هستند که آنان نیز پیروان عیسی محسوب میشوند. اما ضعفی که بر مسلمانان عارض شده و برتری یهودیان بر آنها، تفسیر کسانی را که گفتهاند مقصود، مؤمنان به عیسی از میان مسیحیان و رومیان هستند، راجح میگرداند، همانطور که ابن زید و دیگران گفتهاند. برای مثال نگاه کنید به: طبری، تفسير الطبري (تفسیر طبری)، تحقیق: محمود شاکر و احمد شاکر، چاپ اول (قاهره: مؤسسه الرساله، ۲۰۰۰ م) (۶/۴۶۳)؛ ابن ابیحاتم، تفسير ابن أبي حاتم (تفسیر ابن ابیحاتم)، تحقیق: اسعد الطیب، (عربستان سعودی: مکتبه نزار مصطفی، ۱۴۱۹ هـ) (۲/۶۶۲)؛ ثعلبی، تفسير الثعلبي (تفسیر ثعلبی)، تحقیق: امام ابیمحمد بن عاشور، (بیروت: دار إحیاء التراث العربی، ۲۰۰۲ م) (۳/۸۳)؛ محلی و سیوطی، تفسير الجلالين (تفسیر جلالین) (۷۴)؛ گروه موسوعة التفسير بالمأثور (دانشنامه تفسیر بالمأثور)، زیر نظر دکتر مساعد الطیار، چاپ اول (بیروت: دار ابن حزم، ۲۰۱۷ م) (۵/۲۴۵ و ۲۴۶).
[۲۰] نگاه کنید به: گارودی، الأساطير المؤسسة للسياسة الإسرائيلية (اسطورههای بنیانگذار سیاست اسرائیل) (۱۶).
[۲۱] برای مثال نگاه کنید به: احمد حسین، نصف قرن مع العروبة (نیم قرن با عربیگرایی) (۸۲ و ۸۳)؛ بهجت ابوغربیه، في خضم النضال (در بحبوحه مبارزه) (۱۳۹ و پس از آن)؛ رجینا الشریف، الصهيونية غير اليهودية (صهیونیسم غیریهودی) (۱۴۲)؛ رشید الخالدی، حرب المائة عام (جنگ صد ساله) (۷۹ و ۸۰)؛ یوجین روگان، العرب (عربها) (۳۱۵ و پس از آن).
[۲۲] هیلاری کلینتون، خيارات صعبة (گزینههای دشوار) (۳۱۳ و ۳۱۴)؛ رابرت گیتس، الواجب (وظیفه) (۴۶۰ و ۴۶۹).
[۲۳] برای مثال نگاه کنید به: هنری کیسینجر، النظام العالمي (نظم جهانی)… (۱۳۲ و ۱۳۵)؛ کاندولیزا رایس، أسمى مراتب الشرف (بالاترین مراتب افتخار) (۷۶، ۷۷، ۳۲۸ و ۳۲۹)؛ هیلاری کلینتون، خيارات صعبة (گزینههای دشوار) (۲۹۹ و پس از آن، و مقایسه کنید با ۲۳)؛ جرج تنت، في قلب العاصفة (در قلب طوفان) (۱۱۱).
[۲۴] رجینا الشریف، الصهيونية غير اليهودية (صهیونیسم غیریهودی) (۱۴۵). گویندهٔ این سخن، سناتور جمهوریخواه آمریکایی، هنری کابوت لاج، در ژوئن سال ۱۹۲۲ م است.
[۲۵] نکتهٔ قابل توجه در اینجا این است که عبارت مذکور را هر دو رئیسجمهور رقیب سرسخت آمریکا، یعنی ترامپ و بایدن، به کار بردهاند.
[۲۶] نتانیاهو، BIBI: My Story (بیبی: داستان من) (۵۹۹).
[۲۷] رشید الخالدی، حرب المائة عام (جنگ صد ساله) (۲۳).
[۲۸] دکتر جمال حمدان معتقد است که نزاع جهانی و سرنوشت امپریالیسم به سرنوشت جهان سوم بستگی دارد، سرنوشت جهان سوم به سرنوشت جهان عرب بستگی دارد و سرنوشت جهان عرب به سرنوشت نزاع با اسرائیل بستگی دارد. جمال حمدان، استراتيجية الاستعمار والتحرير (استراتژی استعمار و آزادی) (قاهره: دارالشروق، ۱۹۸۳ م) (۳۵۱).
[۲۹] گلاب پاشا، حياتي في المشرق (زندگی من در شرق) (۲۳۴).
[۳۰] عبدالوهاب المسیری، رحلتي الفكرية (سفر فکری من) (۴۷۵).
[۳۱] احمد منصور، أحمد ياسين شاهد على عصر الانتفاضة (احمد یاسین شاهدی بر عصر انتفاضه) (۶۱)؛ احمد جبریل، ذاكرة الثورة (حافظهٔ انقلاب) (۵۷).
[۳۲] صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت) (۱۳ و ۶۵).
[۳۳] احمد حسین، نصف قرن مع العروبة (نیم قرن با عربیگرایی) (۱۱۹).
[۳۴] صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت) (۶).
[۳۵] در اینجا نگاه کنید به: عدنان ابوعامر، «روابط جنبش حماس با جهان عرب»، در: محسن صالح (ویراستار)، حركة المقاومة الإسلامية حماس (جنبش مقاومت اسلامی حماس) (۲۸۷ و پس از آن).
[۳۶] سازمانهای هرمی، سازمانهایی هستند که به شکل دستگاههای امنیتی و نظامی دولتی تشکیل میشوند: یک رأس، زیر آن شورایی از فرماندهان که هر یک فرماندهی فرعی دارند و زیر هر یک از آنها گروه سازمانیافته دیگری از سربازان قرار دارد. این شکل از سازماندهی بر فرد و شایستگی سازمانی او و بر وابستگی فکری و روانیاش به تشکیلات تکیه دارد و به پیوندهای طبیعی اجتماعی مانند پیوندهای خانوادگی، قبیلهای و عشیرهای متکی نیست. سازمانهای قدیمی که در مبارزات علیه اشغال انگلیس شرکت داشتند، بیشتر به سازمانهای خانوادگی و عشیرهای نزدیک بودند، برخلاف سازمانهای پس از نکبت. پژوهشگران علوم اجتماعی و جنبشهای مخفی و مقاومت، در مورد اینکه کدام یک از این دو شکل برای مدیریت مقاومت بهتر و مناسبتر است، اختلاف نظر دارند. از مزایای سازمانهای خانوادگی و عشیرهای، گستردگی، مردمی بودن، پیوندهای طبیعی قوی و ارزشهای حاکم بر آنهاست. بسیاری از این امور پس از دوران مدرنیته به خطر افتاد و در فضای نکبت و آوارگی از هم گسست. از معایب آن نیز میتوان به بیبرنامگی و حرکت طبیعی و خودجوش، بدون سازماندهی و پایداری درازمدت اشاره کرد. همچنین، از مزایای سازمانهای هرمی، گزینش دقیق اعضا بر اساس شایستگی، برنامهریزی بلندمدت و پرهیز از بیبرنامگی است. اما از معایب آن میتوان به ضعف وابستگی، امکان نفوذ، تعداد کم اعضا، گستردگی ضعیف و عدم رسوخ ارزشهای سازمانی مخفی به اندازه ارزشها و سنتهای اجتماعی اشاره کرد.
[۳۷] «فَزْعَة» (به فتح فاء و سکون زاء) در زبان عربیِ عامه، مخصوصاً در بادیه و میان قبایل، به یاریرسانی فوری و دستهجمعی در هنگام نیاز، خطر یا ظلم گفته میشود. (مترجم)
[۳۸] بحثی مهم درباره مفهوم «فَزعه» نزد باسل الاعرج، وجدت أجوبتي (پاسخهایم را یافتم)، چاپ اول (بیروت: دار بیسان، مارس ۲۰۱۸ م) (۳۵ و پس از آن).