اوضاع یهودیان در اروپا
به باور مسیحیان، یهودیان، عیسی بن مریم را به قتل رساندهاند. از نگاه آنان، یهودیان با دسیسهچینی نزد حاکمان روم، عامل اصلی به صلیب کشیده شدن عیسی مسیح بودند؛ رویدادی که به روایت کتبشان، با درد و رنجی جانکاه برای او همراه بود. این عقیده، سنگ بنای خصومتی تاریخی شد که بهویژه پس از مسیحی شدن امپراتوران روم، در منطقهٔ شام چرخهای از خشونت را به راه انداخت. در این چرخه، یهودیان اغلب هنگام تهاجم ایرانیان، به یاری آنان میشتافتند و در تخریب کلیساها و کشتار مسیحیان با سپاه مهاجم همکاری میکردند. این اقدامات، کینه را علیه آنان دوچندان میکرد و هرگاه رومیها شام را بازپس میگرفتند، این کینه به شکل انتقامی ویرانگر فَوَران میکرد. در نهایت، همین امپراتوران و فرماندهان رومی در شام بودند که با وارد آوردن سهمگینترین ضربات، یهودیان را در هم شکسته و به هر سو پراکنده ساختند.[۱]
در قرون وسطای اروپا نیز آزار و اذیت یهودیان توسط مسیحیان یکی از ویژگیهای این دوران بود. اخراج آنان از کشورها در مقاطع مختلف تاریخی تکرار میشد و این طرد، انگیزههای متفاوتی داشت که با یکدیگر درآمیخته بود: از دلایل دینی مرتبط با دشمنی یهودیان با مسیح گرفته تا دلایل گوناگون سیاسی، اقتصادی و اجتماعی. این وضعیت به آن دلیل بود که یهودیان طبیعتی انزواطلب و جداییگزین دارند.[۲] آنان در مناطق مشخصی که به محلههای یهودینشین و جوامع خاص (گِتو) تبدیل میشد، گرد هم میآمدند. در بسیاری از موارد، مشاغل معینی مانند تجارت – بهویژه تجارت طلا – را به انحصار خود درمیآوردند و به رباخواری نیز شهره بودند. این موضوع از یک سو به انزوای بیشتر آنان و از سوی دیگر به افزایش دشمنیها علیه آنان دامن میزد. به اینها باید بیزاری طبیعی هر جامعه از بیگانگان، یا تلاش حاکمان برای استفاده از اقلیتها به عنوان ابزاری برای اجرای دسیسههای خود را نیز افزود؛ امری که میتوانست در لحظات شورشهای مردمی یا اعتراضات خشمگینانه، به زیان خود حاکم و آن اقلیتها تمام شود.[۳]
حال با توجه به اینکه خود مسیحیان در جنگهای مذهبی بیامانِ قرون وسطی، یکدیگر را (از کاتولیک و ارتدوکس گرفته تا پروتستان) قلعوقمع میکردند، چه سرنوشتی میتوانست در انتظار یهودیان باشد؟ گروهی که هم اقلیتی دینی، هم عنصری جداافتاده و منزوی در جامعه، و هم طبقهای اقتصادی و طُفیلی به شمار میرفتند؟!
با این حال، با فاصله گرفتن تدریجی اروپا از مسیحیت و سلطهٔ کلیسا و ورود به دوران سکولاریسم، ایدهٔ ملیگرایی، نظام دولت مدرن و قوانین وضعی، اوضاع یهودیان در اروپا رو به بهبودی گذاشت. این تغییر باعث شد که به یهودیان نه به عنوان «یهودی» بلکه به چشم «شهروند» نگریسته شود. همین امر راه را برای فعالیت آنان به عنوان مسئول در دوایر دولتی باز کرد و برخی از آنان تا عضویت در پارلمان یا وزارت در دولت نیز پیش رفتند. علاوه بر این، آنان به پیشرفتهای مالی چشمگیری دست یافتند که اکنون توسط قوانین سکولارِ مصوب پارلمانهای منتخب، که نمایندهٔ شبکههای قدرت و نفوذ در دولت بودند، محافظت و تضمین میشد.[۴] آنان به صاحبان بانکها و سرمایههای عظیمی تبدیل شدند که در بسیاری مواقع قادر به تأمین مالی جنگهای پادشاهان و امیران و جبران کسری بودجهٔ دولتها بودند.[۵] این تحول با صعود و گسترش پروتستانتیسم و جریان صهیونیسمِ مسیحی نهفته در آن، که پیشتر دربارهاش صحبت کردیم، همزمان بود. این جریان باعث شد یهودیان مورد عطوفت و حمایت، و حتی احترام و تجلیل قرار گیرند. در نتیجه، وضعیت یهودیان نه تنها بهبود یافت، بلکه جهشهای بلندی را تجربه کرد.
اما این توصیفات بیشتر در مورد اروپای غربی صادق است و اروپای شرقی و مناطق روسنشین را در بر نمیگیرد. در این نواحی، یهودیان همچنان یک فرقهٔ مطرود باقی ماندند که از آزار و اذیت و وحشت رنج میبردند و به عنوان ریشهٔ همهٔ شرارتها، همواره در معرض انتقام بودند. پس از ترور تزار الکساندر دوم (۱۸۸۱ م)، که یهودیان به دست داشتن در آن متهم شدند، وضعیت آنان به کلی بحرانی شد و موجی از کشتارها در روسیه و اروپای شرقی به راه افتاد.[۶] آنان دورهای سرشار از ترس و وحشت را گذراندند و از همان زمان، موج مهاجرت یهودیان از روسیه و اروپای شرقی به سوی اروپای غربی آغاز شد!
همین موج مهاجرت بود که یکی از مهمترین پایههای موفقیت پروژهٔ صهیونیسم را شکل داد. یهودیان اروپای غربی که وضعشان بهبود یافته بود، اشتیاقی برای مهاجرت از اروپا نداشتند و حتی با این طرحها به عنوان توطئهای برای بیرون راندنشان از اروپا تحت شعار «بازگشت به سرزمین اجدادی» برخورد میکردند. اما یهودیان روسیه و اروپای شرقی از جهنم میگریختند و به دنبال هر پناهگاهی بودند. در چنین شرایطی، آنان همان «مادهٔ خام انسانی» را فراهم کردند که با منافع اروپای غربی برای ایجاد یک وطن برای یهودیان در فلسطین، تلاقی پیدا کرد.
این فراریانِ از اروپای شرقی، ایدهٔ «مسئلهٔ یهود» را دوباره در ذهن سیاستمداران غربی زنده کردند. همزمان، تلاشهای مشترک صهیونیستهای یهودی و غیریهودی بر این متمرکز شد که این راهحل را به عنوان مناسبترین و در دسترسترین گزینه معرفی کنند: انتقال آنان به فلسطین. این راهحل هم برای کسانی که آن را یک باور دینی و عقیدتی میدیدند جذاب بود و هم برای کسانی که آن را یک سیاست و منفعت استعماری میدانستند.[۷]
بنابراین، تأسیس یک میهن برای یهودیان در فلسطین، در حقیقت بهایی بود که امت اسلام با خون و جان خود پرداخت تا اروپا تاوانِ ستمی را بدهد که خود در طول تاریخ بر یهودیان روا داشته بود! از سوی دیگر، این کار راهحلی برای معضلات خود اروپا و در راستای منافع استعماریاش بود. اروپا با این طرح، یهودیان را به ابزاری بدل کرد تا از آنان مهرهای در دلِ جهان اسلام بسازد که همواره به غرب وابسته و همچون یک پادگان نظامی پیشرفته در خدمت منافعش باشد. این سنت تاریخ است که بارِ نبردِ قدرتمندان را همواره ضعیفان به دوش میکشند.
هرتسل و تأسیس جنبش صهیونیسم
انباشت همهٔ این شرایط، انگیزهای شد برای یک روزنامهنگار جوان یهودی اهل اتریش به نام تئودور هِرتسِل. او فردی زیرک، باهوش و بسیار فعال بود و با مهارتی فراوان توانست از تمام شرایط موجود به نفع پروژهٔ تأسیس یک دولت یهودی در فلسطین بهرهبرداری کند.
هرتسل پروژهٔ خود را بر سه ستون اصلی استوار کرد:
اول: سیاستهای محمدعلی، شصت سال پیش از آن، عملاً ثابت کرده بود که این پروژه امکانپذیر است؛ چرا که در آن زمان، یهودیان (در قدس) هنوز اکثریت را تشکیل میدادند، از نفوذ اجتماعی و قدرت تجاری برخوردار بودند و ضعف دولت عثمانی نیز همچنان پابرجا بود![۸]
دوم: رواج ایدهٔ ملیگرایی (ناسیونالیسم) که برای هر قومی، یک دولت با مرزهای سیاسی مشخص و حاکمیت مستقل تعریف میکرد. بر همین اساس، او ایدهٔ خود را چنین مطرح کرد که یهودیان، «قومی بیدولت» و «ملتی بیسرزمین» هستند. بنابراین، این یک وظیفهٔ اخلاقی و امری بدیهی است که یهودیان نیز دولت و ملتی از آن خود داشته باشند. این ایده، خلاصهٔ کتاب او با عنوان «دولت یهود» بود که در سال ۱۸۹۶ م منتشر شد. این کتاب سرآغاز پروژهٔ او برای تأسیس «جنبش صهیونیسم» جهت عملی کردن این ایده بود. این جنبش نخستین کنگرهٔ خود را در سال ۱۸۹۷ م در شهر بال (بازل) سوئیس برگزار کرد تا پروژهٔ کار برای تأسیس دولت یهودی را رسماً کلید بزند.
سوم: او در عصر استعمار و برتری اروپا سر برآورد؛ دورانی که اروپا یا از طریق اشغال مستقیم یا با نفوذ گسترده در مناطق غیرمستعمره، عملاً بر تمام جهان تسلط داشت. از این رو، تأسیس یک دولت برای یهودیان در هر مکانی ممکن بود، به شرط آنکه او میتوانست سیاستمداران غربی را قانع کند و پروژهٔ دولت یهودی را به بخشی از منافع استعماری غرب تبدیل نماید؛ منفعتی که میتوانست همزمان چند مشکل را حل کند، بهویژه مشکل سرازیر شدن یهودیان از اروپای شرقی که کشورهای غربی از آن متضرر میشدند.
هرتسل در حین فعالیتهایش دریافت که یهودیان تنها در صورتی با پروژهٔ تأسیس یک دولت به هیجان میآیند و با آن همراهی میکنند که سرزمین این دولت، در فلسطین و در بیتالمقدس باشد. به همین دلیل، پس از آنکه ابتدا به فکر تأسیس دولت در آمریکای جنوبی، آفریقا یا مکانی دیگر بود، دریافت که این پروژه تنها با بهرهگیری از انرژی، رؤیاها و اشتیاقهای معنوی یهودیان موفق خواهد شد. لذا، طرح خود را تغییر داد تا به پروژهٔ تأسیس یک دولت برای یهودیان در فلسطین تبدیل شود.[۹]
هرتسل تلاش تبآلود خود را برای قانع کردن سیاستمداران غربی به پروژهٔ تأسیس دولت یهودی در فلسطین آغاز کرد. او تورهای دیپلماتیک متعددی را میان اتریش، آلمان، ایتالیا، فرانسه، انگلیس و دولت عثمانی برگزار کرد. او در هر یک از این کشورها، با به کارگیری نهایت هوش و مهارت خود در متقاعدسازی، تلاش کرد تا با ورود به خطوط منافع و اختلافات هر دولت، جای پایی برای خود بیابد و پروژهٔ دولت یهودی را به عنوان نمایندهٔ منافع همان دولتی که با آن مذاکره میکرد، عرضه نماید.
از نظر آلمانیها، یک دولت یهودی در فلسطین آنان را از سرازیر شدن یهودیان آلمانی که از ستم روسیه فرار میکردند، نجات میداد؛ نیروی کار و دهقانان مازاد یهودی را جذب میکرد؛ و به یک دولت شرقی تبدیل میشد که با تکیه بر نیروی کار ارزان یهودی و مواد خام در دسترس، میتوانست فرصتهای سرمایهگذاری و سرمایههای اروپایی را به جای چین به خود جلب کند. همهٔ اینها آلمان را از پذیرش کارگران یهودی تحت ستم، که ممکن بود با پیوستن به احزاب انقلابی دردسرساز شوند، بینیاز میکرد. علاوه بر این، در صورت فروپاشی ترکیه، این دولت یهودی به یک دولت حائل در برابر جاهطلبیهای فرانسه و روسیه (دشمنان آلمان) تبدیل میشد، زیرا یهودیان تحت ستم با هرگونه نفوذ روسیه مبارزه میکردند. این دولت میتوانست جای پایی برای سیاستهای غربی و تکیهگاه جدیدی برای حمایت غرب از مسیحیان مشرقزمین باشد و همچنین مانع از آن شود که یک دولت واحد یعنی بریتانیا (دشمن آلمان) بر راههای ارتباطی میان شرق و غرب مسلط شود؛ راهی که بریتانیا در آن زمان با اشغال هند، خلیج فارس، مصر، کانال سوئز و قبرس بر آن سیطره داشت.[۱۰]
اما به انگلیسیها، پروژهٔ دولت یهودی را اینگونه عرضه کرد که این دولت، راه دیگری میان شرق و غرب، یعنی یک مسیر زمینی کوتاهتر، برایشان فراهم میکند. به این ترتیب، بریتانیا سیطرهٔ کامل خود بر شبکهٔ راههای ارتباطی و منافع استعماریاش را تضمین میکرد. این دولت یهودی، خطوط راهآهنی میان خلیج فارس و دریای مدیترانه احداث میکرد که شاخهای از آن تا افغانستان امتداد مییافت. بریتانیا بیش از هر کشور دیگری از این طرح سود میبرد، بدون آنکه هزینهای بپردازد، زیرا یهودیان خودشان کار و هزینهها را بر عهده میگرفتند. به این ترتیب، در صورت بروز هرگونه مشکلی در کانال سوئز، یک راه جایگزین برای بریتانیا فراهم میشد. همچنین، وجود یک دولت یهودی در این منطقه، ترکیه را تجزیه و از گسترش نفوذ روسیه در مشرقزمین جلوگیری میکرد. اگر نقشهٔ یهودیان برای جلب نظر سلطان عثمانی با پول موفق میشد، او دیگر نیازی به وام گرفتن از فرانسه و روسیه (دشمنان بریتانیا) نداشت و این امر مانع از افزایش نفوذ آن دو کشور در دولت عثمانی میشد. برای متدینان انگلیسی نیز یک دلیل دینی دیگر برای حمایت از دولت یهودی وجود داشت: بازگشت مسیح پس از بازگشت یهودیان به این سرزمینها رخ خواهد داد.[۱۱]
در مقابل، هرتسل به روسها چنین القا کرد که این پروژه، بهترین فرصت برای رهایی از «مسئلهٔ یهود» است؛ چرا که این طرح، امکان یک مهاجرت ظاهراً داوطلبانه را فراهم میکرد که یهودیان با اشتیاق آن را میپذیرفتند و روسیه نیز به این ترتیب، به شکلی مسالمتآمیز از شرشان خلاص میشد. از آنجا که بسیاری از یهودیان روس بودند و فرهنگ روسی داشتند، دولت یهودی میتوانست به یک حوزهٔ نفوذ برای روسیه تبدیل شود. این دولت همچنین راه را بر گسترش نفوذ غرب در مشرقزمین میبست. علاوه بر این، یهودیان برای خرید این سرزمین به سلطان عثمانی پول پرداخت میکردند و سلطان ناچار بود این پول را صرف اصلاحات و امتیازاتی کند که دولتهای مسیحی برای بهبود اوضاع مسیحیان به او فشار میآوردند. پس در عمل، این یهودیان بودند که هزینهٔ بهبود اوضاع مسیحیان را که بخش بزرگی از آنان تحت نفوذ روسیه بودند، پرداخت میکردند.[۱۲] هرتسل برای اطمینانبخشی به آنان در مورد قدس، تأکید کرد که «قدس همواره فراتر از بدهبستانهای تجاری باقی خواهد ماند».[۱۳]
او حتی پروژهٔ خود را به نمایندهٔ پاپ کاتولیک نیز عرضه کرد و در آن از اماکن مقدسی مانند قدس، بیتلحم و ناصره، که [به ادعای او] قرار نبود بخشی از دولت یهودی مورد نظر باشند، چشمپوشی کرد.[۱۴] هرتسل حتی با مصطفی کامل، رهبر جوان مصری که در آن زمان تنها ۲۳ سال داشت، دیدار کرد. هرتسل تحت تأثیر اشتیاق او برای بیرون راندن انگلیسیها از مصر قرار گرفت و به این فکر افتاد که شاید اخراج انگلیسیها از مصر به نفع جنبش صهیونیسم باشد، زیرا در آن صورت، انگلیس ناچار به رها کردن کانال سوئز میشد و این امر، وابستگیاش به پروژهٔ دولت یهودی را که جایگزین زمینی آن بود، بیشتر میکرد.[۱۵]
یکی دیگر از ابزارهای او، استفاده از باور پروتستانها بود. او با استناد به این عقیده که بازگشت یهودیان به فلسطین، مقدمهٔ بازگشت مسیح است، تلاش کرد تا احساسات مذهبی سیاستمداران متدین اروپایی را به نفع خود تحریک کند.[۱۶]
در اروپا، هرتسل با مشکل دیگری نیز روبرو بود: تردید خود یهودیان در مورد جدیت این پروژه و امکان موفقیت آن. میراث سه هزار سال شکست و آزار و اذیت، سنگین بود. بسیاری از یهودیان، بهویژه خاخامها و فرقههای دینی، این پروژه را توطئهای علیه خود و بخشی از یک فرآیند سرکوب برای بیرون راندنشان از اروپا تفسیر میکردند؛ هدفی که جنبشهای یهودستیز همواره دنبال میکردند. سکولار بودن جنبش صهیونیسم نیز بر این شک و تردیدها میافزود؛ گویی این پروژه قرار بود آنان را از پناهگاههای امنشان به جایی آواره کند که نه امنیتی داشت و نه تضمینی برای موفقیت در مکانی بهتر.[۱۷] اما هرتسل و پس از او، جنبش صهیونیسم، با هر وسیلهٔ ممکن از اقناع و تطمیع گرفته تا در صورت لزوم، اجبار یا قتل، با این مخالفان برخورد کردند. هرتسل بیانگر رؤیاهای یهودیان و نمایندهٔ آنان نبود، بلکه او و جنبش صهیونیسم، یهودیان را به زور در چارچوب پروژهٔ دولت صهیونیستی بسیج و جمعآوری میکردند؛ اگر ممکن بود با اختیار، وگرنه با اجبار.
هرتسل به صراحت اعلام کرد که «سامیستیزان،[۱۸] قابل اعتمادترین دوستان ما، و کشورهای یهودستیز، متحدان ما خواهند بود».[۱۹] و صهیونیسم به هدف کوچاندن یهودیان از آلمان، با نازیسم همکاری کرد.[۲۰]
فلسفهٔ هرتسل در تأسیس دولت یهودی، کاملاً بر قدرت استعمار و ابزارهای آن استوار بود. او احتمالاً از تجارب پیشین، که با وجود صرف هزینهها و تلاشهای فراوان نتوانسته بودند حضور یهودیان را به یک واقعیت تثبیتشده تبدیل کنند، درس گرفته بود. و این فلسفه کاملاً کارآمد و موفق بود، زیرا تأسیس یک دولت برای یهودیان در فلسطین، صرفنظر از مهارتهای هرتسل و امکانات یهودیان، تنها به دست استعمار و با ابزارهای قهری، ارتشها و ناوگانهایش ممکن بود. این، راز موفقیت او در جایی است که نیاکانش برای سه هزار سال در آن شکست خورده بودند. این فلسفه روی دیگری نیز داشت که به پذیرش و قربانی کردن بسیاری از یهودیان در کشتارهای وحشیانه منجر شد تا دیگر یهودیان را برای ترک کشورهایشان و مهاجرت به فلسطین، ترغیب یا مجبور کنند!
هرتسل از همان ابتدا دو رویکرد را برای پیشبرد پروژهٔ دولت یهودی قاطعانه رد کرد: یکی نفوذ تدریجی یهودیان به فلسطین، و دیگری ایجاد یک بحران ساختگی برای جلب حمایت قدرتهای بزرگ. او با هر روشی که یهودیان را به عنوان شورشیانی علیه سلطان نشان دهد، مخالف بود، چرا که این رویکردها کل پروژه را با خطر شکست و نابودی کامل روبرو میکرد. در مقابل، او راهی را برگزید که در آن، تأسیس دولت یهودی یک تصمیم مستقیم از سوی پایتختهای بزرگ قدرت باشد. تصمیمی که سلطان یا با میل و تطمیع به آن تن دهد، یا تحت فشار قدرتهای بزرگ، به پذیرش آن وادار شود. زیرا این تنها راهی بود که اجرای پروژه را تضمین میکرد، یهودیان را به مهاجرت به آنجا تشویق مینمود، ثروتمندان یهودی را به حمایت و تأمین مالی آن ترغیب میکرد و شکلگیری آن را با کمترین میزان خسارت ممکن میساخت.[۲۱]
هرتسل و سلطان عبدالحمید دوم
شکی نیست که سیاست هرتسل سرانجام به تعامل با سلطان دولت عثمانی، که در آن زمان عبدالحمید دوم بود، میانجامید؛ چرا که این کوتاهترین راه برای به دست آوردن سرزمینی برای یهودیان در فلسطین بود که بخشی از قلمرو عثمانی به شمار میرفت. هرتسل برای دیدار با عبدالحمید و آماده کردن پیشنهادی قدرتمند که دولت یهودی را بخشی از منافع دولت عثمانی و فرصتی مهم برای سلطان جلوه دهد، بسیار کوشید.
خلاصهٔ پیشنهاد هرتسل این بود که دولت یهودی در فلسطین (که البته دور از قدس قرار داشت، زیرا او جرئت صحبت دربارهٔ برپایی آن در قدس را نداشت)،[۲۲] حمایتی قوی و تکیهگاهی برای دولت عثمانی خواهد بود. زیرا یهودیان همچنان قدردان مسلمانان و بهویژه دولت عثمانی هستند؛ آنها همواره در اروپا تحت ستم بودهاند و هیچ پناهگاه و زندگی طبیعیای جز در سایهٔ مسلمانان نیافتهاند. یهودیان همواره برای فرار از دادگاههای تفتیش عقاید و آزارهای دینی به سرزمینهای اسلامی پناه آوردهاند و در نتیجه، مخلصترین اقلیت برای مسلمانان به شمار میروند. آنان در این جهان به دنبال حامیای برای خود میگردند و چه بهتر که آن حامی، سلطان عبدالحمید باشد. اگر آنان دولتی در منطقهٔ شام داشته باشند، این دولت به سد راهی در برابر استعمار اروپا و گسترش نفوذ آن تبدیل خواهد شد و حمایتی قوی برای نفوذ اسلامی-عثمانی خواهد بود. همچنین، حضور یهودیانِ آوردهشده از اروپا و روسیه، با سرمایهها، تخصصهای اروپایی و نیروی کار ارزان خود، شرایط توسعه و آبادانی این سرزمین را فراهم میکند و همهٔ اینها در نهایت به خزانهٔ سلطنت عثمانی واریز خواهد شد.[۲۳]
هرتسل پیشنهاد خود را با یک حمایت مالی سخاوتمندانه همراه کرد. در آن زمان، دولت عثمانی در یک بحران مالی شدید قرار داشت که دولت را مجبور کرده بود تا امور مالی خود را برای پرداخت بدهیهای سنگین، تقریباً در گرو یک کمیتهٔ استعماری اروپایی قرار دهد. هرتسل مبلغ بیست میلیون لیرهٔ طلا را پیشنهاد داد، در حالی که کل درآمد سالانهٔ دولت عثمانی تنها هشتاد هزار لیره بود! هرتسل تأکید کرد که چنین پیشنهاد مالیای تکرار نشدنی است، زیرا تنها یهودیان هستند که تلاش میکنند سرزمینی را بخرند که هیچکس دیگری به آن اهمیت نمیدهد و این کار، عثمانیها را از چنگال اروپا نجات خواهد داد.[۲۴]
علاوه بر این، او قول داد که تمام تلاش خود را برای آرام کردن ارامنه و رهبرانشان در اروپا به کار خواهد گرفت. این پیشنهاد در بحبوحهٔ شورش بزرگ ارامنه مطرح میشد؛ شورشی که دشمنان امپراتوری عثمانی با هدف تجزیهٔ کشور و استقلال بخشیدن به ارامنه، به آن دامن میزدند.[۲۵] همچنین قول داد که از توان رسانهای خود برای دفاع از سیاست عثمانی و چهرهٔ سلطان در مطبوعات غربی، که بیوقفه در حال تخریب و تحریک علیه او بودند، استفاده خواهد کرد.
اما سلطان عبدالحمید این پیشنهاد را رد کرد و پاسخ مشهور خود را به هرتسل ابلاغ نمود:
«من حتی یک وجب از این خاک را نمیتوانم بفروشم، زیرا این سرزمین مال من نیست، بلکه متعلق به ملت من است. ملت من این امپراتوری را با ریختن خون خود به دست آورده و با خون خود آن را آبیاری کرده است. ما پیش از آنکه بگذاریم کسی آن را از ما غصب کند، دوباره آن را با خون خود خواهیم پوشاند… بگذار یهودیان میلیاردها پول خود را نگه دارند. اگر روزی امپراتوری من تقسیم شود، شاید بتوانند فلسطین را بدون بها به دست آورند. اما این تقسیم تنها بر روی جنازههای ما صورت خواهد گرفت. من هرگز کالبدشکافی [بدن] زندهمان را برای هیچ هدفی نخواهم پذیرفت».[۲۶]
با این حال، عبدالحمید میخواست از هرتسل، انرژی و روابطش بهرهبرداری کند، لذا رشتهٔ ارتباط با او را کاملاً قطع نکرد. عزت پاشا، مشاور دمشقی و نزدیک به عبدالحمید، از سوی سلطان مأمور شد تا او را با یک تلاش دوباره تطمیع کند؛ پیشنهادی مانند اینکه یهودیان، قبرس را که در آن زمان تحت اشغال انگلیس بود، خریداری و به همراه پول بیشتری به سلطان هدیه کنند و در مقابل، قطعه زمینی در فلسطین بگیرند. این ایده واقعاً در ذهن هرتسل جرقه زد.[۲۷] همچنین از او خواسته شد تا رهبران ارمنی و روزنامههای اروپایی را در مورد مسئلهٔ ارامنه آرام کند. هرتسل نیز به امید آنکه به هدفش نزدیکتر شود، در این زمینه تلاش زیادی کرد. او مدتی را در حمایت از دولت عثمانی و عبدالحمید سپری کرد، زیرا نگران بود که دولتهای اروپایی به فکر برکناری سلطان بیفتند. برکناری او خبر بدی برای جنبش صهیونیسم بود، زیرا سلطان بعدی که با حمایت غرب روی کار میآمد، دیگر نیازی به پول یهودیان نداشت و در نتیجه، به ایدهٔ چنین دولتی فکر هم نمیکرد.[۲۸] هرتسل در جنگ عثمانی علیه یونان، که مورد حمایت روسیه بود، در کنار دولت عثمانی ایستاد، یک کمپین پزشکی و مالی برای کمک به عثمانیها به راه انداخت و روزنامهای برای حمایت از موضع سیاسی آنان تأسیس کرد.[۲۹] عبدالحمید نیز برای قدردانی از این تلاشها و تشویق او به ادامهٔ آنها، به او مدال افتخار اعطا کرد.[۳۰] از سوی دیگر، هرتسل از ارائهٔ پیشنهاد دولت یهودی دست نکشید و هر بار با کاستن از شروط، کوتاه میآمد. کار به جایی رسید که به سلطان پیشنهاد داد خود او شخصاً رهبری جنبش صهیونیسم را بر عهده بگیرد و اعلام کند که فلسطین را به عنوان یک ولایت تحت حاکمیت کامل خود به آنان واگذار میکند، آن هم در ازای یک میلیون جنیه در سال.[۳۱]
در یک نگاه کلی به تلاشهای هرتسل، میبینیم که سلطان توانست از او و کوششهایش بهرهبرداری کند، اما هرتسل نتوانست چیزی از سلطان عبدالحمید بگیرد.
در مقابل، عبدالحمید به تلاشهای خود برای مبارزه با اسکان یهودیان در فلسطین ادامه داد؛ او کمیتهای ویژه در قدس برای نظارت بر اجرای محدودیتهای ورود یهودیان به کشور تشکیل داد (۱۸۹۷ م). به دنبال آن، دستورالعملهایی صادر کرد (ژوئن ۱۸۹۸ م) که به موجب آن، یهودیان خارجی تنها با پرداخت ودیعه و ارائهٔ تعهد برای خروج از کشور ظرف یک ماه، اجازهٔ ورود به فلسطین را داشتند. مقامات فرودگاه در این زمینه به قدری سختگیری کردند که حتی معاون کنسول انگلیس در انطاکیه را به دلیل یهودی بودنش از این قانون معاف نکردند. سپس کمیتهٔ قدس گزارش خود را (سپتامبر ۱۸۹۹ م) پس از بررسی اوضاع و شناسایی راههای نفوذ یهودیان به کشور، ارائه و چندین توصیه را پیشنهاد کرد. پس از آن، سلطان قانونی را برای ساماندهی زیارت یهودیان از قدس تصویب کرد (۱۹۰۱ م). این قانون آنان را ملزم میکرد که یک «تذکرهٔ عبور» (گذرنامهای با جزئیات و مدت سفر) به همراه داشته باشند. این گذرنامه در بدو ورود تحویل داده میشد و در مقابل، یک اقامتنامهٔ موقت با رنگی مشخص برای مدتی که از سه ماه تجاوز نمیکرد، به آنان داده میشد و با متخلفان با قاطعیت و سختگیری برخورد میشد. در سال ۱۹۰۴ م، قانون منع فروش اراضی به یهودیان از هر ملیتی، دوباره به اجرا درآمد. در سال ۱۹۰۶ م، پروژهٔ دانشگاه عبری که هرتسل پیشنهاد داده بود، رد شد. در همان سال، عبدالحمید، رشید پاشا، حاکم قدس را که شکایات زیادی از سیاستهای سازشکارانهاش با یهودیان وجود داشت، عزل و علی اکرمبیک را به جای او منصوب کرد. علی اکرمبیک تلاش زیادی در مقابله با مهاجرت یهودیان، توسعهٔ قدس و ایستادگی قاطعانه در برابر فشارهای منتفعان از این مهاجرت، چه بیگانگان و چه کارمندان فاسد، به خرج داد. در سپتامبر ۱۹۰۷ م، سلطان فرمانی صادر کرد که انتقال مالکیت اراضی دولتی به یهودیان عثمانی را ممنوع میکرد و این امر کار بانکهای خارجی را در خرید اراضی فلسطینی مختل کرد. سپس در اواخر دوران حکومت خود (۱۹۰۸ م)، منشیهای شخصیاش را به عنوان حاکم قدس منصوب کرد تا از طریق افراد نزدیک به خود، امور را تحت نظر داشته باشد.[۳۲]
با این حال، تلاشهای عبدالحمید به نتیجهٔ مطلوب نرسید و حتی تعداد یهودیان در فلسطین در دوران او دو برابر شد.[۳۳] این امر دلایل متعددی داشت که مهمترین آنها عبارتند از: فساد اداری شایع در اواخر دوران عثمانی، فشارهای خارجی و نفوذ کنسولها، و همکاری این دولتها و کنسولهایشان در اعطای اسناد هویتی به یهودیان یا قرار دادن آنان تحت حمایت خارجی، چنانکه پیشتر ذکر شد. دولت عثمانی در دوران ضعف خود به سر میبرد و بیماریهای کهنسالی در جسم آن رخنه کرده بود. در نتیجه، تواناییاش برای مقاومت در برابر فشارهای خارجی ضعیف بود و قدرتش برای اصلاح دستگاه اداری و جایگزینی آن با مردان لایق نیز محدود بود!
علاوه بر این، رشد طبیعی جمعیت یهودیان و رفتوآمد طبیعی آنان در سرزمینهای عثمانی نیز مطرح بود. با وجود آنکه مصر، تونس، الجزایر و دیگر مناطق در دوران عبدالحمید اشغال شده بودند، دولت عثمانی هرگز این اشغال را به رسمیت نشناخت و آن را نپذیرفت. از این رو، سفر یهودیان این مناطق برای زیارت، ممنوع یا غیرقانونی نبود. در نتیجه، مواردی از این سفرها اتفاق میافتاد که به قصد زیارت آغاز میشد، اما به اقامت دائم ختم میگشت.
از این رو، کسی که تنها به آمار و ارقام نگاه کند، به این نتیجه میرسد که عبدالحمید و عثمانیها در جلوگیری از مهاجرت یهودیان موفق نبودند و حتی شاید سلطان و عثمانیها را به تسهیل مهاجرت یهودیان به فلسطین متهم کند. در مقابل، کسی که به این واقعیت نگاه کند که از میان موجهای مهاجرتی یهودیان از روسیه، که با دسیسههای بیگانگان حمایت میشد، تنها دو و نیم درصد (در خوشبینانهترین تخمینها) موفق به استقرار در فلسطین شدند، به این نتیجه میرسد که عبدالحمید و عثمانیها در جلوگیری از مهاجرت یهودیان و حفاظت از فلسطین موفق بودهاند.
به طور کلی، با در نظر گرفتن همهٔ این عوامل درهمتنیده و با پیگیری آمارها و دیدگاههای گوناگون،[۳۴] نتیجهٔ روشن این است که سلطان عبدالحمید دوم سد بزرگی بود که مانع از برپایی هرگونه دولت یهودی میشد. هرتسل بارها در خاطرات خود از خشمش نسبت به عبدالحمید نوشته و اشاره کرده است که سلطان او را فریب داده، از او بهرهبرداری کرده و در نهایت چیزی به او نداده است.[۳۵] کار به جایی رسید که هرتسل پیشنهاد داد سه میلیون فرانک را بدون هیچ چشمداشتی بپردازد تا حسن نیت خود و صهیونیسم را نسبت به سلطنت عثمانی ثابت کند، اما سلطان خشمگین شد، پولش را رد کرد و ارتباط با او را قطع نمود.[۳۶] سپس پیشنهاد داد که یک دانشگاه یهودی در قدس بدون هیچ هزینهای تأسیس کند و این پیشنهاد خود را چنین توجیه کرد که یک دانشگاه پیشرفته تحت کنترل عثمانی، با بهترین اساتید یهودی از برترین دانشگاههای غرب، مانع از سفر جوانان عثمانی به غرب و در نتیجه تأثیرپذیری آنان از غرب یا جذب شدنشان به مخالفان سلطان خواهد شد. اما سلطان این درخواست را نیز رد کرد.[۳۷]
در نهایت، هرتسل در اواخر عمر خود به این فکر متمایل شده بود که عملیاتی را برای منفجر کردن کاخ یلدیز و ترور – یا دستگیری – سلطان اجرا کند تا راه برای یک حکومت ترک که با واگذاری فلسطین به یهودیان موافقت کند، باز شود؛ اما ترس از عواقب شکست، او را از این کار بازداشت.[۳۸]
سپس در سال (۱۹۰۹ م) علیه عبدالحمید کودتا شد؛ کودتایی که خود عبدالحمید معتقد بود مهمترین دلیل آن، ایستادگیاش در برابر مهاجرت یهودیان به فلسطین بوده است. او پیشبینی کرده بود که اگر سلطنت را از دست بدهد، این اتفاق خواهد افتاد و همینطور هم شد.
با سقوط عبدالحمید دوم، درهای مهاجرت یهودیان به طور کلی باز شد. برخی از پژوهشگران[۳۹] تفاوت میان موضع عبدالحمید و جانشینانش را به خوبی خلاصه کردهاند: مواضع عبدالحمید، «مبدئی و استراتژیک» بود، هرچند که گاهی تحت فشارها، عقبنشینیهای «اضطراری و تاکتیکی» نیز داشت. در حالی که مواضع جانشینان او، «منفعتطلبانه و بدون اصول» بود. آنان در برابر مهاجرت صهیونیستی تساهل به خرج میدادند، مگر آنکه خطری برایشان آشکار میشد که در آن صورت، به شکلی «اضطراری و تاکتیکی» سختگیری میکردند.[۴۰]
جنبش صهیونیسم پس از مرگ هرتسل
هرتسل در سال (۱۹۰۴ م) در سن چهل و چهار سالگی درگذشت. با وجود این عمر کوتاه، او نام خود را برای صدها سال در تاریخ حک کرد. او توانست بذر رؤیایی را بکارد که برای سه هزار سال ناکام مانده بود. او پیشبینی کرده بود که اولین کنگرهٔ صهیونیسم، بذر دولتی است که پنج سال یا حداکثر پنجاه سال بعد برپا خواهد شد و گمان او درست از آب درآمد، چرا که این دولت دقیقاً پنجاه سال بعد تأسیس شد. او در یادداشتهای روزانهاش ثبت کرده است که تأسیس یک دولت، «نهفته در ارادهٔ یک ملت برای ایجاد آن است، و حتی در ارادهٔ یک فرد قدرتمند – با توان کافی – نیز نهفته است».[۴۱]
پس از او، جنبش صهیونیسم دچار سردرگمی و آشفتگی شد، زیرا رهبری آن به دست مردانی افتاد که در هوش و فعالیت به پای او نمیرسیدند؛ کسانی مانند دیوید ولفسون (۱۹۰۵-۱۹۱۱ م) و سپس اوتو واربورگ (۱۹۱۱-۱۹۲۰ م). اما جنبش صهیونیسم بار دیگر زمام امور را به دست گرفت و با روی کار آمدن مرد قدرتمندی به نام حَییم وایزمن[۴۲] (۱۹۲۰ م)، قدرت و فعالیت خود را بازیافت. او ثابت کرد که در کفایت و سرسختی، چیزی از هرتسل کم ندارد. وایزمن توانست این رؤیا را تا زمان تحققش در دوران زندگی خود رهبری کند و خود او، پس از اعلام تأسیس اسرائیل، اولین رئیسجمهور آن شد.
این آشفتگی و سردرگمی که جنبش صهیونیسم را فراگرفت، یکی از قویترین دلایل برای این مدعاست که این جنبش به خودی خود قادر نبود در پروژهٔ عظیمی مانند تأسیس یک دولت برای یهودیان در فلسطین موفق شود و اینکه موفقیت آن تنها به یمن قدرتهای امپراتوری اروپا ممکن شد. جنبشی که مسیرش عملاً برای شانزده سال پس از مرگ بنیانگذارش متوقف شده بود، چگونه میتواند پروژهٔ بزرگی مانند تأسیس یک وطن را از سر بگیرد؟!
با این حال، پذیرش این حقیقت از تلاشهای عظیم حاییم وایزمن نمیکاهد. همانطور که صهیونیسم نمیتوانست با توان ذاتی خود یک وطن برپا کند، خود استعمار غرب نیز نمیتوانست در کالبدی بیجان روح بدمد یا در موجودیتی سست و تنبل، فعالیت و جنبش ایجاد کند! اگرچه به نظر میرسید که وایزمن در اصرار و جاهطلبی چیزی از هرتسل کم ندارد، اما بخت و اقبال او بسیار بیشتر بود، زیرا شرایط و بادهای زمانه موافق کشتی او میوزیدند. مهمترینِ این شرایط، تضعیف خلافت عثمانی با کودتا علیه سلطان عبدالحمید و خلع او (۱۹۰۹ م)، و سپس شکست دولت عثمانی در جنگ جهانی اول (۱۹۱۴ – ۱۹۱۸ م) بود. به این ترتیب، با حضور نیروهای بریتانیایی که خودشان برای اشغال فلسطین و عراق و تسلط بر شرق اردن آمده بودند، آن مانع قدرتمندی که در برابر پیدایش اسرائیل ایستاده بود از میان رفت و در مقابل، آن حامی قدرتمندی که قرار بود این تولد را سرپرستی کند، پا به میدان گذاشت.
به همین دلیل، سیاستی که جنبش صهیونیسم در پیش گرفت نیز تغییر کرد. در دوران دولت عثمانی و آن سلطان باهوش، هرتسل قاطعانه با نفوذ تدریجی یهودیان و ظاهر شدنشان به عنوان مهاجران غیرقانونی مخالف بود تا هم ریشهکن کردنشان آسان نباشد و هم جذب مهاجران قانونی تسهیل شود. اما پس از خلع او، کنگرهٔ هشتم صهیونیسم (لاهه، ۱۹۰۷ م) تصمیم گرفت از طرح نفوذ آرام و تدریجی حمایت کرده، آن را سازماندهی و سرپرستی کند، تا به این ترتیب، صهیونیسم از حضور ایجادشده در منطقه به عنوان اهرم فشاری بر دولت عثمانی استفاده کند و به واسطهٔ آن، خواستار حمایت بینالمللی شود. این همان سیاستی بود که کنگرهٔ نهم (هامبورگ، ۱۹۰۹ م) و دهم (بال، ۱۹۱۱ م) صهیونیسم نیز بر آن تأکید کردند.[۴۳]
نویسنده: محمد الهامی
ترجمه شده توسط هوش مصنوعی. پرامپت، بازبینی و مطابقت با متن اصلی: عبدالله شیخ آبادی
[۱] ر.ک به عنوان مثال: شاهین مکاریوس، تاریخ الإسرائیلیین، (قاهره: مؤسسه هنداوی، ۲۰۱۴ م)، (۶۵ به بعد).
[۲] شاهین مکاریوس، تاریخ الإسرائیلیین، (۱۸).
[۳] عبدالوهاب المسیری، موسوعة الیهود و الیهودیة و الصهیونیة، (۲/۳۳۵ به بعد).
[۴] از رمانهای مشهوری که سردرگمی مسیحیان در برخورد با وضعیت جدید یهودیان را بیان میکند، رمان تاجر ونیزی اثر رماننویس مشهور، شکسپیر است. این رمان توصیف میکند که چگونه در شهر ونیز ایتالیا قانون حاکم شد و چگونه تاجر یهودی رباخوار توانست از قانون سوءاستفاده کند تا جایی که قصد ریختن خون مسیحیای را داشت که از او قرض گرفته بود. دستگاه قضا در دوراهی اجرای قانون -که به نفع یهودی بود- و پایبندی به سنتهای عمیق دینی -که ریختن خون مقدس مسیحی را بهویژه به دست یک یهودی نجس منع میکرد- سردرگم مانده بود و این گره اصلی داستان است.
[۵] شاهین مکاریوس، تاریخ الإسرائیلیین، (۷۳، ۱۹۳).
[۶] از این حملات که غالبا علیه یهودیها در مناطق روس زبان رخ میداد تحت عنوان «پوگروم» نام برده میشود. بعدها این اصطلاح برای همهٔ حملات به قصد کشتار علیه یک اقلیت به کار رفت. (ویراستار)
[۷] شایان ذکر است که برخی از مهمترین شخصیتهایی که خدمات بزرگی به جنبش صهیونیسم کردند، مانند چمبرلین، لوید جورج، بالفور و سایکس، یهودیان را تحقیر میکردند. این افراد و جنبش صهیونیسم در هدف کوچاندن یهودیان به فلسطین با یکدیگر همنظر بودند، هرچند نیتها و انگیزههایشان متفاوت بود. ر.ک به عنوان مثال: جورج آنتونیوس، یقظة العرب، (۳۷۲)؛ رژینا الشریف، الصهیونیة غیر الیهودیة، (۱۰۶، ۱۰۸، ۱۱۶، ۱۲۰، ۱۶۳، ۱۶۷)؛ رشید الخالدی، حرب المائة عام، (۶۲).
[۸] یومیات هرتزل، (۷۴).
[۹] یومیات هرتزل، (۷۰ به بعد).
[۱۰] یومیات هرتزل، (۲۳، ۲۴، ۴۹، ۶۵).
[۱۱] یومیات هرتزل، (۵۰، ۷۱).
[۱۲] یومیات هرتزل، (۲۹، ۶۶).
[۱۳] یومیات هرتزل، (۱۸۳).
[۱۴] یومیات هرتزل، (۲۷).
[۱۵] یومیات هرتزل، (۶۲، ۶۳).
[۱۶] یومیات هرتزل، (۷۱).
[۱۷] ر.ک به عنوان مثال: یومیات هرتزل، (۲۳)؛ جورج آنتونیوس، یقظة العرب، (۳۶۵، ۳۷۲، ۳۷۳)؛ رژینا الشریف، الصهیونیة غیر الیهودیة، (۸۴، ۸۵، ۸۸، ۸۹، ۹۱، ۱۲۹)؛ گارودی، الأساطیر المؤسسة للسیاسة الإسرائیلیة، (۲۷ به بعد)؛ مایکل اورن، القوة والإیمان والخیال، (۳۰۷ به بعد).
[۱۸] سامیستیز: یعنی ضد سامیت، یا به عبارت بهتر: ضد یهود.
[۱۹] ریجینا الشریف، الصهیونیة غیر الیهودیة، (۱۶۴، ۱۶۶).
[۲۰] جلوب پاشا، حیاتی فی المشرق العربی، ترجمهٔ جورج حتر و فؤاد فیاض، چ ۱ (عمان: الأهلیة للنشر و التوزیع، ۲۰۰۵ م)، (۲۱۶)؛ رژینا الشریف، الصهیونیة غیر الیهودیة، (۱۶۸).
[۲۱] یومیات هرتزل، (۲۰، ۲۱، ۲۴، ۲۵، ۳۸، ۴۳، ۴۵، ۶۶، ۶۱، ۶۷، ۸۱).
[۲۲] یومیات هرتزل، (۲۹، ۳۳).
[۲۳] یومیات هرتزل، (۵۷، ۱۷۳ به بعد).
[۲۴] یومیات هرتزل، (۲۵، ۳۵، ۵۵، ۱۷۴ به بعد).
[۲۵] یومیات هرتزل، (۲۹ به بعد، ۳۸ به بعد).
[۲۶] یومیات هرتزل، (۳۵)، و نیز نگاه کنید به (۷۳).
[۲۷] یومیات هرتزل، (۳۵، ۶۶).
[۲۸] یومیات هرتزل، (۴۶).
[۲۹] یومیات هرتزل، (۵۳ به بعد).
[۳۰] یومیات هرتزل، (۴۵، ۴۶).
[۳۱] یومیات هرتزل، (۲۸، ۳۳، ۳۴، ۳۸، ۵۰، ۵۲، ۵۵، ۶۶، ۰۷۳).
[۳۲] عبدالعزیز عوض، «هجرة الیهود إلی فلسطین و موقف الدولة العثمانیة منها»، مجلة کلیة الآداب، دانشگاه ریاض، ۱۹۷۴ م، (۳/۱۶۴، ۱۶۵)؛ اورخان محمد علی، السلطان عبدالحمید، (۲۱۵، ۲۱۶)؛ نائلة الوعری، دور القنصلیات الأجنبیة، (۲۰۲ به بعد)؛ محمد شعبان صوان، السلطان و التاریخ، (۳۰۳ به بعد).
[۳۳] ر.ک: عبدالعزیز عوض، «هجرة الیهود إلی فلسطین و موقف الدولة العثمانیة منها»، مجلة کلیة الآداب، دانشگاه ریاض، ۱۹۷۴ م، (۳/۱۵۸، ۱۵۹)؛ نائلة الوعری، دور القنصلیات الأجنبیة، (۲۰۶، ۲۰۷).
[۳۴] یک تحلیل زیبا از این عوامل را نزد محمد شعبان صوان، السلطان و التاریخ، (۳۲۰ به بعد) ببینید.
[۳۵] ر.ک به عنوان مثال: یومیات هرتزل، (۲۱۱).
[۳۶] یومیات هرتزل، (۲۱۱ به بعد).
[۳۷] یومیات هرتزل، (۲۱۳ به بعد).
[۳۸] یومیات هرتزل، (۳۵۶ به بعد).
[۳۹] عونی فرسخ، التحدی و الاستجابة فی الصراع العربی الصهیونی: جذور الصراع و قوانینه الضابطة (۱۷۹۹-۱۹۴۹ م)، چ ۱ (بیروت: مرکز دراسات الوحدة العربیة، ژوئن ۲۰۰۸ م)، (۲۲۳).
[۴۰] همچنین ر.ک: جورج آنتونیوس، یقظة العرب، (۳۶۵)؛ المسیری، موسوعة الیهود و الیهودیة و الصهیونیة، (۶/۴۳، ۴۴).
[۴۱] یومیات هرتزل، (۸۹).
[۴۲] دانشمند شیمیدان یهودی، مکتشف مادهٔ اَستون و یکی از کسانی بود که نقش پررنگی در صدور وعدهٔ بالفور داشت. او بعدها اولین رئیس جمهور رژیم صهیونیستی شد. او پایهگذار مؤسسهٔ علوم وایزمن است که در جنگ دوازده روزه هدف موشکهای ایران قرار گرفت. (ویراستار)
[۴۳] عبدالعزیز عوض، «نشأة الاستیطان الصهیونی فی فلسطین»، المجلة التاریخیة المصریة، شمارهٔ ۲۱، (۲۶۲)؛ عبدالوهاب المسیری، موسوعة الیهود و الیهودیة و الصهیونیة، (۶/۳۲۳).