دوران اشغال انگلیس
رقابتهای بینالمللی و تضاد منافع میان بریتانیا، فرانسه و روسیه به بقای دولت عثمانی برای مدتی بیشتر کمک کرد. علاوه بر قدرت رو به ضعف خود عثمانیها، این اختلاف قدرتهای بزرگ با یکدیگر و ترس آنان از ورود به یک جنگ ویرانگر برای تقسیم میراث امپراتوری عثمانی، به این دولت فرصت بیشتری برای بقا داد. سلطان عبدالحمید دوم نیز با تمام توان میکوشید تا از موضع ضعف خود با این قدرتها بازی کند، به این امید که جنگ ویرانگر میان آنان، فرصتی برای احیای دوبارهٔ دولت عثمانی باشد. با این حال، این قدرتها اختلافاتشان را به تعویق انداخته و به حساب او تسویه میکردند. در نتیجه، دولت در دوران او ذرهذره تحلیل میرفت و جنگ بزرگ، تنها پنج سال پس از برکناری او از قدرت شعلهور شد.
جنگ جهانی اول و نتایج آن
این جنگ، یک جنگ تمامعیار اروپایی بود و عثمانیها در آن، به قول معروف نه سر پیاز بودند و نه ته پیاز؛ اما گریزی از این نبود که بخشی از میدان نبرد، در سرزمینهای اشغالشدهٔ عثمانی مانند مصر و شمال آفریقا خواهد بود و نتایج آن نیز بر دیگر مناطق تحت حاکمیت عثمانی یعنی شام، عراق، شبهجزیرهٔ عربستان، قفقاز و آناتولی تأثیر خواهد گذاشت. از این رو، عثمانیها ناچار بودند مواضع قدرتهای بزرگ را بسنجند. منابع تاریخی نشان میدهد که نیروهای متفقین مصمم به تجزیهٔ امپراتوری عثمانی پس از پایان جنگ بودند و از دادن هرگونه تضمین یا توافقی که مانع از دستاندازی به سرزمینهای عثمانی شود، خودداری کردند. همین امر، عثمانیها را ناچار کرد تا در کنار آلمان و کشورهای محور وارد جنگ شوند.[۱]
جنگ پس از فراز و نشیبهای طولانی با شکست کشورهای محور و از جمله، دولت عثمانی به پایان رسید. عثمانیها شام، عراق و شبهجزیرهٔ عربستان را از دست دادند. اما آنچه اکنون برای ما اهمیت دارد، اتفاقی است که در شام و بهطور مشخص در فلسطین رخ داد.
در بحبوحهٔ جنگ جهانی اول، انگلیسیها سه وعده صادر کردند: وعدهای به عربها، وعدهای به یهودیان، و توافقی با فرانسه. به عبارت دیگر، آنان پوست خرس را پیش از شکار کردنش، به چند طرف مختلف میفروختند![۲] به این ترتیب:
۱. بریتانیا به حاکم حجاز، شریف حسین بن علی، وعده داد که او را خلیفهٔ عربها بر یک دولت بزرگ شامل شام، عراق و شبهجزیرهٔ عربستان خواهد کرد. پیوندی مستحکم میان دو طرف شکل گرفت که در آن، شریف حسین و پسرانش – فیصل و عبدالله – از مخلصترین مهرههای انگلیسیها بودند، به شرط آنکه با نیروهای عرب خود علیه قوای عثمانی در حجاز و شام بجنگند. شریف حسین با تمام توان وارد این خیانت بزرگ شد و در آن دوران سخت، خنجری بزرگ از پشت به عثمانیها زد.[۳] همچنین، انگلیسیها از فیصل موافقت با «اعلامیهٔ بالفور» و تسهیل مهاجرت یهودیان را در توافقی که به «پیمان فیصل-وایزمن» (رهبر صهیونیسم) مشهور شد (ژانویهٔ ۱۹۱۹ م)، گرفتند. در این پیمان، فیصل در ازای یک پادشاهی عربی برای پدر و برادرانش، از فلسطین چشمپوشی کرد. سپس گرد و غبار جنگ فرو نشست و خیانت انگلیسیها به او آشکار شد. او حجاز را به عبدالعزیز آل سعود باخت و به قبرس تبعید شد و چیزی به دست نیاورد. با این حال، انگلیسیها پسرش عبدالله را امیر یک قطعه زمین بیابانی کردند و آن را به یک کشور تبدیل نمودند که بعدها «اردن» نام گرفت. سپس پسر دیگرش، فیصل، را امیر سوریه کردند. هنگامی که میان فرانسه و بریتانیا بر سر تقسیم شام و عراق اختلاف افتاد، توافق کردند که فرانسه سوریه را در ازای فلسطین، که بریتانیا برای خود برداشته بود، بگیرد. وقتی فرانسه سوریه را اشغال کرد، بریتانیا فیصل را به عراق منتقل و او را پادشاه آنجا کرد. آنچه اکنون برای ما اهمیت دارد این است که پادشاهی اردن، نظامی است که انگلیسیها برای یکی از مخلصترین عوامل خود، یعنی عبدالله بن حسین، تأسیس کردند و این نظام از آن زمان تا به امروز، خطرناکترین نقشها را در تمام قضیهٔ فلسطین ایفا کرده است.
در اینجا لازم است گفته شود که پیش از آنکه همهٔ این نتایج تلخ آشکار شود، رأی غالب در فلسطین، همراهی با خلافت عثمانی بود و آنان شریف حسین را فردی خارج از اسلام میدانستند که عصای اطاعت از خلیفهٔ عثمانی، محمد رشاد، را شکسته است.[۴]
۲. وزیر خارجهٔ بریتانیا، بالفور، وعدهٔ مشهور خود را برای برپایی یک دولت برای یهودیان در فلسطین صادر کرد. متن آن چنین بود: «دولت اعلیحضرت با نظر مساعد به تأسیس یک «وطن ملی برای قوم یهود» در فلسطین مینگرد و تمام تلاش خود را برای تسهیل دستیابی به این هدف به کار خواهد بست؛ مشروط بر آنکه به وضوح درک شود که هیچ اقدامی صورت نخواهد گرفت که به حقوق مدنی و دینی جوامع غیر یهودی ساکن در فلسطین، یا به حقوق و جایگاه سیاسی یهودیان در هر کشور دیگری، لطمهای وارد کند.» به وضوح پیداست که این وعده با فلسطین چنان برخورد کرده که گویی سرزمینی بیملت و بیصاحب است و ساکنان اصلی آن، چیزی جز «طوایف غیر یهودی مقیم در آنجا» نیستند!! رئیسجمهور آمریکا، ویلسون، نیز (۳۱ اوت ۱۹۱۸ م) این وعده را در نامهای مشابه به رهبر صهیونیستهای آمریکا، خاخام استفان وایز، تأیید کرد[۵] و در پیام خود به کنفرانس صلح پاریس نیز بر آن تأکید نمود و از یهودیان خواست به فلسطین بازگردند و وعده داد که «جامعهٔ ملل» به محض تأسیس دولت یهودی، آن را به رسمیت خواهد شناخت.[۶]
ارزش عملی اعلامیهٔ بالفور در این بود که مهمترین و بزرگترین موفقیت تلاشهای صهیونیستها به شمار میرفت، زیرا یک قدرت بزرگ جهانی رسماً مطالبات آنان را پذیرفته و پروژهٔ آنان را به دوش گرفته بود. این به آن معنا بود که پروژهٔ صهیونیسم، دیگر نه با امکانات یک سازمان یهودی، که با امکانات یک قدرت بزرگ جهانی به اجرا درخواهد آمد. علاوه بر این، این وعده، سازمان صهیونیسم را در برابر دشمنان داخلیاش در میان یهودیان، که به اهداف یا توانایی آن برای تحقق رؤیای موعود شک داشتند، پیروز میکرد. این اعلامیه، انرژی و سرمایههای یهودی بیشتری را به سوی این سازمان سرازیر میکرد و فراتر از آن، بسیاری از یهودیان را به مهاجرت به فلسطین تشویق مینمود، چرا که اکنون دیگر تحت حمایت یک قدرت بزرگ قرار گرفته بودند!
۳. بریتانیا و فرانسه بر سر تقسیم مناطق به ارث مانده از عثمانیها در شام، عراق، شرق شبهجزیرهٔ عربستان و شرق آناتولی به توافق رسیدند. این توافق به «پیمان سایکس-پیکو» مشهور است، زیرا دو طرف امضاکنندهٔ آن مارک سایکس بریتانیایی و فرانسوا ژرژ-پیکو فرانسوی بودند. این پیمان، مناطق شام و عراق را به شکلی که در نقشه نشان داده شده تقسیم میکرد و بخش شمالی فلسطین کنونی – از جمله قدس – را تحت قیمومیت بینالمللی قرار میداد. با این حال، انگلیسیها خودشان بر فلسطین مسلط شدند و این توافق را زیر پا گذاشتند. در مقابل، فرانسه نیز دمشق را اشغال و سوریه را تحت کنترل مستقیم خود درآورد. به همین دلیل، بریتانیا ملک فیصل بن حسین را به عراق منتقل کرد تا در آنجا حکومت کند و به این ترتیب، مرزهای کنونی میان عراق و شام تقریباً ترسیم شد و شام به چهار کشور تقسیم گشت: اردن، سوریه، لبنان و فلسطین.
به وضوح میبینیم که از این سه وعده، تنها یکی محقق شد: وعدهٔ بالفور. در حالی که سیاست بریتانیا دو وعدهٔ دیگر را بر باد داد. بزرگترین بازنده، شریف حسین بود که کیفر خیانتهایش را خیلی زود دید و چیزی جز تبعید در قبرس نصیبش نشد. گفته شده که او حتی پول اجارهٔ خانهای را که در آن ساکن بود، نداشت![۷] کسی که زندگینامهٔ او را دنبال کند، او را نمونهٔ عجیبی از خیانت مییابد. اگرچه شهوت او برای پادشاهی سیریناپذیر بود، اما بارها برایش آشکار شد که انگلیسیها در حال فریب او هستند. با این حال، نه به خود فرصت اندیشیدن داد و نه برای خود جانب احتیاط را گرفت،[۸] بلکه تمام آیندهاش را در گرو انگلیسیها گذاشت و چنان اعتماد بیحد و حصری به آنان کرد که او را به ورطهٔ هلاکت کشاندند!
با این حال، تحقق همهٔ این موارد، در گرو پیروزی بریتانیا در جنگ و ورود ارتشش به بیتالمقدس بود…
اشغال فلسطین و بیتالمقدس
ورود به بیتالمقدس آسان نبود، اما بریتانیا از برتری نظامی چشمگیر و یک موقعیت استراتژیک تعیینکننده برخوردار بود، چرا که از حدود چهل سال پیش (از ۱۸۸۲ م) مصر را در اشغال خود داشت. در این سالها، بریتانیا توانسته بود بر منابع مصر مسلط شود و همین امر به او امکان داد تا از این منابع انسانی و مالی برای تقویت موقعیت جنگی خود استفاده کند. بریتانیا موفق شد بیش از نیم میلیون مصری را به خدمت گرفته و به نیروهای خود ملحق کند[۹] و با کمک آنان، با ارتش عثمانی و شورشهای اسلامی که علیهاش در دارفور، لیبی و دیگر مناطق دوردست شعلهور شده بود، بجنگد. اما آنچه اکنون برای ما اهمیت دارد، اتفاقی است که در جبههٔ فلسطین رخ داد.
کانال سوئز به مرکز شبکهٔ استعماری بریتانیا تبدیل شده بود. این گذرگاه آبی که در دوران خاندان محمدعلی ساخته شد، یک رخنهٔ هولناک در امنیت جهان عرب و اسلام ایجاد کرد و به مهمترین و کوتاهترین راهی تبدیل شد که دولت اشغالگر، نیروهای خارجی خود را از هند در شرق تا اقیانوس اطلس در غرب منتقل میکرد.[۱۰] به همین دلیل، این نقطه بسیار حساس و سرنوشتساز بود. عثمانیها برای تسلط بر آن کوشیدند و بریتانیاییها برای حفاظت از آن و مقابله با عثمانیها در فاصلهای دور از آن، دست به تهاجم زدند. در نتیجه، درگیریهای بریتانیا و عثمانی در نزدیکی شهر غزه شعلهور شد و در آنجا سه نبرد سنگین، معروف به «نبردهای سهگانهٔ غزه»، درگرفت. عثمانیها توانستند در دو نبرد اول و دوم پیروز شوند، تا جایی که بریتانیاییها ناچار به تغییر فرماندهٔ نظامی خود، ژنرال موری، شدند و یکی از مهمترین فرماندهان خود، یعنی ژنرال ادموند آلنبی، را به میدان فرستادند. آلنبی توانست در نبرد سوم غزه پیروز شود و با این پیروزی، جبههٔ فلسطین به روی او گشوده شد!
نیروهای مصری که به ارتش انگلیس پیوسته بودند، سنگ بنای آن فاجعهای (نکبت) شدند که فلسطین در آن از دست رفت؛ نه تنها در سطح رزمندگان، بلکه در سطح کارگران و مهندسانی که راههای انتقال آب شیرین و تجهیزات را برای ارتش بریتانیا در سراسر صحرای خشک سینا ایجاد کردند و این فرصت را برایشان فراهم آوردند تا در نبرد سوم غزه به جنگ ادامه دهند.
سرانجام، ژنرال انگلیسی، آلنبی، در ۱۷ دسامبر ۱۹۱۷ م وارد بیتالمقدس شد و مطبوعات بریتانیا با تیتر درشتی نوشتند: «اکنون جنگهای صلیبی پایان یافت!»
سپس نیروهای انگلیسی به پیشروی به سمت شمال و اشغال بقیهٔ فلسطین ادامه دادند و با این کار وعدهٔ خود به فرانسویها را زیر پا گذاشتند و اشغال این مناطق را در سال (۱۹۱۸ م) تکمیل کردند.
بسیاری کوشیدهاند تا دلایل حمایت قاطع بریتانیا از پروژهٔ صهیونیستی را تحلیل کنند ، اما این سؤال، سؤالی است که مورخان با نگاه به گذشته و با توجه به اینکه بریتانیا بعداً مجبور به عقبنشینی از شام شد، مطرح میکنند. اما در آن زمان، این سؤال چندان عجیب نبود؛ سلطه، توسعهطلبی و هژمونی، یک میل عمیق استعماری و از غرایز دولتهای قدرتمند است. حال اگر به این موارد، دشمنی ضعیف و در آستانهٔ سقوط (دولت عثمانی)، رقابت شدید از سوی دیگران (روسها، آلمانیها و فرانسویها)، اهمیت استراتژیک و قداست دینی منطقه، و همچنین توافق و نزدیکی میان پروتستانتیسم و یهودیت را اضافه کنیم، مجموع همهٔ این عوامل باعث میشود که رقابت و شتاب برای سلطه و هژمونی به یک ضرورت استعماری تبدیل شود. و مسلم است که بریتانیا هنگامی که برای ایجاد یک دولت یهودی تلاش میکرد، به فکرش هم خطور نمیکرد که سی سال بعد – آنگونه که اتفاق افتاد – این سرزمین را ترک کند، بلکه تصور میکرد که دولت یهودی، همانند دیگر نظامهای موجود در مصر، عراق و اردن که در آنها انگلیسیها حضور نظامی و حرف آخر را داشتند تحت حاکمیت بریتانیا خواهد بود. در این میان، وظیفهٔ دولتهای عربی صرفاً به ادارهٔ امور روزمره و حفظ یک ظاهر ملی برای مردم محدود میشد.
زمینهسازی انگلیس برای اسرائیل
همراه با ارتش بریتانیا، اولین واحد نظامی یهودی به دست انگلیسیها وارد شد. حییم وایزمن این بار نه به عنوان یک سرمایهگذار، بلکه به عنوان رهبر پروژهٔ صهیونیستی از قدس بازدید کرد. کار به سرعت آغاز شد و هستهٔ دستگاه اطلاعاتی آنها در سال (۱۹۱۹ م) برای جمعآوری اطلاعات دقیق دربارهٔ سرزمین، جمعیت، راههای خرید و تصرف زمین، و اینکه مقاومت از کجا ممکن است شکل بگیرد، تأسیس شد. به این ترتیب، سی سال قبل از اعلام تأسیس دولت، دستگاه امنیتی و نظامی دولت صهیونیستی به وجود آمد.
دو سال پیش از ورود ارتش انگلیس به بیتالمقدس، یک وزیر صهیونیست در دولت بریتانیا گزارشی (۱۹۱۵ م) نوشته بود که در آن نتیجهگیری میکرد وضعیت برای ایجاد یک میهن یهودی در فلسطین مناسب نیست و بنابراین، یک دوره اشغال بریتانیا برای زمینهسازی شرایط ضروری است. او میگوید: «محاسن یا معایب آن پیشنهاد (تأسیس دولت یهودی) هرچه باشد، مسلم است که هنوز زمان آن فرا نرسیده است… تلاش برای تحقق آرزوی دولت یهودی یک قرن پیش از موعد، ممکن است تحقق واقعی آن را برای قرنهای متمادی به تأخیر اندازد. این ملاحظات به طور کامل (تماماً) نزد رهبران جنبش صهیونیسم درک شده است».[۱۱]
این وزیر، خودِ هربرت ساموئل بود که بریتانیا او را به عنوان حاکم فلسطین (۱۹۲۰ م) منصوب کرد. او با زمینهسازی برای دولت یهودی، به بنیانگذار واقعی اسرائیل تبدیل شد، به این شرح:
۱. حمایت از سیل مهاجرت یهودیان به فلسطین و لغو تمام محدودیتها و قوانین عثمانی که مانع آن بود.
۲. بانک کشاورزی عثمانی را که کشاورزان عرب برای وامهای آسان به آن تکیه داشتند، به نفع بانک وام و رهن یهودی لغو کرد تا سرمایهٔ کشاورزی به دست بانک یهودی بیفتد، که این امر به کشاورزان عرب آسیب میرساند، زیرا به تدریج زمینهای خود را زیر بار وامهای ربوی از دست میدادند.[۱۲]
۳. به یهودیان اجازهٔ حمل سلاح و ایجاد ارتشی مستقل داد.
۴. به یهودیان اجازهٔ داشتن یک نظام آموزشی مستقل داد.
۵. زبان عبری را به عنوان زبان رسمی به رسمیت شناخت.
۶. بر اراضی امیری (دولتی)، اراضی مشاع و هر آنچه به حاکم میرسید، مسلط شد و سپس آن را به یهودیان بخشید.
او مجموعهای از قوانین را صادر کرد که تصرف اراضی مشاع، اموال دولتی و زمینهایی که صاحبانشان نمیتوانستند مالکیت خود را بر آنها اثبات کنند، مقرر میکرد و از سوی دیگر، این قوانین تملّک یهودیان را تسهیل مینمود، که در نهایت به واگذاری بسیاری از اراضی به یهودیان منجر شد.[۱۳]
همهٔ اینها از نظر سیاسی و بینالمللی با «سند قیمومیت»[۱۴] پوشش داده شد؛ سندی که بریتانیا آن را اساس سیاستهای خود در فلسطین قرار داد. این سند در بندهای خود جوهرهٔ بیانیهٔ بالفور را در برداشت، چنانکه در بند دوم آن آمده بود: بریتانیا باید شرایط را در فلسطین برای تأسیس دولت یهودی مهیا کند. بیش از بیست کشور در «جامعهٔ ملل» (سازمان بینالمللی که پس از جنگ جهانی اول تأسیس شد) با این سند موافقت کردند.
بدین ترتیب، حکومت انگلیس به مرکزی برای پرورش و رشد یک جامعهٔ یهودی بیگانه تبدیل شد و زمینه را برای تثبیت حضور مالی، اجتماعی و سیاسی آنها به زور و برخلاف میل جامعهٔ فلسطینی که صاحبان اصلی سرزمین بودند، فراهم کرد.
سند قیمومیت همچنین در بند چهارم خود، تأسیس «آژانس یهود» را برای همکاری با اشغالگران بریتانیایی جهت تأسیس دولت یهودی پیشبینی کرده بود. بدین ترتیب، بذر نهاد سیاسی صهیونیستی که نمایندهٔ یهودیان، مدیر امورشان و سازندهٔ نهادهای دولت آینده بود، کاشته شد. حتی به این آژانس حق نمایندگی بینالمللی یهودیان – پیش از اعلام رسمی دولت – اعطا شد. به این صورت، آژانس یهود به یک قدرت و دولت در دل قدرت و دولت انگلیس تبدیل شد و سپس چنان رشد کرد تا به یک قدرت موازی و مستقل تبدیل شود.[۱۵]
علاوه بر حمایت انگلیس از آژانس یهود، رهبران صهیونیست مناصب مهمی را در دولت بریتانیا به دست آوردند؛ کسانی مانند نورمن بنتویچ در مقام دادستان کل، دوخان در ادارهٔ اراضی، و حاییمسون در ادارهٔ مهاجرت. این سه نفر در این مناصب، ستونهای اصلی وطن ملی یهود به شمار میرفتند.[۱۶]
اینگونه بود که بریتانیا بیانیهٔ بالفور را که تناقض ذاتی داشت، اجرا میکرد. آنها برای ایجاد میهن یهودی، ضرورتاً بخشی از همان بیانیه را که مربوط به عدم آسیب رساندن به منافع ساکنان غیر یهودی بود، نقض میکردند. همچنین، هنگامی که مأموریت قیمومیت را که مستلزم توسعهٔ نهادها بود اجرا میکردند، این توسعه را تنها به نهادهای یهودی محدود کرده و مانع ظهور یا رشد هرگونه نهادی که نمایندهٔ مردم فلسطین (که در آن زمان ۹۲ درصد جمعیت را تشکیل میدادند) باشد، میشدند!![۱۷]
پس از پنج سال (۱۹۲۵ م)، تعداد یهودیان و شهرکهایشان افزایش یافت و نهادها و دستگاههای اداری مستقل آنها شروع به ظهور کردند:
۱. استقلال داخلی برای تلآویو.[۱۸]
۲. تأسیس اتحادیهٔ کارگری که بنگوریون شخصاً رهبری آن را بر عهده گرفت.
۳. افتتاح دانشگاه عبری در مراسمی باشکوه با حضور: لوید جورج (نخستوزیر بریتانیا)، آلنبی (فرماندار نظامی بریتانیا)، بالفور، چرچیل، حییم وایزمن و هربرت ساموئل.
قدرت نظامی سازمانیافتهٔ یهودیان در جریان قیام (۱۹۲۹ م) آشکار شد، زمانی که فلسطینیان با تشکیلات مسلحی مواجه شدند که دارای درجات و رتبههای نظامی بود.[۱۹]
دولت انگلیس که بر فلسطین حکومت میکرد، عناصر یهودی و مسیحی را به صفوف خود جذب کرد، به طوری که مسلمانان از نظر تعداد و رتبه در جایگاهی پایینتر از یهودیان و مسیحیان قرار گرفتند.[۲۰] حکومت بیگانه برای توانمندسازی و تکیه بر اقلیتها تلاش میکرد و بدین ترتیب، ساختارهای اجتماعی داخلی را بازآفرینی میکرد.
در طول پنج سال (۱۹۳۰-۱۹۳۵ م)، بیش از صد و پنجاه هزار یهودی به فلسطین مهاجرت کردند که این تعداد با کل جمعیت یهودیان حاضر در فلسطین برابر بود. بیشتر آنها آلمانی و شمار زیادی از آنها دارای سرمایه و کسبوکار بودند. قاچاق اسلحه به یهودیان افزایش یافت و حتی یهودیان با حمایت بریتانیاییها کارخانههای اسلحهسازی تأسیس کردند.[۲۱]
در سال (۱۹۳۵ م)، کارخانههای صهیونیستی الماس و پنبه به خارج از فلسطین صادر میکردند. این همان سالی بود که موج مهاجرت یهودیان از آلمان به اوج خود رسید و بیش از شصت هزار یهودی وارد این سرزمین شدند.
در طول بیست سال فعالیت، تعداد یهودیان با مهاجرت، تجهیزاتشان با کمکهای انگلیس، و تجربهشان با آموزشهای نظامی افزایش یافت. در این سالها، رویدادهای متعددی نشان داد که آنها به چه سطحی از قدرت سازماندهی، حضور، آمادگی و سرعت واکنش دست یافتهاند، که حاکی از وجود طرحهای از پیش آماده برای اجرا بود.[۲۲]
دستگاه امنیتی تصویری روشن از اعضای سازمانهای اسلامی در فلسطین به دست آورده بود: چه کسانی به راحتی قابل معاملهاند، چه کسانی را میتوان با پول خرید، و برای چه کسانی راهی جز حذف وجود ندارد. حتی این دستگاه امنیتی که بعدها به نام «موساد» شناخته شد، بخشی را برای آموزش یهودیان عرب جهت جاسوسی از هموطنانشان در کشورهای عربی تأسیس کرد.[۲۳]
در اواخر دههٔ ۱۹۳۰، جنگ جهانی دوم شعلهور شد و پانزده هزار یهودی به صفوف متفقین پیوستند. آنها از این طریق به تجربه، آموزش، مهارت استفاده از سلاح و علوم نظامی دست یافتند که به هیچ وجه برای فلسطینیان ممکن نبود. در این زمان، «هاگانا» به یک ارتش واقعی تبدیل شد که دارای تعدادی هواپیما بود.
جنگ همچنین به موج بیشتری از مهاجرت یهودیان به فلسطین، بهویژه از آلمان و اروپا، منجر شد؛ جایی که یهودیان از آزار و اذیت نازیها رنج میبردند. بخشی از این آزارها با موافقت و حمایت رهبران سازمان صهیونیسم صورت میگرفت، زیرا یهودیان را به مهاجرت به فلسطین ترغیب میکرد.[۲۴] حتی بنگوریون گفته بود: «اگر میان نجات همهٔ کودکان یهودی آلمان و انتقالشان به انگلستان، یا نجات نیمی از آنها و انتقالشان به اسرائیل مخیر بودم، گزینهٔ دوم را انتخاب میکردم».[۲۵]
در آن دوره و همزمان با این تلاش نظامی، تلاشهای امنیتی-اطلاعاتی برای تکمیل پروندهٔ «روستاها» ادامه داشت و اطلاعات روشن و دقیقی دربارهٔ هر روستای فلسطینی جمعآوری میشد.
در سال (۱۹۳۹ م)، شکافی میان صهیونیستها و اربابانشان، انگلیسیها، به وجود آمد. انگلیسیها تمام تلاش خود را برای سرکوب «انقلاب بزرگ فلسطین» که سه سال (۱۹۳۶-۱۹۳۹ م) به طول انجامید، به کار گرفتند. این امر با توجه به شروع جنگ جهانی دوم، به یک ضرورت قطعی تبدیل شده بود، زیرا نیاز به آرام کردن اوضاع در فلسطین داشتند. از نتایج این تلاش، برگزاری کنفرانس لندن بود که در آن به نظر میرسید از تأسیس دولت یهودی عقبنشینی کردهاند. سپس «کتاب سفید» را صادر کردند که در آن متعهد به عدم اجازهٔ مهاجرت یهودیان شدند.[۲۶] این موضوع با مخالفت صهیونیستها روبرو شد، زیرا مانع پروژهٔ دولتسازی آنها بود، بهویژه که جنگ جهانی دوم یهودیان بیشتری را از اروپا، خصوصاً از آلمان که در آن با آزارهای گستردهای معروف به «هولوکاست» مواجه بودند، آواره کرده بود.
بنگوریون این اختلاف با بریتانیا را با هوشمندی مدیریت کرد که در این عبارت خلاصه میشود: «دیوید بنگوریون متعهد شد که به ارتش بریتانیا در جنگ با فاشیسم کمک کند، گویی که کتاب سفیدی وجود ندارد؛ و در همان حال با بندهای کتاب سفید مخالفت کرد، گویی که جنگی درنگرفته است».[۲۷]
با وجود اینکه باندهای یهودی در جنگ جهانی دوم در صفوف انگلیسیها جنگیدند، اما برخی از گروههای تندروتر از «هاگانا» منشعب شدند و باندهای دیگری مانند «ایرگون» (۱۹۳۷ م) را تشکیل دادند. از این گروه اخیر نیز، گروهی تندروتر به نام «اشترن» (۱۹۴۰ م) به رهبری بنیانگذارش، یائیر اشترن یهودی لهستانی، منشعب شد. این گروههای منشعب، وارد جنگ با انگلیسیها شدند، زیرا آنها را مانعی بر سر راه پروژهٔ دولت صهیونیستی میدیدند و برای بیرون راندنشان از فلسطین تلاش کردند. این باند اخیر، یعنی «اشترن»، در دشمنی با انگلیسیها به اوج رسید، تا جایی که با آلمانهای نازی – که خود یهودیان را آزار میدادند – برای همکاری جهت ضربه زدن به حضور انگلیس در فلسطین ارتباط برقرار کرد. اشترن معتقد بود که خطر انگلیسیها برای یهودیان بزرگتر است، زیرا با تعهدات خود در کتاب سفید و شروع به اجرای آن از طریق کاهش مهاجرت یهودیان و تقسیم فلسطین به نحوی که بخشی از آن به عربها برای تشکیل دولتشان داده شود، تهدیدی برای دولت موعود به شمار میروند! یائیر اشترن در اتحاد با نازیها موفق نشد و به حملات خود علیه بریتانیاییها ادامه داد تا اینکه آنها او را تعقیب کرده و کشتند. اما حملات «ایرگون» و «اشترن» علیه بریتانیاییها ادامه یافت که برجستهترین آنها، ترور عالیرتبهترین مقام بریتانیایی در خاورمیانه، لرد موین، در قاهره (۶ نوامبر ۱۹۴۴ م) به دلیل موضع او در حمایت از کتاب سفید بود.
در پایان جنگ جهانی دوم، وضعیت فلسطین در همهٔ سطوح ناگوار بود:
۱. در سطح بینالمللی: متفقین بر نیروهای محور که امیدهای عربها و فلسطینیان به آنها بسته بود، پیروز شدند و این امر باعث شد پروژهٔ دولت صهیونیستی بدون هیچ مانع سیاسی به پیش برود.
۲. در سطح داخلی، صهیونیسم حضور خود را بر روی زمین با روندی صعودی تثبیت میکرد:
– باندهای «هاگانا» با کسب تجربه، آموزش، علوم نظامی، اسلحه و تجهیزات از طریق مشارکت در جنگ جهانی دوم در کنار بریتانیا، به یک ارتش واقعی تبدیل شدند.[۲۸]
– تعداد مهاجران یهودی افزایش یافت؛ در طول جنگ جهانی دوم بیش از ۹۰ هزار نفر از آنها به فلسطین مهاجرت کردند و در سالهای پس از آن، بیش از شصت هزار نفر دیگر نیز آمدند. یهودیان بر ۲۷۰ هزار دونم از اراضی مسلط شدند و ۷۳ شهرک جدید ساختند.[۲۹] هولوکاست نازی باعث شد که هر یهودی به یک صهیونیست تبدیل شود و مهاجرت به اقدامی تبدیل شد که یهودیان جهان اگر خود به دنبال آن نبودند، آن را میپذیرفتند، از جمله یهودیان کشورهای عربی.[۳۰]
– دستگاه امنیتی صهیونیستی در حال تکمیل طرح تفصیلی خود دربارهٔ روستاهای فلسطینی بود و دربارهٔ هر روستا اطلاعاتی از قبیل: کیفیت خاک، جمعیت، وضعیت اقتصادی، گرایشهای سیاسی، و میزان آسانی یا دشواری اشغال آن را جمعآوری میکرد. این دستگاه همچنین به جذب مزدور و نظارت بر جامعهٔ فلسطین و مراکز نفوذ باقیماندهٔ آن ادامه میداد و برای خود نهادهای اسلامی و ملیای ایجاد کرده بود تا با نهادهای واقعی به مقابله برخاسته، میان آنها بحران تفرقه ایجاد کند و مردم را از آنها دور سازد.
یکی از مهمترین نتایج جنگ جهانی دوم، غروب خورشید انگلیسیها و فرانسویها و طلوع خورشید آمریکاییها و اتحاد جماهیر شوروی بود. صهیونیسم به سرعت موقعیت را دریافت و مرکز ثقل فعالیت و اتکای خود را از بریتانیا به آمریکا منتقل کرد (۱۹۴۲ م)، تا نقشهٔ همیشگی خود را در قرار دادن خویش در خدمت قدرت جهانی برای رسیدن به اهدافش تکرار کند. در آن زمان، آمریکا در حال به ارث بردن حضور انگلیس و فرانسه در شرق بود و میکوشید تا آنچه را «استعمار قدیم» مینامید، از طریق جایگزین کردن آن با شکلی جدید از استعمار یعنی هژمونی غیرمستقیم، از میان بردارد. از این رو، شروع به سخن گفتن از آزادی ملتها و حق ملتها در تعیین سرنوشت خود کرد… الی آخر!
اما این موضوع صرفاً در حد حرف باقی نماند، بلکه باندهای صهیونیستی، از جمله هاگانا، به حمله به انگلیسیها، مقرهایشان و سربازانشان روی آوردند، هرچند هاگانا به صورت مخفیانه با ایرگون و اشترن همکاری میکرد. این همکاری در عملیات انفجار هتل ملک داود در قدس (۲۲ ژوئیه ۱۹۴۶ م) به اوج خود رسید؛ هتلی که مقر ادارات نظامی و غیرنظامی بریتانیا در فلسطین بود. این عملیات بزرگ بود و بیش از نود نفر در آن کشته شدند. دلیل آن این بود که بریتانیاییها به اسنادی دست یافته بودند که دست داشتن هاگانا در اقدامات نظامی علیه بریتانیاییها را ثابت میکرد.[۳۱] میتوان گفت این عملیات نقطهٔ عطفی بود که بریتانیاییها دریافتند صهیونیستها علیه آنها برخاستهاند و اکنون به بازوی قدرت نوظهور آمریکا تبدیل شدهاند که به دنبال به ارث بردن نفوذ، جایگاه و داراییهای استعمار قدیم است.
از آن زمان، صهیونیسم ردای یک جنبش آزادیبخش مبارز را به تن کرد که برای بیرون راندن اشغالگر انگلیسی از وطن تلاش میکند. این بهانه به شعاری تبدیل شد که صهیونیستها در همه جا آن را سر میدادند و با افکار رایج در دهههای چهل تا هفتاد میلادی دربارهٔ حقوق ملتها در مبارزه و تعیین سرنوشت، همنوا میشدند؛[۳۲] اینها همان افکاری بود که آمریکاییها و اتحاد جماهیر شوروی، نه از روی علاقه به ملتها، بلکه برای کنار زدن انگلیسیها و فرانسویها از آن حمایت میکردند.
عملیاتهای متنوعی در منفجر کردن قطارهای انگلیسی، هدف قرار دادن مقرهای نظامی، سربازان و افسران، و حمله به زندان عکا برای آزادسازی تروریستهای یهودی که توسط بریتانیاییها دستگیر شده بودند، آغاز شد.[۳۳] مماشات بریتانیاییها در مقابله با یهودیان، بر جسارت آنها افزود.[۳۴] حتی فرمانده انگلیسی، گلوب پاشا، معتقد است که این موضوع با توافق میان دو طرف برای تسریع در عقبنشینی بریتانیا، تحویل کشور به سازمانهای تروریستی یهودی و تسریع در تأسیس دولت اسرائیل صورت گرفت».[۳۵]
بریتانیا ادعا کرد که دیگر قادر به حل مشکل در فلسطین نیست و مسئله را به سازمان ملل متحد، سازمان جدیدی که پیروزمندان جنگ جهانی دوم برای ادارهٔ جهان از طریق آن تأسیس کرده بودند، واگذار کرد تا این قضیه پس از زمینهسازی انگلیس برای دولت یهودی، وارد مرحلهٔ جدیدی شود. گویی فرزندی که در دامان مادری پرورش یافته بود، به او حمله ور شده بود!!
دستاورد اوضاع در دوران اشغال انگلیس، یعنی در این سی سال بین ۱۹۱۸ و ۱۹۴۸، این بود که تعداد یهودیان ۱۳ برابر شد و پس از آنکه در سال ۱۹۱۸ حدود پنجاه هزار نفر، یعنی ۸٪ از جمعیت بودند، تعدادشان به ۶۵۰ هزار نفر رسید. فلسطینیان در سال ۱۹۱۸، ۹۸.۵٪ از اراضی خود را در اختیار داشتند، اما در سال ۱۹۴۸ یهودیان ۶٪ از زمینها را مالک بودند.
زمانی که انگلیسیها فلسطین را اشغال کردند، یهودیان حتی یک سرباز در آنجا نداشتند، اما زمانی که آنجا را ترک کردند، یهودیان حدود ۶۰ هزار نیروی مسلح، سه کارخانهٔ اسلحهسازی، مخفیگاههای سری و انبارهای بزرگ اسلحه، و صدها بلکه هزاران خودروی زرهی و هواپیماهایی داشتند که در آسمان فلسطین به پرواز درآمده و شهرها و روستاهای عربنشین را بیش از یک ماه قبل از خروج ارتش بریتانیا بمباران میکردند. انگلیسیها وارد فلسطین شدند در حالی که یهودیان هیچ تشکل مردمی یا هیئت رهبری نداشتند، و آنجا را ترک کردند در حالی که یهودیان در سایهٔ دولت قیمومیت، یک دولتِ برپا داشتند.[۳۶]
اگرچه هرتسل صاحب ایده و بذر اولیه بود، اما نباید تلاشهای جانشینان او، به ویژه این سهگانهٔ خطرناک را فراموش کنیم: حییم وایزمن، هربرت ساموئل و بنگوریون.
این سه نفر تلاش کردند تا تمام شرایط بینالمللی و داخلی را برای ایجاد دولت صهیونیستی به کار گیرند و همزمان کوشیدند تا اسرائیل به طور کامل به حال و هوای سیاسی غرب وابسته نباشد، بلکه استقلال نظامی، اقتصادی و امنیتی یهودیان را پایهریزی کردند تا قدرت ذاتی خودشان به یکی از طرفهای معادلهٔ سیاسی تبدیل شود. و علیرغم تحریکات مردمی و دینی که میان یهودیان به راه میانداختند، برای ایجاد شرایط مساعد برای دولت پیش از تأسیس یا اعلام آن تلاش کردند، و زمانی که لحظهٔ اعلام فرا رسید، اسرائیل یک واقعیت موجود بود!
این، جنبهٔ صهیونیستی-انگلیسی داستان بود. اما جامعهٔ فلسطین در حال بافتن داستانی دیگر، موازی و درهمتنیده بود، به این شرح:
اوضاع جامعهٔ فلسطین در سایهٔ اشغال انگلیس
فلسطینیان با اشغال کشورشان توسط انگلیس دچار شوک عظیمی شدند. آنها پیش از آن، در طول سالهای جنگ جهانی اول، رنجهای وحشتناکی را تحمل کرده بودند؛ بسیاری از مردم کشور برای جنگیدن در صفوف دولت عثمانی در جبهههای مختلف به خدمت گرفته شده بودند، و نبردها با نیروهای متفقین به ویرانی گستردهٔ شهرهای فلسطین منجر شده بود، علاوه بر قحطی شدیدی که کشور را فرا گرفت و به مرگ بسیاری از ساکنان انجامید. غزه از جمله مناطقی بود که بیشترین آسیب را دید، زیرا شاهد سه نبرد بزرگ بین انگلیسیها و عثمانیها بود و مناطق وسیعی از آن در اثر بمباران بریتانیا با خاک یکسان شد.[۳۷]
هنگامی که عثمانیها در جنگ جهانی اول شکست خوردند، مردم این سرزمین برای اولین بار پس از شش قرن خود را در برابر اشغال بیگانگان یافتند. از دوران ممالیک که صلیبیها را از سواحل شام بیرون راندند، این سرزمینها پای نیروهای اشغالگر بیگانه را به خود ندیده بود و مردم این مناطق جز خلافت اسلامی که عثمانیها به مدت چهار قرن آخرین نسخهٔ آن بودند، چیزی نمیشناختند!!
چند سال پس از پایان جنگ، مصطفی کمال آتاتورک در ترکیه ظهور کرد که الغای خلافت را اعلام نمود و از سرزمین پهناور عثمانی به مرزهای کنونی ترکیه اکتفا کرد و آن را وطن مستقل ترکها اعلام کرد که هیچ ارتباطی با دیگر سرزمینهایی که عثمانیها بر آنها حکومت میکردند، ندارد. این امر مردم فلسطین را برای اولین بار در برابر وضعیتی نامأنوس و غریب قرار داد. از چهارده قرن پیش، و از زمانی که این سرزمینها به حوزهٔ حاکمیت اسلامی درآمده بود، همواره بخشی و ولایتی از یک خلافت گستردهٔ اسلامی یا یک دولت بزرگ اسلامی تابع خلافت بود و هرگز پیش نیامده بود که یک جزء مستقل باشد. حال چگونه میشد که اکنون اولاً یک جزء مستقل باشد و ثانیاً تحت اشغال بیگانگان قرار گیرد، در حالی که هیچکس خود را تابع آن یا مسئول دفاع و آزادسازیاش نمیدانست!!
این وضعیت به منزلهٔ یک زلزلهٔ فکری و روانی شدید بود. مردم فلسطین تا آن لحظه خود را به عنوان «فلسطینی» نمیشناختند؛ این نام معنای هویتی نداشت، بلکه هر فرد خود را با انتساب به خانواده، شهر، دین یا ملت جامع عثمانی میشناخت. اما اکنون معنایی جدید، فکری جدید و هویتی جدید در حال ظهور بود و آن: فلسطین بود. از این پس، این کلمه معنایی جدید مییافت، نه به عنوان یک منطقهٔ جغرافیایی، بلکه به عنوان یک میهن ملیِ جدا از دیگران که تحت اشغال است و هویت ساکنانش را نمایندگی میکند.[۳۸] و فراتر از آن، وطنی بود تحت اشغال بیگانگان که به دنبال راهی برای رهایی و استقلال بود.
افکار قومیتی (ناسیونالیسم قومی) از راهها و مسیرهای گوناگونی شروع به انتشار و نفوذ در داخل فلسطین کرده بود که از مهمترین آنها:
۱. افزایش شمار دانشآموختگان در مدارسی که نهادهای تبشیری و هیئتهای خارجی تأسیس کرده بودند،[۳۹] که دولت عثمانی با تأسیس مدارس متعدد برای حفظ فرزندان سرزمینهای عثمانی به آن پاسخ داده بود.[۴۰] مدارس عثمانی نیز حتی در آن زمان تحت تأثیر افکار قومی رایج آن دوره (ناسیونالیسم ترکی) قرار گرفته بودند. همچنین، افزایش شمار دانشآموختگان در کشورهای همسایه، بهویژه مصر، سوریه و لبنان. قومیت در آن زمان اندیشهٔ غالبی بود که برنامههای درسی بر اساس آن تدوین میشد و روزنامهها، رسانهها و حتی کتابها و رمانهای فرهنگی با آن جهت میگرفتند. اندیشهٔ قومیتی در حال گسترش در طبقهٔ تحصیلکردهای بود که تعدادش رو به افزایش بود و از نظر اجتماعی جایگاه ثابتی پیدا میکرد.
۲. از سوی دیگر، اندیشهٔ قومیتی، خود اندیشهٔ اشغالگر بیگانه بود و شکی نیست که اشغالگر اندیشهٔ خود را در سرزمینهای اشغالی، با تشویق و تهدید، و با زور و فریب، ترویج میکند. همانطور که اشغالگر اوضاع را به نفع خود سامان میدهد، اشغالشدگان نیز دچار ویژگی مغلوبانی میشوند که شیفتهٔ تقلید از غالب هستند و افکار اشغالگران در میان بسیاری از آنها، بهویژه در طبقات نزدیک به اشغالگر، رواج مییابد.
۳. کنار رفتن پوشش اسلامی و پشتیبانی آن، شکست خلافت اسلامی و سپس فروپاشی کامل آن به دست مصطفی کمال. شکی نیست که افکار شکستخورده مورد طرد، انکار و نفرت قرار میگیرند و مردم از آنها به سوی افکاری که صاحبانشان پیروز شدهاند، میگریزند. از این رو، رویگردانی از افکار اسلامی به نفع افکار قومیتی صورت گرفت،[۴۱] و رهبرانی که به طبقهٔ علما و قضات شرع و امثال آنها تعلق داشتند، در دام اندیشهٔ سکولار افتادند.[۴۲]
۴. از آنجا که دیگر هیچیک از رهبران کشورهای اطراف فلسطین، دفاع از آن را وظیفهٔ خود نمیدانست، و از آنجا که اشغالگر با هویتی قومی و از محیطی قومی در اروپا آمده بود و همزمان در حال شکل دادن به هویتی قومی در داخل فلسطین (یعنی دولت یهودی) و ایجاد یک نظام جهانی مبتنی بر قومیت در چارچوب جامعهٔ ملل بود، به همهٔ این دلایل، قومیت به پناهگاه و ابزاری تبدیل شد که میتوانست از طریق آن با اشغالگر مقابله کرد و برای استقلال از او کوشید؛ و این کار با سر دادن شعار آزادی و استقلال قومی (ملی) و درخواست حق تعیین سرنوشت که رئیسجمهور آمریکا اعلام کرده بود از آن حمایت خواهد کرد و همهٔ ملتهای مستعمرات به آن دل بسته بودند و تلاش میکردند از طریق آن در کنفرانسهای جهانی پس از جنگ جهانی اول به توافقهای استقلال از اشغالگران دست یابند.
به همهٔ این دلایل و دلایل کماهمیتتر دیگر، اندیشهٔ قومیتی در میان مردم این سرزمین رواج یافت؛ مردمی که به تدریج «ملت فلسطین» نامیده شدند. این امر تثبیت شد و حتی در مقابله با دو پروژهٔ اشغالگری انگلیس و صهیونیسم، تثبیت آن ضروری بود. از زمانی که ملت فلسطین – با این معنای قومی مدرن و نوبنیاد – به وجود آمد، در حال مبارزه برای اثبات وجود و حق خود بر سرزمینش است و برای رهایی از اشغال انگلیس و تهدید وجودی صهیونیسم تلاش میکند.
این به آن معنا نیست که فلسطینیان از هویت و وابستگی اسلامی خود دست کشیدند، بلکه در تمام دورانهای مبارزه و مقاومت، حضور اسلامی غالب بود و قداست اسلامی مهمترین و بزرگترین عامل در برانگیختن احساسات، شعلهور کردن انرژیها و دریافت کمکها و یاریها حتی از خارج از فلسطین بود. اما مقصود در اینجا این است که مجموع این عوامل، بستر سیاسی عملی – که ممکن و در دسترس بود – و به تبع آن، بیشتر گفتمان سیاسی و رسانهای را به سوی این معنای قومی و ملی کشاند که برای آزادی یک دولت ملی به نام فلسطین تلاش میکند!
یکی از مهمترین اولویتهای حکومت انگلیس، از زمان هربرت ساموئل، جلوگیری از شکلگیری یک دولت یا نهاد سیاسی برای مردم فلسطین بود که نمایندهٔ آنها باشد. سیاست بریتانیا، با حمایت نیروهای مسلحش، با ایجاد هرگونه مجلس نمایندگی برای فلسطینیان – آنگونه که کنگرهٔ عربی در قدس (۱۹۲۸ م) درخواست کرده بود – مخالفت کرد، زیرا در هر مجلس نمایندگی در آن زمان، عربها اکثریت قاطع را داشتند. علاوه بر این، سیاست بریتانیا برای ناکام گذاشتن ظهور هر رهبری که بتواند نمایندهٔ فلسطینیان باشد و برای سرکوب هر حرکتی که بتواند به شکلگیری یک نیروی سیاسی فلسطینی منجر شود، تلاش کرد.
بدین ترتیب، سیاست بریتانیا همزمان در دو مسیر متناقض عمل میکرد: از یک سو، زمینهسازی، حمایت، مراقبت و پرورش برای ایجاد یک دولت یهودی که فاقد همهٔ مؤلفههای یک دولت بود، و از سوی دیگر، جلوگیری از تشکیل یک دولت فلسطینی که از همهٔ مؤلفههای یک دولت برخوردار بود.[۴۳] این تفاوت ویژه و وضعیت نامتعارفی بود که تنها در فلسطین رخ داد. اما در دیگر کشورهای عربی تحت اشغال انگلیس، روش مورد علاقهٔ سیاست بریتانیا، به قدرت رساندن رژیمهای وابسته به خود بود، همانطور که در مصر، اردن، عراق و دیگر کشورها انجام شد.
از آثار این سیاست، بروز رقابتها و کشمکشها میان خانوادههای بزرگ در فلسطین بود، مانند خاندانهای حسینی و نشاشیبی و…
حاج امین الحسینی، که به منزلهٔ رهبر سیاسی فلسطین بود، تا زمان پناه بردن به مسجدالاقصی تحت تعقیب قرار گرفت. انگلیسیها یک گردان هندی مسلمان را برای یورش به مسجدالاقصی و دستگیری او فرستادند، اما او توانست فرار کرده و به خارج از فلسطین برود تا مبارزات خود را از آنجا آغاز کند،[۴۴] اما جنبش با جدا شدن رهبری سیاسیاش از اوضاع و فرماندهان میدانی، ضربهٔ سختی خورد. همچنین، انگلیسیها تصمیماتی صادر کردند که به دولتشان امکان کنترل بر ادارهٔ دادگاههای شرع و اموال اوقاف را میداد تا قدرت و امکانات مفتی را فلج کنند،[۴۵] که این آخرین بقایای باقیمانده از نظام اسلامی بود.
همچنین، گسترش افکار سکولار قومی و گرایشهای چپ کمونیستی در میان نخبگان و روشنفکران فلسطینی از جوانان تحصیلکرده و رو به رشد اجتماعی، در استخوانبندی و انسجام جامعهٔ فلسطین رخنه میکرد و در آن شکافهایی میان وابستگی اصیل اسلامی و مدرنیتهٔ وارداتی و مسلح ایجاد مینمود.
علاوه بر این، این جوانان تحصیلکرده از طریق به دست آوردن مشاغل در ادارات و مؤسساتی که اشغالگران برای ادارهٔ امور روزمره و جزئیات مربوط به مردم فلسطین تأسیس کرده و بر آنها نظارت داشتند، از نظر اجتماعی رشد میکردند. این طبقه از کارمندان همان کسانی بودند که از مردم فلسطین مالیات میگرفتند و سلطهٔ اداری اشغالگر را تثبیت میکردند. آنها این کار را از روی عمد یا مزدوری انجام نمیدادند، بلکه این تقریباً تنها راه ممکن برای فارغ التحصیلان مدارس بود، همچنان که راهی برای صعود اجتماعی بود که به طور غریزی همهٔ فرزندان طبقات متوسط و پایین به آن چشم دوختهاند،[۴۶] و حتی فرزندان طبقات بالا نیز برای حفظ موقعیتهای اجتماعی و طبقاتی خود در هر جامعهای به آن وابسته بودند.[۴۷]
بدین ترتیب، جامعهٔ فلسطین از سلطهٔ اشغال بیگانه، افکار وارداتی غربی و نظامی سلطهگر رنج میبرد که راههای مشخصی برای آموزش و ارتقای مالی و اجتماعی فراهم میکرد و همهٔ اینها در شکلگیری جنبش مقاومت و سپس در انسجام آن نیز اختلال ایجاد میکرد.[۴۸]
شکاف دیگری نیز وجود داشت که اشغال انگلیس در تثبیت و بهرهبرداری از آن کوتاهی نکرد و آن، شکاف اسلامی-مسیحی-یهودی بود.[۴۹] هرچقدر هم که اقلیتهای مسیحی و یهودی از سرنوشت این اشغال آینده نگران و محتاط بودند، اما مسیر حوادث، ماهیت نیروهای سلطهگر و سیاستهای مداوم، یهودیان را به ادغام در پروژهٔ صهیونیستی و مسیحیان را به پناه بردن و حمایت از اشغالگر انگلیسی کشاند. مسیحیانی که با استعمار مخالفت میکردند، میخواستند که مبنای حرکت، ملی، عربی و سکولار باشد، نه اسلامی، و این امری بود که موفقیت آن در محیطی که اکثریت قاطع آن مسلمان بودند، محال بود. سپس سیاست جانبداری بیگانگان از اقلیت مسیحی و توانمندسازی آنها در مشاغل عالی و مزایای ویژه، به تدریج آنها را از جرگهٔ مخالفان اشغال خارج کرد، مگر تعداد کمی از آنها که به مذهب در خطر خود پایبند ماندند، شأن عربیت را بزرگ شمردند و خطر اشغال را احساس کردند![۵۰]
شکاف دیگری نیز وجود داشت که اشغالگران بر روی آن کار کردند، بهویژه در دوران کمیسر عالی، آرتور واکهوپ، و آن شکاف میان روستاییان و شهرنشینان و جذب نخبگان خانوادهها در مشاغل وابسته به دولت بریتانیا بود. این حاکم، یکی از سرسختترین و بدترین کسانی بود که ادارهٔ بریتانیا در فلسطین را بر عهده گرفت.[۵۱]
ناگفته نماند، همانطور که از یک جنبش اشغالگر، طبیعی و قابل انتظار است، انگلیس برای دستیابی به اهداف سیاسی خود، به ایجاد زمینههای درگیری، تحریک و فتنهانگیزی میان فلسطینیان و یهودیان دامن میزد؛ امری که از ابتدای دورهٔ انگلیسیها تا پایان آن ادامه داشت.[۵۲]
علیرغم همهٔ طوفانها و امواجی که در عرصهٔ سیاست در جریان بود، در بیشتر منابع عربی به همزیستی میان مسلمانان و یهودیان، بهویژه بومیان و یهودیانی که از اصالت عربی بودند، اشاره شده است. این همزیستی بیشتر در شهرهای بزرگ و تجاری به چشم میخورد، تا جایی که گاهی به نظر میرسد این بستر اجتماعی همزیستانه، به دلیل فراوانی نشانههای تسامح و تعاملات طبیعی، از وضعیت سیاسی جدا و منفک بوده است.[۵۳] حتی جوانی از یافا نقل کرده که وقوع عشق میان یک جوان فلسطینی و یک دختر یهودی، و همچنین ازدواج با دختری یهودی، امری نادر نبوده است،[۵۴] و این وضعیت تنها اندکی پیش از فاجعه (نکبت)،[۵۵] زمانی که صحنهٔ سیاسی نگرانکننده شد، تغییر کرد!
درک این اوضاعی که جامعهٔ فلسطین در آن به سر میبرد، به فهم بهتر ماهیت مقاومتی که از دل آن برخاست، تصور موانع و مشکلاتی که با آن روبرو بود، و منطقی ساختن انتظاراتی که از آن میرفت، کمک میکند.
مقاومت در فلسطین
با در نظر گرفتن این اوضاعی که جامعهٔ فلسطین در آن زندگی میکرد، میتوان به اشکال مقاومتی که از دل آن برخاست، در دو بخش نگریست؛ اول: مقاومت مسالمتآمیز، سیاسی و قانونی، و دوم: مقاومت مسلحانه، خشن یا خارج از قانون (البته قانون انگلیس)!
مقاومت مسالمتآمیز، سیاسی و قانونی، آن بود که تلاش میکرد سیاست، قانون، شعارها و اصول انگلیسی را در خدمت قضیهٔ فلسطین و به نفع ملت فلسطین به کار گیرد تا انگلیسیها را به اجرای اصول و شعارهای اعلامشدهشان وادار کند و با ایجاد تنگنا، محکوم کردن و روشهای مشابهی که حکومت انگلیس اجازه میداد، بر آنها فشار آورد. این نوع مقاومت، ابزاری است که هر ضعیفی که هنوز اسباب قدرتش را کامل نکرده و توانایی رویارویی را به دست نیاورده، به آن پناه میبرد؛ بهویژه که ما اکنون دربارهٔ جامعهای صحبت میکنیم که قدرت اسلامی حامیاش از بین رفته، در معرض فرسایش مداوم قرار دارد و تحت اشغال یک قدرت بزرگ جهانی است. با وجود اینکه از مقاومت مسالمتآمیز، سیاسی و قانونی امیدی به آزادی و استقلال نمیرود و نمیتوان بر آن تکیه کرد، اما دست خالی بودن از قدرت و نداشتن گزینههای دیگر، به آن وامیدارد. همچنین، ماهیت اشغالگر غالب در دوران برتری چشمگیر غرب و با گذشت زمان، باعث میشود برخی از اقشار به این راهحل مسالمتآمیز ایمان بیاورند، بهویژه اگر منافع شخصیشان با آن در هم آمیخته و سازگار باشد. در سایهٔ اشغال نظامی برتر با چهرهٔ سیاسی مکار و فریبکار، اشغالگر برای به کار گرفتن طبقهٔ اعیان و ثروتمندان به نفع خود تلاش میکند؛ به آنها برخی امتیازات و مزایا میدهد و آنها را در مناصب و موقعیتهایی نگه میدارد – یا برایشان ایجاد میکند – که باعث میشود مسئولیت آرام کردن مردم و کنترل آنها را بر عهده گیرند.[۵۶] این رویکرد همان چیزی است که برخی پژوهشگران آن را «ملیگرایی رامشده»[۵۷] مینامند. در این شیوه، این افراد در دو جبهه با یکدیگر رقابت میکنند: از یک سو، در برابر اشغالگران میکوشند تا با اثبات توانایی خود در آرام کردن و کنترل مردم، امتیازات مسالمتآمیزی به دست آورند. از سوی دیگر، در میان مردم رقابت میکنند تا نشان دهند کدامیک در تحقق خواستهها بدون نیاز به درگیریهای پرهزینه موفقتر است.[۵۸]
باید در اینجا تأکید کرد که این افراد را نمیتوان به سادگی به خیانت متهم کرد، بلکه مسائل پیچیده و درهم تنیدهاند. ضعف و ناتوانی در آن یکجا شده و منافع ملت و وطن با منافع فرد و خانواده در هم آمیخته است. برخی از آنها سادهلوح یا فریبخوردهاند، برخی به اشغالگر میچسبند و به او اخلاص میورزند، برخی در آغاز فریب میخورند ولی کارشان با مقاومت و سرسختی به پایان میرسد، و برخی در آغاز مقاومت میکنند اما با وعده و وعید جذب و خریده میشوند و دچار انحراف شده و به اشغالگر و منافعش میپیوندند. بنابراین، ارزیابی افراد و رهبران در اینجا باید فرد به فرد و پس از تحقیقی گسترده صورت گیرد. همچنین باید در نظر داشت که وضعیت تجزیه، رهبران عرب را تا حد زیادی از پیوندهای فراملیشان که در زمان دولت عثمانی وجود داشت، محروم کرد و آنها را به روابط کشوری و ملی محدود ساخت،[۵۹] که این امر امکاناتشان را محدود و تواناییهایشان را برای مقابله، چالش و مقاومت کاهش داد.
برجستهترین نمودهای این مقاومت مسالمتآمیز در سلسله کنگرههای مردمان عرب نمود یافت که خواستههایشان در این موارد خلاصه میشد: لغو بیانیهٔ بالفور، توقف مهاجرت یهودیان، توقف فروش زمین به یهودیان، و تشکیل مجلس قانونگذاری به نمایندگی از فلسطینیان که از دل آن یک دولت فلسطینی بیرون آید. این سلسله با اولین کنگره (۱۹۱۹ م) در قدس آغاز شد که تقسیم سرزمین شام را رد کرد و تأکید نمود که فلسطین بخشی از شام یکپارچه تحت حاکمیت عربی است![۶۰] اما قدرتهای تجزیهطلب بسیار بزرگتر از آنها بودند و همچنین، تسلیم شدن پسران شریف حسین (فیصل و عبدالله) در برابر بیگانگان و رضایتشان به حکومتی که بیگانگان برایشان در عراق و اردن تعیین کرده بودند، این خواستهها را بیارزش کرد. سپس کنگرهها یکی پس از دیگری برگزار شد و تا سال (۱۹۲۸ م) هفت کنگره تشکیل شد که ریاست آنها بر عهدهٔ موسی کاظم الحسینی بود که تا زمان وفاتش (۱۹۳۴ م) به عنوان رهبر سیاسی فلسطینیان باقی ماند.
برای تضعیف او، انگلیسیها منصب مفتی قدس و منصب رئیس مجلس اسلامی را ایجاد کردند و یکی از پسرعموهایش یعنی امین الحسینی را در آن قرار دادند. این امر باعث بروز برخی تنشها و اختلافات شد،[۶۱] اما امین الحسینی، هرچند در بخشی از زندگیاش با انگلیسیها مماشات میکرد، به زودی به رهبر بلامنازع فلسطینیان تبدیل شد و تلاشهای قدرتمند و ارجمندی در مقاومت در برابر اشغال انگلیس داشت.[۶۲]
در اینجا نکتهای وجود دارد که به ندرت در پژوهشهای تاریخی نوشتهشده توسط ملیگرایان و پانعربها ذکر میشود و آن این است که این مقاومت با هر دو شاخهاش، یعنی مسالمتآمیز و جهادی، تحت سلطهٔ ماهیت اسلامی بود. برجستهترین شخصیت این دوره، مفتی حاج امین الحسینی بود که بر قدرت خاندان حسینی تکیه داشت، اما فراتر از آن، بر جایگاه دینی خود و نفوذی که در امور اوقاف، دادگاههای شرع، قضات شرع، امامان و واعظان و در مرتبهٔ پایینتر، شیوخ مکتبخانهها داشت، تکیه میکرد. این شیوخ، به منزلهٔ مدارس امروزی در نفوذ به روستاها بودند. او از همهٔ اینها برای احیای محافل و مناسبتهای دینی به عنوان جرقهای برای اجتماع و بسیج علیه استعمار استفاده کرد.[۶۳] علاوه بر این، جایگاه دینی مفتی به او امتدادهای گستردهتری در خارج از فلسطین بخشید، چه با رهبران و سران سیاسی و چه با علما و رهبران جنبشهای اسلامی.[۶۴] به همین دلیل، حزب و جبههٔ مفتی حمایت بلامنازع اکثر مردم را به دست آورد و مخالفانش از جناح خانوادگی رقیب (خاندان نشاشیبی) نتوانستند تنها با نفوذ خانوادگی خود، قدرتش را مهار کنند.[۶۵]
همچنین، مقاومت مسالمتآمیز از ابزارهای دیگری مانند سفر به لندن، برگزاری برخی اعتراضات، صدور طومارها و بیانیهها و امور مشابه مرتبط با حوزهٔ مقاومت مسالمتآمیز خالی نبود.[۶۶] فعالیتهایی که در شرایط خاصی ثمرات محدودی داشت، اما مسیر درگیری را چندان تغییر نمیداد.[۶۷] با این حال، این مسیر مسالمتآمیز دو ضربهٔ بزرگ خورد؛ اولی: شکست سفر موسی کاظم الحسینی و هیئت عربی به لندن (۱۹۳۰ م)، و سپس نامهٔ نخستوزیر بریتانیا، مکدونالد، به حییم وایزمن در فوریه (۱۹۳۱ م) که بر تعهد بریتانیا به حمایت از صهیونیسم تأکید میکرد. این نامه که «کتاب سیاه» نامیده شد، وعدهای را که بریتانیا چهار ماه پیش از آن در اکتبر (۱۹۳۰ م) برای کنترل مهاجرت یهودیان داده بود، نقض کرد. این وعده پس از آن داده شده بود که یکی از کارشناسان بریتانیا توصیه کرده بود که دیگر زمینی برای واگذاری به مهاجران یهودی در فلسطین وجود ندارد.[۶۸]
فعالیتهای مسالمتآمیز ادامه یافت؛ حتی کسانی که به مقاومت مسلحانه باور داشتند، نمیتوانستند آن را به صراحت اعلام کنند و همچنین به فعالیتهای مسالمتآمیزی نیاز داشتند تا حرکتشان را پوشش دهد، از طریق آن پیروان خود را بشناسند، احساسات مردم عرب و مسلمانان را برانگیزند و بتوانند پول جمعآوری کرده یا ابتکاراتی را آغاز کنند. در سال (۱۹۳۱ م)، کنگرهٔ عمومی اسلامی در قدس برگزار شد که شاید بزرگترین گردهمایی اسلامی بود که عصر جدید به خود دیده است.[۶۹] در این کنگره، شخصیتهای برجستهٔ اسلامی مانند رشید رضا، اقبال لاهوری، عبدالعزیز الثعالبی و شوکت علی هندی حضور داشتند و تصمیماتی مانند تأسیس یک دانشگاه اسلامی، تأسیس شرکتی برای نجات اراضی و تشکیل کمیتههای فلسطین در هر کشور از آن بیرون آمد.[۷۰] و در سال (۱۹۳۵ م) کنگرهٔ علمای فلسطین برگزار شد و فتوایی مبنی بر تحریم فروش زمین به یهودیان و تکفیر عامل آن صادر کرد.[۷۱]
شایان ذکر است که حضور سنگین بریتانیا قادر بود شخصیتها را بالا و پایین ببرد و به هرکس که میخواست نمایندگی دیپلماتیک بدهد و از هرکس که میخواست بگیرد. بریتانیا در بسیاری از مواقع میتوانست هرگونه وحدت در صفوف یا نمایندگی سیاسی فلسطینیان را از طریق نزدیکان خود، چه فریبخوردگان و چه افراد درگیر، از بین ببرد و از این ابزار در موقعیتهای متعددی در طول دوران اشغال استفاده کرد.[۷۲]
اما در مورد مقاومت مسلحانه، علیرغم همهٔ مصیبتهایی که فلسطینیان تحت حکومت اشغال انگلیس متحمل شدند، آنها از مقاومت با تمام توانی که در شرایط دشوارشان داشتند، دست نکشیدند. میتوان خطی ناپیوسته از قیامهای فلسطینی را مشاهده کرد؛ قیامهایی که یهودیان را هدف قرار میدادند و از رویارویی با انگلیسیها پرهیز میکردند تا جبههٔ قویتر و خشنتر را علیه خود باز نکنند و بریتانیا را به تغییر سیاست خود در توانمندسازی یهودیان وادارند. از جمله این قیامها، وقایع قدس (۱۹۲۰ م) و یافا (۱۹۲۱ م)، قیام بُراق (۱۹۲۹ م) و قیام قدس و یافا (۱۹۳۳ م) بود. اینها قیامهایی اسلامی بودند و شمار کشتهها و زخمیها از هر دو طرف – عربها و یهودیان – نزدیک به هم بود، با این تفاوت که یهودیان به دست مردم عرب و با سلاح سرد مانند چوب و چاقو کشته شدند، در حالی که مردم عرب به دست انگلیسیها و با سلاح گرم کشته شدند.[۷۳]
طبق معمول، ابتکارات فردی و گروهی کوچکی ظهور کرد، مانند کاری که دریانوردان یافا با منفجر کردن بمب در کشتیهایی که مهاجران یهودی را حمل میکردند، انجام دادند.[۷۴] همچنین جنبشهای مسلحانهٔ کوچکی نیز پدیدار شد که به سرعت سرکوب و از بین رفتند، مانند جنبش «کف الأخضر» (پنجهٔ سبز) به رهبری احمد طافش که در جریان قیام براق شکل گرفت و با دستگیری رهبرش (فوریه ۱۹۳۰ م) پایان یافت.[۷۵] در این جنبشها، الگویی که یهودیان را هدف قرار میداد و از انگلیسیها دوری میکرد، تغییر کرد. این جنبش هر دو دشمن را هدف قرار داد و این تفکر غالب شد که انگلیسیها ریشهٔ بیماری هستند و یهودیان تنها سایهٔ درختاند؛ اگر درخت قطع شود، سایهاش نیز با آن از بین میرود! این رویکرد در دورهٔ (۱۹۳۰-۱۹۳۵ م)، یعنی در سالهایی که شاهد افزایش مهاجرت و مسلح شدن یهودیان بود، برجسته شد.
این بذرهای کوچک با یکدیگر تعامل کردند تا به بزرگترین قیام آن زمان، معروف به قیام شیخ عزالدین قسام، رسیدند. در سال (۱۹۳۵ م)، عزالدین قسام با رهبران فلسطینی دربارهٔ شعلهور کردن قیامی علیه انگلیسیها مشورت کرد، اما پاسخ آنها این بود که مردم هنوز آماده نیستند، زمان مناسب نیست و هنوز امید به دستیابی به حقوق از طریق گفتگو و مذاکره با انگلیسیها وجود دارد.[۷۶] با این حال، قسام قیام را شعلهور کرد و خود در اولین نبردی که با انگلیسیها داشت (۲۰ نوامبر ۱۹۳۵) به شهادت رسید.[۷۷]
تعداد اعضای سازمانی که قسام تشکیل داد، به طور دقیق و حتی تقریبی مشخص نیست، اما کمتر از دویست و بیشتر از هشتصد نفر نبودند. زمان شروع آن نیز به طور دقیق مشخص نیست، همانطور که در تاریخنگاری جنبشهای سری و مجاهد که صف اول آنها به شهادت میرسند، معمول است، اما پیش از (۱۹۲۵ م) نبوده و از (۱۹۳۰ م) نیز فراتر نمیرود. فعالیت این جنبش در شمال فلسطین، جایی که مناطق یهودینشین در حال افزایش بود، متمرکز بود.
از مهمترین شروط پیوستن به این سازمان، آمادگی برای جهاد مسلحانه و خرید سلاح توسط عضو از پول شخصی خود بود.[۷۸]
این سازمان، ارعاب یهودیان و انگلیسیها و همچنین جاسوسان و مزدورانشان را هدف قرار داده بود. تشکیلات آن به صورت خوشهای بود و از گروههای کوچکی تشکیل میشد که هر فرد تنها چهار عضو گروه خود را میشناخت. پس از شهادت قسام، فرحان السعدی رهبری را بر عهده گرفت.[۷۹]
از جمله عواملی که تصمیم به قیام را تسریع بخشید، کشف مردم حیفا بود که صندوقهایی که به مغازهها و فروشگاههای یهودیان میآمد، حاوی کالا و پارچه نبود، بلکه حامل اسلحه و گلوله بود.[۸۰] متدینان بر جنبش قسام تسلط داشتند و از میان چهل نام برجسته در این جنبش، سی و شش نفر لقب «شیخ» داشتند![۸۱] قسام هیچ حمایتی از هیچ رژیم عربی دریافت نکرد، بلکه مرگ او را به عربهای همدست با مقامات بریتانیایی نسبت میدهند.[۸۲] حتی بزرگان و اعیانی که رهبری جامعهٔ فلسطین را بر عهده داشتند و نمونهٔ «ملیگرایی رامشده» بودند، از ترس واکنش بریتانیا بر املاکشان، در تشییع جنازهٔ شهدا شرکت نکردند.[۸۳]
در قدس، سازمان مسلح دیگری به رهبری عبدالقادر الحسینی به نام «الجهاد المقدس» ظهور کرد که از حمایت رهبر سیاسی، حاج امین الحسینی، برخوردار بود. تعداد اعضای آن در سال (۱۹۳۵ م) حدود چهارصد نفر تخمین زده میشد.[۸۴]
شهادت قسام در سراسر جهان عرب بازتاب گستردهای داشت[۸۵] و شهادت او جرقهای برای بزرگترین انقلاب در تاریخ فلسطین تحت اشغال انگلیس شد؛ یعنی انقلاب روستاهای فلسطین که به «انقلاب بزرگ فلسطین» معروف است. این رویداد با دو امر دیگر همزمان بود؛ اول: لغو پروژهٔ تشکیل مجلس در فلسطین توسط انگلیسیها که این ایده را برای آرام کردن اوضاع مطرح کرده بودند، و دوم: موفقیت اعتصاب عمومی در سوریه که فرانسه را مجبور کرد تشکیل یک دولت ملی را اعلام کند که ادارهٔ حکومت در سوریه را آغاز کند! این امر این امید را زنده کرد که اعتصاب مشابهی در فلسطین راهحل مشکل آن با انگلیسیها باشد.[۸۶]
جرقهٔ آغازین این انقلاب بزرگ، عملیاتی بود که قسامیها به رهبری فرحان السعدی انجام دادند و در آن دو یهودی کشته شدند (۱۵ آوریل ۱۹۳۶ م). سپس واکنشهای متقابل شدت گرفت تا اینکه فلسطینیان اعتصابی سراسری را اعلام کردند (۲۰ آوریل ۱۹۳۶ م). این اعتصاب بزرگ که وجه دیگری از انقلاب بود، شش ماه به طول انجامید تا به طولانیترین اعتصاب در تاریخ فلسطین تبدیل شود؛ حتی برخی پژوهشگران آن را طولانیترین اعتصابی دانستهاند که ملتی به طور کامل در تاریخ به آن دست زده است.[۸۷]
اگرچه قسام در زندگی خود ثمرهٔ تلاشهایش را ندید، اما فلسطین پس از شهادتش شاهد آن بود؛ زیرا مردان تشکیلات قسامی، برجستهترین چهرههای انقلاب بزرگ بودند، علاوه بر دیگرانی که انقلاب از میان رهبران منطقهای، عشایری و مردان بااستعداد پروراند و آنها ستون نظامی انقلاب شدند. اما چهره و رهبری سیاسی آن به سرعت در روزهای نخست (۲۵ آوریل ۱۹۳۶ م) شکل گرفت، زمانی که احزاب عربی در فلسطین زیر چتر «کمیتهٔ عالی عربی» به رهبری حاج امین الحسینی گرد آمدند. این کمیته خواستههای اعتصاب را در سه مورد مشخص کرد:
۱. تشکیل یک دولت فلسطینی که در برابر پارلمان منتخب مسئول باشد.
۲. توقف مهاجرت یهودیان.
۳. توقف فروش اراضی به یهودیان.[۸۸]
ابتدا به مسیر سیاسی انقلاب میپردازیم و سپس مسیر نظامی و میدانی آن را بررسی میکنیم؛ بریتانیا از این تحول ناگهانی و شعلهور شدن عمومی انقلاب شوکه شد و برای متوقف کردن اعتصابی که در گستردگی، وسعت و طول مدت، شگفتانگیز و مهار نشدنی بود، به فشار بر فلسطینیان با ابزارهای خشونتآمیز و سیاسی روی آورد. از این رو، به حاکمان عرب تحت نفوذ خود دستور داد تا دخالت کرده و بر کمیتهٔ عالی عربی برای پایان دادن به اعتصاب فشار آورند،[۸۹] و چنین نیز شد.
همچنین، بریتانیا از سوی خود وعده داد که کمیتهای بلندپایه برای بررسی اوضاع اعزام کند که همان «کمیتهٔ پیل» بود. بدین ترتیب، تهدید و تطمیع، علاوه بر ابزارهای نظامی خشونتآمیز انگلیسیها، با هم جمع شد و فلسطینیان تصمیم به پایان دادن به اعتصاب گرفتند، به این امید که فرصتی برای این تلاشهای سیاسی عربی و انگلیسی فراهم کنند. اما حاکمان عرب هیچ کاری نکردند و کمیتهٔ انگلیسی یک سال وقت تلف کرد تا سرانجام گزارش خود را در ژوئیه (۱۹۳۷ م) منتشر کرد که خلاصهٔ آن تقسیم فلسطین میان مردم عرب و یهودیان بود!! این کمیته اولین نهادی بود که ایدهٔ اخراج و کوچاندن یک ملت از سرزمینش را مطرح کرد!
با این نتیجه، آشکار شد که این مسئله تنها خریدن وقت و تلاشی برای مهار انقلاب بوده است. در حالی که درصد زمینی که یهودیان تا آن زمان در اختیار داشتند از پنج درصد تجاوز نمیکرد، این کمیته با پیشنهاد خود یکسوم شمال فلسطین را به آنها و دوسوم جنوب فلسطین را به مردم عرب بخشید و منطقهٔ میان قدس و حیفا را به یک مستعمرهٔ بریتانیایی تبدیل کرد!! این دستاورد جدیدی برای یهودیان بود که با قدرت سیاست بریتانیا به دست آوردند، اما آنها – طبق معمول – به آن بسنده نکردند.
این امر خشم ملت فلسطین را بیشتر کرد و انقلابشان دوباره شعلهور شد. بریتانیا تصمیم به انحلال هیئت عالی عربی و دستگیری رهبران آن گرفت. چهار نفر از آنها را دستگیر و به جزیرهٔ سیشل تبعید کرد و رهبر آن، حاج امین الحسینی، توانست از دستگیری بگریزد و به لبنان فرار کند (اکتبر ۱۹۳۷ م) تا از خارج، انقلاب را مدیریت کند![۹۰]
اما در مسیر نظامی و میدانی، انقلاب همانطور که صهیونیستها و انگلیسیها را هدف قرار میداد، مزدوران و جاسوسان را نیز هدف گرفت. به مقرهای حکومت بریتانیا و تأسیسات دولتی آن و همچنین به شهرکهای یهودینشین حمله شد. همچنین، ترور مقامات بلندپایه و تهدید نیروهای پلیس عرب در دستور کار قرار گرفت. خطوط ارتباطی و مواصلاتی مورد استفادهٔ نیروها و دستگاههای اداری بریتانیا مانند پلها، خطوط راهآهن، سیمهای تلفن، منفجر کردن قطارهای انگلیسی و خطوط لولهٔ نفت و غیره هدف قرار گرفت. از برجستهترین عملیاتهای انقلاب، ترور فرماندار بریتانیایی، لوئیس اندروز (۲۶ ژوئیه ۱۹۳۷ م) بود که اندکی پس از نتایج کمیتهٔ پیل مبنی بر تقسیم فلسطین میان مردم عرب و یهودیان صورت گرفت. انقلاب در تابستان ۱۹۳۸ به اوجٔ خود رسید، زمانی که انقلابیون بر تمام مناطق روستایی فلسطین مسلط شدند و حتی تعدادی از شهرها را برای مدتی محدود از کنترل بریتانیا خارج کردند.[۹۱]
طبق معمول در هر جهاد اسلامی، مسلمانانی از مصر، اردن، شام و عراق[۹۲] در این انقلاب شرکت کردند. آنها به عنوان داوطلب آمدند و برخی از آنها مانند فوزی القاوقجی،[۹۳] به مقامهای فرماندهی رسیدند.
در هر قیام مردمی، سلاح بریتانیا با خشونت برای سرکوب هرگونه مقاومت به حرکت درمیآمد. آنها از ابزار کشتار، ترور، دستگیری، تبعید و محاکمه همراه با تمام اقدامات امنیتی و اطلاعاتی پشتیبان آن استفاده میکردند و همهٔ اینها را با اقدامات سیاسیای پوشش میدادند که به تفرقه میان رهبران فلسطینی دامن میزد و تدابیری برای ناکام گذاشتن آنها و تبدیل آن به یک فتنهٔ طایفهای و دینی داخلی طراحی میکرد.[۹۴] انقلاب بزرگ فلسطین با انواع سرکوبهای انگلیسی روبرو شد. روش معمول آنها کشتن فرماندهان میدانی، جدا کردن رهبران سیاسی از آنچه در میدان میگذشت از طریق تبعید یا تسهیل فرار از فلسطین، و خلع سلاح کامل مردم بود. هرکس که حتی یک پوکهٔ خالی در خانهاش پیدا میشد، خانهاش را ویران میکردند و از غیرنظامیان به عنوان سپر انسانی استفاده میکردند، به این ترتیب که آنها را به جلوی خودروها و قطارهایشان میبستند تا از کمینها در امان بمانند. روستاها محاصره و حملات گستردهای برای دستگیری، بهویژه بستگان کسانی که به انقلاب پیوسته بودند یا مشکوک به پیوستن بودند، انجام میشد و خانههای بسیاری، بهویژه در یافا (۱۶ ژوئن ۱۹۳۶ م) که شاهد گستردهترین عملیات تخریب خانهها بود، ویران شد.[۹۵]
بریتانیا تمام توان خود را برای پایان دادن به انقلابی که سه سال به طول انجامید، به کار گرفت و بیست هزار نفر از نیروهای خود را تحت فرماندهی چهار ژنرال ارشد که در جنگ جهانی اول شرکت کرده بودند، به میدان فرستاد. بریتانیا مجبور شد در اواخر سال ۱۹۳۸ و اوایل ۱۹۳۹، فلسطین را دوباره اشغال کند و با اتکا به یکصد هزار سرباز بریتانیایی، یعنی یک سرباز برای هر چهار فلسطینی، حکومت نظامی برقرار کند!! میتوانیم عظمت این هزینه را زمانی درک کنیم که به یاد آوریم یک صهیونیست متعصب و افراطی در خشونت مانند ژابوتینسکی، معتقد بود که نیروی لازم برای تأسیس اسرائیل کمتر از پنجاه هزار سرباز نیست![۹۶]
علاوه بر بریتانیاییها که از این نیروی عظیم و برتر برخوردار بودند، باندهای صهیونیستی در کنار آنها و تحت حمایتشان رشد کردند. این باندها با انجام عملیاتهای انفجاری خونین در بازارها و میدانهای شلوغ در مناطق و شهرهای عربنشین، فعالیت خود را آغاز کردند.[۹۷]
سالهای سهگانهٔ انقلاب (۱۹۳۶-۱۹۳۹ م) به شهادت حدود پنج هزار فلسطینی و زخمی شدن حدود چهارده هزار نفر انجامید،[۹۸] به غیر از کسانی که دستگیر، اخراج یا مجبور به فرار شدند. تا جایی که برخی تخمینها نشان میدهد که این افراد ۱۰٪ از مردان بالغ و آماده به جنگ را تشکیل میدادند.[۹۹] بدین ترتیب، نسلی که میتوانست ده سال بعد در برابر باندهای صهیونیستی بایستد، از بین رفت. به عبارت دیگر، واقعیت عملی این است که فاجعهٔ «نکبت» با سرکوب انقلاب فلسطین در اواخر دههٔ ۱۹۳۰ رخ داد.[۱۰۰]
فلسطینیان مقاومت شجاعانهای از خود نشان دادند، اما مقاومت آنان پراکنده و متفرق بود.[۱۰۱] اگر اولین حرکت مردمی برنامهریزی شده، تظاهرات بزرگی بود که در سال ۱۹۳۳ م سازماندهی شد و به قیام قدس و یافا تبدیل شد، این خود دلیلی است بر اینکه چگونه این جامعهٔ درگیر تفرقه که از پرورش رهبران بازمانده بود، ۱۵ سال طول کشید تا بتواند یک حرکت مردمی مسالمتآمیز به سبک مقاومت گاندی در هند را سازماندهی کند.[۱۰۲]
علاوه بر پراکندگی و تفرقه، این مقاومت از تفاوت فاحش در قدرت و تسلیحات، ضعف کادرها به دلیل سرکوب نسل انقلاب در ده سال پیش، تبانی جهانی بهویژه از سوی بریتانیا، و خیانت حاکمان عرب که پایتختهایشان توسط مزدوران وابسته به اشغالگران اداره میشد، رنج میبرد.
باید به یاد داشته باشیم که امپراتوری بریتانیا قدرتمندترین نیروی جهانی در عصر خود بود و ملتهایی با جمعیت زیاد و منابع فراوان مانند هند، مصر و عراق، نتوانستند خود را از اشغال بریتانیا آزاد کنند جز با دشواری و پس از دهها سال تلاش. بنابراین چگونه ممکن بود ملتی با جمعیت کم و منابع اندک مانند ملت فلسطین در چنین رویاروییای موفق شود؟! فلسطینیان قهرمانیهای شجاعانهای از خود نشان دادند و با توجه به تفاوت عظیم امکانات، نتایجی غیرمنتظره به دست آوردند و صرف آغاز و پیشبرد این فصول از مقاومت، شجاعتی نادر به شمار میرود.
با این حال، مقاومت فلسطینیان بیثمر نماند، بلکه بریتانیا در برابر این واقعیت شورشگر مجبور شد به دنبال راهحلهای تسکیندهنده باشد، بهویژه که نشانههای جنگ جهانی دوم پدیدار شده بود و نیاز به آرام کردن این منطقه و ملتهایش داشت. از این رو، لغو پروژهٔ تقسیم فلسطین را اعلام کرد، رهبران تبعید شدهٔ کمیتهٔ عالی عربی را آزاد نمود، و به کنفرانسی در لندن میان مردم عرب و یهودیان فراخواند. سپس «کتاب سفید» (مه ۱۹۳۹ م) را صادر کرد که بزرگترین امتیاز بریتانیا به نفع فلسطینیان به شمار میرفت و همین امر آتش اختلاف میان بریتانیاییها و یهودیان را شعلهور کرد. در این سند، انگلیسیها متعهد شدند مهاجرت یهودیان را به گونهای محدود کنند که از ۷۵ هزار نفر تجاوز نکند و فروش زمین را در برخی مناطق ممنوع و در برخی دیگر محدود کردند. اما در مورد صدور عفو برای انقلابیون یا اجازهٔ بازگشت رهبر سیاسی فلسطین، امین الحسینی، سرسختی به خرج دادند.[۱۰۳] بریتانیا به دنبال آرامشی بود که تهدیدآمیز نباشد و به همین دلیل اجازهٔ وجود بذرهایی را که میتوانستند دوباره انقلاب را شعلهور کنند، نداد.
امین الحسینی نتوانست به فلسطین بازگردد، اما در سفری دشوار و پرماجرا، میان لبنان، عراق، ایران و ترکیه در حرکت بود و سرانجام در آلمان مستقر شد تا با آلمانها – دشمنان انگلیس – متحد شود و از آنها وعدهای متناقض با بیانیهٔ بالفور بگیرد که در آن، مردم عرب در ازای توانمندسازی برای آزادسازی سرزمینهایشان و پایان دادن به پروژهٔ صهیونیستی، با آلمانها متحد شوند. این توافق عملاً میان آنها منعقد شد و به آموزش نیروهای عرب توسط آلمانها و تأمین مقداری سلاح برای آنها انجامید.[۱۰۴]
اما با شکستی که آلمانها و ایتالیاییها در جنگ جهانی دوم متحمل شدند، اوضاع دگرگون شد و انگلیسیها در جایگاه پیروز قرار گرفتند. حتی قدرت نوظهور آمریکا پدیدار شد که به جنگ جهانی دوم پایان داد و به عنوان پیروز قدرتمندتری که مانند انگلیسیها، فرانسویها و روسها در جنگ فرسوده و مستهلک نشده بود، معرفی شد!
در اینجا بریتانیا در بیانیهای از سوی وزیر خارجهاش، بوین (۱۴ نوامبر ۱۹۴۵ م)، از کتاب سفید دست کشید و دو موج بزرگ مهاجرت یهودیان در طول جنگ جهانی دوم (بیش از ۹۰ هزار نفر) و پس از آن (بیش از شصت هزار نفر) به راه افتاد.
وضعیت حاج امین الحسینی بدتر شد. او به فرانسه گریخت و دستگیر شد، اما توانست فرار کند و به مصر آورده شد. از آنجا تلاش کرد تا خطرناکترین مرحلهٔ جهاد فلسطین را پیش از وقوع «نکبت» و اعلام تأسیس اسرائیل، رهبری کند!
نویسنده: محمد الهامی
ترجمه شده توسط هوش مصنوعی. پرامپت، بازبینی و مطابقت با متن اصلی: عبدالله شیخ آبادی
[۱] شکیب ارسلان، سیرة ذاتیة، (۹۹ به بعد، ۱۸۷).
[۲] احمد حسین، نصف قرن مع العروبة و قضیة فلسطین (بیروت: المکتبة العصریة، ۱۹۷۱ م)، (۱۲).
[۳] برای شرحی مختصر دربارهٔ نقش مهمی که نیروهای شریف حسین در حمایت از انگلیسیها و شکست عثمانیها ایفا کردند، ر.ک: لیدل هارت، الاستراتیجیة و تاریخها فی العالم، ترجمه: الهیثم الأیوبی، چ ۴ (بیروت: دارالطلیعة، ۲۰۰۰ م)، (۱۷۹ به بعد)؛ و همچنین تمجید انگلیسیها و فرماندهان متفقین از عملکرد شریف حسین و نقش او در پیروزی متفقین بر عثمانیها را نزد صالح ابوصیر، جهاد شعب فلسطین خلال نصف قرن، چ ۵ (بیروت: دارالفتح، ۱۹۸۸ م)، (۷۷ به بعد) ببینید.
[۴] احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۳/۷۲۲).
[۵] رژینا الشریف، الصهیونیة غیر الیهودیة، (۱۲۷).
[۶] رژینا الشریف، الصهیونیة غیر الیهودیة، (۱۲۹).
[۷] احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۵/۱۳۹۶، ۱۳۹۷).
[۸] جزئیات را میتوان نزد جورج آنتونیوس، یقظة العرب، (۳۵۷ به بعد) و (۳۷۵ به بعد) دنبال کرد.
[۹] برای مطالعهٔ بیشتر دربارهٔ کشاورزان مصری که مجبور به خدمت در ارتش بریتانیا شدند و اوضاع فاجعهبارشان، ر.ک: محمد ابوالغار، الفلیق المصری: جریمة اختطاف نصف ملیون مصری، چ ۱ (قاهره: دارالشروق، ۲۰۲۲ م). پژوهشها در این زمینه اساساً بر مطالعهٔ مورخ آمریکایی، کایل اندرسون، فرقة العمال المصریة استوار است که ترجمهٔ عربی آن اخیراً در (قاهره: المرکز القومی للترجمة، ۲۰۲۳ م) منتشر شده است.
[۱۰] دربارهٔ خطرات و آسیبهای بزرگی که کانال سوئز به بار آورد، ر.ک: محمد الهامی، فی أروقة التاریخ، (۱/۲۶۱ به بعد، ۳/۳۸۷ به بعد).
[۱۱] ر.ک: ملف وثائق فلسطین، (۱/۱۵۹، ۱۶۰).
[۱۲] محمد شعبان صوان، السلطان و التاریخ، (۳۳۴).
[۱۳] بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۲۹).
[۱۴] واژهٔ «انتداب» ( قیمومیت) از واژههای استعماری فریبنده، خبیث و مکارانه است. این واژه آرایش و زینتی برای مفهوم اشغال، الحاق و استعمار است؛ به این معنا که ملتهای بزرگ و دولتهای نوظهور، بریتانیا را مأمور کردهاند تا بر این ملت حکومت کند و آموزش، تربیت و متمدن ساختن آن را بر عهده گیرد تا زمانی که متمدن شده و قادر به حکومت بر خود و ادارهٔ امور خویش بدون کمک گردد!! بدین ترتیب، اشغال و سرکوب به نوعی مأموریت انسانی و متمدنانه تبدیل شد!! از عجیبترین عجایب آن است که اشغالگری که برای کمک به این ملت در راه تمدن و پیشرفت آمده بود، وقت خود را صرف تأسیس دولتی دیگر در سرزمین آن کرد و مهاجرانی را از سراسر جهان به آنجا آورد تا ساکنان اصلی را بیرون کرده و آواره سازد و سرزمین برای غریبههای تازهوارد باز شود!!
[۱۵] بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۸، ۲۹)؛ رشید الخالدی، حرب المائة عام، (۵۹، ۶۰).
[۱۶] احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۲/۲۱۸).
[۱۷] محسن صالح، القضیة الفلسطینیة: خلفیاتها التاریخیة و تطوراتها المعاصرة، (بیروت: مرکز الزیتونة، ۲۰۱۲ م)، (۴۱، ۴۲).
[۱۸] بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۴۳).
[۱۹] بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۱۶).
[۲۰] کارل بروکلمان، تاریخ الشعوب الإسلامیة، (۷۶۹)؛ احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۲/۲۱۹، ۲۲۰).
[۲۱] بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۴۳، ۴۴)؛ محسن صالح، القضیة الفلسطینیة، (۴۷).
[۲۲] بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۶۸).
[۲۳] مذکرات امین الحسینی، (۶۹)؛ عبدالوهاب المسیری، رحلتی الفکریة، (۴۷۸).
[۲۴] رژینا الشریف، الصهیونیة غیر الیهودیة، (۱۳، ۱۴، ۱۶۸)؛ گارودی، الأساطیر المؤسسة، (۸۷ به بعد)؛ رشید الخالدی، حرب المائة عام، (۶۶).
[۲۵] گارودی، الأساطیر المؤسسة، (۸۷، ۸۸).
[۲۶] بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۱۲۹ به بعد).
[۲۷] یوجین روگان، العرب: من الفتوحات العثمانیة إلی الحاضر، ترجمه: محمد ابراهیم الجندی، چ ۱ (قاهره: مؤسسة هنداوی للتعلیم و الثقافة، ۲۰۱۱ م)، (۳۱۵).
[۲۸] احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۲/۴۴۳)؛ بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۱۳۹، ۱۴۰).
[۲۹] محسن صالح، القضیة الفلسطینیة، (۵۷).
[۳۰] احمد حسین، نصف قرن مع العروبة، (۵۹)؛ جلوب پاشا، حیاتی فی المشرق، (۲۱۶).
[۳۱] Menachem Begin, The Revolt, (New York: Dell book, May 1987), (289 – 295).
[۳۲] عبدالوهاب المسیری، رحلتی الفکریة، (۴۹۳).
[۳۳] احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۲/۴۴۴).
[۳۴] احمد حسین، نصف قرن مع العروبة، (۸۳).
[۳۵] جلوب پاشا، حیاتی فی المشرق، (۲۱۷).
[۳۶] بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۱۴۳).
[۳۷] رشید الخالدی، حرب المائة عام، (۴۲).
[۳۸] رشید الخالدی، حرب المائة عام، (۵۱، ۵۲).
[۳۹] برای نمونهای از ماهیت و نظام مدارس تبشیری ر.ک: احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۲/۱۹۴).
[۴۰] رشید الخالدی، حرب المائة عام، (۳۴).
[۴۱] احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۳/۷۲۳).
[۴۲] ر.ک به عنوان مثال: رشید الخالدی، حرب المائة عام، (۵۲، ۵۳).
[۴۳] خلیل الوزیر، «حرکة فتح: البدایات (مذکرات خلیل الوزیر)»، مجلة الدراسات الفلسطینیة، شمارهٔ ۱۰۴ (بیروت: مؤسسة الدراسات الفلسطینیة، پاییز ۲۰۱۵ م)، (۵۴)؛ رشید الخالدی، حرب المائة عام، (۴۶، ۵۱).
[۴۴] مذکرات امین الحسینی، (۲۹، ۳۰).
[۴۵] بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۹۸، ۹۹).
[۴۶] بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۳۴، ۴۳).
[۴۷] احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۲/۱۹۱).
[۴۸] ر.ک به عنوان مثال: بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۴۳).
[۴۹] بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۱۲، ۱۶).
[۵۰] لابیدس، تاریخ المجتمعات الإسلامیة، ترجمه: فاضل جتکر، چ ۲ (بیروت: دارالکتاب العربی، ۲۰۱۱ م)، (۲/۹۱۴).
[۵۱] احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۲/۲۵۵، ۲۵۶)؛ بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۵۰، ۶۱، ۶۲)؛ محسن صالح، القضیة الفلسطینیة، (۴۲).
[۵۲] ر.ک به عنوان مثال: بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۱۶)؛ صلاح خلف (ابوایاد)، فلسطینی بلا هویة (بینا، بیتا)، (۳۱).
[۵۳] ر.ک به عنوان مثال: احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۲/۱۶۹، ۱۷۰)؛ احمد حسین، نصف قرن مع العروبة، (۲۳).
[۵۴] صلاح خلف، فلسطینی بلا هویة، (۲۳، ۲۴).
[۵۵] نکبت یا «النکبة» اشاره به وقایع غمانگیز و فجایع سال ۱۹۴۸ و تشکیل دولت صهیونیستی دارد. این وقایع را میتوان نوعی پاکسازی نژادی علیه مسلمانان عرب فلسطینی دانست که به کشتار و کوچ اجباری صدها هزار تن از آنان انجامید. (ویراستار)
[۵۶] ر.ک: فتحی الشقاقی، الأعمال الکاملة: رحلة الدم الذی هزم السیف، گردآوری: رفعت سید احمد، چ ۱ (قاهره: مرکز یافا للدراسات، ۱۹۹۷ م)، (۱/۱۷۶).
[۵۷] شاعر و پژوهشگر فلسطینی، تمیم البرغوثی، رسالهٔ دکترایی دارد که با همین عنوان به صورت کتاب منتشر شده است، اما موضوع آن دربارهٔ طبقهٔ سیاسی مصر تحت اشغال انگلیس بود، با این حال، این توصیف برای همهٔ کشورهای اشغالشده در دوران استعمار صدق میکند.
[۵۸] ر.ک به عنوان مثال: بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۶۵، ۶۶).
[۵۹] بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۳۰).
[۶۰] ر.ک: ملف وثائق فلسطین، (۱/۲۶۳، ۲۶۴)؛ و باید در اینجا توجه داشت که این خواستهٔ سیاستمدارانی جدا از جامعه نبود، همانطور که در زمان ما چنین است، بلکه این احساس عمومی مردم در آن زمان بود و در مطبوعات نیز بازتاب یافت. ر.ک: احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۳/۷۲۹ به بعد، ۷۴۵)؛ بهجت ابوغربیة، (۳۰)؛ رشید الخالدی، حرب المائة عام، (۵۶).
[۶۱] رشید الخالدی، حرب المائة عام، (۶۹).
[۶۲] احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۲/۲۳۷).
[۶۳] احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۲/۲۳۲).
[۶۴] در اینجا به خاطرات محمد امین الحسینی که گویای گستردگی روابط و ارتباطات فراوان او در سراسر جهان عرب و اسلام است، مراجعه شود.
[۶۵] بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۳۱، ۳۲).
[۶۶] به برخی از این بیانیهها و اسناد در ملف وثائق فلسطین، (۱/۲۶۳ به بعد) مراجعه کنید.
[۶۷] بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۱۳)؛ رشید الخالدی، حرب المائة عام، (۵۴، ۶۷).
[۶۸] احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۲/۲۴۷، ۲۴۸)؛ محسن صالح، القضیة الفلسطینیة، (۴۸).
[۶۹] احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۳/۷۵۰).
[۷۰] محسن صالح، القضیة الفلسطینیة، (۴۸، ۴۹).
[۷۱] الموسوعة الفلسطینیة، بخش دوم، (۲/۱۰۳۵).
[۷۲] ر.ک به عنوان مثال: رشید الخالدی، حرب المائة عام، (۹۸ به بعد).
[۷۳] بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۱۳ به بعد، ۳۷ به بعد)؛ محسن صالح، القضیة الفلسطینیة، (۴۶).
[۷۴] احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۲/۱۷۶).
[۷۵] محسن صالح، القضیة الفلسطینیة، (۵۰).
[۷۶] فتحی الشقاقی، الأعمال الکاملة، (۱/۱۸۶، ۱۸۷).
[۷۷] بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۴۶).
[۷۸] بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۴۵).
[۷۹] محسن صالح، القضیة الفلسطینیة، (۵۱).
[۸۰] مصطفی السباعی، جهادنا فی فلسطین، چ ۱ (بیروت: دارالوراق، ۲۰۰۰ م)، (۶)؛ احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۲/۲۸۱)؛ بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۴۳، ۴۴).
[۸۱] فتحی الشقاقی، الأعمال الکاملة، (۱/۱۸۲).
[۸۲] صلاح خلف، فلسطینی بلا هویة، (۶۴).
[۸۳] احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۲/۲۷۳، ۲۷۴، ۲۷۸)؛ فتحی الشقاقی، الأعمال الکاملة، (۱/۱۷۸، ۱۸۹).
[۸۴] محسن صالح، القضیة الفلسطینیة، (۵۱).
[۸۵] احمد حسین، نصف قرن مع العروبة، (۵۵).
[۸۶] بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۵۲، ۰۵۳).
[۸۷] محسن صالح، القضیة الفلسطینیة، (۵۲)؛ و عبارت از اوست. همچنین ر.ک: احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۲/۲۸۹).
[۸۸] بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۵۶).
[۸۹] در متن نامه آمده است: «شما را برای حفظ جانها به آرامش دعوت میکنیم و به نیت خیر دوستمان، دولت بریتانیا، اعتماد داریم… و مطمئن باشید که ما به تلاش در راه کمک به شما ادامه خواهیم داد». متن نامهای را که ملک عبدالعزیز آل سعود (عربستان سعودی)، امیر عبدالله بن الحسین (اردن)، ملک غازی (عراق) و امام یحیی حمیدالدین (یمن) امضا کردهاند، در مذکرات امین الحسینی، (۲۶، ۲۷) ببینید.
[۹۰] مذکرات امین الحسینی، (۲۹ به بعد).
[۹۱] مذکرات امین الحسینی، (۳۸، ۳۹)؛ احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۲/۳۲۰)؛ بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۵۸ به بعد، ۸۱ به بعد، ۱۰۸ به بعد، ۱۱۹ به بعد)؛ رشید الخالدی، حرب المائة عام، (۷۳).
[۹۲] مذکرات امین الحسینی، (۴۱)؛ احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۳/۷۵۲)؛ محمود الصباغ، حقیقة التنظیم الخاص، (۸۸).
[۹۳] احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۲/۲۸۸، ۲۸۹)؛ بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۸۰).
[۹۴] مذکرات امین الحسینی، (۴۲، ۴۳)؛ احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۲/۳۲۳، ۳۲۴)؛ بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۱۸).
[۹۵] خلیل الوزیر، حرکة فتح: البدایات، (۵۴)؛ بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۵۹ به بعد)؛ احمد جبریل، ذاکرة الثورة، (۲۹، ۷۹)؛ رشید الخالدی، حرب المائة عام، (۷۱ به بعد).
[۹۶] بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۸۵، ۱۲۶ به بعد)؛ رشید الخالدی، حرب المائة عام، (۸۱).
[۹۷] بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۱۲۷).
[۹۸] مذکرات امین الحسینی، (۴۰)؛ بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۱۱۷، ۱۱۸، ۱۲۵، ۱۲۸)؛ محسن صالح، القضیة الفلسطینیة، (۵۴). با در نظر گرفتن اختلاف منابع در آمار و تخمینها.
[۹۹] رشید الخالدی، حرب المائة عام، (۲۱، ۷۰، ۷۱).
[۱۰۰] صلاح خلف، فلسطینی بلا هویة، (۳۰)؛ رشید الخالدی، حرب المائة عام، (۷۵).
[۱۰۱] صلاح خلف، فلسطینی بلا هویة، (۶۳).
[۱۰۲] بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۳۷ به بعد).
[۱۰۳] مذکرات امین الحسینی، (۴۳ به بعد).
[۱۰۴] مذکرات امین الحسینی، (۷۳ به بعد، ۱۰۹ به بعد).