خلاصهٔ داستان فلسطین (۵) فاجعهٔ ۱۹۴۸ (النکبة) و اعلام تأسیس دولت اسرائیل

فاجعهٔ ۱۹۴۸ (النکبة) و اعلام تأسیس دولت اسرائیل

فلسطینیان در حالی وارد جنگ ۱۹۴۸ شدند که ۹۴٪ از خاک فلسطین را در اختیار داشتند و ۶۹٪ از جمعیت آن را تشکیل می‌دادند؛ اما در پایان جنگ، اسرائیل بر ۷۸٪ از این سرزمین مسلط شده و هشتصد هزار نفر از ساکنان آن را آواره کرده بود!

اوضاع کشورهای عربی پیش از ۱۹۴۸

کشورهای عربی پس از جنگ جهانی اول در وضعیتی اسفبار به سر می‌بردند. آن‌ها تحت اشغال بیگانگان قرار گرفتند که حکومت‌هایی وابسته به خود را در آنجا بر سر کار آوردند و چه بسا استقلالی ظاهری به آنان بخشیدند که عملا فایده‌ای نداشت. در عمل، سلطه و دست بالا همچنان در اختیار انگلیسی‌ها و فرانسوی‌ها بود. برای درک داستان فلسطین، آشنایی با اوضاع این کشورهای هم‌جوار ضروری است.

 (۱) مصر

در پایان جنگ جهانی اول، حدود چهل سال از اشغال مصر توسط انگلیس می‌گذشت. انگلیسی‌ها مصر را برای حفظ نظام حکومتی خاندان محمدعلی اشغال کرده بودند؛ خاندانی که مصر را به سوی غرب‌گرایی سوق داد و آن را به مرغ تخم طلایی برای بیگانگان تبدیل کرد.

هنگامی که جنگ جهانی اول شعله‌ور شد، یکی از وعده‌هایی که انگلیسی‌ها برای آرام کردن مصریان و نخبگانشان و خریدن زمان دادند، وعدهٔ خروج از مصر بود.

وقتی انگلیسی‌ها در عمل به این وعده تعلل ورزیدند و ناتوانی سیاستمداران آشکار شد، انقلابی بزرگ در مصر درگرفت که همان «انقلاب ۱۹۱۹» است. چیزی نمانده بود که این انقلاب پایه‌های حضور انگلیس را به لرزه درآورد. اما انگلیسی‌ها با ترفندهای بسیار کوشیدند تا این انقلاب را مهار کرده و رهبری‌ای وابسته به خود برای آن بتراشند و در این کار موفق شدند. سعد زغلول، که از مخلص‌ترین مهره‌های انگلیس در مصر بود، توانست به رهبر انقلاب تبدیل شود. او انقلاب را از خیابان‌ها جمع کرد و به راهروهای مذاکراتی کشاند که سرانجام به یک استقلال ظاهری، یک قانون اساسی که اختیارات مهم را به پادشاه می‌داد، و یک پارلمان با اختیارات محدود ختم شد. از سال ۱۹۲۳ م، دوره‌ای در مصر آغاز شد که به «عصر لیبرالیسم» معروف است؛ دورانی که سلطهٔ واقعی در دست انگلیسی‌ها و پیروان غرب‌زدهٔ آنان بود. همین‌ها بودند که مطبوعات و رسانه‌ها را کنترل می‌کردند، رهبری احزاب سیاسی را بر عهده داشتند و برای استقلال، «مبارزه‌ای مسالمت‌آمیز» می‌کردند؛ استقلالی که برای سی سال بعد نیز از دستیابی به آن عاجز ماندند.

در این دوره، ایدهٔ دولت-ملت، به معنای «ملی‌گرایی مصری سکولار»، کاملاً ریشه دواند. در نتیجه، سیاستمدار مصری هیچ توجه و اعتنایی به قضیهٔ فلسطین نداشت.[۱] حتی در خود مصر نیز یک جامعهٔ یهودی بانفوذ و مطبوعات یهودی حامی صهیونیسم (مانند: اسرائیل، الشمس و الاتحاد الإسرائیلی) وجود داشت. مطبوعات دیگری نیز بودند که اگرچه صهیونیستی نبودند، اما از زبان صهیونیست‌ها سخن می‌گفتند و برایشان تبلیغ می‌کردند. سیاستمدار مصری نیز اغلب می‌کوشید تا از این اوضاع بهره‌برداری کند؛ لذا همدردی خود را با حقوق یهودیان اعلام و در مقابل، مقاومت فلسطین را به عنوان یکی از مظاهر تعصب دینی و افراط‌گرایی فکری، محکوم می‌کرد. به این ترتیب، قضیهٔ فلسطین در میان نخبگان مصری به یک موضوع اختلافی تبدیل شد که می‌شد در مورد آن نظرات متضادی داشت یا حتی به کلی آن را نادیده گرفت![۲]

در موارد متعدد، حکومت و نخبگان مصر آشکارا از صهیونیست‌ها حمایت می‌کردند و فلسطینیان و حامیانشان را به زندان می‌انداختند. از جملهٔ این موارد می‌توان به دستگیری فلسطینیانی اشاره کرد که در هنگام بازدید بالفور از مصر، علیه او شعار دادند.[۳] در جریان «قیام بُراق» (۱۹۲۹ م)، دولت مصر – به ریاست محمد محمود – موضعی مخالف فلسطینیان اتخاذ کرد و روزنامهٔ رسمی «السیاسة» فلسطینیان را به بهانهٔ فتنه‌انگیزی طایفه‌ای و تحریک افکار عمومی، تهدید به اخراج کرد و در عمل نیز برخی از آنان، از جمله عبدالقادر الحسینی را تبعید نمود.[۴] در مقابل، از هیئت دانشجویان یهودی که از فلسطین آمده بودند، به بهترین شکل استقبال شد.[۵]

در سال ۱۹۳۰ م، دولت – به ریاست اسماعیل صدقی – روزنامهٔ فلسطینی «الشوری» را توقیف کرد.[۶] روزنامهٔ «القصر» (وابسته به دربار) نیز تأسیس یک وطن ملی برای یهودیان در فلسطین را راه‌حل مشکلات فلسطین دانست، زیرا آنان با خود تخصص و سرمایه می‌آوردند (این دقیقاً همان روایت صهیونیستی است). این روزنامه ادعا کرد که افراط‌گرایان نیز در حال قانع شدن به این راه‌حل هستند و فلسطینیان پس از همزیستی با یهودیان، آنان را بیشتر پذیرفته‌اند.[۷]

دولت مصر – به ریاست احمد زیور – رئیس دانشگاه مصر، احمد لطفی السید، را به عنوان نمایندهٔ خود برای شرکت در مراسم افتتاح «دانشگاه عبری» فرستاد.[۸] طه حسین نیز به همین مناسبت پیام تبریکی ارسال کرد و پس از آن، به دعوت دانشگاه عبری و حاکم بریتانیایی، از قدس بازدید نمود.[۹] طه حسین با دور زدن قوانین، دانشجویی مصری را برای ادامهٔ تحصیل به دانشگاه عبری فرستاد.[۱۰] او در آن زمان از پیشگامان دعوت به «ملی‌گرایی فرعونی» در مصر بود.[۱۱]

دولت مصر – به ریاست اسماعیل صدقی – در نمایشگاه صهیونیستی تل‌آویو (بهار ۱۹۳۲ م) شرکت کرد.[۱۲] خدیو عباس حلمی دوم نیز پیشنهاد داد و با استفاده از نفوذ خود بر برخی از رهبران، به‌شدت تلاش کرد تا مردم فلسطین را به صلح با یهودیان متقاعد کند، حتی اگر به قیمت ترک سرزمینشان و کوچ به شرق رود اردن تمام شود.[۱۳] در جریان «اعتصاب بزرگ فلسطین» (۱۹۳۶ م)، دولت – به ریاست مصطفی النحاس – با سفر صدها کارگر مصری به فلسطین برای پر کردن جای خالی ناشی از اعتصاب، موافقت کرد.[۱۴] و هنگامی که از محمد محمود پاشا، نخست‌وزیر مصر، در جریان سفری به اروپا (۱۹۳۸ م) دربارهٔ موضعش در قبال مسئلهٔ فلسطین سؤال شد، پاسخ داد: «من نخست‌وزیر مصر هستم، نه نخست‌وزیر فلسطین».[۱۵]

در مصر کتاب‌هایی به چاپ می‌رسید که ملت یهود را می‌ستود و امیدهایشان برای بازگشت به فلسطین را نوید می‌داد.[۱۶] حتی کتاب‌هایی چاپ شد که از پادشاه و حکومت مصر می‌خواست تا برای برپایی دولت یهودی و نجات این «ملت بیچارهٔ یهود» یاری رسانند.[۱۷] در مقابل، چاپ کتابی دربارهٔ فلسطین و کشتارها و ویرانی‌های آن، کاری پرخطر بود که نویسنده‌اش را در معرض مجازات قرار می‌داد. در نتیجه، چنین کسی ناچار بود کتابش را بدون نام منتشر کند، مخفیانه توزیع نماید و خود را در معرض خشم حکومت قرار دهد.[۱۸] از سال ۱۹۲۰ م نیز روزنامهٔ «اسرائیل»، سخنگوی جنبش صهیونیسم، در مصر منتشر می‌شد. علاوه بر این، آنان در خریدن وجدان روزنامه‌نگاران و سیاستمداران مصری نیز فعال بودند.[۱۹]

هدف در اینجا، ارزیابی موضع حکومت مصر در قبال قضیهٔ فلسطین یا تحلیل فراز و فرودهای آن نیست. بلکه هدف این است که بگوییم این قضیه برای آنان یک مسئلهٔ اساسی، قاطع و خدشه‌ناپذیر نبود. بلکه مواضع در قبال آن گوناگون و متعدد بود و فراتر از آن، موضع یک طرف نیز بر اساس منافع، محاسبات و کشمکش‌هایش با دیگر رقبای خود در قدرت یا در میان نخبگان، تغییر می‌کرد.

و در نهایت، ارتش، پلیس، نیروهای نظامی و منابع اقتصادی، در عمل تحت سلطهٔ انگلیسی‌ها بود. ملت مصر هرچقدر هم که با فلسطین همدل و همراه و آمادهٔ جهاد و فداکاری بود، نمی‌توانست جز در محدوده‌ای که حکومت انگلیس اجازه می‌داد، حرکتی کند. به طور خلاصه، مصر یکی از مراکز اصلی تبلیغات صهیونیسم در جهان عرب بود.[۲۰]

(۲) اردن

پس از پایان جنگ جهانی اول، شریف حسین به هیچ‌یک از وعده‌هایی که دربارهٔ رؤیای خلافت عربی بر عراق و شام به او داده شده بود، نرسید. داستان رقت‌انگیز او این‌گونه به پایان رسید که پس از آنکه شریف حجاز بود و نیرو و توان خود را در خدمت انگلیسی‌ها گذاشته بود، سرانجام در تبعید در قبرس، بدون هیچ پادشاهی یا امارتی، درگذشت.

اما برای پسر بزرگش، عبدالله، انگلیسی‌ها دست به خلق یک کشور زدند: قطعه‌ای بیابانی را در شرق رود اردن از نقشه جدا کردند و نامی بی‌سابقه در میان کشورها بر آن گذاشتند: «امارت شرق اردن» که بعدها (۱۹۴۷ م) به «پادشاهی هاشمی اردن» بدل شد. این تکه از خاک، فاقد هرگونه منبع، قابلیت یا حتی یک شهر واقعی بود. در حقیقت، این امارت آن‌قدر از معیارهای یک «دولت» فاصله داشت که «پادشاهی» نامیدنش بیشتر به یک شوخی شبیه بود!

عبدالله از پدرش، رابطه‌ای مستحکم با انگلیسی‌ها را به ارث برده بود و از وفادارترین و مطیع‌ترین مهره‌های آنان بود، تا جایی که رابطه‌اش با انگلیسی‌ها «صمیمیتی منحصربه‌فرد و بی‌نظیر» توصیف شده است.[۲۱] انگلیسی‌ها بودجهٔ لازم را برای تشکیل ارتش و مخارج شخصی او و همچنین برای ایجاد سلطه‌اش بر قبایل عرب آن منطقه، در اختیارش قرار دادند. ارتش او از فرماندهان انگلیسی تشکیل شده بود که می‌کوشیدند از میان فرزندان قبایل، سربازانی را برای ایجاد یک ارتش ملی به کار گیرند!! فرماندهٔ این ارتش نیز، فرماندهٔ مشهور انگلیسی، گِلاب پاشا (John Bagot Glubb) بود.[۲۲]

عبدالله به آنچه گرفته بود، قانع نبود و از این سرزمین خشک و بی‌حاصلی که بدون هیچ قابلیتی برایش جدا شده بود، خشمگین بود. سرزمین عراق به لطف انگلیسی‌ها به برادر کوچکترش، فیصل، رسیده بود. حجاز را نیز پس از آنکه ابن سعود بر آن مسلط شد، از دست داده بودند؛ کاری که ابن سعود نمی‌توانست انجام دهد مگر آنکه انگلیسی‌ها به او اجازه داده و دست از حمایت شریف حسین و پسرانش برداشته بودند. در شمال نیز فرانسه بر سوریه مسلط بود. بنابراین، هیچ راه تنفس و گریزگاهی برای جاه‌طلبی‌هایش باقی نمانده بود، جز آنکه به فکر تسلط بر فلسطین بیفتد تا پادشاهی‌اش را گسترش دهد. او همچنین امیدوار بود که این توسعه، گامی برای توسعه‌ای بزرگتر در سوریه یا عراق باشد. فلسطین تنها سرزمینی بود که حکومتی نداشت[۲۳] و در نتیجه، ممکن بود که به بخشی از امارت او تبدیل شود. این امید در دل او زمانی زنده شد که در سال ۱۹۴۶ م به یک استقلال ظاهری دست یافت. بریتانیا نیز متعهد شد که به تأمین مالی ارتش او ادامه دهد، زیرا منابع خود کشور قادر به تأمین هزینه‌های یک دولت نبود!

او به دلیل ضعف و ناتوانی و وابستگی جدایی‌ناپذیرش به انگلیسی‌ها، این راه را برای خود برگزید که مطیع‌ترین و بهترین عامل برای آنان باشد، به این امید که شاید به او اجازه دهند تا به سوی فلسطین گسترش یابد. نامه‌نگاری‌ها حتی نشان می‌دهد که وقتی او از قصد انگلیسی‌ها برای خروج از فلسطین مطلع شد، از قطع شدن ریسمان ارتباطش با آنان چنان به وحشت افتاد که به فکر کناره‌گیری از حکومت افتاد؛[۲۴] درست مانند حقیرترین عواملی که با رفتن نیروی اشغالگر، از هم می‌پاشند!

عبدالله در طول سی سال سلطنت خود (۱۹۲۱ – ۱۹۵۱ م)، نمونهٔ خطرناکی از خیانت و همسویی کامل با طرح‌های انگلیسی و حتی صهیونیستی را به نمایش گذاشت. پادشاه اردن، مانند بهترین حاکم انگلیسی بود که بریتانیا برای ادارهٔ یکی از مستعمراتش گماشته باشد. او تعدادی از کسانی را که به او پناه آورده بودند، به انگلیسی‌ها تحویل داد و در مورد تحویل برخی دیگر به فرانسه نیز سکوت کرد.[۲۵] او تلاش‌هایی برای جذب شرکت‌های یهودی به شرق اردن داشت.[۲۶] این جدای از دیدارها و هماهنگی‌هایش با رهبران صهیونیست مانند بن گوریون، گولدا مئیر، موشه دایان و دیگران در آستانهٔ فاجعهٔ ۱۹۴۸ بود. او یکی از خطرناکترین نقش‌ها را در تحویل فلسطین به صهیونیست‌ها ایفا کرد و تنها حاکم عرب بود که با «قطعنامهٔ تقسیم فلسطین» موافقت کرد، زیرا بریتانیایی‌ها به او وعده داده بودند که بخش عربیِ تقسیم‌شده، به او تعلق خواهد گرفت![۲۷]

باید روشن باشد که موافقت عبدالله با تقسیم، امری علنی و آشکار نبود. بلکه او لباس یک مبارز مجاهد و مدافع عربیت فلسطین را به تن کرد که قرار است ارتش خود را برای همین هدف وارد فلسطین کند. ارتش او با همین شعار پرطمطراق و با اجازهٔ انگلیسی‌ها پیش از خروجشان، وارد فلسطین شد؛[۲۸] نه برای دفاع از فلسطین، بلکه برای ضمیمه کردن کرانهٔ باختری به پادشاهی خود. و به این ترتیب، قطعنامهٔ تقسیم در عمل اجرا شد، اما به گونه‌ای که تنها یک دولت صهیونیستی تأسیس شود و در برابر آن، هیچ دولت فلسطینی‌ای شکل نگیرد![۲۹]

(۳) سوریه

بریتانیا فیصل بن حسین را بر حکومت دمشق گماشت، اما بدعهدی بریتانیا نسبت به وعده‌هایش به فرانسه در پیمان سایکس-پیکو، باعث شد تا فرانسوی‌ها به سوریه حمله کرده و فیصل را از آنجا بیرون کنند. انگلیسی‌ها نیز او را به عراق برده و پادشاه آنجا کردند. سوریه از آن زمان (۱۹۲۰ م) تحت اشغال فرانسه قرار گرفت تا آنکه در سال ۱۹۴۶ استقلال یافت. با این حال، دولت سوریه از سال ۱۹۳۶، مانند دولت مصر پس از ۱۹۲۲، از میزانی از استقلال داخلی تحت سلطهٔ اشغالگران برخوردار بود. تا آنکه جنگ جهانی دوم فرا رسید و با فشار آمریکایی‌ها، به عنوان نمایندگان استعمار نوین، دوران اشغال فرانسه، به عنوان نمایندهٔ استعمار قدیم، به سر آمد!

رقابتی میان دو نظام حاکم بر سوریه و اردن درگرفت. پادشاه اردن آرزوی ضمیمه کردن سوریه را در سر داشت و هنوز رؤیای از دست ‌رفتهٔ پدرش – یا بهتر است بگوییم خودش – برای یک دولت بزرگ عربی شامل شام، عراق و شبه‌جزیرهٔ عربستان را دنبال می‌کرد. در مقابل، نظامی که در سوریه به استقلال رسیده بود – هرچند ظاهری و ناقص – از پادشاهی بیزار بود و آرزوی یک جمهوری مدنی و دموکراسی پارلمانی را داشت. نظام سوریه معتقد بود که خود اردن، قطعه‌ای جداشده از سوریه است که باید به آن بازگردد، به‌ویژه آنکه عبدالله به خیانت مشهور بود. بنابراین، حتی اگر سوری‌ها پادشاهی را می‌پذیرفتند، هرگز پادشاهی را که به خیانت شهرت داشت، قبول نمی‌کردند![۳۰]

هنگامی که اوضاع فلسطین رو به وخامت گذاشت و حوادث به سمت اعزام ارتش‌ها به فلسطین پیش رفت، عبدالله، پادشاه اردن، نگران بود که نیروهای سعودی و سوری به قصد اشغال اردن اعزام شده باشند. لذا، به سرعت از عراق، که پسرعموهایش بر آن حکومت می‌کردند، خواست تا برای مقابله با این توطئه، نیروهای خود را به اردن بفرستند. در آن زمان، کشورهای عربی به دو اردوگاه تقسیم شده بودند: مصر، عربستان سعودی و سوریه در یک سو، و عراق و اردن در سوی دیگر.[۳۱] و دست انگلیسی‌ها بالای دست همهٔ آنان بود، به جز سوریه که نظام حاکم بر آن، در میان این نظام‌ها، کمترین بدی را داشت. با این حال، آن نظام نیز نگران بود که اگر از خطوط سیاسی انگلیس عبور کند، کشورش توسط آنان اشغال شود!!

این بود حال و روز «کشورهای طوق» (کشورهای هم‌مرز با فلسطین). از خلال آن به وضوح می‌بینیم که چگونه این کشورها در حمایت از موجودیت صهیونیستی و در هم شکستن مقاومت فلسطینیان و محروم کردنشان از پایه‌های مقاومت، و چه رسد به پایه‌های تشکیل دولت، فعال بودند. حتی می‌توان گفت که دولت صهیونیستی نمی‌توانست تأسیس شود و پابرجا بماند، مگر به لطف همین نظام‌هایی که در آن زمان بر کشورهای عربی حکومت می‌کردند. به زودی خواهیم دید که این کشورها چگونه در جنگ ۱۹۴۸ با یکدیگر تعامل کردند تا راه را برای دولت صهیونیستی هموار سازند.

در پشت سر کشورهای طوق، اوضاع در باقی سرزمین‌های عربی بهتر از این نبود: در عراق، شاخهٔ دیگر هاشمی‌ها به رهبری فیصل بن حسین، تحت سلطهٔ انگلیس حکومت می‌کردند. این حکومت پس از آنکه انگلیسی‌ها «انقلاب ۱۹۲۰» را سرکوب کردند، استقلالی ظاهری به دست آورد. انگلیسی‌ها فیصل بن حسین را که توسط فرانسوی‌ها از سوریه رانده شده بود، در چارچوبی شبیه به آنچه در انقلاب ۱۹۱۹ مصر انجام دادند، بر سر کار آوردند. این حکومت هاشمی با چندین تلاش آزادی‌خواهانه، مانند کودتای رشید عالی گیلانی (۱۹۴۱ م)، روبرو شد که انگلیسی‌ها آن‌ها را سرکوب کردند. اما سرانجام یک کودتای نظامی (۱۹۵۸ م) این پادشاهی را سرنگون و جمهوری نظامی را در عراق تأسیس کرد. اینان – حتی اگر فرض کنیم که می‌خواستند کاری برای فلسطین بکنند – قادر به انجام هیچ کاری نبودند. چگونه می‌توانستند، در حالی که خود ملک فیصل طرف توافق با حاییم وایزمن برای بخشیدن یک دولت به یهودیان در چارچوب همان دولت بزرگ عربی موعود بود که بریتانیا با آن شریف حسین را فریفت و سپس به او خیانت کرد؟!

در عربستان سعودی، عبدالعزیز آل سعود حکومت می‌کرد و رابطه‌اش با انگلیسی‌ها از نظر استحکام و قدرت، کمتر از رابطهٔ هاشمی‌ها نبود. این خود انگلیسی‌ها بودند که مرزهای این پادشاهی را برایش تعیین کردند و سپس به او در سرکوب «جنبش اخوان»[۳۲] زمانی که نزدیک بود علیه‌اش شورش کنند، یاری رساندند. بنابراین، حتی اگر تمایلی برای انجام کاری برای فلسطین داشت، هیچ قدرتی برای آن نداشت؛ چرا که او بر منطقه‌ای وسیع، کم‌ جمعیت و فاقد منابع حکومت می‌کرد. این پیش از شروع استخراج نفت بود که آن هم به دست شرکت‌های انگلیسی و آمریکایی انجام شد.

و اما سرزمین‌های فراتر از این دایره، یعنی شیخ‌نشین‌های کوچک خلیج فارس یا کشورهای مغرب عربی، آن‌ها نیز تحت اشغال بیگانگان بودند. اگرچه مردمشان از شوق و همدردی با فلسطین می‌سوختند، اما دستانشان برای به دست آوردن استقلال خودشان نیز خالی بود، چه رسد به ایستادگی در برابر توطئه علیه فلسطین؟!

در تمام این کشورها، حکومت‌هایی بر سر کار بودند که بهترین توصیف برایشان، «ضعیف و ناتوان» است. اما در حقیقت، آن‌ها وابسته به اشغالگر بودند و تنها در درجهٔ وابستگی و اخلاصشان به این اشغالگر با یکدیگر تفاوت داشتند.

قطعنامهٔ تقسیم فلسطین

بریتانیا خسته و فرسوده از جنگ جهانی دوم بیرون آمد. صهیونیسم با انعطافی بالا، فعالیت خود را به قدرت نوظهور جدید، یعنی آمریکا، منتقل کرد. و با انعطافی مشابه، باندهای صهیونیستی جنبشی انشعابی و مسلحانه را علیه انگلیسی‌ها در فلسطین آغاز کردند و خود را به عنوان یک «جنبش آزادی‌بخش» که به دنبال بیرون راندن اشغالگر انگلیسی است، معرفی نمودند. آن‌ها با این کار، خود را با گفتمان غالب جهانی مبنی بر «حق تعیین سرنوشت ملت‌ها» هماهنگ نشان دادند؛ گفتمانی که قدرت‌های نوظهور، یعنی آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی، برای به ارث بردن مستعمرات امپراتوری‌های رو به زوال (انگلیس و فرانسه) آن را ترویج می‌کردند. روش آمریکایی‌ها در استعمار، روشی نوین بود: آن‌ها به نفوذ، سلطه و کنترل غیرمستقیم از طریق حکومت‌های وابسته اکتفا می‌کردند، بدون آنکه نیروهای نظامی خود را در آن سرزمین‌ها پیاده کنند.

صهیونیسم با این شعارها همرنگ شد و به بازوی آمریکا برای بیرون راندن انگلیسی‌ها از فلسطین تبدیل گشت و لباس یک «جنبش مبارز آزادی‌بخش» را به تن کرد که هدفش مبارزه با اشغالگری انگلیس است.[۳۳] کنگرهٔ جنبش صهیونیسم که در آتلانتا در آمریکا برگزار شد (۱۹۴۴ م)، خواستار خروج انگلیسی‌ها از فلسطین و تأمین حمایت بین‌المللی برای یهودیان شد. سپس صهیونیست‌ها یک جنگ چریکی را علیه خود ارتش بریتانیا به راه انداختند و چندین عملیات بمب‌گذاری، ترور و ربایش تأثیرگذار را اجرا کردند، تا جایی که شمار کشته‌ شدگان بریتانیایی میان سال‌های ۱۹۴۶ و ۱۹۴۷ به ۱۶۹ نفر رسید. در پایان سال‌های قیمومیت، باندهای صهیونیستی پانصد عملیات علیه انگلیسی‌ها اجرا کرده بودند. چه تماشایی بود دیدن چرچیل – کسی که خود اولین آموزش ‌دهندهٔ باندهای یهودی در گذشته بود – در حالی که در سازمان ملل، تلخکامی خود را ابراز می‌کرد و هشدار می‌داد؛ هشداری که همه می‌دانستند توخالی است!

با وجود همهٔ این‌ها، بریتانیا تقریباً سکوت اختیار کرد و پاسخ مؤثری به صهیونیست‌ها نداد، چرا که صهیونیسم دیگر تحت حمایت آمریکا قرار گرفته بود. همچنین، بسیاری از اعضای پلیس و ارتش انگلیس در فلسطین، خودشان یهودی و صهیونیست بودند. این در همان زمانی بود که فلسطینیان را تنها به جرم داشتن سلاح دستگیر می‌کردند، تا جایی که تعداد دستگیرشدگان در نیمهٔ اول سال ۱۹۴۶ به سیصد نفر رسید.

در عرصهٔ سیاسی جهان نیز، صهیونیسم هزینهٔ کمپین انتخاباتی رئیس‌جمهور آمریکا، ترومن – که گرایش‌های صهیونیسم مسیحی داشت[۳۴] – را تأمین کرد. او نیز پس از پیروزی، با موافقت با مهاجرت صد هزار یهودی به فلسطین، پاداش آنان را داد. همچنین، صهیونیست‌ها در آمریکا از یهودیان برای تأسیس صنایع نظامی در اسرائیل پول جمع‌آوری می‌کردند. به این ترتیب، باندهای «هاگانا» توانستند بخشی از سلاح‌های خود را تولید کنند و این امر، موقعیت عملی آنان را حتی در برابر بریتانیایی‌ها تقویت کرد.

و به این ترتیب، وضعیت در فلسطین به این شکل بود:

۱. اشغالگر بریتانیایی که حدود سی سال بر این سرزمین مسلط بود و از یک سو با فشار آمریکا برای خروج و از سوی دیگر با مقاومت فلسطینیان و صهیونیست‌ها روبرو بود.

۲. موجودیت یهودی که جمعیتش افزایش یافته، دارای گروه‌های نظامی، مؤسسات آموزشی، صنعتی و رسانه‌ای و فعالیت‌های تجاری شده بود و خواستار آزادی از اشغال انگلیس بود. این موجودیت، متحدانی بین‌المللی داشت که در رأسشان قدرت بزرگ نوظهور یعنی آمریکا قرار داشت و همچنین متحدانی محلی که همان نظام‌های عربی هم‌مرز با فلسطین بودند.

۳. همچنین حضور فلسطینیان – صاحبان اصلی سرزمین – که در طول این سی سال به‌شدت فرسوده و تضعیف شده بودند. آنان نیز خواستار آزادی از هر دو اشغالگر، یعنی انگلیس و صهیونیسم، بودند، اما هیچ ابزار قدرت و هیچ متحدی نداشتند.

پس از جنگ جهانی دوم، کشورهای پیروز، یک نهاد بین‌المللی به نام «سازمان ملل متحد» را تأسیس کردند تا از طریق آن جهان را اداره کنند و به مثابه یک دولت جهانی عمل نماید. پنج کشور پیروز (آمریکا، اتحاد جماهیر شوروی، بریتانیا، فرانسه و چین) جایگاهی ممتاز داشتند: آن‌ها اعضای دائم [شورای امنیت] و دارای «حق وتو» بودند. اگر تمام ملت‌ها بر سر چیزی توافق می‌کردند اما یکی از این پنج کشور مخالفت می‌کرد، آن توافق اجرا نمی‌شد. سازمان ملل، ابزار پیروزمندان برای سلطه بر جهان و پوششی بود تا خواسته‌های خود را به یک قانون یا قطعنامهٔ بین‌المللی تبدیل کنند.

قضیه در سازمان ملل این‌گونه به تصویر کشیده شد که فلسطین از یک «مشکل عربی-یهودی» رنج می‌برد و هر دو ملت، خود را دارای حقوق تاریخی در این سرزمین می‌دانند. بریتانیا اعلام کرد که تا ماه مه ۱۹۴۸ از فلسطین عقب‌نشینی خواهد کرد و اختیارات خود را به سازمان ملل واگذار می‌کند. ماجرا طوری طراحی شد که این قدرت‌های بین‌المللی از طریق این سازمان، قطعنامه‌ای را برای تقسیم سرزمین میان یهودیان و عرب‌ها صادر کنند (قطعنامهٔ ۱۸۱ در سال ۱۹۴۷). بر اساس این قطعنامه، ۵۴.۷٪ از خاک فلسطین به یهودیان و ۴۴.۸٪ به فلسطینیان داده شد و منطقهٔ قدس و بیت‌لحم به عنوان یک منطقهٔ بین‌المللی اعلام گشت.[۳۵]

این قطعنامه عجیب و نامتعارف بود، زیرا انسان‌هایی را بر سرنوشت چیزی حاکم می‌کرد که نه مالک آن بودند و نه حتی آن را می‌شناختند. تعدادی از کشورهایی که به این قطعنامه رأی مثبت دادند، کشورهایی دورافتاده و بی‌ارتباط با فلسطین مانند هائیتی، فیلیپین، گواتمالا و لیبریا بودند!![۳۶] علاوه بر این، این قطعنامه بدون مشورت با مردم یک سرزمین یا پرسش از آنان و بدون اعطای حق تعیین سرنوشت، دربارهٔ وضعیت و آیندهٔ آن تصمیم‌گیری می‌کرد!! همچنین، قطعنامه‌های مجمع عمومی سازمان ملل، حتی بر اساس منشور خود سازمان ملل، الزام‌آور نیست!! فراتر از همهٔ این‌ها، نسبتی که به دو طرف داده شده بود، به هیچ وجه منطقی و معقول نبود. پس از این همه سال مهاجرت یهودیان و عملیات خرید و تصاحب اراضی، فلسطینیان هنوز مالک ۹۰٪ از مساحت فلسطین و ۸۰٪ از اراضی قابل کشت آن بودند. چگونه حکم یک نزاع می‌تواند این باشد که به آنان تنها ۴۴٪ داده شود؟!!

اگر به قدرت‌های بزرگی که این قطعنامه را ساختند و با رأی تعدادی از کشورها آن را به تصویب رساندند، بنگریم، می‌بینیم که بریتانیا از ابتدا صاحب و حامی این پروژه بود و آمریکا اکنون پرچم آن را به دست گرفته و به مادر جدید آن تبدیل شده بود. اما اتحاد جماهیر شوروی، رهبرانش گمان می‌کردند که این دولت نامشروع ممکن است حامل تفکر کمونیستی باشد و راهی برای نفوذ آنان به این منطقه و دسترسی‌شان به دریای مدیترانه شود.

هنگامی که قطعنامهٔ تقسیم صادر شد، موضع رسمی عرب‌ها مخالفت بود؛ به جز ملک عبدالله، پادشاه اردن. او به امید گسترش امارت خود به سمت غرب و ضمیمه کردن بخشی که قطعنامه به عرب‌ها داده بود، با این تصمیم موافقت کرد. این امر با خواست حکومت بریتانیا نیز همسو بود و به دنبال آن، او در اجرای ترتیبات این تقسیم مشارکت کرد. از سوی دیگر، تسلط این پادشاه خاص بر باقی‌ماندهٔ فلسطین، بهترین وضعیت برای انگلیسی‌ها و صهیونیست‌ها بود، چرا که او از مخلص‌ترین مهره‌هایشان و منعطف‌ترین آنان در همکاری بود. به همین دلیل، فلسطینیان با این الحاق مخالف بودند، زیرا این چیزی نبود جز خروج از اشغال مستقیم بریتانیا و ورود به اشغال غیرمستقیم آن.[۳۷]

اما این موضع رسمی عرب‌ها در مخالفت با تقسیم، تنها حرفی بود که بر زبان می‌آوردند و در دل‌هایشان نبود. حتی اگر فرض کنیم برخی از آنان صادق بودند، این موضع فاقد هرگونه قدرت واقعی برای تبدیل شدن به عمل بود. زیرا این موضع از سوی حکومت‌های عربی وابسته به اشغالگر انگلیسی صادر می‌شد که تنها از استقلالی ظاهری برخوردار بودند. علاوه بر این، نهادی که مواضع عرب‌ها در آن هماهنگ می‌شد، یعنی «اتحادیهٔ عرب»، خود نهادی ضعیف بود که برای خدمت به اهداف بریتانیا تأسیس شده و تحت سلطهٔ آن قرار داشت. فراتر از آن، نیروهای عرب از نظر تعداد و تسلیحات ضعیف بودند و نمی‌توانستند با نیروهای بریتانیایی که عملاً بر فلسطین مسلط بودند، مقابله کنند. آنان همچنین نه از زمین و نه از دشمن صهیونیستی اطلاعات کافی نداشتند و فاقد هرگونه رهبری واحد یا حتی نیمه‌واحد بودند.

شکی نیست که برخی از شخصیت‌های اتحادیهٔ عرب، گرایش‌های اسلامی، عربی و ملی داشتند، اما رفتار نهایی آنچه اتحادیهٔ عرب انجام داد، در حقیقت حمایت، تسهیل و حتی توانمندسازی دولت صهیونیستی بود. این اتحادیه به خطوط سیاسی بریتانیا، که ورود هرگونه نیروی عربی به فلسطین را تا پیش از ۱۵ مه ۱۹۴۸ (موعد مقرر برای خروج نیروهای بریتانیایی) ممنوع کرده بود، کاملاً پایبند ماند.

هم‌زمان با همهٔ این‌ها، فرآیند به ارث بردن فلسطین از انگلیسی‌ها آغاز شد. یهودیان با پول، آن سلاح‌هایی را که از طریق حمایت مستقیم نگرفته بودند، از انگلیسی‌ها خریدند. آنان ۲۴ هواپیما داشتند که با پنج میلیون جنیه خریداری کرده بودند. در آغاز سال ۱۹۴۸، «آژانس یهود» عملاً کنترل اداری و نظامی را در دست داشت و دارای یک ارتش جنگجو بود که از باندهای هاگانا (۳۵ هزار نفر) و ده هزار جنگجوی واحدهای ویژه، علاوه بر سازمان‌های افراطی‌تری مانند باندهای «ایرگون» و «اشترن»، تشکیل می‌شد.

در مقابل، جامعهٔ فلسطین هیچ‌یک از این‌ها را در اختیار نداشت. چگونه می‌توانست داشته باشد، در حالی که در «انقلاب بزرگ» (۱۹۳۶ – ۱۹۳۹ م) کاملاً فرسوده شده بود، از حمل سلاح منع شده بود، هیچ بهره‌ای از آموزش نظامی نبرده بود و هیچ پشتیبان سیاسی یا نظامی‌ای از کشورهای هم‌مرز نداشت. تنها چیزی که فلسطینیان برای دفاع از خود داشتند، شجاعتشان بود. کار به جایی رسیده بود که کسانی که به سازمان‌های جهادی می‌پیوستند، سلاحی نمی‌یافتند و آموزششان تنها به تمرینات ورزشی و درس‌های نظری محدود می‌شد.[۳۸]

می‌توان چیز دومی را نیز به شجاعت فلسطینیان افزود: نیروی انسانی کمکی از عرب‌ها و مسلمانانی که می‌توانستند داوطلبانه در کنار آنان بجنگند. اما این همان چیزی بود که نظام‌های عربی و بین‌المللی، همان‌طور که خواهیم دید، برای سلب آن از فلسطینیان تلاش کردند.

اما قطعنامهٔ تقسیم فلسطین، که ادعا می‌کرد به دنبال ایجاد صلح است، کاری جز تحمیل یک جنگ نکرد. چرا که یهودیان برای به دست آوردن سرزمینی که به آنان داده شده بود و بیرون راندن ساکنان عرب آن می‌جنگیدند، و عرب‌ها نیز برای جلوگیری از این تصاحب مقاومت می‌کردند.

انگلیسی‌ها آخرین خدمت خود را به دولت صهیونیستی انجام دادند. آنان ادعا کرده بودند که در ماه مه ۱۹۴۸ عقب‌نشینی خواهند کرد و تا آن لحظه، با هرگونه حمله‌ای به نیروهای بریتانیایی به‌شدت برخورد خواهند کرد. با این حال، آنان تحویل شهرها به صهیونیست‌ها را پیش از این تاریخ و بر اساس یک برنامهٔ زمان‌بندی ‌شدهٔ مورد توافق، ترتیب دادند. در نتیجه، فلسطینیان – و در پشت سرشان عرب‌ها – هر روز با خبر خروج زودهنگام انگلیسی‌ها و تسلط یهودیان بر شهرها و مقرهای حکومتی و اداری بیدار می‌شدند. این امر، یهودیان را در موقعیت بهتر و قوی‌تری برای به راه انداختن نبرد تصاحب و اخراج ساکنان قرار می‌داد.

خروج انگلیس و تحویل کشور به یهودیان

در جلسه‌ای به تاریخ ۱۰ مارس ۱۹۴۸ با حضور رهبران هاگانا، یعنی دو ماه پیش از پایان قیمومیت بریتانیا، طرح تفصیلی برای برخورد با هر روستای فلسطینی که قرار بود تخلیه شود، نهایی شد. این طرح، بیش از آنکه بر برتری نظامی تکیه کند، بر ایجاد وحشت استوار بود. باید یک کشتار یا یک ضربهٔ سهمگین وارد می‌شد تا ساکنان از شدت هول و هراس، پیش از آنکه درگیر شوند یا مقاومت کنند، فرار کنند. اگر برخی به اسارت درمی‌آمدند، تعدادی از آنان را پیش از انتقال به بازداشتگاه‌های مرکزی می‌کشتند تا هدف ایجاد وحشت و فلج کردن هرگونه تلاش برای مقاومت، محقق شود. اگر روستایی محاصره می‌شد، آن را از سه جهت محاصره و به‌شدت گلوله‌باران می‌کردند تا اهالی آن از جهت چهارم فرار کنند. طرح تخلیه از ساحل مدیترانه آغاز و به سمت شرق امتداد می‌یافت تا ارتباط دولت نامشروع با دریا حفظ شود. اولین آوارگان، اهالی روستاها و شهرهای شمالی و غربی فلسطین بودند. تعداد آوارگان در این مرحله، سیصد و پنجاه هزار فلسطینی تخمین زده می‌شود!

عملیات باندهای صهیونیستی متنوع بود: از حملهٔ نظامی به روستاها و تخلیهٔ آن‌ها گرفته تا منفجر کردن بازارها، مغازه‌ها و خودروها، یا کمین‌گذاری در جاده‌ها و کشتار فلسطینیان، یا اجرای عملیات‌های ویژه‌ای که توسط واحدهای «مُستعربین» (یهودیان عرب‌نما) که در آن دوره ظهور کرده بودند، انجام می‌شد. در برخی موارد، باندهای صهیونیستی منابع آب را با میکروب آلوده می‌کردند و در مواردی دیگر، اهالی را زنده در آتش می‌سوزاندند.[۳۹]

بی‌تردید، این مختصر را یارای آن نیست که حتی گوشه‌ای از جزئیات تلخ و هولناک آن فجایع را بازگو کند. با این حال، آشنایی با این وقایع برای هر مسلمانی که دغدغه‌ای دارد، یک ضرورت است. این دانش، تنها به عقل و آگاهی محدود نمی‌شود، بلکه وجدان و احساسات آدمی را شکل می‌دهد و چه‌بسا تأثیرش از آن عمیق‌تر باشد. بنابراین، اگرچه تمرکز ما در این کتاب بر تحلیل عقلی است، اما باید تأکید کنیم که هر مسلمانی باید با این جزئیات روبرو شود تا بفهمد دشمنش کیست و عمق وحشی‌گری، قساوت و تکبرش تا کجاست. فراموش نکنیم که این مناخیم بگین بود که با افتخار اعتراف کرد که کشتار دیر یاسین در ایجاد وحشت در دیگر مناطق مؤثر بود و همین امر باعث شد تا سقوط حیفا مانند «فرو رفتن چاقو در کره» آسان شود.[۴۰]

حیفا در آوریل ۱۹۴۸، یعنی یک ماه پیش از موعد خروج بریتانیا و با هماهنگی میان انگلیسی‌ها و یهودیان، سقوط کرد. حیفا به دلیل بندر مشهور و پالایشگاه نفتش، یک شهر تجاری فعال و دارای اهمیت ویژه‌ای بود و جمعیت عرب آن به بیش از ۷۰ هزار نفر می‌رسید. حملات یهودیان به این شهر از دسامبر ۱۹۴۷ آغاز شد و سپس با پشتیبانی توپخانه و نیروی هوایی در آوریل ۱۹۴۸ شدت گرفت. در پایان، جمعیت عرب آن پس از کشتار و آوارگی به حدود سه یا چهار هزار نفر کاهش یافت. چند روز بعد، یافا نیز سقوط کرد. عملیات تصاحب حومهٔ آن از ۲۷ آوریل ۱۹۴۸ آغاز شد. هرگاه ناحیه‌ای سقوط می‌کرد، باندهای یهودی توپ‌های خود را در آنجا مستقر می‌کردند تا باقی شهر را زیر آتش بگیرند. اهالی شهر نیز راهی جز خروج نیافتند و از جمعیت هفتاد هزار نفری عرب آن، تنها چهار یا پنج هزار نفر باقی ماندند!

شهرهای دیگر مانند صفد، بیسان، مناطق الجلیل و غیره نیز به شیوه‌هایی مشابه یا نزدیک به این سقوط کردند. نکتهٔ ثابت در تمام این موارد آن بود که خروج بریتانیا از این شهرها، پیش از موعد مقرر و با هماهنگی با باندهای یهودی صورت می‌گرفت. بریتانیا ورود نیروهای عربی را تا پس از روز خروج خود در ۱۴ مه ۱۹۴۸ ممنوع کرده بود و واحدهای «جیش الانقاذ» (ارتش داوطلبان عرب) نیز در وضعیتی بودند که به زودی به آن خواهیم پرداخت. به این ترتیب، توطئه علیه ملت بی‌دفاع و فرسودهٔ فلسطین که تمام توانش تحلیل رفته بود و از کمترین فرصت‌ها و امکانات برای دفاع از خود در برابر ده‌ها هزار نیروی مسلح و آموزش‌دیدهٔ صهیونیستی برخوردار نبود، کامل شد!

با هر داستان سقوط یک شهر یا کشتار در یک روستا، امواجی از فراریان و پناهندگان به راه می‌افتاد؛ چه از شهرهای سقوط‌ کرده و روستاهای ویران‌ شده که اهالی‌شان قتل‌عام شده بودند، و چه از میان کسانی که این سقوط و کشتار را هشداری برای خود می‌دیدند و پیش از آنکه با همان سرنوشت روبرو شوند، با دستانی خالی و بدون هیچ یاوری، از خانه‌هایشان خارج می‌شدند.[۴۱] این امواج انسانیِ سرگشته، بسته به امکان و شرایط، به سوی کرانهٔ باختری، غزه، لبنان یا سوریه روانه می‌شدند، یا بی‌هدف در راه‌ها سرگردان بودند. در مسیر، بسیاری از آنان بر اثر ناتوانی، بیماری، گرسنگی، سرما یا نیش عقرب و مار جان باختند. آنانی که خوش اقبال‌تر بودند می‌توانستند در غار، یا زیر صخره‌ای پناه بگیرند، اما بیشترشان همان را هم نیافتند!

در روز ۱۴ مه ۱۹۴۸، حاکم بریتانیایی فلسطین را ترک کرد. بن گوریون وارد آنجا شد و استقلال دولت اسرائیل را اعلام نمود. پشت سر او، تصویر بزرگی از نظریه‌پرداز و بنیان‌گذار این تفکر نصب شده بود: تئودور هرتسل؛ کسی که بذر را کاشت و هشت سال بعد درگذشت، اما رؤیایش چهل سال پس از مرگش به حقیقت پیوست!

و با آن، وعدهٔ کهن قرآنی مبنی بر گرد آمدن دوبارهٔ یهودیان در سرزمین مقدس محقق شد: {وَقُلْنَا مِنْ بَعْدِهِ لِبَنِي إِسْرَائِيلَ اسْكُنُوا الأَرْضَ فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ الآخِرَةِ جِئْنَا بِكُمْ لَفِيفًا} [اسراء: ۱۰۴] (و پس از [نابودیِ] او به بنی‌اسرائیل گفتیم: در سرزمین [شام] ساکن شوید و هنگامی‌ که وعدۀ آخرت فرا رسید، همۀ شما را با هم می‌آوریم).[۴۲]

و از اینجا، مرحلهٔ جدیدی در تاریخ فلسطین، عرب‌ها، مسلمانان و حتی جهان آغاز شد!

فاجعهٔ ۱۹۴۸

با وجود تمام خدماتی که امپراتوری بزرگ بریتانیا در طول سی سال به صهیونیست‌ها ارائه داد، تسلط آنان بر این سرزمین یک تفریح و کار ساده نبود. این اقدام با مقاومت شدید فلسطینیان روبرو شد، با وجود تمام شرایط طاقت‌فرسا، وضعیت دشوار، منابع اندک و توطئهٔ بین‌المللی و عربی علیه آنان. «اگر قرار بود واقعیت‌های علمی و محاسباتی، سرنوشت را تعیین کنند، وطن ملی یهود و اسرائیل می‌بایست در عرض چند سال کوتاه شکل می‌گرفت، نه پس از سی سال».[۴۳]

برای ساده‌سازی تاریخ این دورهٔ پرتنش و پر از جزئیات درهم تنیده، می‌توان از سه سطح مقاومت سخن گفت:

۱. مقاومت فلسطینی: که در آن، جنبش «جهاد مقدس» به رهبری عبدالقادر الحسینی برجسته بود.

۲. جیش الانقاذ (ارتش نجات): که توسط اتحادیهٔ عرب برای سازماندهی داوطلبان جهاد در فلسطین تأسیس شد.

۳. ارتش‌های رسمی عربی: که پس از خروج بریتانیا وارد فلسطین شدند و در جنگ ۱۹۴۸ شرکت کردند.

باید توجه داشت که این سه سطح از مقاومت، چه به صورت فردی و چه در مجموع، نه از نظر سلاح و مهمات، نه آموزش و تجربهٔ نظامی، نه منابع مالی و راه‌های تدارکاتی، و نه حتی از نظر پشتیبانی سیاسی، هیچ‌یک از امکاناتی را که باندهای صهیونیستی در اختیار داشتند، نداشتند. حتی ارتش‌های رسمی عربی نیز از نظر تعداد و تجهیزات ضعیف، بدون تجارب نظامی پیشین، و تحت حاکمیت نظام‌هایی بودند که در عمل، خودشان وابسته به اشغالگران خارجی بودند.

همچنین باید توجه داشت که مردم فلسطین در عمل از دفاع از خود و سرزمینشان محروم شدند، در حالی که خودشان ترجیح می‌دادند بار این مقاومت را به دوش بکشند، زیرا آنان هم سرزمین را بهتر می‌شناختند و هم دشمن را. کافی بود که کشورهای عربی، پول و سلاح لازم را برایشان فراهم کنند.[۴۴] علاوه بر این، محدود کردن مقاومت به فلسطینیان، یک دستاورد سیاسی نیز داشت، زیرا بهانه و حجتی را از تبلیغات صهیونیستی می‌گرفت که خود را به عنوان یک دولت کوچکِ در حال استقلال که توسط کشورهای بزرگ عربی مورد تهاجم قرار گرفته، به تصویر می‌کشیدند تا پول، تجهیزات و نیروی انسانی بیشتری جذب کنند. این تصویر صحیح نبود، چرا که همان‌طور که به‌زودی خواهیم دید، باندهای صهیونیستی از نظر تعداد و تجهیزات از مجموع ارتش‌های عربی برتر بودند. با این حال، اتحادیهٔ عرب و نظام‌های رسمی اصرار داشتند که این کار را به فلسطینیان نسپارند و خودشان در آن دخالت کردند و کار را خراب‌تر کردند. تا جایی که هر کس به تاریخ بنگرد، می‌بیند که سیاست و ارتش‌های عربی در این دوره، نقشی جز زمینه‌سازی برای اسرائیل و تثبیت وجود آن ایفا نکردند.[۴۵]

نکتهٔ دیگر آنکه، جامعهٔ فلسطین از داشتن یک رهبری سیاسی در خاک خود محروم بود. برخی معتقدند که یکی از خطاهای این دوره آن بود که حاج امین الحسینی، به عنوان تنها رهبر سیاسی مورد قبول همگان، می‌بایست شخصاً در آن دوره به فلسطین می‌رفت. و اگرچه ملک فاروق او را از این کار منع کرده بود، اما بر او واجب بود که تا جای ممکن برای دور زدن این ممنوعیت تلاش کند.[۴۶]

(۱) جهاد مقدس

تلاش عبدالقادر الحسینی برای سازماندهی نیروهای مردمی و تشکیل یک مقاومت مسلحانه، موفق‌ترین تلاش در تاریخ مقاومت فلسطین از زمان انقلاب بزرگ فلسطین به شمار می‌رود. عبدالقادر از چهره‌های برجستهٔ آن انقلاب بود، در آن زخمی و دستگیر شد و سپس توانست فرار کند و میان کشورهای عربی و اروپایی در رفت‌وآمد بود.[۴۷]

در تابستان ۱۹۴۶، عبدالقادر الحسینی در قاهره با پسرعمویش، مفتی امین الحسینی، که رهبر سیاسی فلسطینیان به شمار می‌رفت، دیدار کرد. امین الحسینی از فلسطین گریخته و پس از سفر به چندین کشور، تلاش کرده بود تا با کشورهای محور ارتباط برقرار کند تا با خواست متفقین برای ایجاد دولت صهیونیستی مقابله نماید. اما شکست این کشورها در جنگ جهانی دوم، رؤیاهای او را بر باد داد. او همچنان فراری و تحت تعقیب یهودیان و متفقین بود تا آنکه در قاهره اقامت گزید. در آنجا، «هیئت عالی عربی» تشکیل جلسه داد و بر سر تشکیل یک مقاومت مسلحانه به نام «جهاد مقدس» به رهبری عبدالقادر الحسینی توافق شد.

عبدالقادر الحسینی در روستاها گشت و با استفاده از خوش‌نامی و روابط خود، توانست تعداد زیادی از جوانان را سازماندهی کند؛ چه برای اقدامات نظامی و چه برای حفاظت و ادارهٔ روستاها با توافق بزرگانشان. سازمان «جهاد مقدس» به چند واحد تقسیم شد: واحدی برای اجرای تحریم‌ها و مقابله با کسانی که با یهودیان معامله می‌کردند؛ آنان ابتدا هشدار می‌دادند و اگر توجهی نمی‌شد، انبارها، خانه‌ها و کالاهایشان را به آتش می‌کشیدند. واحدی برای مقابله با فروش زمین که به دلالان هشدار می‌دادند و در صورت عدم توجه، آنان را ترور می‌کردند. واحدهای دیگری که عملیات نظامی را بر اساس مناطق تقسیم می‌کردند، واحدهایی برای کارهای پشتیبانی، و یک واحد امنیتی-اطلاعاتی برای جمع‌آوری اطلاعات.

ارتش جهاد مقدس، مقر فرماندهی خود را در شهر قدس قرار داد، جایی که مهم‌ترین شهرک‌های صهیونیستی قرار داشت و قلب درگیری در فلسطین بود. قدس، ترازوی نبرد حقیقی بود که سرنوشت دولت نامشروع موعود را تعیین می‌کرد. مهم‌ترین نبردهای ارتش جهاد مقدس در قدس و اطراف آن درگرفت. این ارتش ویژگی‌هایی داشت که «جیش الانقاذ» (که برای جمع‌آوری داوطلبان عرب تأسیس شده بود) و سپس ارتش‌های رسمی عربی، فاقد آن بودند. مهم‌ترین این ویژگی‌ها عبارت بودند از: رهبری مخلص و باکفایت، و سربازانی از اهالی همان سرزمین که هم زمین، هم مردم و هم طبیعت مناطق را بهتر می‌شناختند و هم دشمن را.

ارتش جهاد مقدس چندین نبرد مهم را پشت سر گذاشت و قهرمانی و شجاعتی بسیار فراتر از امکاناتش از خود نشان داد. در نبردهای سرنوشت‌سازی بر نیروهایی که از نظر تعداد و تجهیزات برتر بودند، پیروز شد. اما در نهایت، نتوانست مانع از پیشروی دولت صهیونیستی، که مورد حمایت قدرت‌های بین‌المللی بود، شود. دلیلش ساده بود: این ارتش آن‌قدر جنگید که مهماتش تمام شد و رهبرانش به شهادت رسیدند یا دستگیر شدند.

توطئه علیه این ارتش، یک ضلع خطرناک عربی نیز داشت. اتحادیهٔ عرب از همان ابتدا برای ایجاد مانع در مسیر جهاد عبدالقادر الحسینی تلاش کرد و کوشید تا او را تحت کنترل خود درآورد. اما او از کنترلشان خارج شد و سازمان «جهاد مقدس» را تشکیل داد. با این حال، او به پول و مهمات نیاز داشت و ناچار بود با اتحادیهٔ عرب در ارتباط باشد. میانجیگری‌ها سرانجام به حمایت از او منجر شد، اما با شروطی؛ از جمله اینکه از روستاها پول جمع‌آوری نکند، فعالیتش از منطقهٔ قدس فراتر نرود، و موارد دیگری که هدفشان ایجاد مانع بود و او تلاش می‌کرد آن‌ها را دور بزند.[۴۸]

همچنین، «جیش الانقاذ» نیز در برابر عبدالقادر الحسینی ایستاد و نه با او همکاری کرد و نه به درخواست‌هایش برای تأمین سلاح و مهمات پاسخ داد. آخرین دیدار عبدالقادر الحسینی با فرماندهی جیش الانقاذ در دمشق، برای درخواست کمک تسلیحاتی بود، اما آنان نه تنها به او پاسخی ندادند، بلکه با گستاخی با او رفتار کردند. در همان‌جا بود که خبر سقوط روستای بسیار مهم «قسطل» را شنید؛ روستایی که در مسیر ارتباطی میان یافا (بندری که تدارکات از آن می‌آمد) و قدس (جایی که مهم‌ترین شهرک‌ها و تجمعات صهیونیستی قرار داشت) واقع شده بود. او فوراً برای آزادسازی این موقعیت مهم بازگشت و توانست آن را آزاد کند، اما در این نبرد به شهادت رسید. شهادت او، سهمگین‌ترین ضربه‌ای بود که بر پیکر ارتش جهاد مقدس وارد آمد.[۴۹] او آخرین پیام خود را دو روز پیش از شهادتش به جا گذاشت که می‌گفت: «جناب دبیرکل اتحادیهٔ کشورهای عربی: من شما را مسئول می‌دانم، پس از آنکه سربازانم را در اوج پیروزی‌هایشان، بدون کمک و سلاح رها کردید».

یک روز پس از شهادت عبدالقادر، در حالی که پیکر او تشییع می‌شد، کشتار دیر یاسین (۹ آوریل ۱۹۴۸ م) در حال وقوع بود.

(۲) جیش الانقاذ (ارتش نجات)

احساسات مردمی عرب‌ها و مسلمانان برای جهاد در فلسطین به جوش آمده بود و موج آن بلندتر از آن بود که نظام‌های عربی بتوانند آن را مهار یا سرکوب کنند. به همین دلیل، این نظام‌ها تلاش کردند تا با اعلام تشکیل «جیش الانقاذ»، که هر کس می‌خواست می‌توانست داوطلبانه به آن بپیوندد، این موج مردمی را مهار کنند. و از اینجا، فصل‌های توطئه‌ای جدید علیه ملت‌های عرب از طریق این ارتش آغاز شد!

اولین فصل توطئه، ممنوعیت داوطلب شدن برای هر گروهی جز تحت فرماندهی این ارتش و ممنوعیت پیوستن به گردان‌های ویژه تحت فرماندهی ارتش بود. این کار، توانایی گروه‌های سازمان‌یافته را برای بهره‌برداری از کارآمدی و هماهنگی‌شان از بین برد. هر کس که از این امر سرپیچی می‌کرد، با قطع سلاح و مهمات مجازات می‌شد و این، توانایی آنان را برای جذب داوطلبان در شرایط کمبود سلاح، مختل می‌کرد.[۵۰]

این ارتش، مقر فرماندهی خود را در دمشق قرار داد و در رأس آن، سه مرد باتجربه و دارای سابقه قرار داشتند. با این حال، آنان در این جنگ، ظاهری رقت‌انگیز و ضعیف از خود نشان دادند که با تاریخشان تناقضی آشکار داشت. آنان نبرد را با عملکردی فاجعه‌بار پیش بردند و در این شرایط، مانند یک ارتش منظم و نه یک ارتش داوطلب رفتار کردند. عملکرد آنان به گونه‌ای بود که گویی خودشان بخشی از توطئهٔ انگلیس علیه فلسطین هستند! آن سه نفر عبارت بودند از: اسماعیل صفوت، طه الهاشمی و فوزی القاوقجی.

۱. اسماعیل صفوت، یک کارشناس نظامی عراقی بود که درجات نظامی را طی کرده بود. من ویژگی خاصی که او را برجسته سازد در او نیافتم و زندگی‌نامه‌اش، زندگی‌نامهٔ یک نظامی سنتی است، هرچند که او در «انقلاب ۱۹۲۰» شرکت داشته است.

۲. طه الهاشمی، یک کارشناس نظامی عراقی بود که به تألیفات فراوان و ارزشمندش در فنون و تاریخ جنگ، به‌ویژه در جغرافیای جنگ‌ها و شهرها، شهرت داشت. او سابقهٔ شرکت در جنگ‌ها را داشت و درجات نظامی را طی کرده بود تا آنکه وزیر دفاع عراق (۱۹۳۸ م) و سپس نخست‌وزیر این کشور (۱۹۴۱ م) شد. او در سال ۱۹۴۸، شصت ساله بود و نه تجربه کم داشت و نه تخصص.

۳. و اما القاوقجی، که در آن زمان (۱۹۴۸) نزدیک به شصت سال داشت، یک کارشناس جنگ‌های چریکی بود. او یک مبارز قدیمی بود که با انگلیسی‌ها در بصره جنگیده، در جنگ جهانی اول در صفوف عثمانی‌ها جنگیده، و سپس با فرانسوی‌ها هنگام حمله به شام و اشغال آن در «نبرد میسلون» جنگیده بود. او فرماندهٔ انقلاب در حما علیه فرانسوی‌ها و از رهبران انقلاب شام در دههٔ بیست علیه آنان بود. زندگی او به یک انقلاب دائمی و مبارزهٔ مستمر شباهت داشت. هر جا صدای فریادی می‌شنید، به سویش می‌شتافت. تا آنکه به عنوان داوطلب به فلسطین رفت تا در «انقلاب بزرگ» (۱۹۳۶ م) شرکت کند. او در تلاش برای کودتایی که رشید عالی گیلانی رهبری می‌کرد نیز شرکت داشت او عمر خود را در میدان‌های گوناگون جهاد سپری کرد و سرانجام با دمیدن نخستین شراره‌های جنگ در سال ۱۹۴۸، دوباره به شام بازگشت.[۵۱]

هیچ‌یک از آن دو مرد – اسماعیل و الهاشمی – اهل جنگ‌های چریکی نبودند، به فلسطین نرفته بودند و آنجا را نمی‌شناختند.[۵۲] همچنین، رابطهٔ میان این سه نفر بی‌مشکل نبود، بلکه ترس‌ها و تردیدهایی بر آن سایه افکنده بود که آثار خود را بر نبردها و نتایجشان به جا گذاشت.[۵۳]

اما خطرناکترین و زیان‌بارترین اختلاف، اختلافی بود که میان فرماندهی این ارتش و رهبر فلسطین، حاج امین الحسینی، وجود داشت. مفتی، دشمن نظام هاشمی در اردن و عراق بود. دشمنی با عبدالله، پادشاه اردن، قابل درک بود، زیرا این نبردی بود میان یک عامل انگلیس (عبدالله) و یک مبارز علیه آنان (امین الحسینی) و هر دو نیز بر سر یک سرزمین رقابت داشتند. اما دشمنی او با نظام هاشمی در عراق نیز به همین دلیل بود، با این تفاوت که الحسینی در تلاش برای کودتای نافرجام علیه نظام عراق به رهبری رشید عالی گیلانی برای خلاص شدن از نفوذ بریتانیا نیز مشارکت داشت. و هر دو مرد، یعنی الهاشمی و صفوت، از مهره‌های نظام عراق بودند.

فرماندهی این ارتش از سوی اتحادیهٔ عرب در وهلهٔ اول به این شکل چیده شد تا در چارچوب سیاست اتحادیه برای منع فلسطینیان از دفاع از خودشان ، مفتی و افرادش را کنار بگذارد. مفتی از سوی دیگر، معتقد بود که باید بر مردم فلسطین تکیه کرد و آنان را مسلح کرد و آموزش داد و نیازی به دخالت نیروهای نظامی منظم نیست. اگر هم نیازی به این کار باشد، باید داوطلبان تحت فرماندهی مفتی و پسرعمویش – فرمانده میدانی – عبدالقادر الحسینی، وارد شوند، زیرا مردم فلسطین سرزمین خود را بهتر می‌شناسند و در آن زمان، بیش از آنکه به نیروی انسانی نیاز داشته باشند، به سلاح، پول و آموزش نیاز داشتند.[۵۴]

این اختلاف میان فرماندهی جیش الانقاذ و مفتی و افرادش، آثاری بسیار بد به جا گذاشت. آثار ناگواری که حساسیت زمان – که تحمل کمترین اختلافی را نداشت – بر شدت آن می‌افزود.

این ارتش، درهای خود را به روی داوطلبان گشود و داوطلبان آن‌چنان سرازیر شدند که گفته شده خانهٔ فرمانده‌اش، فوزی القاوقجی، ساعتی از روز از استقبال داوطلبان خالی نبود. با این حال، سلاحی که «اتحادیهٔ عرب» فرستاده بود، کافی نبود؛ تنها چند صد تفنگ برای ده‌ها هزار نفری که می‌شد برای نبرد بسیج کرد. آنان برای توجیه می‌گفتند که خودشان متعهد به آزادسازی فلسطین شده‌اند.[۵۵]

جیش الانقاذ از یک سو، به دلیل محدودیت‌هایی که نظام‌های عربی در زمینهٔ پول، تجهیزات، زمان‌بندی و حدود اختیارات برایش تعیین کرده بودند، عملاً فلج شده بود. این ارتش، قدرت مستقلی نداشت. به همین دلیل، در نوشته‌های فرماندهان این ارتش، انداختن مسئولیت شکست‌ها به گردن نظام‌های عربی و انتقاد از سیاست‌ها، تأخیرها، کندی عملکرد و کیفیت پایین تجهیزاتشان، امری رایج است. علاوه بر این، هدف از تشکیل آن نیز مبهم بود: آیا هدف، حمایت از مردم فلسطین بود؟ یا ورود به نبرد با صهیونیست‌ها؟ یا داغ نگه داشتن اوضاع تا زمان ورود ارتش‌های عربی؟[۵۶]

از سوی دیگر، جیش الانقاذ با همین امکانات و اختیارات محدود، خود نیز مرتکب خطاهای متعددی شد؛ خطاهایی که ماهیت آن‌ها هنوز محل بحث است و مورخان بر سر اینکه آیا نتیجهٔ بی‌کفایتی بوده‌اند یا خیانت و توطئه یا مخلوطی از این دو، اختلاف نظر دارند. ما در اینجا آن‌ها را بدون تحلیل ذکر می‌کنیم، زیرا مجال آن نیست:

۱. پذیرش تعداد کمی از داوطلبان و بستن درهای داوطلبی به این بهانه که تعداد، بسیار بیشتر از حد نیاز است، با این وعده که در صورت نیاز، درهای پذیرش داوطلب دوباره باز خواهد شد.

۲. انتخاب جنگجویان از میان گروه‌های غیرمفید و حتی انتخاب عمدی آنان از میان عوام، افراد دارای سابقهٔ جرم یا بیکاران. به محض ورود این افراد به کشور، گزارش‌های متعددی از دزدی، غارتگری و تعرض به اموال و نوامیس مردم به ثبت رسید.[۵۷] حتی درگیری‌های مسلحانهٔ داخلی میانشان رخ داد.[۵۸] خطرناکترین اتفاقی که به دلیل این انتخاب بد رخ داد، وجود جاسوسان یهودی و عوامل عربی که برای یهودیان کار می‌کردند، در صفوف جیش الانقاذ بود![۵۹]

۳. آموزش داوطلبان به شیوهٔ سربازان منظم، نه به شیوهٔ داوطلبان، که باعث کندی و یکنواختی فرآیند آموزش و عدم تناسب آن با سرعت حوادث شد.[۶۰]

۴. فرستادن جنگجویان به میدان نبرد در بسیاری از موارد بدون نقشه، سازماندهی و ترتیب. در نتیجه، حرکت حمله و عقب‌نشینی، حرکتی بی‌برنامه بود که نه تنها پیروزی به همراه نداشت، بلکه ضررش بیشتر از نفعش بود.[۶۱] برخی از آنان در حالی که جبهه‌های نبرد در کنارشان بود، در قهوه‌خانه‌ها می‌نشستند.[۶۲]

۵. محدود کردن فعالیت جیش الانقاذ به مناطقی که قطعنامهٔ تقسیم به عرب‌ها اختصاص داده بود.[۶۳] در نتیجه، فعالیتش در مناطقی بود که در معرض تهدید نبودند. فوزی القاوقجی در نابلس اقامت داشت و برای نجات شهرهایی که قطعنامه به یهودیان داده بود و در برابر چشمانش سقوط می‌کردند، مانند یافا و حیفا، کمکی نکرد. همچنین، این نیروها برای نجات شهرکی مانند دیر یاسین، با وجود نزدیکی به آن، حرکتی نکردند![۶۴]

۶. خودداری از همکاری مؤثر با عبدالقادر الحسینی و عدم تأمین سلاح مورد نیاز جنگجویانش در لحظات حساس و بحرانی، که به فروپاشی جبهه‌هایی که ارتش جهاد مقدس مسئولیت حفاظت از آن‌ها را بر عهده داشت، منجر شد.[۶۵]

۷. خودداری از همکاری با دیگر گروه‌های داوطلب و عدم تأمین مهمات لازم برای آنان در بحبوحهٔ دفاعشان از قدس، همان‌طور که طه الهاشمی انجام داد.[۶۶] همچنین، از تأمین پول لازم برای خرید سلاح از باقی‌مانده‌های ارتش بریتانیا هنگام خروجشان، خودداری کردند.[۶۷]

۸. از دست دادن آسان شهرهای مهمی مانند یافا، حیفا و همچنین خود بیت‌المقدس. طه الهاشمی این امر را با این توجیه که بیت‌المقدس یک شهر استراتژیک نیست و بازپس‌گیری آن در هر زمانی آسان و ممکن است، توجیه کرد. این برخلاف حقیقت و واقعیت بود، چرا که سقوط قدس، تأثیر استراتژیک و سیاسی خطرناکی داشت، علاوه بر تأثیر روانی عظیمش بر عرب‌ها و یهودیان.[۶۸]

۹. پایبندی جیش الانقاذ به سیاست کلی نظام‌های عربی و دریافت دستورات عقب‌نشینی یا پیشروی از پایتخت‌های سیاسی، نه بر اساس ضرورت‌های میدان نبرد، گویی که یک ارتش منظم است و نه یک ارتش داوطلب که به این سیاست‌ها پایبند نیست.[۶۹] همراه با سهل‌انگاری در صدور دستورات عقب‌نشینی و سپس اجرای این عقب‌نشینی‌ها بدون نقشه، که سقوط شهرها را آسان می‌کرد. حتی گاهی یهودیان از سرعت این سقوط شگفت‌زده می‌شدند![۷۰] همچنین، جیش الانقاذ مرتکب جنایت خلع سلاح اهالی روستاها و سپس عقب‌نشینی در برابر حملهٔ صهیونیست‌ها و رها کردن روستاهای بی‌دفاع شد. این کاری بود که فوزی القاوقجی در روستاهای الجلیل اعلی انجام داد.[۷۱]

۱۰. پذیرش آتش‌بس در لحظات گران‌بها، که یهودیان به سرعت از آن برای تغییر توازن نبرد و دریافت کمک‌های نیروی انسانی و تسلیحاتی بهره‌برداری می‌کردند، همان‌طور که القاوقجی در «نبرد مشمار هعیمک» انجام داد.[۷۲]

فراتر از همهٔ این‌ها، داوطلبان در لحظات بحرانی، حتی پس از ورود ارتش‌های عربی، هیچ حمایت و پشتیبانی‌ای از پایتخت‌های سیاسی دریافت نمی‌کردند. و اگر نیروها از مسئولی عربی درخواست کمک می‌کردند، او اهمیتی نمی‌داد و از آنان می‌خواست عقب‌نشینی کنند، حتی اگر این عقب‌نشینی به کشتارهای عظیم پناهندگان و اهالی شهر منجر می‌شد، و حتی اگر آن شهر، خود قدس بود!![۷۳]

نتیجهٔ قابل پیش‌بینی همهٔ این‌ها، وقوع نبردهایی نابرابر و بی‌برنامه بود و نتیجهٔ نهایی نیز شکست این گروه‌های آموزش ‌ندیده و غیرمنظم در برابر باندهای آموزش‌ دیده و سازمان‌ یافتهٔ یهودی بود که از حمایت نیروهای نظامی و سیاسی انگلیس نیز برخوردار بودند.

به دلیل این نتایج فاجعه‌بار، ارزیابی عمومی دربارهٔ این شخصیت‌ها از یک تحسین فراگیر پیش از فاجعه،[۷۴] به توصیفاتی تردیدآمیز و حتی اتهام خیانت پس از آن تغییر کرد.[۷۵] تحلیل این رفتارها به مجالی دیگر و تلاشی گسترده‌تر نیاز دارد.

اما آنچه شکی در آن نیست، این است که فرماندهی «جیش الانقاذ» سهم بزرگی در از دست رفتن فلسطین و بیت‌المقدس داشت. آنان در حساس‌ترین لحظات، با عبدالقادر الحسینی با نهایت گستاخی و خشونت رفتار کردند. در آخرین دیدارش با آنان، از دادن سلاح به او خودداری کردند، تا جایی که از شدت خشم منفجر شد و به اسماعیل صفوت و طه الهاشمی گفت: «شما خائن هستید، شما مجرمید و تاریخ ثبت خواهد کرد که شما فلسطین را بر باد دادید».[۷۶] او در حالی از نزد آنان خارج شد که می‌دانست سرنوشتی جز شهادت در انتظارش نیست و همین‌طور هم شد.

شیخ مصطفی السباعی، که فرماندهٔ داوطلبان اخوان‌ المسلمین از سوریه بود، خلاصهٔ تجربهٔ خود با «جیش الانقاذ» را چنین ثبت کرده است: این ارتش تنها برای تسکین احساسات جوشان عرب‌ها ساخته شده بود و قصد واقعی برای جنگیدن نداشت. این ارتش حتی یک نبرد جدی را در فلسطین تجربه نکرد، فرماندهانش از واقعیت اوضاع بی‌خبر بودند و مأموریت حقیقی آن، در هم شکستن سازمان «جهاد مقدس» به رهبری عبدالقادر الحسینی بود![۷۷] دیگران بر این می‌افزایند که این ارتش، وسیله‌ای بود برای جلوگیری از رسیدن سلاح، کمک و اعانات به مردم فلسطین و ابزاری بود برای جذب جوانان داوطلب عرب و مهار انرژی آنان برای اجرای قطعنامهٔ تقسیم.[۷۸] به عبارت ساده‌تر، این ارتش، ابزار نظامی عربی برای منع فلسطینیان از دفاع از سرزمینشان و جلوگیری از شکل‌گیری یک رهبری فلسطینی واقعی و مستقل بود.[۷۹]

و با وجود همهٔ آنچه ذکر شد، مردم فلسطین به همراه داوطلبان، توانستند ۸۲٪ از خاک فلسطین را تا پیش از ورود ارتش‌های عربی حفظ کنند![۸۰]

(۳) ارتش‌های عربی

بریتانیا ارتش‌های عربی را از ورود به فلسطین تا پیش از موعد خروج نیروهای بریتانیایی در ۱۵ مه ۱۹۴۸ منع کرده بود و این ارتش‌ها نیز به این موعد پایبند ماندند؛ با وجود آنکه انگلیسی‌ها از بسیاری از شهرهای مهم پیش از این تاریخ عقب‌نشینی کرده و یهودیان آن‌ها را تصرف کرده بودند و نیروهای جهاد مقدس و جیش الانقاذ در برابر این توطئهٔ انگلیسی-صهیونیستی در شرایطی بسیار سخت قرار داشتند.

اما باید این را هم گفت که کشورهای عربی، تصمیم قطعی برای اعزام ارتش‌هایشان را تنها در روز ۱۲ مه ۱۹۴۸، یعنی فقط دو روز پیش از خروج بریتانیا، گرفتند. بنابراین، در اصل هیچ نیت واقعی برای دخالت وجود نداشت. آخر دو روز برای بسیج و برنامه‌ریزی یک جنگ چه کاری از پیش می‌برد؟!

علاوه بر این، تعداد مجموع ارتش‌های عربی در تمام مراحل، یک‌سوم نیروهای صهیونیستی بود. در آن سال، تعداد نیروها سه بار افزایش یافت اما توازن عددی تقریباً تغییری نکرد. در ماه مه (۳۵ هزار)، در سپتامبر (۶۵ هزار) و در دسامبر (۹۶ هزار). تنها ارتشی که تعدادش در طول جنگ افزایش یافت، ارتش مصر بود که با ده هزار نفر آغاز کرد و در پایان به چهل و پنج هزار نفر رسید.[۸۱]

علاوه بر آن، تفاوت در تسلیحات و آموزش نیز به‌شدت به نفع ارتش صهیونیستی بود. در حالی که نیروهای صهیونیستی از آموزش و تسلیحات انگلیسی و تجربه در نبردهای بزرگ، که آخرینش جنگ جهانی دوم بود، برخوردار بودند، ارتش‌های عربی فاقد این آموزش و تسلیحات بودند. آن‌ها ارتش‌هایی نوپا و تحت سلطهٔ بیگانگان در کشورهایی با استقلال ظاهری و غیرواقعی بودند.[۸۲]

این جدای از تفاوت عظیم در اطلاعات بود. باندهای صهیونیستی بر روی همین زمین زندگی و تمرین می‌کردند و دستگاه‌های اطلاعاتی‌شان از سی سال پیش در حال جمع‌آوری اطلاعات دربارهٔ زمین و جمعیت بودند و نقشه‌هایشان را برای تصرف روستاها آماده کرده بودند. در حالی که ارتش‌های عربی از کمترین اطلاعات دربارهٔ اوضاع فلسطین بی‌بهره بودند.[۸۳] حتی محمود الصباغ (فرماندهٔ نیروهای داوطلب مصری از اخوان‌المسلمین) روایت می‌کند که وقتی از فرماندهی ارتش مصر نقشهٔ منطقه را خواست، نقشه‌هایی مربوط به سی سال پیش را به او دادند!![۸۴] اطلاعاتی که هیچ ارزشی نداشت، زیرا وضعیت زمین با ساخت جاده‌ها، شهرک‌ها و تأسیسات یهودی کاملاً تغییر کرده بود. به همین دلیل، داوطلبان ناچار شدند جمع‌آوری اطلاعات را از صفر شروع کنند.

فراتر از این، ارتش‌های عربی از هیچ‌یک از حمایت‌های سیاسی، مالی و نظامی‌ای که نیروهای صهیونیستی دریافت می‌کردند، برخوردار نبودند. نیروهای صهیونیستی از حمایت قدرت‌های بزرگ برخوردار بودند: چه از نظر سیاسی در سازمان‌های بین‌المللی و چه حتی در دربار حکومت‌های عربی؛ چه از نظر مالی با خطوط باز دریایی که امکان سرازیر شدن سرمایه‌های یهودیان را فراهم می‌کرد؛ و چه از نظر نظامی در صورت لزوم.

در نهایت، این ارتش‌ها فاقد هرگونه اعتماد، هماهنگی و احساس وحدت در نبرد بودند. تا جایی که یک مورخ بریتانیایی گفته است: «اگر دخالت ارتش‌های عربی از کمترین میزان هماهنگی، برنامه‌ریزی قبلی، و اندکی اعتماد و حس هدف مشترک برخوردار بود، چه بسا نیروهای عربی می‌توانستند به پیروزی دست یابند؛ اما عرب‌ها در حالی وارد فلسطین شدند که بیش از آنکه با دولت یهودی بجنگند، با یکدیگر می‌جنگیدند».[۸۵]

این پراکندگی به اتفاقاتی عجیب و باورنکردنی منجر شد. از جمله اینکه ارتش عراق در یک منطقهٔ کوهستانی می‌جنگید و زره‌پوش‌هایی داشت که در آن محیط بی‌فایده بود، در حالی که ارتش مصر در یک منطقهٔ باز و بدون زره‌پوش می‌جنگید. ارتش عراق توپ‌های ۲۵ پوندی بدون مهمات داشت، در حالی که ارتش مصر مهمات این توپ‌ها را بدون خود توپ‌ها در اختیار داشت.[۸۶] نیروهای عراقی بدون مهمات به اردن آمدند، به این امید که مهمات در آنجا موجود است، اما در آنجا با این پاسخ غافلگیر کننده روبرو شدند که: «ما مهمات نداریم»![۸۷]

این تفاوت‌های خطرناک در تمام عوامل قدرت، برای تغییر توازن هر نبردی کافی است. اگر ارتشی سرشار از شور، اخلاص و شجاعت در چنین شرایطی قرار گیرد، انتظار می‌رود که جنگ را به شکلی فاجعه‌بار ببازد. حال تصور کنید وضعیت چگونه خواهد بود، وقتی خود این ارتش‌ها از مصیبت‌ها و فجایع داخلی دیگری که از عوامل شکست بودند، رنج می‌بردند؟!

جنگ ۱۹۴۸ یکی از جنگ‌های تراژیک و عجیب بود که مصداق «شر البلیة ما یضحک» (بدترین مصیبت آن است که خنده‌دار باشد) است. علاوه بر تمام شرایطی که ذکر شد، شرایط مضحک و مرگبار دیگری نیز وجود داشت، از جمله:

۱. ارتش‌های عربی تحت یک فرماندهی عالی قرار داشتند که همان ارتش اردن بود! این در حالی بود که پادشاه اردن خود با قطعنامهٔ تقسیم موافقت کرده بود. چگونه می‌توان تصور کرد کسی که با یک قطعنامه موافقت کرده، نبرد علیه آن را رهبری کند تا زمینی را که به عرب‌ها داده شده به پادشاهی خود ضمیمه نماید؟!

۲. خود ارتش اردن توسط افسران انگلیسی به رهبری گِلاب پاشا فرماندهی می‌شد. یعنی فرماندهی ارتش‌های عربی که برای آزادسازی فلسطین از دست صهیونیست‌ها وارد آنجا شده بودند، در دست یک افسر انگلیسی با روابط نزدیک با صهیونیست‌ها بود!

۳. بخش بزرگتر این ارتش‌ها، یعنی ارتش‌های مصر، عراق و اردن، سلاح و مهماتشان انگلیسی بود. این بریتانیا بود که این ارتش‌ها را در دوران اشغال شکل داده بود. بنابراین، سلاح و مهماتی که این ارتش‌ها داشتند، با اطلاع و محاسبات بریتانیا به دستشان رسیده بود تا تضمین شود که این تسلیحات، تهدیدی واقعی برای صهیونیست‌ها نخواهند بود.

۴. این ارتش‌های عربی به تصمیمات سیاسی‌ای که از سوی سیاستمداران به آن‌ها ابلاغ می‌شد، پایبند بودند و این سیاستمداران نیز خود وابسته به اشغالگر انگلیسی بودند. در نتیجه، هرگاه دستور پیشروی می‌آمد، پیشروی می‌کردند و هرگاه دستور عقب‌نشینی می‌آمد، عقب‌نشینی می‌کردند، بدون آنکه پیشروی‌ها مبتنی بر نقشه‌های میدانی باشد یا عقب‌نشینی‌ها بر اساس ضرورت‌های جنگی.[۸۸] و هرگاه که کفهٔ ترازو به نفعشان سنگینی می‌کرد، شورای امنیت دخالت و اعلام آتش‌بس می‌کرد. حکومت‌های عربی و ارتش‌هایشان نیز به آن پایبند می‌ماندند تا صهیونیست‌ها نفسی تازه کنند. سپس بعد از آتش‌بس، با تعداد و تجهیزات بیشتری بازمی‌گشتند، در حالی که ارتش‌های عربی مانند فردی فلج، به آتش‌بس پایبند مانده بودند!!

۵. بسیاری از واحدهای این ارتش‌ها با ساکنان فلسطین به عنوان یک خطر رفتار می‌کردند، نه به عنوان یک پایگاه مردمی. بارها پیش می‌آمد که ارتش‌ها وارد روستایی می‌شدند و سلاح‌های اهالی را به این بهانه که خودشان از روستا دفاع خواهند کرد و نباید سلاحی در پشت جبههٔ ارتش باشد، جمع‌آوری می‌کردند. و هنگامی که ارتش‌ها در برابر باندهای صهیونیستی شکست می‌خوردند، روستا بی‌دفاع می‌ماند و اهالی آن از ترس کشتار صهیونیست‌ها راهی جز کوچ نداشتند.[۸۹]

۶. پیش‌تر ذکر کردیم که نیروهای مقاومت در فلسطین ترجیح می‌دادند که ارتش‌های رسمی در درگیری دخالت نکنند و کشورهای عربی تنها به تأمین پول و سلاح برای اهالی اکتفا کنند. زیرا آنان هم سرزمین خود را بهتر می‌شناختند و هم این کار باعث نمی‌شد که جنگ به ابزاری برای صهیونیست‌ها تبدیل شود تا با این بهانه که یک دولت کوچک و ضعیف توسط ارتش‌های بزرگ عربی مورد تهاجم قرار گرفته، حمایت مالی و سیاسی بیشتری جلب کنند؛ ادعایی که از اساس نادرست بود.[۹۰] علاوه بر این، ورود ارتش‌های عربی – از نظر تئوری و قانونی – به منزلهٔ نقض قطعنامه‌های بین‌المللی بود. درست است که قطعنامه‌های سازمان ملل «جوهر روی کاغذ» هستند، اما وقتی به نفع دولت‌های بزرگ باشند، به «حکم لازم ‌الاجرا» تبدیل می‌شوند.[۹۱]

با این تفاصیل، سرنوشت جنگی که میان دو طرف با چنین حال و روزی در می‌گرفت، از پیش کاملاً مشخص بود!

ملک عبدالله به «متحد صهیونیست‌ها» شهرت داشت و بن گوریون او را «حاکم خردمند» توصیف کرده بود.[۹۲] دیدارهای محرمانهٔ متعددی میان ملک عبدالله بن حسین، پادشاه اردن، و رهبران صهیونیست برگزار شد.[۹۳] او در این دیدارها قول داد که با آنان نخواهد جنگید و این، «وعدهٔ یک پادشاه بَدَوی هاشمی است که به یک زن [یعنی گولدا مئیر] داده شده و هرگز نمی‌توان آن را شکست»!![۹۴] همچنین، مشارکت اردن در جنگ ۱۹۴۸ در یک دیدار محرمانه میان نخست‌وزیر اردن، توفیق ابوالهدی، و فرماندهٔ ارتش اردن (انگلیسی)، گلاب پاشا، با وزیر خارجهٔ انگلیس، بوین، در لندن (۱۷ فوریه ۱۹۴۸ م) ترتیب داده شد.[۹۵] جاه‌طلبی عبدالله تنها به ضمیمه کردن بخش عربی فلسطین محدود نمی‌شد، بلکه خیانتش به جایی رسید که با مسیحیان لبنان برای ایجاد یک دولت مسیحی برای آنان همکاری کرد، در ازای آنکه بخش‌های با اکثریت مسلمان آن به او ملحق شود![۹۶]

نقشهٔ ارتش‌های عربی در امان پایتخت اردن طراحی، سپس لغو و دوباره طراحی شد، و بار دیگر لغو شد تا به حالت اول بازگردد. اما این اتفاق پس از آن رخ داد که ارتش‌ها بر اساس نقشهٔ تغییر یافته حرکت کرده بودند. این امر، از یک سو تلاش‌ها را پراکنده و نگرانی‌ها را برانگیخت و از سوی دیگر، این ارتش‌ها را که به صورت پراکنده و بدون نقشهٔ واحد وارد می‌شدند، به طعمه‌ای آسان برای باندهای صهیونیستی تبدیل کرد. گلاب پاشا از ورود نیروهای اردنی به قدس خودداری کرد تا به صهیونیست‌ها فرصت دهد بر شهر مسلط شوند و نبرد را یکسره کنند. و همین‌طور هم شد، پس از روزهای خونینی که به «پنج روز سرخ در قدس» معروف شد. به همین دلیل، یهودیان بر قدس غربی مسلط شدند و با این کار، قطعنامهٔ تقسیم را که قدس را یک منطقهٔ تحت نظارت بین‌المللی اعلام کرده بود، زیر پا گذاشتند. این امر به آوارگی ۶۰ هزار فلسطینی منجر شد![۹۷]

عملکرد ارتش اردن، نبرد با صهیونیست‌ها یا تلاش برای آزادسازی مناطق اشغالی نبود، بلکه اجرای قطعنامهٔ تقسیم از طریق تسلط بر مناطق کرانهٔ باختری برای ضمیمه کردن آن به پادشاهی اردن بود. یعنی او در حال اجرای نقشهٔ برپایی اسرائیل بود، همان‌طور که قدرت‌های بین‌المللی تصمیم گرفته و همان‌طور که ملک عبدالله با صهیونیست‌ها و انگلیسی‌ها توافق کرده بود.[۹۸] برخی منابع ثبت کرده‌اند که ارتش اردن، مواضع را مستقیماً و دست به دست به ارتش صهیونیستی تحویل می‌داد.[۹۹] با این حال، ارتش اردن، از جمله افسران انگلیسی‌اش، در برابر تلاش برای تسلط بر قدس قدیم و مسجدالاقصی مقاومت کرد،[۱۰۰] زیرا سیاست بریتانیا در آن زمان بر این نگرانی استوار بود که سقوط مسجدالاقصی به دست یهودیان، احساسات مسلمانان را در جهان عرب و در هند برانگیخته خواهد ساخت.[۱۰۱]

ارتش عراق نیز تا پنج روز پس از خروج بریتانیا در مواضع خود در اردن جا خوش کرده بود و حرکتی بسیار کند داشت. تا زمان اولین آتش‌بس، تنها یک تیپ از این ارتش وارد فلسطین شد که آن هم با استقرار در یک خط طولانی و آسیب‌پذیر، به‌ سادگی در هم شکست و ضربات سنگینی خورد. در نهایت، عملکرد فرماندهان این ارتش نیز درست مانند عملکرد فرماندهان انگلیسی ارتش اردن بود.[۱۰۲]

ارتش مصر که از جنوب وارد می‌شد، دستور پیشروی مستقیم به سوی قدس را دریافت کرد. صهیونیست‌ها با باز گذاشتن مسیر، اجازه دادند ارتش مصر بدون هیچ مانعی پیشروی کند. اما این یک تلهٔ نظامی پیش‌پا افتاده بود؛ به محض آنکه ارتش به نزدیکی قدس رسید، نیروهای صهیونیستی از شهرک‌هایی که مصریان از کنارشان عبور کرده بودند، از پشت به آنان حمله کردند. این کمینی بود که حتی یک کودک هم فریبش را نمی‌خورد. ارتش پراکنده شد، برخی از واحدهایش محاصره و حرکتش فلج شد. سپس دستور عقب‌نشینی دریافت کرد و به سختی و با یک مسیر انحرافی طولانی عقب‌نشینی کرد، در حالی که راه آسان‌تر این بود که با شلیک به سوی اسرائیلی‌ها، راه عقب‌نشینی را برای خود باز کند.[۱۰۳]

این ارتش‌ها در حافظهٔ فلسطینیان، خاطراتی حک ‌شده و ماندگار به جا گذاشتند؛ از جمله، پاسخ ارتش عراق که هرگاه فلسطینیان از آنان کمک می‌خواستند می‌گفتند: «ماکو أوامر» (یعنی: دستوری برای حرکت و کمک به شما نداریم).[۱۰۴]

البته برخی از واحدهای این ارتش‌ها، قهرمانی‌ها، نبردها و جهادهایی از خود نشان دادند. اما اینان کسانی بودند که از تصمیمات سیاسی سرپیچی کرده بودند، یا شرایط میدانی آنان را ناچار به جنگیدن به دور از این دستورات عالی کرده بود.[۱۰۵] مایهٔ تأسف است که تمام دستاوردهای این مجاهدان، به دست خود نظام‌های عربی بر باد رفت؛ چه با صدور دستورات عقب‌نشینی، چه با تغییر نقشه‌ها، چه با توقف پیشروی و پایبندی به آتش‌بس، و چه حتی با زندانی کردن و شکنجهٔ مجاهدان، همان‌طور که در مورد اخوان‌المسلمین در مصر رخ داد،[۱۰۶] و محاکمهٔ برخی از فرماندهان عراقی که به دستورات عقب‌نشینی عمل نکرده بودند![۱۰۷]

مرحلهٔ اول نبرد، با وجود همهٔ آنچه گفته شد، برای عرب‌ها بهتر و برای اسرائیلی‌ها بدتر بود. اسرائیلی‌ها دچار سردرگمی شده بودند، زیرا باید در چند جبهه به طور هم‌زمان می‌جنگیدند. در اینجا بود که نجات سیاسی با قطعنامهٔ سازمان ملل برای یک آتش‌بس ۲۸ روزه، همراه با ممنوعیت تسلیحاتی، به کمکشان آمد؛ آتش‌بسی که حاکمان عرب فوراً به آن پایبند شدند.[۱۰۸] اسرائیلی‌ها از این فرصت برای افزایش تعداد جنگجویان و تأمین سلاح – با نقض قطعنامهٔ سازمان ملل – استفاده کردند. آتش‌بس اول در حالی به پایان رسید که صهیونیست‌ها دوباره ابتکار عمل را به دست گرفته بودند.[۱۰۹] آنان نبرد را از سر گرفتند، بر مناطق شمالی مسلط شدند، ارتش‌های سوریه و لبنان را عقب راندند، و حتی شهرهای لد و رمله را بدون کمترین دفاعی از سوی ارتش اردن تصرف کردند.[۱۱۰] سپس بر جبههٔ مصر در جنوب متمرکز شدند. در اینجا، سازمان ملل با یک قطعنامهٔ دیگر که آتش‌بسی طولانی و سه ‌ماهه (از ۱۹ ژوئیه تا ۱۴ اکتبر) را تحمیل می‌کرد، به کمکشان آمد. آنان از این فرصت نیز برای تأمین سلاح و نیرو استفاده کردند و سپس کار عقب راندن نیروهای سوری و لبنانی در شمال و نیروهای مصری در جنوب را تکمیل نمودند تا آنکه بر اراضی مصر در نزدیکی خلیج عقبه، یعنی روستای «ام الرشراش»، نیز مسلط شدند! سپس مرزها میان نیروها با توافقات آتش‌بس ترسیم شد تا اسرائیل به یک واقعیت موجود بر روی زمین تبدیل شود!

در همین حین، مقامات مصری سلاح‌ها و دیگر تجهیزاتی را که داوطلبان جمع‌آوری کرده بودند، مصادره کردند،[۱۱۱] تا راه را بر ادامهٔ مقاومت پس از شکست ارتش‌ها ببندند.

به این ترتیب، فلسطین سقوط کرد و سهم عوامل داخلی در این سقوط، کمتر از سهم صهیونیست‌ها یا اشغالگران نبود. یا به تعبیر شیخ عبدالله عزام: «یهودیان در عرض چند ماه، پنج برابر آنچه را که در طول پنجاه سال به دست آورده بودند، تصاحب کردند»![۱۱۲] چرا که مردم فلسطین تا لحظهٔ ورود ارتش‌های عربی، مالک بیش از ۹۳٪ از زمین‌ها بودند، اما هنگامی که ارتش‌های عربی عقب‌نشینی کردند، یهودیان بر ۷۸٪ از زمین مسلط شده بودند!!

این صحنه عجیب و شگفت‌انگیز به نظر می‌رسد، اما کافی است بدانیم که در آن دوره، هیچ جلسه‌ای در راهروهای اتحادیهٔ عرب دربارهٔ فلسطین برگزار نشد، مگر آنکه ژنرال بریتانیایی، کلایتون، بر آن جلسه و تصمیماتش نظارت و آن را هدایت می‌کرد. و به این ترتیب، او توانست پوششی عربی برای توطئهٔ استعماری خود در فلسطین به دست آورد.[۱۱۳]

نتیجهٔ نهایی «فاجعه» (النکبة)، تخریب ۵۳۱ روستا و شهر فلسطینی بود[۱۱۴] و به این ترتیب، اسرائیل بر (تقریباً ۷۸٪) از اراضی فلسطین مسلط شد. یعنی با جنگ، بیشتر از آنچه قطعنامهٔ تقسیم به آن داده بود (تقریباً ۵۵٪) به دست آورد. گویی ارتش‌های عربی در صفوف اسرائیلی‌ها و برای حمایت از پروژهٔ صهیونیستی می‌جنگیدند!!

فراتر از آن، این جنگ، فاجعهٔ پناهندگان را به وجود آورد. ۵۸٪ از ساکنان فلسطین (۸۰۵,۰۷۶ فلسطینی) آواره شدند. و خروج، تنها راه‌حل موجود برای یک ملت بی‌دفاع، فرسوده و خلع سلاح ‌شده در برابر باندهای مسلح و جنایتکار صهیونیستی بود. در آن زمان، تصور عمومی مردم فلسطین این بود که عرب‌ها در برابر این وضعیت سکوت نخواهند کرد و ارتش‌های عربی به‌زودی وارد شده و باندهای صهیونیستی را بیرون خواهند راند تا مردم به خانه‌هایشان بازگردند. بنابراین، خروجشان از روستاها، نوعی کوتاهی یا تسلیم نبود، بلکه تصمیمی بود که از دو جهت ناشی می‌شد: از یک سو ضعف و ناتوانی، و از سوی دیگر، امید به وعده‌ای که عرب‌ها به خودشان داده بودند.[۱۱۵] باید توجه داشت که نیمی از پناهندگان، پیش از ورود ارتش‌های عربی از روستاهایشان رانده شده بودند. یعنی فاجعهٔ پناهندگان، نتیجهٔ جنگ نبود، بلکه نتیجهٔ تهاجم صهیونیست‌ها و کشتارهای متعددشان با حمایت و توطئهٔ انگلیس بود.[۱۱۶]

پناهندگان در سه جهت توزیع شدند: نوار غزه، کرانهٔ باختری، و خارج از فلسطین در اردن، سوریه، لبنان و دیگر کشورها. و این مناطقی که از فلسطین باقی مانده بود: غزه (۱.۳٪ از مساحت فلسطین) و کرانهٔ باختری (۲۱.۵٪ از مساحت فلسطین)، دو کشور برای ضمیمه کردن آن‌ها به خاک خود مسابقه دادند و چیزی برای فلسطینیان باقی نگذاشتند. مصر نوار غزه را ضمیمه کرد و اردن کرانهٔ باختری را. با این توضیح که نظام اردن از لد و رمله چشم‌پوشی کرد و نظام مصر از بخش‌هایی از نوار غزه که اسرائیلی‌ها با جنگ به دست نیاورده بودند، بلکه مذاکره‌ کنندهٔ مصری از آن کوتاه آمد،[۱۱۷] علاوه بر چشم‌پوشی از روستای ام الرشراش، تا به این ترتیب، اسرائیل به دریای سرخ نیز راه یابد!

ضمیمه شدن کرانهٔ باختری به اردن، از سوی عموم فلسطینیان امری ناپسند تلقی نمی‌شد. بلکه برخی آن را نوعی حمایت می‌دیدند تا باقی‌ماندهٔ پیکر فلسطین، مانند پس از جنگ جهانی اول و برچیده شدن حمایت عثمانی، بی‌صاحب نماند. و همان‌طور که رهبران و بزرگان فلسطین در اولین کنگرهٔ عربی که در قدس برگزار شد، خواستار ضمیمه شدن فلسطین به سوریه شده بودند، ضمیمه شدن کرانهٔ باختری به کرانهٔ شرقی نیز نتیجهٔ سلسله کنفرانس‌هایی بود که برای شهرهای کرانهٔ باختری ترتیب داده شد. و اگرچه برخی از این کنفرانس‌ها با ترتیب و تدبیر ملک عبدالله بود، اما آنچه اکنون برای ما اهمیت دارد این است که خود ایدهٔ الحاق، از سوی بزرگان و چهره‌های سرشناس فلسطین امری ناپسند و مردود نبود. البته کسانی که از این الحاق نگران بودند و از آن استقبال نمی‌کردند، از سیاست‌های ملک عبدالله، به عنوان مهرهٔ مخلص انگلیسی‌ها، می‌ترسیدند، نه آنکه با وحدت عربی یا اسلامی مخالف باشند.

نویسنده: محمد الهامی

ترجمه شده توسط هوش مصنوعی. پرامپت، بازبینی و مطابقت با متن اصلی: عبدالله شیخ آبادی


[۱] طارق البشری، الحرکة السیاسیة فی مصر (جنبش سیاسی در مصر)، چاپ دوم جدید، (قاهره: دار الشروق، ۲۰۰۲م)، (۳۱۶).

[۲] نک: طارق البشری، الحرکة السیاسیة فی مصر، (۳۱۷) به بعد؛ عواطف عبدالرحمن، مصر و فلسطین، سلسله عالم المعرفة ۲۶ (کویت: المجلس الوطنی للثقافة، فوریه ۱۹۸۰م)، (۱۵۴) به بعد.

[۳] طارق البشری، الحرکة السیاسیة فی مصر، (۳۱۶).

[۴] الموسوعة الفلسطینیة (دانشنامه فلسطین)، بخش عمومی، (۳/ ۱۶۸).

[۵] احمد حسین، نصف قرن مع العروبة (نیم قرن با عرب‌گرایی)، (۳۷).

[۶] طارق البشری، الحرکة السیاسیة فی مصر، (۳۱۶).

[۷] عواطف عبدالرحمن، مصر و فلسطین، (۹۲).

[۸] همان.

[۹] سوزان طه حسین، معک: مذکرات زوجة طه حسین (با تو: خاطرات همسر طه حسین)، ترجمه بدرالدین عروکی، (قاهره: مؤسسه هنداوی، ۲۰۱۵م)، (۸۰).

[۱۰] سوزان طه حسین، معک، (۱۵۳).

[۱۱] احمد الشقیری، الأعمال الکاملة (مجموعه آثار)، (۳/ ۷۵۵) به بعد.

[۱۲] عواطف عبدالرحمن، مصر و فلسطین، (۹۲).

[۱۳] شکیب ارسلان، عروة الاتحاد بین اهل الجهاد (پیوند اتحاد میان اهل جهاد)، چاپ اول (الشوف: الدار التقدمیة، ۲۰۰۹م)، (۹۷-۹۸).

[۱۴] عواطف عبدالرحمن، مصر و فلسطین، (۹۶).

[۱۵] مجله النذیر، شماره ۹، تاریخ ۲۷ جمادی الاولی ۱۳۵۷ (۲۵ ژوئیه ۱۹۳۸م)، (۶-۷).

[۱۶] برای مثال نک: کتاب مورخ یهودی شاهین مکاریوس: تاریخ الإسرائیلیین (تاریخ اسرائیلیان)، (منتشر شده در ۱۹۰۴م).

[۱۷] برای مثال نک: کتاب نویسندهٔ یهودی ایلی لیفی ابوعسل: یقظة العالم الیهودی (بیداری جهان یهود)، (منتشر شده در ۱۹۳۴م).

[۱۸] مجله النذیر، شماره ۹، تاریخ ۲۷ جمادی الاولی ۱۳۵۷ (۲۵ ژوئیه ۱۹۳۸م)، (۱)؛ محمود عبدالحلیم، الإخوان المسلمون: أحداث صنعت التاریخ (اخوان المسلمین: حوادثی که تاریخ را ساختند)، چاپ پنجم (اسکندریه: دار الدعوة، ۱۹۹۴م)، (۱/ ۱۷۵-۱۷۶).

[۱۹] احمد حسین، نصف قرن مع العروبة، (۵۹) به بعد.

[۲۰] عواطف عبدالرحمن، مصر و فلسطین، (۸، ۱۸، ۱۹).

[۲۱] ماری ویلسون، عبدالله و شرق الأردن بین بریطانیا و الحرکة الصهیونیة (عبدالله و شرق اردن در میان بریتانیا و جنبش صهیونیستی)، ترجمه: فضل الجراح، چاپ اول (بیروت: قدمس للنشر، ۱۹۸۷م)، (۱۳).

[۲۲] جلوب پاشا، حیاتی فی المشرق (زندگی من در شرق)، (۲۷۲-۲۷۳).

[۲۳] چنانکه گفتیم: انگلیسی‌ها در این راه تلاش کردند.

[۲۴] ماری ویلسون، عبدالله و شرق الأردن، (۱۶-۱۷).

[۲۵] همان، (۱۱۶)؛ بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال (در بحبوحه مبارزه)، (۱۲۸).

[۲۶] احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۲/ ۲۲۸).

[۲۷] مورخ برجستهٔ فلسطینی دکتر انیس صایغ کتابی را به مواضع و سیاست‌های هاشمی‌ها در قضیه فلسطین با عنوان الهاشمیون و قضیة فلسطین (هاشمیان و مسئلهٔ فلسطین) اختصاص داده است.

[۲۸] احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۲/ ۴۴۹).

[۲۹] جلوب پاشا، حیاتی فی المشرق، (۲۱۹، ۲۲۱، ۲۲۹).

[۳۰] برای مثال نک: امیر عادل ارسلان، المذکرات (خاطرات)، تحقیق دکتر یوسف ایبش، (الشوف: الدار التقدمیة، ۲۰۰۹م)، (۲/ ۸۴۹)؛ احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۲/ ۴۳۹-۴۴۰).

[۳۱] مذکرات فوزی القاوقجی (خاطرات فوزی القاوقجی)، چاپ دوم (دمشق: دار النمیر، ۱۹۹۵م)، (۱۱۳).

[۳۲] منظور «إخوان من أطاع الله» است که یک جنبش نظامی سلفی در شبه جزیرهٔ عربستان بود؛ با «اخوان المسلمین» که در مصر تاسیس شد اشتباه گرفته نشود. إخوان من أطاع الله، هم‌پیمانان ملک عبدالعزیز در اثنای تاسیس پادشاهی عربی سعودی بودند و در واقع ارتش اصلی او به حساب می‌آمدند. (ویراستار)

[۳۳] المسیری، رحلتی الفکریة (سفر فکری من)، (۴۹۳)؛ رشید الخالدی، حرب المائة عام (جنگ صد ساله)، (۲۹).

[۳۴] درباره صهیونیست بودن ترومن نک: ریجینا الشریف، الصهیونیة غیر الیهودیة (صهیونیسم غیریهودی)، (۱۳۷) به بعد.

[۳۵] متن قطعنامه را در: ملف وثائق فلسطین (پرونده اسناد فلسطین)، (۱/ ۸۹۵) به بعد ببینید.

[۳۶] برخی از این کشورها مخالف یا ممتنع از رأی دادن بودند و قطعنامه نزدیک بود شکست بخورد، اما مواضع این کشورها با فشارها و رشوه‌هایی که قدرت‌های بزرگ و بازرگانان یهودی پرداختند، تغییر کرد؛ هدیه‌ای از الماس و یک پالتو پوست گرانبها برای همسران برخی رؤسای جمهور برای تغییر موضع سیاسی کافی بود، همچنین وعده و وعید با انگیزه‌های اقتصادی یا تهدیدها نیز همین کار را کرد. این یعنی فلسطین و سرزمین‌های مسلمانان شکاری در معرض دید همگان بود، هر که می‌خواست بخورد، تکه‌ای از آن برمی‌داشت و هر که نمی‌خواست، سهم خود را در ازای منافع شخصی می‌فروخت. نک: محسن صالح، القضیة الفلسطینیة (مسئله فلسطین)، (۵۹-۶۰)؛ گارودی، الاساطیر المؤسسة (اسطوره‌های بنیان‌گذار)، (۲۲۸).

[۳۷] رشید الخالدی، حرب المائة عام، (۸۷-۸۸).

[۳۸] صلاح خلف، فلسطینی بلا هویة (فلسطینی بی‌هویت)، (۲۹-۳۰).

[۳۹] برای تفصیل بیشتر، نک: کتاب مورخ یهودی: ایلان پاپه، التطهیر العرقی فی فلسطین (پاکسازی نژادی در فلسطین).

[۴۰] مناخیم بگین، The Revolt (شورش)، (۱۶۵).

[۴۱] صلاح خلف، فلسطینی بلا هویة، (۲۲) به بعد.

[۴۲] غالب مفسرین این «وعدهٔ آخرت» را گردآوری آنان برای روز قیامت تفسیر کرده‌اند. (ویراستار)

[۴۳] احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۲/ ۲۲۵).

[۴۴] عارف العارف، نکبة فلسطین (فاجعه فلسطین)، (۱/ ۱۴-۱۵)؛ احمد حسین، نصف قرن مع العروبة، (۱۲۵)؛ بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۱/ ۱۴۶-۱۴۷)؛ محمود الصباغ، حقیقة التنظیم الخاص (حقیقت تشکیلات ویژه)، (۹۱، ۱۶۹).

[۴۵] مذکرات امین الحسینی (خاطرات امین الحسینی)، (۱۰۳)؛ عبدالله عزام، الذخائر العظام (گنجینه‌های بزرگ)، (۱/ ۸۳۵).

[۴۶] ابراهیم غوشة، المئذنة الحمراء: سیرة ذاتیة (مناره سرخ: زندگی‌نامه)، چاپ دوم (بیروت: مرکز الزیتونة، ۲۰۱۵)، (۲۳)؛ احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۲/ ۴۴۰)؛ عونی فرسخ، التحدی و الاستجابة (چالش و پاسخ)، (۸۷۳-۸۷۴).

[۴۷] بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۸۴).

[۴۸] همان، (۱۶۲).

[۴۹] ابراهیم غوشة، المئذنة الحمراء، (۲۸).

[۵۰] مصطفی السباعی، جهادنا فی فلسطین (جهاد ما در فلسطین)، (۹) به بعد.

[۵۱] برای مطالعه بیشتر درباره سیره فوزی القاوقجی، نک: الموسوعة الفلسطینیة، بخش عمومی، (۳/ ۴۸۰) به بعد.

[۵۲] طه الهاشمی، مذکرات طه الهاشمی (خاطرات طه الهاشمی)، تحقیق خلدون ساطع الحصری، چاپ اول (بیروت: دارالطلیعة، ۱۹۷۸م)، (۲/ ۱۷۶).

[۵۳] برای مثال نک: مذکرات فوزی القاوقجی، (۳۳۵، ۳۳۷)؛ مذکرات طه الهاشمی، (۲/ ۱۸۸).

[۵۴] مذکرات طه الهاشمی، (۲/ ۱۸۱) به بعد؛ بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۱۵۶).

[۵۵] صلاح خلف، فلسطینی بلا هویة، (۶۵).

[۵۶] برای مثال نک: مذکرات طه الهاشمی، (۲/ ۱۷۷) به بعد، (۱۸۳) به بعد.

[۵۷] مصطفی السباعی، جهادنا فی فلسطین، (۹-۱۰)؛ کامل الشریف، الإخوان المسلمون فی حرب فلسطین (اخوان المسلمین در جنگ فلسطین)، (زرقاء: مکتبة المنار، ۱۹۸۴م)، (۲۸)؛ عارف العارف، نکبة فلسطین، (۱/ ۲۴۷)؛ خلیل الوزیر، حرکة فتح: البدایات (جنبش فتح: آغازها)، (۵۵).

[۵۸] مذکرات فوزی القاوقجی، (۳۴۶-۳۴۷)؛ احمد حسین، نصف قرن مع العروبة، (۱۲۲-۱۲۳).

[۵۹] عارف العارف، نکبة فلسطین، (۱/ ۲۴۷-۲۴۸).

[۶۰] مذکرات فوزی القاوقجی، (۳۳۶).

[۶۱] برای مثال نک: احمد حسین، نصف قرن مع العروبة، (۱۲۴-۱۲۵).

[۶۲] شیخ مصطفی السباعی نقل کرده که میشل عفلق و صلاح بیطار (بنیانگذاران حزب بعث سوریه) را در قهوه‌خانه‌ای دیده و آنها را سرزنش کرده که به عنوان داوطلب جنگ آمده‌اند و در قهوه‌خانه نشسته‌اند و آنها را به جبهه برده است. عفلق مسافتی با او رفته و سپس باز ایستاده و صلاح بیطار کمی جلوتر رفته و سپس ترسیده و باز ایستاده است. نک: عدنان مسودی، إلی المواجهة (به سوی رویارویی)، (۵۷-۵۸).

[۶۳] در خاطرات طه الهاشمی، به این موضوع اشاره شده که کار ارتش نجات تنها به مناطق عربی محدود بوده، یعنی برای اجرای قطعنامه تقسیم ایجاد شده بود. نک: طه الهاشمی، (۲/ ۱۷۶-۱۷۷).

[۶۴] مصطفی السباعی، جهادنا فی فلسطین، (۳۳)؛ عارف العارف، نکبة فلسطین، (۱/ ۲۴۸-۲۴۹، ۲۵۶)؛ بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۱/ ۱۴۶).

[۶۵] قاسم الریماوی، داخل السور القدیم: نصوص قاسم الریماوی عن الجهاد المقدس (درون دیوار قدیمی: متون قاسم الریماوی درباره جهاد مقدس)، تحقیق: بلال شلش، چاپ اول (دوحه: المرکز العربی للابحاث، ۲۰۲۰م)، (۳۷۲-۳۷۳).

[۶۶] مصطفی السباعی، جهادنا فی فلسطین، (۲۷-۲۸).

[۶۷] عارف العارف، نکبة فلسطین، (۱/ ۲۴۹-۲۵۰).

[۶۸] مذکرات امین الحسینی، (۳۹۳-۳۹۴). امین الحسینی در مواضع متعددی از خاطراتش به غفلت یا ساده‌لوحی الهاشمی در امور و مواضع پیشین از زمان وزارتش در عراق اشاره می‌کند، نک: (۷۰). درباره اهمیت استراتژیک قدس و اینکه محل تلاقی راه‌های مهم فلسطین است، نک: جلوب پاشا، حیاتی فی المشرق، (۲۲۹).

[۶۹] مصطفی السباعی، جهادنا فی فلسطین، (۳۳)؛ بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۱۴۷).

[۷۰] عارف العارف، نکبة فلسطین، (۱/ ۳۰۸-۳۰۹).

[۷۱] خلیل الوزیر، حرکة فتح: البدایات، (۵۶)؛ و این را از متفکر معروف دکتر منیر شفیق شنیدم که مقدسی است و در زمان وقوع نکبت چهارده ساله بود.

[۷۲] عارف العارف، نکبة فلسطین و الفردوس المفقود (فاجعه فلسطین و بهشت گمشده)، (کفر قرع، فلسطین اشغالی: دارالهدی، ۱۹۵۶م)، (۱/ ۱۹۸-۱۹۹)؛ بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۲۵۱).

[۷۳] مصطفی السباعی، جهادنا فی فلسطین، (۲۹-۳۰).

[۷۴] در تمام منابعی که دیده‌ام، منابع پیش از نکبت بر ستایش طه الهاشمی و فوزی القاوقجی اتفاق نظر دارند.

[۷۵] برای مثال نک: مصطفی السباعی، جهادنا فی فلسطین، (۲۷-۲۸، ۳۶)؛ عبدالله عزام، حماس: الجذور و المیثاق (حماس: ریشه‌ها و منشور)، در: الذخائر العظام، (۱/ ۸۳۴)؛ بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۸۰).

[۷۶] عارف العارف، نکبة فلسطین، (۱/ ۱۶۰-۱۶۱)؛ قاسم الریماوی، داخل السور القدیم، (۳۷۲-۳۷۳).

[۷۷] مصطفی السباعی، جهادنا فی فلسطین، (۳۶).

[۷۸] بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۱۴۷).

[۷۹] خلیل الوزیر، حرکة فتح: البدایات، (۵۵).

[۸۰] محسن صالح، القضیة الفلسطینیة، (۶۱).

[۸۱] جلوب پاشا، حیاتی فی المشرق، (۲۲۱)؛ یوجین روگان، العرب، (۶۸۵).

[۸۲] محمود الصباغ که فرمانده داوطلبان اخوان در فلسطین بود، روایت می‌کند که صحرای غربی مصر و دیگر مکان‌هایی که شاهد درگیری‌های جنگ جهانی دوم بودند، پر از اسلحه و مهمات برجای مانده از آن جنگ بود و مقادیر آن به قدری زیاد بود که اگر اراده‌ای وجود داشت، می‌توانست ارتش‌های عربی را برای پنج سال جنگ تأمین کند. محمود الصباغ، حقیقة التنظیم الخاص و دوره فی دعوة الإخوان المسلمین (حقیقت تشکیلات ویژه و نقش آن در دعوت اخوان المسلمین)، (نسخه الکترونیکی منتشر شده توسط سایت اخوان ویکی)، (۱۷۰)؛ بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۱۵۲).

[۸۳] جلوب پاشا، حیاتی فی المشرق، (۲۱۷، ۲۲۰).

[۸۴] محمود الصباغ، حقیقة التنظیم الخاص، (۱۷۷).

[۸۵] یوجین روگان، العرب، (۳۳۵).

[۸۶] محمود شیت خطاب، إرادة القتال فی الجهاد الإسلامی (اراده نبرد در جهاد اسلامی)، چاپ دوم (دمشق: دارالفکر، ۱۹۷۳م)، (۳۹).

[۸۷] احمد حسین، نصف قرن مع العروبة، (۱۲۹).

[۸۸] احمد منصور، احمد یاسین: شاهد علی عصر الانتفاضة (احمد یاسین: شاهدی بر عصر انتفاضه)، (قاهره: المکتب المصری الحدیث، ۲۰۰۴م)، (۳۹)؛ کامل الشریف، الإخوان المسلمون فی حرب فلسطین، (۱۰۹-۱۱۰).

[۸۹] این موضع در تجربه تاریخ صحیح ثابت شد. همچنین نک: احمد منصور، احمد یاسین: شاهد علی عصر الانتفاضة، (۳۷).

[۹۰] احمد منصور، احمد یاسین: شاهد علی عصر الانتفاضة، (۳۸).

[۹۱] احمد حسین، نصف قرن مع العروبة، (۱۱۹).

[۹۲] مناخیم بگین، The Revolt (شورش)، (۳۳۴).

[۹۳] عبدالله التل، کارثة فلسطین: مذکرات عبدالله التل قائد معرکة القدس (فاجعه فلسطین: خاطرات عبدالله التل فرمانده نبرد قدس)، چاپ دوم (بدون محل نشر: دارالهدی، ۱۹۹۰م)، (۶۴) به بعد؛ حرب فلسطین: الروایة الإسرائیلیة الرسمیة (جنگ فلسطین: روایت رسمی اسرائیل)، ترجمه: احمد خلیفه، چاپ دوم (مؤسسه الدراسات الفلسطینیة، ۱۹۸۶م)، (۲۲۴)؛ مذکرات طه الهاشمی، (۲/ ۱۸۰).

[۹۴] گولدا مئیر، اعترافات گولدا مئیر (اعترافات گولدا مئیر)، ترجمه: عزیز بیومی (قاهره: دارالتعاون، بی‌تا)، (۱۷۶) به بعد؛ عبدالله التل، کارثة فلسطین، (۶۶) به بعد.

[۹۵] جلوب پاشا، حیاتی فی المشرق، (۲۱۸-۲۱۹)؛ ماری ویلسون، عبدالله و إمارة شرق الأردن، (۱۲).

[۹۶] مذکرات طه الهاشمی، (۲/ ۱۸۲).

[۹۷] جلوب پاشا، حیاتی فی المشرق، (۲۲۶-۲۲۷).

[۹۸] همان، (۲۲۹).

[۹۹] عبدالله عزام، الذخائر العظام، چاپ اول (پیشاور: مرکز الشهید عزام الإعلامی، ۱۹۹۷م)، (۱/ ۸۳۵).

[۱۰۰] جلوب پاشا، حیاتی فی المشرق، (۲۲۷، ۲۳۰).

[۱۰۱] منیر شفیق، من جمر إلی جمر (از اخگری به اخگر دیگر)، (۴۹-۵۰).

[۱۰۲] بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۱۴۷).

[۱۰۳] جلوب پاشا، حیاتی فی المشرق، (۲۴۵-۲۴۶)؛ احمد منصور، احمد یاسین: شاهد علی عصر الانتفاضة، (۳۶)؛ کامل الشریف، الإخوان المسلمون فی حرب فلسطین، (۱۰۷) به بعد.

[۱۰۴] احمد حسین، نصف قرن مع العروبة، (۱۳۴)؛ احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۲/ ۴۵۴)؛ عبدالله عزام، الذخائر العظام، (۱/ ۸۳۵، ۸۴۷)؛ احمد جبریل، ذاکرة الثورة الفلسطینیة (حافظه انقلاب فلسطین)، چاپ اول (دمشق: دار دلمون، ۲۰۲۲م)، (۲۱۷).

[۱۰۵] برخی از این موارد، قهرمانی‌های تقریباً خارق‌العاده بودند، برای مثال نک: احمد منصور، احمد یاسین: شاهد علی عصر الانتفاضة، (۳۵-۳۶).

[۱۰۶] کامل الشریف، الإخوان المسلمون فی حرب فلسطین، (۱۷۶) به بعد؛ محمود الصباغ، حقیقة التنظیم الخاص، (۱۸۳).

[۱۰۷] عبدالله عزام، الذخائر العظام، (۱/ ۸۳۴).

[۱۰۸] احمد الشقیری، الأعمال الکاملة، (۲/ ۴۵۴-۴۵۵).

[۱۰۹] جلوب پاشا، حیاتی فی المشرق، (۲۳۱).

[۱۱۰] همان، (۲۳۶).

[۱۱۱] محمود الصباغ، حقیقة التنظیم الخاص، (۸۹) به بعد.

[۱۱۲] عبدالله عزام، الذخائر العظام، (۱/ ۸۳۷).

[۱۱۳] خلیل الوزیر، حرکة فتح: البدایات، (۵۶)؛ و نک: بهجت ابوغربیة، فی خضم النضال، (۱۴۴).

[۱۱۴] ایلان پاپه، التطهیر العرقی فی فلسطین، (۳)؛ سلمان ابوستة، حق العودة (حق بازگشت)، (غزه: المرکز القومی للدراسات و التوثیق، ۱۹۹۹م)، (۸).

[۱۱۵] صلاح خلف، فلسطینی بلا هویة، (۳۲).

[۱۱۶] جلوب پاشا، حیاتی فی المشرق، (۲۴۸).

[۱۱۷] سلمان ابوستة، «کیف قضمت إسرائیل قطاع غزة فی اتفاقیة سریة» (چگونه اسرائیل نوار غزه را در یک توافق محرمانه بلعید)، الحیاة اللندنیة، تاریخ ۲۸ مارس ۲۰۰۹م.