خلاصهٔ داستان فلسطین (۹) عصر مقاومت

تاریخ بشر شاهد فصل‌های بسیاری بوده است که در آن، طرف غالب و برتر توانسته است ملت‌های تحت اشغال خود را نابود کند یا آنان را کاملاً تسلیم و در خود هضم نماید؛ همان‌طور که برای مردمان بومی استرالیا و قارهٔ آمریکا اتفاق افتاد که یا نسل‌کشی شدند یا در تمدن اشغالگر ذوب گشتند تا آنکه منقرض شدند و از بین رفتند. همان چیزی که برای مسلمانان در اندلس و برخی مناطق اروپای شرقی با نسل‌کشی و مسیحی‌سازی اجباری رخ داد.

هنگامی که دشمن از یک برتری عظیم نظامی برخوردار است و هدفش نه صرفاً استعمار و به بردگی کشیدن ملت‌ها، بلکه جایگزینیِ جمعیتی و شهرک‌سازی است، ممکن است در پایان دادن به مقاومت و یکسره کردن سرنوشت‌ها موفق شود.

چه بسا ممکن بود که این اتفاق در فلسطین نیز تکرار شود، اگر نه این حقیقت که این سرزمین، دربرگیرندهٔ بیت‌المقدس و مسجدالاقصی است؛ مکان‌هایی که آیات کتاب خدا، بخشی از عقیدهٔ مسلمانان، و مقصدی مقدس هستند که حذف یا ریشه‌کن کردنشان از جان مسلمانان ممکن نیست. به همین دلیل، مقاومت در برابر این موجودیت صهیونیستی، همواره به یک اصل عمیق و رکنی استوار تکیه داشته است و همین امر، در شرایطی سخت که می‌توانست به نابودی و تسلیم کامل منجر شود، به آن یاری رسانده است.

پرچم مقاومت در فلسطین را هم گروه‌های اسلامی و هم گروه‌های غیراسلامی به دوش کشیده‌اند و در دوره‌ای، غلبه با غیراسلامی‌ها بود. اما همین عمق اسلامی قضیهٔ بیت‌المقدس بود که باعث شد سرانجامِ مقاومت در فلسطین، به جنبش‌های اسلامی ختم شود؛ پس از آنکه دیگر گرایش‌ها ضعیف و پژمرده شدند و برخی از این گرایش‌ها، همان‌طور که خواهیم دید، عقب‌نشینی کرده و در خدمت اشغالگر درآمدند. همچنین همین عمق اسلامی بود که در تمام دوران‌ها، حتی در دوره‌ای که جنبش‌های مقاومت غیراسلامی غلبه داشتند، تکیه‌گاهی پابرجا برای مقاومت اسلامی بود.

جنبش‌های مقاومت غیراسلامی

پیش از این اشاره کردیم که مقاومت فلسطین پس از فاجعهٔ ۱۹۴۸، به صورت یک خط کوچک و منقطع از سوی داوطلبان ادامه یافت تا آنکه پس از جنگ ۱۹۵۶ به پایان رسید. اسلام‌گرایان از اعضای اخوان‌المسلمین و در میانشان، کمال الشریف، در این مقاومت برجسته بودند و بسیاری از فرزندان نوار غزه و سینا در آن شرکت داشتند.

همچنین ذکر کردیم که در سال بعد (۱۹۵۷)، جنبش «فتح» به رهبری یاسر عرفات در کویت تأسیس شد. با این حال، این جنبش که با تکیه بر جوانان اخوان‌المسلمین، آغازی اسلامی داشت، سرانجام به روی دیگر گرایش‌ها گشوده شد تا آنکه کاملاً سکولار گشت و اولین عملیات نظامی خود را در پایان سال ۱۹۶۴ اجرا کرد.

پیش از آنکه ادامهٔ داستان را پی بگیریم، باید به دلایل و عواملی بپردازیم که فلسطینیان را به سوی تشکیل یک مقاومت فلسطینیِ مستقل از نظام‌های عربی سوق داد. مهم‌ترین این عوامل عبارتند از:

۱. ناامیدی کامل از نظام‌های عربی که به نظر می‌رسید هیچ کاری برای فلسطین نخواهند کرد؛ به‌ویژه مصر که در سال ۱۹۵۶ عملاً مورد تهاجم اسرائیل قرار گرفته بود، اما گامی در جهت آزادسازی برنداشته بود.

۲. موفقیت انقلاب الجزایر در آزادسازی کشور از دست فرانسه، الهام‌بخش صحنهٔ فلسطین شد. این انقلاب، نمونه‌ای از توانایی یک ملت برای دستیابی به استقلال به تنهایی و بدون دخالت ارتش‌های عربی و بدون انتظار برای تحقق وحدت عربی را به نمایش گذاشت. ناسیونالیست‌ها شعار «وحدت، راه آزادی است» را سر می‌دادند، اما نمونهٔ الجزایر نشان داد که آزادی می‌تواند پیش از وحدت نیز به دست آید.[۱]

۳. این باور قطعی حاصل شد که مبارزهٔ مسلحانه، تنها راه باقی‌مانده برای گردهم آوردن دوبارهٔ ملت حول این قضیه و تحمیل آن بر واقعیت‌های بین‌المللی است.

۴. احساس نیاز شدید به حرکت و انتقال از مرحلهٔ حرف، سخنرانی و شعار به مرحلهٔ عمل. شعارهایی که بر زبان نظام‌ها و احزاب با گرایش‌های مختلف بسیار تکرار شده بود، اما نه به عمل تبدیل شده بود و نه امیدی به تبدیل شدنش وجود داشت.

۵. تجربه ثابت کرد که دولت‌های عربی نه تنها مقاومت نخواهند کرد، بلکه حتی به فلسطینیان نیز اجازهٔ مقاومت نخواهند داد. به همین دلیل، هر کس که قصد مقاومت داشت، می‌بایست مخفیانه و زیرزمینی فعالیت کند و علاوه بر تمام سختی‌هایی که جامعهٔ فلسطینی در تبعید با آن روبرو بود، دشواری فعالیت مخفیانه را نیز به جان بخرد.

۶. همچنین آشکار شد که رهبری سنتی فلسطین، به نمایندگی حاج امین الحسینی، در محاصرهٔ سیاسی نظام‌های عربی قرار گرفته و عملاً از هرگونه اقدام مؤثری ناتوان شده است.[۲]

اما ادامهٔ داستان، از یاسر عرفات، رهبر جنبش فتح آغاز می‌شود. او یکی از دانشجویان فلسطینی مقیم مصر و نزدیک به اخوان‌المسلمین بود[۳] و رهبری «اتحادیهٔ دانشجویان فلسطین» را بر عهده داشت؛ اتحادیه‌ای که تا سال ۱۹۵۷، رهبری آن همواره به دست اسلام‌گرایان یا حامیانشان بود، تا آنکه جنبش اسلامی در مصر با ضربهٔ خرد کنندهٔ ناصر از هم پاشید. خلیل الوزیر – که برای سی سال بعد، مرد شمارهٔ دو فتح بود – از جوانان اخوان در نوار غزه و از کسانی بود که تحت رهبری کمال الشریف در عملیات‌های مقاومت شرکت داشت. اما نظام ناصری او را دو بار دستگیر و از غزه به قاهره تبعید کرد و راه را بر او بست. او نیز از قاهره به عربستان سعودی و سپس به کویت رفت تا یکی از بنیان‌گذاران جنبش فتح شود.

با نگاهی به بنیان‌گذاران فتح، به وضوح پیداست که آنان از اخوان‌المسلمین بودند؛ افرادی مانند: سعید المزین، غالب الوزیر، سلیم الزعنون، صلاح خلف، اسعد الصفطاوی، محمد یوسف النجار، کمال عدوان، رفیق النتشه و دیگران. حتی جنبش فتح تا سال ۱۹۶۳ همچنان به جذب اعضای اخوان‌المسلمین ادامه داد، پیش از آنکه به روی دیگر جریان‌ها و گرایش‌ها گشوده شود.[۴]

اگر یاسر عرفات به اخوان‌المسلمین نزدیک بود، مرد شمارهٔ دو از جوانان آنان بود، و بنیان‌گذاران و اعضا نیز از اخوان بودند، پس چرا فتح به یک جنبش اسلامی اخوانی تبدیل نشد؟ و چگونه سرانجام به یک جنبش سکولار بدل گشت؟! و چگونه اسلام‌گرایان از صفحهٔ تاریخ مقاومت در آن دوره غایب شدند تا آنکه در اواخر دههٔ هشتاد با انتفاضهٔ اول فلسطین دوباره ظهور کردند؟!

پاسخ آن است که ضربات خردکننده‌ای که بر جنبش‌های اسلامی وارد آمد، آنان را کاملاً از بین برده بود؛ به‌ویژه در دو پایگاه اصلی‌شان: مصر و شام. در مصر، جنبش اسلامی در دوران عبدالناصر در سال ۱۹۵۴ با یک ضربهٔ کشنده و سپس در سال ۱۹۶۵ با ضربه‌ای شدیدتر روبرو شد که به اعدام شهید بزرگ، سید قطب (۱۹۶۶) انجامید.[۵] همین اتفاق در سوریه نیز تکرار شد، تا جایی که قانونی تصویب شد که بر اساس آن، هر کس به اخوان تعلق داشته باشد، اعدام می‌شد. موج‌های سرکوب در سوریه برای بیست سال – تقریباً تا اواسط دههٔ هشتاد – ادامه یافت.[۶] پس از تسلط اسرائیل بر کرانهٔ باختری و نوار غزه نیز، بسیاری از شخصیت‌های اسلامی که بیم آن می‌رفت حضورشان به بذر مقاومت تبدیل شود، تبعید شدند.[۷] در مقابل، اردن موضعی متفاوت در پیش گرفت: موضع «مهار». و این به دلیل شکنندگی ثبات داخلی نظام اردن و ترسش از بلعیده شدن توسط ناسیونالیسم عربی بود که در مصر، عراق و سوریه در اوج خود بود. به این ترتیب، اردن برای اسلام‌گرایان به پناهگاهی در برابر آن طوفان‌های سهمگین تبدیل شد. در نتیجه، آنان در موقعیتی نبودند که بخواهند علیه نظام میزبان شورش کرده یا به یک جنبش مقاومت سازمان‌یافته بپیوندند. علاوه بر این، این گروه‌ها از گسست و پراکندگی داخلی عمیقی نیز رنج می‌بردند.

در سایهٔ این ضعف عمومی ناشی از این شرایط طاقت‌فرسا، اسلام‌گرایان راهی یافتند تا خود را آرام کنند و مسیری را در پیش گیرند که با طبیعت آن دوران سخت و روحیه‌های شکست‌خورده سازگار باشد. آنان این ایده را پذیرفتند که آزادسازی فلسطین تنها با توانایی مردمش ممکن نیست، زیرا آنان ضعیف‌تر و عاجزتر از آن هستند که با صهیونیست‌ها و متحدانشان مقابله کنند. بلکه آزادی، از طریق برپایی «دولت اسلامی» محقق خواهد شد و این دولت است که می‌تواند این بار سنگین را به دوش بکشد. اینجا مجال بحث دربارهٔ درستی یا نادرستی این ایده نیست، اما مهم آن است که این ایده در عمل به این معنا بود: عدم تفکر به مقاومت در برابر صهیونیست‌ها و آزادسازی فلسطین، و در عوض، ادامهٔ فعالیت‌های تبلیغی در اشکال تربیتی، علمی و رسانه‌ای به قصد برپایی دولت اسلامی. به این ترتیب، جنبش اسلامی برای خروج خود از نبرد جاری، مبنای تئوریک ساخت. حتی مواضع سختی در برابر اعضایی که تصمیم به مقاومت می‌گرفتند، اتخاذ و آنان را اخراج کرد و از دیگر جنبش‌هایی که برای مقاومت سازماندهی کرده بودند، روی گرداند. به طور خلاصه: شکست و هول و هراس آن، بر عقل و جان اسلام‌گرایان مسلط شده بود و آنان را همواره به پنهان شدن وامی‌داشت.

طبیعتاً این انتخاب به ‌آسانی پذیرفته نشد. در نتیجه بسیاری از فرزندان جنبش‌های اسلامی از آن جدا شده و به دیگر گروه‌ها پیوستند: گروه‌های چپ‌گرا، ناسیونالیست و ملی‌گرا. همچنین، برخی از جناح‌های داخلی جنبش تلاش کردند تا مسیر آن را اصلاح کنند یا علیه آن کودتا نمایند یا هسته‌های داخلی تشکیل دهند، اما همهٔ آنان در نتیجهٔ نهایی ناکام ماندند. با این حال، همین ناکامی‌ها، زمینه‌ساز تولد «جنبش مقاومت اسلامی حماس» در اوایل دههٔ هشتاد بود.[۸] تا آن زمان، این موضع در قبال مقاومت و مواضع فکری و عملی ناشی از آن در قبال دیگر گروه‌ها، به عنوان یک نقطه ضعف حاضر و قدرتمند برای اسلام‌گرایان باقی ماند.[۹]

در اواخر دههٔ پنجاه، وضعیت این‌گونه بود: نسل جدید فلسطینیان به دنبال مقاومت فوری بود، اما نسل قدیم اسلام‌گرایان آن را خودکشی دانسته و به این نظریه بسنده می‌کردند که اولویت با آمادگی برای تشکیل دولت اسلامی است تا در آینده فلسطین را آزاد کند. این اختلاف دیدگاه، جوانان بی‌صبر و ناخشنود را از جریان اسلامی جدا کرد و به آغوش دیگر جنبش‌های غیراسلامی سوق داد!

باید این را هم گفت که این ایده که اسلام‌گرایان پذیرفته بودند – یعنی ایدهٔ «برپایی دولت برای آزادسازی» – تنها به آنان محدود نمی‌شد. بلکه بیشتر احزابی که در دورهٔ پس از فاجعهٔ ۱۹۴۸ شکل گرفتند، احزاب ناسیونالیست عربی بودند و آنان نیز همین ایده را پذیرفته بودند که آزادسازی فلسطین، کاری نیست که فلسطینیان به تنهایی از پس آن برآیند و اینکه فلسطین یک قضیهٔ قومی-عربی است، نه یک قضیهٔ ملی-محلی. به این ترتیب، احزاب ناسیونالیست عربی نیز برای ایجاد تغییر در کشورهای عربی به قصد رسیدن به «وحدت عربی» تلاش می‌کردند؛ وحدتی که بتواند نبرد آزادسازی فلسطین را پیش ببرد.[۱۰] و این، احساس خود فلسطینیان در آن زمان نیز بود.[۱۱]

اگرچه اسلام‌گرایان و ناسیونالیست‌ها بر سر ناتوانی فلسطینیان برای آزادسازی فلسطین به تنهایی توافق داشتند، اما یک تفاوت مهم میانشان بود: اسلام‌گرایان وارد دوره‌ای ویرانگر از سرکوب شدید، به‌ویژه در مصر و سوریه، شدند؛ در حالی که ناسیونالیست‌ها، دوران شکوفایی و عصر طلایی خود را در همان کشورها تجربه می‌کردند. و اگر بتوان ناتوانی اسلام‌گرایان را، با توجه به ضعف، بیچارگی و موج سهمگین استبدادی که آنان را در هم شکست، بخشید، اما برای ناسیونالیست‌هایی که جز شعار هیچ ثمری برای این قضیه نداشتند، به سختی می‌توان عذری یافت!

به این ترتیب، می‌توان گفت کسانی که بار نبرد را به دوش کشیدند، نه اسلام‌گرایان بودند و نه ناسیونالیست‌های عرب، بلکه «ملی‌گرایان» (الوطنیین) بودند؛ کسانی که این ایده را پذیرفته بودند که فلسطینیان به تنهایی قادر به آغاز نبرد آزادسازی هستند، یا دست‌کم، قادرند که آن را به تنهایی آغاز کنند.[۱۲]

از اینجا، «هویت ملی فلسطینی» شروع به شکل‌گیری، تثبیت و ریشه‌دار شدن می‌کند. این وضعیت، مزایا و معایب خود را داشت. جنبش فتح تلاش می‌کرد تا برگ فلسطین را از دست نظام‌های عربی خارج کند تا در شرایطی دشوار، تا جای ممکن با استقلال عمل نماید.[۱۳] این جنبش تلاش می‌کرد تا میان استقلال در تصمیم‌گیری از یک سو، و کشورهای عربی متخاصم و درگیر از سوی دیگر، توازن دقیقی برقرار کند؛ کشورهایی که هر یک از دیگری قوی‌تر، ثروتمندتر و بانفوذتر بود و همگی می‌خواستند بر برگ برندهٔ قضیهٔ فلسطین مسلط شوند. از طرفی دیگر، سیاست‌های عربی و منطقه‌ای نیز از این وضعیت برای منافع خود بهره‌برداری می‌کردند؛ گاهی به نام «عربیت»، این قضیه و صاحبانش را زیر بال و پر خود می‌گرفتند و گاهی با این بهانه که فلسطینیان خودشان مستقل و صاحب اختیار این قضیه هستند، آن را از دوش خود برمی‌داشتند!

مقاومت فلسطین با تشکیل شاخهٔ نظامی جنبش «فتح» به نام «العاصفه» آغاز شد. این شاخه، عملیات نظامی خود را در ابتدای دسامبر ۱۹۶۴ آغاز کرد و در طول یک سال و نیم تا سال ۱۹۶۷، حدود دویست عملیات را اجرا نمود. با گذشت زمان، هویت سکولار و ملی‌گرایانهٔ این جنبش شکل گرفت، تا جایی که گویی ریشه‌ها و آغاز اسلامی آن به کلی محو شده بود!

فتح تنها جنبش موجود نبود. «جنبش ناسیونالیست‌های عرب» نیز میان دانشجویان دانشگاه آمریکایی بیروت شکل گرفته بود که از ایدهٔ ناسیونالیسم عربی و سیاست‌های ناصری حمایت می‌کرد و نقش جورج حبش در آن برجسته بود. این جنبش سپس به تفکر مارکسیستی گروید و پس از آن با دیگر نیروها مانند «جبههٔ آزادی‌بخش فلسطین» به رهبری احمد جبریل و دیگر گروه‌های کوچک (در سال ۱۹۶۷) متحد شد تا «جبههٔ مردمی برای آزادی فلسطین» را تشکیل دهد.

این وضعیت، هم نگرانی و هم اشتها را در عبدالناصر برانگیخت. او پیش از این، خود با دستان خودش کیان سیاسی فلسطین، یعنی «دولت عموم فلسطین» را نابود کرده و بر رهبر آن، امین الحسینی، و رئیس دولتش آن‌قدر سخت گرفته بود که این دولت از هم پاشید و به پایان رسید. حال که عبدالناصر این تحرکات جدید را حس می‌کرد، دوباره صحبت از یک کیان سیاسی فلسطینی را زنده کرد و یک قطعنامهٔ فراموش‌شده را که در سال ۱۹۵۹ از اتحادیهٔ عرب صادر شده بود، از بایگانی خارج کرد. به این ترتیب، «سازمان آزادی‌بخش فلسطین» (ساف) در سال ۱۹۶۴ تأسیس شد و ریاست آن را احمد الشقیری،[۱۴] که مورد حمایت عبدالناصر بود، بر عهده گرفت. ترتیب برگزاری یک «مجلس ملی فلسطینی» در قدس (۲۸ مه ۱۹۶۴) داده شد که بیش از چهارصد نماینده از مردم فلسطین در آن حضور یافتند. نتایج این مجلس، انتخاب الشقیری به عنوان رئیس سازمان، تأکید بر آزادسازی کامل فلسطین و تصمیم برای تأسیس «ارتش آزادی‌بخش فلسطین» بود!

در حالی که فلسطینیان با شادی فراوان از این وضعیت استقبال کردند، اما کسانی که به آن با دیدهٔ تردید می‌نگریستند، همان جنبش‌هایی بودند که خودشان کار را آغاز کرده بودند. در آن زمان، نه جنبش فتح و نه گروه‌های چپ‌گرا که در مسیر مقاومت گام برداشته بودند، اشتیاقی برای پیوستن به این سازمان نشان ندادند، زیرا آن را تلاش جدیدی از سوی عرب‌ها برای تسلط بر امور فلسطین، بدون هیچ آمادگی واقعی برای آزادسازی آن، می‌دانستند.[۱۵] رهبران تاریخی فلسطین نیز که طعم تلخ نظام ناصری را چشیده بودند، یعنی امین الحسینی، در این تردید با آنان شریک بودند.[۱۶] از سوی دیگر، جنبش فتح در آن زمان هنوز به عنوان یک جنبش مبارز برجسته نشده بود و نظام ناصری و دیگر نظام‌های عربی، اهمیت چندانی به آن نمی‌دادند.

هنگامی که صاعقهٔ فاجعهٔ دوم در سال ۱۹۶۷ فرود آمد، یکی از نتایج «مفید» آن این بود که امکان ایجاد پایگاه‌هایی برای مقاومت فلسطین در دو کشور از «کشورهای طوق» که دارای نظام ضعیفی بودند و «اقتدار دولت در آن‌ها سست بود»،[۱۷] یعنی لبنان و اردن، فراهم شد. در حالی که مقاومت همچنان از فعالیت در خاک دو نظام قدرتمند مصر و سوریه عاجز بود.[۱۸] حتی بیشتر کشورهای عربی، نمایندگان «العاصفه» (شاخهٔ نظامی فتح) را طرد کرده و با سردی و ترس با اقدامات مقاومت برخورد می‌کردند.[۱۹]

سال‌های میان ۱۹۶۷ تا ۱۹۷۰ را می‌توان دورهٔ طلایی مقاومت فلسطین به شمار آورد؛[۲۰] به‌ویژه در اردن که پادشاهش پس از سیلی محکمی که کرانهٔ باختری را از پادشاهی‌اش جدا کرد، ناچار شد با آزادی زندانیان فلسطینی و چشم‌پوشی از ایجاد پایگاه‌های مقاومت در امتداد رود اردن، کوتاه بیاید.[۲۱]

می‌توان گفت که اوج این دورهٔ طلایی، «نبرد کرامه» (۲۱ مارس ۱۹۶۸) بود. در این نبرد، مقاومت فلسطین و نیروهای اردنی در برابر تهاجم نیروهای اسرائیلی ایستادگی کردند[۲۲] و بیش از سی کشته و صد زخمی به آنان تحمیل نمودند و آنان را وادار به عقب‌نشینی کردند. این یک پیروزی گران‌بها بود که جان‌ها مشتاق آن بودند و ثابت کرد که فلسطینیان و عرب‌ها قادر به شکست دادن اسرائیلی‌هایی هستند که پس از فاجعهٔ دوم (۱۹۶۷) به عنوان یک ارتش افسانه‌ای و شکست‌ناپذیر ظاهر شده بودند.[۲۳]

در این هنگام، ده‌ها هزار داوطلب برای پیوستن به جنبش فتح، که ستاره‌اش درخشیده بود، سرازیر شدند و این جنبش عملاً بر تمام وضعیت فلسطین، حتی در اردوگاه‌های نوار غزه، مسلط شد.[۲۴] در همین زمان، فشار جوانان اسلام‌گرا بر رهبرانشان برای پیوستن به حرکت مقاومت شدت گرفت. در نتیجه، «اردوگاه‌های شیوخ» در اردن شکل گرفت که جوانان اسلام‌گرا و رهبران دینی‌شان را در خود جای می‌داد، اما در نهایت، این اردوگاه‌ها به حساب جنبش سکولار فتح گذاشته می‌شد![۲۵] عملیات فدایی از ۱۲ عملیات در ماه (۱۹۶۷) به ۵۲ عملیات در ماه (۱۹۶۸)، سپس به ۱۹۹ عملیات در ماه (۱۹۶۹) و در ماه‌های نخست سال ۱۹۷۰ به ۲۷۹ عملیات در ماه رسید.[۲۶]

از نتایج فاجعهٔ ۱۹۶۷ و نبرد کرامه، درخشش نام جنبش فتح و تغییر جایگاه آن در صحنهٔ فلسطین و جهان عرب بود. در این هنگام، این جنبش وارد «سازمان آزادی‌بخش فلسطین» شد و به عنوان بزرگترین گروه، به‌سرعت از تابستان ۱۹۶۸ بر این سازمان مسلط گشت. در فوریهٔ ۱۹۶۹، یاسر عرفات، رهبر فتح، به ریاست این سازمان نیز رسید.[۲۷] این یکی از دستاوردهای سیاسی فلسطینیان بود، زیرا رئیس سازمان، دیگر با حمایت یک رهبر عرب به این مقام نرسیده بود، بلکه این ثمرهٔ کار مقاومت میدانی بود.[۲۸] از سوی دیگر، عرفات مسئول سازمانی شد که گروه‌های فلسطینی دیگری نیز در آن عضو بودند که هر یک به این کشور یا آن کشور وابسته بودند. او نه می‌توانست آنان را کنترل کند و نه می‌توانست در صورت نقض سیاست‌های کلی سازمان، به طور کامل از آنان تبری جوید یا اخراجشان کند!

این دستاوردها و مسئولیت‌ها با هم دست به دست هم دادند تا جنبش فتح را به سوی فاجعه‌ای دیگر سوق دهند. این جنبش که ناگهان صعودی موشکی را تجربه کرده و از ضعف نظام اردن بهره برده بود، بسیاری از اعضایش دچار یک غرور کشنده شدند. آنان خود را یک نیروی جنگنده بر روی زمین می‌دیدند و معتقد بودند که اگر بخواهند، حتی می‌توانند پادشاه را خلع و نظام پادشاهی را به جمهوری تبدیل کنند.[۲۹] آنان شعار «تمام قدرت برای مقاومت» را سر دادند و سپس با ربودن هواپیماها و فرود آوردنشان در فرودگاه امان و نام‌گذاری آن به «فرودگاه انقلاب»، ضربه‌ای قوی به حاکمیت و اقتدار پادشاه وارد کردند.[۳۰] علاوه بر این، گرایش سکولار چپ‌گرایانه باعث شده بود که بسیاری از آنان از توهین به خدا و دین ابایی نداشته باشند. و این گرایش چپ‌گرای انقلابی و الحادی،[۳۱] در موقعیت‌های متعددی بروز کرد و به درگیری با سربازان ارتش اردن، بزرگان کشور و همچنین بسیاری از متدینان در داخل کشور و در صفوف خود فلسطینیان منجر شد.

فراتر از آن، انشعابات عمیق در سازمان‌های فلسطینی، راه‌هایی را برای نفوذ و تغییر جهت برخی از آن‌ها و حتی فرصتی برای ایجاد برخی سازمان‌های ساختگی و بهره‌برداری از آن‌ها فراهم کرد.

از سوی دیگر، نظام اردن اگرچه در سال ۱۹۶۷ سیلی محکمی خورده بود، اما از نفوذ آمریکا خارج نشده و به یک نظام انقلابی مقاوم تبدیل نگشته بود. این نظامی بود که از ابتدا بر پایهٔ وابستگی به بیگانگان – ابتدا بریتانیا و سپس آمریکا – تأسیس شده بود و هرگز به فکرش هم خطور نمی‌کرد که به نظامی درگیر در جنگ با اسرائیل تبدیل شود! علاوه بر این، این نظام – با غریزهٔ پادشاهی – این هرج‌ومرج نظامی را که حاکمیتش را تهدید، ضعفش را آشکار و از اقتدارش می‌کاست، نمی‌پذیرفت. و در نهایت، این نظامی بود که از حمایت آمریکا و انگلیس برخوردار بود[۳۲] و آنان هرگز اجازه نمی‌دادند که این نظام در برابر جنبش‌هایی که اسرائیل را هدف قرار داده بودند، از بین برود. در پایان، نظام اردن – که فرزند سرویس اطلاعاتی انگلیس و از نسل عبدالله اول بود – همواره به فریبکاری، مانور و استفاده از روش‌های امنیتی-اطلاعاتی و بهره‌برداری حداکثری از عوامل خود برای از هم پاشیدن و نفوذ به دشمنانش پیش از ضربه زدن، تمایل داشت. عوامل فلسطینی‌اش، یا همان عناصر احمق و تندرویی که راه برایشان گشوده می‌شد، با گفتار و کردار خود عامدانه فضا را مسموم و روابط را تیره می‌کردند تا همه چیز را برای یک درگیری نهایی آماده سازند.

یک دلیل خارجی نیز می‌توان به مجموع دلایل داخلی افزود: عبدالناصر با طرح راجرز، وزیر خارجهٔ آمریکا، برای آتش‌بس موافقت کرده بود و به این ترتیب، جنگ فرسایشی مصر و اسرائیل متوقف شده بود. این امری بود که فتح و دیگر سازمان‌های فلسطینی با آن مخالف بودند. در نتیجه، دو دشمن دیرینه، عبدالناصر و ملک حسین، بر سر اصل تسلیم به توافق رسیدند و همچنین بر سر از بین بردن این سازمان‌های فلسطینی که دردسرساز شده بودند، نیز هم‌نظر شدند. عبدالناصر پس از مدتی طولانی از قطع رابطه و دشمنی شدید، از ملک حسین در اسکندریه استقبال گرمی به عمل آورد. قابل درک بود که این دیدار، بدون توافق بر سر پایان دادن به این سازمان‌ها، به پایان نخواهد رسید.[۳۳]

به همهٔ این دلایل، حوادث به‌سرعت به سوی آنچه به «رویدادهای سپتامبر سیاه» (۱۹۷۰) معروف شد، پیش رفت. نبردهای سنگینی میان ارتش اردن و گروه‌های فلسطینی آغاز شد؛ نبردی که کوچه به کوچه و خانه به خانه کشیده شد و شاهد وقایع وحشتناکی بود که مو بر تن انسان راست می‌کند. کار به جایی رسید که از شدت وحشتی که بر جان کودکان می‌نشست، بیماری‌های روانی در میانشان پدیدار شد.[۳۴] پادشاه آماده بود تا برای نجات تاج و تختش، پایتخت خود را زیر آتش دفن کند.[۳۵] تا آنجا که عملیات فدائیان سرانجام در جنگل‌های جرش و زیر آتش تانک‌های ارتش اردن به طور کامل سرکوب شد.[۳۶] در نهایت، پس از کشمکش‌های تلخ و متعدد، جنبش فتح و جنگجویانش – یا دقیق‌تر، باقیماندهٔ آنان پس از صدها کشته و هزاران اسیر – از اردن اخراج شدند و به این ترتیب، «عصر شکوه جنبش فلسطینی» به پایان راه خود رسید.[۳۷]

و به این ترتیب، مقاومت فلسطین مهم‌ترین صحنهٔ عمل خود را از دست داد. این صحنه، طولانی‌ترین مرز برای درگیری با اسرائیل بود، قوی‌ترین پایگاه مردمی را به دلیل جمعیت زیاد فلسطینیان در اردن داشت، و از ضعیف‌ترین و کم‌اقتدارترین نظام‌های حاکم برخوردار بود. علاوه بر این، نظامی زخم‌خورده بود که کرانهٔ باختری از آن جدا شده و پادشاهش هنوز جوانی سی و پنج ساله بود.[۳۸]

آیا مقاومت فلسطین به این دلیل شکست خورد که از نظر نظامی ضعیف‌تر بود و شانسی برای پیروزی در برابر ارتش اردن نداشت؟ یا دلیل شکست، تفرقه، گسستگی، آشفتگی و نفوذهای امنیتی، خیانت‌ها و توافقات دوجانبه با نظام اردن یا دیگران بود و اگر این‌ها نبود، می‌توانستند پیروز شوند؟… روایت‌ها متفاوت، جزئیات فراوان و دیدگاه‌ها گوناگون است!

اینجا یک امر دیگر نیز قابل تأمل است: نظام‌های عربی به اصطلاح حامی مقاومت و دشمن ملک حسین، که حمایت گسترده‌شان بخشی از محاسبات مقاومت فلسطین بود، چگونه ناگهان همگی به مواضعی خائنانه روی آوردند: سکوت – و حتی تحریکی پنهان – تا زمان وقوع درگیری، همان‌طور که عبدالناصر و قذافی کردند؛ سکون و عدم دخالت، همان‌طور که ارتش عراق که در اردن مستقر بود، انجام داد؛ ورود دیرهنگام و خروج سریع، همان‌طور که ارتش سوریه کرد… آیا همهٔ این‌ها صرفاً تصادفی بود؟ یا لحظه‌ای از توطئه علیه مقاومت فلسطین بود که قرار بود دوست و متحدشان باشد؛ توطئه‌ای با همکاری ملک حسین، همان دشمن آشکاری که همواره او را دشنام و ناسزا می‌گفتند؟… باز هم: روایت‌ها متفاوت، جزئیات فراوان و تحلیل‌های بسیاری وجود دارد!

اما نتیجهٔ نهایی به خلاصه‌هایی تلخ انجامید: مقاومت فلسطین در عصر طلایی خود، ضعیف‌تر از آن بود که با یک ارتش ضعیف از یک نظام بی‌ثبات مقابله کند! و متحدان بزرگ این مقاومت، در سخت‌ترین لحظه‌ای که به آنان نیاز داشت، تنهایش گذاشتند… این نتیجهٔ نهایی، ذهن نسل حاضر و نسل آیندهٔ رهبران و مردان مقاومت را شکل داد. و شکی نیست که درسی که شکست‌خورده می‌آموزد، درسی بی‌طرفانه نیست، بلکه درسی است آغشته به تلخی شکست و ضعف اراده…

خطرناکترین نتیجهٔ «سپتامبر سیاه» اما، آغاز دوران ضعف و عقب‌نشینی مقاومت فلسطین بود. این رویداد برای اولین بار این حقیقت تلخ را به اثبات رساند که جنبش مقاومت، حتی توانایی پیروزی بر یک نظام ضعیف عربی را نیز ندارد، چه رسد به دولت صهیونیستی که تا دندان به قوی‌ترین سلاح‌ها مسلح است و مورد حمایت غرب؟!… از این شکست به بعد، تفکر مقاومت با معانی ضعف آمیخته می‌شود و روش‌های دیگری را در مقاومت و مبارزه می‌پذیرد. حتی کسانی که هنوز وارد عرصهٔ مبارزه نشده بودند، از این رویدادها درسی گرفتند که آنان را وادار کرد تا تنها بر فلسطینیانِ داخل سرزمین فلسطین تکیه کنند و از هرگونه برخورد و اصطکاک با هر نظام عربی – هر کاری که بکند و هرچقدر هم که خیانتش را آشکار سازد – بپرهیزند!

با این حال، دههٔ هفتاد اگرچه با این فاجعه آغاز شد، اما شاهد بهترین نتایج سیاسی برای جنبش مقاومت فلسطین بود. کشورهای عربی در اجلاس سران عرب در مغرب (اکتبر ۱۹۷۴)، «سازمان آزادی‌بخش فلسطین» را به عنوان «تنها نمایندهٔ قانونی و مشروع مردم فلسطین» به رسمیت شناختند. این تصمیم، سال گذشته گرفته شده بود، اما ملک حسین با آن مخالفت کرده و تصمیم پنهان مانده بود. زیرا پادشاه آرزو داشت که آمریکایی‌ها بار دیگر کرانهٔ باختری را به او بازگردانند!! اما سیاست آمریکا از او تنها برای مقابله با مقاومت فلسطین استفاده می‌کرد.[۳۹]

همواره این تصمیم به عنوان یک حمایت عربی از سازمان آزادی‌بخش فلسطین به تصویر کشیده می‌شود. اما در واقع، روایت ابواياد (صلاح خلف)، از رهبران فتح و سازمان و رئیس اطلاعات آن، فاش کرده است که این تصمیم، توسط رهبران عرب تحت فشار تهدید به ترور اتخاذ شده است. زیرا بر اساس روایت ابواياد، چندین طرح برای ترور ملک حسین در مغرب و بر اساس روایات مشهور، برای ترور تمام رهبران سازشکار، ترتیب داده شده بود. سرویس اطلاعاتی مغرب برخی از عوامل را کشف و از کشف بقیه عاجز مانده بود و این، خطر را پابرجا نگه داشته بود. و همین امر، باعث موافقت با این تصمیم و اعلام آن شد.[۴۰]

این تصمیم، این تصمیم از یک سو به استقلال فلسطینیان در تصمیم‌گیری کمک کرد، به‌ویژه در برابر ملک حسین که – مانند پدربزرگش عبدالله – همچون سایه‌ای همواره به دنبال تسلط بر فلسطین و به انحصار درآوردن نمایندگی آرمان آن بود. او نیز – همچون پدربزرگش – با قرار دادن تمام برگه‌هایش در دست انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها، به مهره‌ای تبدیل شده بود که نه امیدی به خیرش می‌رفت، نه کسی از شرش ایمن بود، و نه می‌شد از گزند خیانتش در امان ماند![۴۱] اما این تصمیم، از سوی دیگر، به معنای شانه خالی کردن کشورهای عربی از مسئولیت فلسطین و انداختن آن بر دوش گروهی از فلسطینیان بود که هیچ قدرت و توانی نداشتند، جز همان خرده‌نانی که پادشاهان و رؤسای جمهور عرب، گاهی به آنان می‌بخشیدند و گاهی نمی‌بخشیدند!

در ماه بعد (نوامبر ۱۹۷۴)، دعوت از یاسر عرفات برای سخنرانی در مقر سازمان ملل در نیویورک، یک جهش بزرگ دیگر در وضعیت سیاسی و بین‌المللی قضیهٔ فلسطین بود. زیرا از آن پس، این قضیه در برابر نهاد بین‌المللی، دیگر نه یک «مسئلهٔ انسانی» مربوط به پناهندگان، که «قضیهٔ یک ملت تحت اشغال» بود. این موفقیت، تنها محصول فعالیت فلسطینیان یا حمایت عرب‌ها نبود، بلکه در واقع، ثمرهٔ توازن قوای حاکم بر سیاست جهانی آن روز، یعنی رقابت میان بلوک شرق و غرب بود. این رقابت دوقطبی، فضاهایی را برای فعالیت بازیگران کوچک و ضعیف و راه‌هایی را در برخی از قضایا باز کرده بود. به همین دلیل، این دوره شاهد صدور چندین قطعنامهٔ بین‌المللی به نفع فلسطینیان بود. از جمله: «صهیونیسم شکلی از نژادپرستی است»[۴۲] (۱۹۷۵) و تأیید حق مردم فلسطین در تعیین سرنوشت و بازپس‌گیری حقوقشان با تمام ابزارها (۱۹۷۵). با این حال، این قطعنامه‌ها با وجود حمایت آمریکا از اسرائیل و کم‌رنگ شدن ارادهٔ عربی در حمایت از قضیهٔ فلسطین، سود چندانی نداشتند.

در سطح نظامی و میدانی، اگرچه فلسطینیان صحنهٔ بی‌بدیل اردن را از دست داده بودند، اما توانستند از آنجا به لبنان منتقل شوند. و لبنان، اگرچه گذرگاهی تنگ و باریک بود (۷۹ کیلومتر مرز میان لبنان و اسرائیل در مقایسه با ۳۶۰ کیلومتر میان اردن و اسرائیل)، اما تنها گذرگاه باقی‌مانده بود که تحت کنترل یک حکومت قوی نبود و می‌شد از آنجا فعالیت کرد.

وضعیت در لبنان از جهاتی به وضعیت در اردن شباهت داشت و از جهاتی دیگر، متفاوت بود. شباهتش در وجود تعداد زیادی از پناهندگان فلسطینی بود که با گذشت زمان بر تعدادشان افزوده شد و اردوگاه‌هایشان به توده‌های جمعیتی تبدیل شد که در شرایطی سخت از فقر و ستم و با احساسی تلخ از غربت زندگی می‌کردند و قوانین و رویه‌ها، آنان را در درجهٔ دوم یا سوم نگه می‌داشت. شباهت دیگر در چند مسئلهٔ کلیدی بود: نخست، هر دو کشور به کانون جذب نیرو برای جنبش‌های مقاومت فلسطین تبدیل شده بودند که از میان پناهندگان، مبارزان فدایی را انتخاب کرده و مسلح می‌کردند. دوم، در هر دو، فضای بازتری پس از فاجعهٔ ۱۹۶۷ به وجود آمد، زیرا دولت‌های عربی دست از سر مقاومت برداشتند. سوم، هر دو شاهد شکوفایی قدرتمند مقاومت پس از نبرد کرامه (۱۹۶۸) بودند. و سرانجام، این شکوفایی در هر دو به یک غرور کشنده در میان مبارزان منجر شد؛ غروری که باعث می‌شد در به نمایش گذاشتن قدرت خود و برخورد با ارتش میزبان، هیچ تردیدی به خود راه ندهند.

اما تفاوت وضعیت لبنان و اردن، در انشعابات شدید داخلی لبنان میان سنی و شیعه، مسلمان و مسیحی، و عرب‌گرایان و غرب‌گرایان بود. این وضعیت، تصمیم‌گیری را در سطح دولت، متفرق و از هم گسیخته می‌ساخت. و اگرچه این تفرقه، قدرت دولت را تضعیف و بازویش را سست می‌کرد، اما در عین حال به هر گروهی این امکان را می‌داد که در صورت تمایل و پذیرش ریسک، به تنهایی اوضاع را شعله‌ور کند!

درگیری‌ها میان جنگجویان فلسطینی و نیروهای ارتش در اواخر سال ۱۹۶۹ آغاز شد. اما عبدالناصر به‌سرعت برای میانجیگری میان دو طرف دخالت کرد و «پیمان قاهره» (۱۹۶۹) را که به مقاومت اجازهٔ فعالیت آزادانه در جنوب را می‌داد، پایه‌ریزی کرد.[۴۳] مقاومت توانست عملیات‌هایی را اجرا کند که برخی از آن‌ها بسیار جسورانه بود؛ مانند عملیات «هتل ساووی» (۶ مارس ۱۹۷۵) که در آن، نیروهای مقاومت توانستند از راه دریا به تل‌آویو نفوذ کنند، هتل ساووی را تحت کنترل درآورند و در ازای آزادی اسرای فلسطینی، گروگان بگیرند. نبردی نابرابر میان هشت نیروی مقاومت و نیروهای ویژهٔ اسرائیل درگرفت که با تمام شدن مهمات و شهادت هفت نفر از آنان در برابر کشته شدن حدود ۱۰۰ اسرائیلی به پایان رسید!

هم‌زمان با عملیات‌های فتح، نام «جبههٔ مردمی برای آزادی فلسطین» و همراه با آن، «جبههٔ دموکراتیک» و دیگر گروه‌های کوچکتر یا مستقل، در انواع دیگری از عملیات‌ها برجسته شد: هواپیماربایی برای مبادلهٔ ربوده‌شدگان با اسرای فلسطینی، یا حمله به مناطق حساسی مانند فرودگاه لد (۱۹۷۲)، یا گروگان‌گیری در خارج مانند عملیات مونیخ (۱۹۷۲)، یا حمله به شهرک‌ها و گروگان‌گیری برای مبادله، مانند عملیات الخالصه (۱۹۷۴)، یا حمله به یک مدرسهٔ نظامی اسرائیل مانند عملیات ترشیحا (۱۹۷۴)… و غیره.[۴۴]

از سوی دیگر، اسرائیل نیز عملیات بمباران پایگاه‌های فدائیان و عملیات انفجار و هدف قرار دادن تأسیسات و زیرساخت‌های لبنان را اجرا می‌کرد. کار حتی به ترورهای قدرتمندی علیه رهبران فلسطینی – چه غیرنظامیان سیاسی و چه فرماندهان نظامی – کشید. از برجسته‌ترین آنان، غسان کنفانی و وائل زعیتر (۱۹۷۲)، محمود الهمشری، حسین ابوالخیر، محمد یوسف النجار، کمال عدوان و کمال ناصر (۱۹۷۳) بودند.

آغاز عملیات فدایی از لبنان و توانایی اسرائیلی‌ها در اجرای ترورهای مؤثر در این کشور، جرقه‌ای بود که بار دیگر حوادث را شعله‌ور ساخت. مردان «سازمان آزادی‌بخش فلسطین»، که فتح و دیگر گروه‌ها را در خود جای داده بود، این حوادث را نشانهٔ توطئه و چه بسا دست داشتن ارتش لبنان می‌دیدند و از این بابت خشمگین بودند و از نیروهای لبنانی می‌خواستند به وظایف خود عمل کنند. در مقابل، دولت و ارتش لبنان، اردوگاه‌ها، سازمان‌ها و مبارزان فلسطینی را مراکز قدرتی خطرناک و خارج از کنترل می‌دیدند که با عملیات‌های خارجی یا نفوذ داخلی خود، کشور را درگیر نزاع‌های خارجی و آشوب‌های داخلی می‌کنند و خواستار کنترل بر اردوگاه‌ها بودند. این امری بود که فلسطینیان، که پس از دوران طولانی ضعف و خواری که هنوز تمام مظاهر آن به پایان نرسیده بود، اکنون طعم شیرین قدرت را می‌چشیدند، هرگز اجازهٔ آن را نمی‌دادند. در این میان، مسیحیان مارونی بیش از دیگر طوایف لبنانی از فلسطینیان خشمگین و برای نبرد با آنان حریص بودند و همین امر، رشته‌های دوستی را میان آنان و اسرائیلی‌ها برقرار کرد و اسرائیلی‌ها نیز رودی از سلاح، تخصص و آموزش را به سویشان سرازیر کردند.[۴۵] همهٔ این مسائل، در میدان عمل به تحریکات و درگیری‌های پیاپی تبدیل می‌شد.

عامل سوم، تعدد سازمان‌های فلسطینی بود. این تعدد، چه در میان گروه‌های عضو سازمان آزادی‌بخش و چه در میان گروه‌های مستقل، باعث شد که برخی از آنان به مزدورانی برای حامیان مالی خود تبدیل شوند. به این ترتیب، راه برای کشورهایی مانند عراق یا سوریه باز می‌شد تا به سازمان وابسته به خود دستور دهند، یا با پرداخت پول به گروهی دیگر، یک شخصیت یا نهاد لبنانی را ترور یا منفجر کنند. چنین اقدامی، به مثابه ریختن بنزین بر آتش بود و در نهایت، به ضرر تمام فلسطینیان و کلیت مقاومت تمام می‌شد.[۴۶]

تا آنکه همهٔ این‌ها به شعله‌ور شدن «جنگ داخلی لبنان» (۱۹۷۵) انجامید.

جرقهٔ جنگ داخلی، کشتاری بود که نیروهای مسیحی مارونی در یک اتوبوس حامل فلسطینیان به راه انداختند. آنان به فلسطینیان خیانت کرده و بر رویشان آتش گشودند و همه را، از جمله زنان و کودکان، به قتل رساندند.

فلسطینیان در لبنان – چه اهالی آوارهٔ اردوگاه‌ها و چه مبارزان فدایی – یکی از مسائل داغی بودند که در کورهٔ جنگ قرار گرفتند و طرف‌های مختلف بر سر آن کشمکش داشتند. در نتیجه، مبارزان فلسطینی بخشی از جنگ و ائتلاف‌های آن و در عین حال، اولین قربانی آن بودند. جنگ داخلی، فرصتی بود برای به کار گرفتن جاسوسان، انتقال سلاح و اجرای انفجارهای قوی در مناطق مختلف. سپس نیروهای مسیحی شروع به محاصرهٔ اردوگاه‌های فلسطینیان و اجرای کشتارهای گسترده در آن‌ها کردند. در نتیجه، سازمان آزادی‌بخش برای دفاع از خود، دستاوردهایش، فلسطینیان و مسلمانان وفادار به خود در لبنان، درگیر جنگ داخلی شد.

در اینجا مجال پرداختن به جزئیات پیچیدهٔ جنگ داخلی لبنان نیست. خلاصه آنکه، در این جنگ دو جبههٔ اصلی شکل گرفت: جبههٔ اول، مقاومت فلسطین و متحدانشان «دروزی‌ها» بودند که تحت شعارهای «ملی‌گرایی عربی» و «چپ‌گرایی» (و در درجه‌ای بسیار کمرنگ‌تر، «اسلام») گرد هم آمدند. در مقابل، جبههٔ مسیحیان مارونی قرار داشت که از حمایت صهیونیست‌ها، آمریکایی‌ها و نظام‌های عربیِ همسو با آنان برخوردار بود. درگیری‌ها به صورت جنگ و گریز ادامه یافت تا آنکه سرانجام، جبههٔ مسیحیان رو به فروپاشی گذاشت. در این هنگام، ارتش سوریه (ژانویهٔ ۱۹۷۶)، با چراغ سبز آمریکا و موافقت اسرائیل،[۴۷] در حمایت از احزاب مسیحی مارونی و در چرخشی علیه سازمان آزادی‌بخش و جنبش فتح، وارد لبنان شد. ارتش سوریه به پوششی برای نیروهای مسیحی که اردوگاه‌های فلسطینی را محاصره کرده بودند، تبدیل شد. سپس آنان – پس از یک توافق – به فلسطینیان محاصره‌شده در اردوگاه «تل زعتر» خیانت کردند و حدود سه هزار نفر از آنان را به قتل رساندند (۱۲ اوت ۱۹۷۶). سرانجام، پس از کشتارهای هولناک به دست مسیحیان و ارتش سوریه، «توافق ریاض» با حمایت عربستان سعودی شکل گرفت. این توافق در ظاهر اجازهٔ ورود نیروهای حافظ صلح عربی را به لبنان می‌داد، اما در باطن، نتیجه‌ای دیگر داشت؛ هیچ کشور عربی دیگری نیرو اعزام نکرد و این در عمل به معنای واگذاری لبنان به ارتش سوریه بود. به این ترتیب، حضور نظامی سوریه در لبنان، به لطف این توافق، یک پوشش و مشروعیت عربی نیز به دست آورد.

در جبههٔ اسرائیل، این رژیم توانست یکی از افسران مسیحی لبنانی به نام سعد حداد را به عنوان عامل مزدور خود به کار گیرد. نیروهای او در مرزهای جنوبی، به مثابه یک کمربند امنیتی به نفع اسرائیل عمل می‌کردند. با این حال، دغدغهٔ امنیتی اسرائیل برای نابودی کامل مبارزان فلسطینی در لبنان، که همچنان پایگاه‌هایی در جنوب داشتند، باقی ماند. فدائیان نیز از سوی دیگر، عملیات‌های خود را علیه اسرائیل از سر گرفتند. در نتیجه، ارتش اسرائیل در مارس ۱۹۷۸ به جنوب لبنان یورش برد. این حمله به اهداف خود در نابودی فدائیان نرسید، اما کمربند امنیتی و ارتش دست‌نشاندهٔ آنان به رهبری سعد حداد را تثبیت و تقویت کرد.

برای سه سال، چرخهٔ عملیات‌های فلسطینی و انتقام‌جویی‌های وحشیانهٔ اسرائیل از غیرنظامیان ادامه داشت. پس از آنکه پیمان صلح، مصر را از میدان نبرد خارج کرد، اسرائیل با تمام قوا به جنوب لبنان حمله کرد و ظرف پنج روز خود را به بیروت رساند (ژوئن ۱۹۸۲). در آنجا، نبردی سهمگین درگرفت و مقاومت شجاعانهٔ نیروهای فلسطینی و لبنانی، ارتش اسرائیل را برای بیش از دو ماه پشت دروازه‌های بیروت متوقف کرد. سرانجام، با دخالت میانجی‌ها توافق شد که نیروهای مقاومت از لبنان خارج شوند؛ اما خروج آنان به معنای امان نبود. بلافاصله پس از خروج مبارزان، صهیونیست‌ها و متحدان مسیحی‌شان، فاجعهٔ هولناک «صبرا و شتیلا» را آفریدند و حدود ۳۵۰۰ فلسطینی بی‌دفاع را قتل‌عام کردند.

اخراج از لبنان، ضربه‌ای سخت و تعیین‌کننده در مسیر مقاومت فلسطین بود. با این کار، تمام راه‌های مقاومت از طریق «کشورهای طوق» به روی آن بسته شد. پراکنده شدن فدائیان (حدود ۱۲ هزار نفر) در مکان‌های دوری مانند تونس، سودان، یمن و غیره، قدرت و توانایی آنان را بسیار تضعیف کرد و رهبری سازمان به پایتخت تونس منتقل شد. از سوی دیگر، سرویس جاسوسی اسرائیل به تعقیب و ترور شخصیت‌های فعال ادامه داد و ابوجهاد، مرد شمارهٔ دو جنبش فتح، را در تونس ترور کرد (۱۶ آوریل ۱۹۸۸).

این عملیات‌ها، سرسختی و شجاعت مبارز فلسطینی را به اثبات رساند، اما هرگز نمی‌توانست توازن نهایی قدرت را تغییر دهد. مبارز فلسطینی در این نبرد تنها بود؛ در یک سو، دولتی نظامی و رو به صعود قرار داشت و در سوی دیگر، کویری از بی‌تفاوتی از جانب نظام‌های عربی اطراف. «کشورهای طوق» یا مانند مصر، در صلح آشکار بودند، یا مانند اردن و سوریه، در صلح پنهانی، و یا مانند لبنان و مغرب، درگیر همکاری‌های امنیتی با دشمن. به این معادلهٔ نابرابر، حمایت بی‌قید و شرط غرب را نیز باید افزود؛ حمایتی که از کمک مالی و تسلیحاتی فراتر رفته و به همکاری‌های عملیاتی، استفاده از سفارتخانه‌ها به عنوان پایگاه و خانه‌های امن و جریان بی‌پایان کمک‌های یهودیان از سراسر جهان رسیده بود.

همچنین، برخی از عملیات‌های خارجی – به‌ویژه هواپیماربایی و حمله به فرودگاه‌ها – باعث شد که کشورهای عربی و غربی، موضعی خصمانه در قبال سازمان‌های فلسطینی اتخاذ کنند. در نتیجه، این سازمان دچار فرسایشی گسترده شد و رهبران سیاسی و نظامی‌اش یکی پس از دیگری با عملیات‌های ترور از پا درآمدند. به این ترتیب، صدایی که خواستار راه‌حل‌های سیاسی، سازش و صلح بود، در داخل سازمان بلندتر و قوی‌تر شد و ترور رهبران قدرتمند نیز به این امر کمک کرد.

از طرفی دیگر، این زنجیرهٔ مبارزات نظامی، در نهایت به یک چشم‌انداز سیاسی سکولار ختم می‌شد که توسط «سازمان آزادی‌بخش فلسطین» نمایندگی می‌شد. این چشم‌انداز، ایجاد یک دولت واحد در فلسطین بود که هویتی نه یهودی و نه اسلامی، بلکه سکولار داشته باشد؛ دولتی که در آن همهٔ شهروندان حقوق و وظایف برابر داشته باشند و اکثریت آن را – پس از بازگشت پناهندگان و توقف شهرک‌سازی – فلسطینیان و عرب‌ها تشکیل دهند.[۴۸]

سکولار بودن سازمان، هم یک دلیل داشت و هم یک راه‌حل بود. دلیلش این بود که سلطهٔ جهانی سکولاریسم در دهه‌های پنجاه تا هفتاد، چنان موج فکری ویرانگری ایجاد کرده بود که بسیاری از جوانان را از دین رویگردان و حتی با آن دشمن ساخت. فراتر از این موج فکری، سکولاریسم – با هر دو جناح لیبرال و کمونیستش – با کشتارهای خردکننده علیه جنبش‌های اسلامی، راهِ اندیشیدن به یک راه‌حل مبتنی بر اسلام را مسدود کرده بود. در نتیجه، درهای این مسیر بسته بود و در چنین شرایطی، داشتن یک پوشش سکولار می‌توانست راهی برای در امان ماندن از دشمنی نظام‌های عربی و قدرت‌های جهانی باشد.

به این ترتیب، شعار «دولت سکولار واحد» میان چندین امر توافق ایجاد کرد: میان مرجعیت سکولار گروه‌های مقاومت؛ میان مخالفت عربی و ملی با رژیم صهیونیستی که بر دولت یهودی اصرار داشت؛ و میان سلطهٔ جهانی سکولاریسمِ آن دوران که بر ایدهٔ دولت ملیِ فارغ از دین استوار بود. همین امر، راهی را برای فلسطینیان می‌گشود تا با گرایش سکولار قدرت‌های بزرگ معاشقه کنند و به همان مشروعیتی تکیه نمایند که نهادهای بین‌المللی پس از جنگ جهانی دوم بر آن بنا شده بودند. اگر این قدرت‌های بزرگ در سکولاریسم خود صادق بودند، می‌بایست در کنار فلسطینیان و علیه صهیونیست‌ها می‌ایستادند که دولتشان نماد یک نژادپرستی دینی و در تضاد با سکولاریسم بود. اما پروژهٔ اسرائیل، تنها یک پروژهٔ سکولار-استعماری نبود، بلکه در کنار آن، یک پروژهٔ صلیبی نیز بود که بر یک مؤلفهٔ دینی قدرتمند و جدایی‌ناپذیر از تمدن غرب تکیه داشت.

پذیرش یک دولت سکولار واحد که عرب‌ها و یهودیان را در شرایط برابر گردهم آورد، اولین گام عقب‌نشینی در گفتمان «سازمان آزادی‌بخش فلسطین» بود که در اواخر دههٔ شصت رخ داد. این ایده از آن جهت یک عقب‌نشینی بود که به معنای چشم‌پوشی از بازگرداندن یهودیان مهاجم به کشورهایشان محسوب می‌شد.[۴۹] سپس جنگ اکتبر و حوادث تکان‌دهنده‌اش فرا رسید تا سازمان آزادی‌بخش را به «اتخاذ تصمیمات جسورانه‌ای (!) وادار کند که به سیاست همه یا هیچ پایان دهد».[۵۰] در نتیجه، عقب‌نشینی دیگری در «دوازدهمین کنگرهٔ ملی» (۱۹۷۴) متولد شد که «فعالیت سیاسی» را یکی از راه‌های آزادسازی فلسطین به شمار آورد تا شعار «مبارزهٔ مسلحانه تنها راه آزادی است» را منسوخ سازد و در را برای راه‌حل‌های انتقالی و مرحله‌ای به قصد برپایی دولت فلسطینی بر روی هر بخشی که امکان آزادسازی‌اش وجود داشته باشد، باز نماید.[۵۱] سپس عقب‌نشینی دیگری رخ داد که می‌توان گفت سازمان به آن وادار شد؛ این عقب‌نشینی زمانی بود که امیر فهد (ولیعهد وقت عربستان سعودی) طرح عقب‌نشینی اسرائیل به مرزهای ۱۹۶۷ را در ازای به رسمیت شناختن آن مطرح کرد. اجلاس سران عرب در مغرب (۱۹۸۲) این طرح را پذیرفت و این به معنای به رسمیت شناختن سرزمین‌های اشغالی در سال ۱۹۴۸ بود.[۵۲]

به این ترتیب، عقب‌نشینی‌های نظامی و سیاسی دست به دست هم دادند تا دههٔ هشتاد به دههٔ افول «سازمان آزادی‌بخش فلسطین» تبدیل شود و حتی شعار «دولت سکولار واحد» نیز نتوانست مانع از این غروب شود. اما طولی نکشید که با شعله‌ور شدن بزرگترین انتفاضهٔ مردمی از زمان «انقلاب بزرگ فلسطین»، ورق به کلی برگشت!

انتفاضهٔ اول ۱۹۸۷ و طلوع مقاومت اسلامی

در اواخر دههٔ هفتاد و اوایل دههٔ هشتاد قرن بیستم، چندین عامل داخلی در جنبش اسلامی، در فلسطین و همچنین در خارج از فلسطین، گرد هم آمدند و فضایی مناسب برای خیزش دوبارهٔ مقاومت اسلامی فراهم کردند. این عوامل را می‌توان اینگونه خلاصه کرد:

(۱) عادی‌سازی روابط و خیانت کشورهای عربی

ورود نظام مصر به مسیر صلح و عادی‌سازی روابط، ثابت کرد که امید به نظام‌های عربی به پایان رسیده است و هر کس که می‌خواهد بیت‌المقدس و فلسطین را آزاد کند، از این پس باید به خودش تکیه کند. چرا که «کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من». کشورهایی هم که روابطشان را عادی نکردند، یا از جنگ با اسرائیل سکوت کردند (مانند سوریه)، یا درگیر روابط پنهانی شدند (مانند اردن و مغرب)، یا به حمایت اقتصادی و سیاسی رو به کاهش اکتفا کردند (مانند کشورهای خلیج)، یا وارد خط بهره‌برداری از برخی گروه‌های فلسطینی به نفع خود شدند که این امر به تفرقه در وضعیت فلسطین منجر شد (مانند عراق و لیبی)!

(۲) بیداری اسلامی

در آغاز دههٔ هفتاد قرن بیستم، جریان چپ‌گرا رو به افول بود و «بیداری اسلامی» در بسیاری از کشورها در حال طلوع بود. صرف‌ نظر از دلایل این بیداری، مهم این است که این بیداری اسلامی رشدی قدرتمند را به‌ویژه در مصر و کشورهای خلیج آغاز کرد و ناگزیر بود که تمام جهان عرب را تحت تأثیر قرار دهد. دلیل این تأثیرگذاری روشن بود: مصر به تنهایی یک‌چهارم جمعیت عرب‌ها را تشکیل می‌داد، از بالاترین سطح تحصیلات برخوردار بود و با فارغ‌ التحصیل کردن متخصصان برای مشاغل کلیدی در دیگر کشورها، نفوذ گسترده‌ای داشت. علاوه بر این، کشورهای خلیج نیز با جهش نفتی خود، از این بیداری اسلامی حمایت مالی فراوانی به عمل آوردند که به انتشار کتاب‌ها، تأسیس مؤسسات دینی و فعالیت‌های بسیار دیگر انجامید.

دههٔ هفتاد با سه رویداد عظیم به پایان رسید که بر قدرت و صعود بیداری اسلامی افزود: انقلاب ایران، حادثهٔ جُهیمان، و تهاجم شوروی به افغانستان. این سه رویداد، در یک سال (۱۹۷۹) رخ دادند. علاوه بر این، رویداد چهارمی نیز نزدیک بود که رخ دهد اما سرکوب و خنثی شد و آن، صعود اسلام‌گرایان در ترکیه به رهبری نجم‌الدین اربکان بود که یک کودتای نظامی خونین و خشن در سال ۱۹۸۰، آن را ناکام گذاشت.

انقلاب ایران، یک انقلاب اسلامی شیعی بود که توانست شاه را، که یکی از مهم‌ترین عوامل آمریکا در منطقه بود، سرنگون کند. برای اولین بار در تاریخ معاصر، علمای دین به جایگاه حکومت و قدرت رسیدند و توانستند آن را حفظ کنند و تمام تلاش‌ها برای برکناری یا کودتا علیه آنان را سرکوب نمایند. این رویداد، همچون شوک سهمگینی، منطقه را به لرزه درآورد؛ شوکی که برای آمریکایی‌ها به معنای از دست دادن نفوذ، و برای اسلام‌گرایان به معنای به دست گرفتن دوبارهٔ زمام امور و رهایی از دوران اشغال بود. انقلاب ایران در آغاز، راهی را در پیش گرفت که در آن تلاش می‌کرد با اهل سنت درگیر نشود و از اختلافات عمیقی که برای مدتی طولانی در دورهٔ سکولاریسم خاموش مانده بود، بپرهیزد. این انقلاب، رابطه با اسرائیل را قطع کرد و از فلسطین و نمایندگانش تجلیل نمود.[۵۳] مهم‌ترین تأثیر این انقلاب بر تاریخ فلسطین، تأثیری فکری و عملی بود. در سطح فکری، این پرسش را در میان اسلام‌گرایان برانگیخت که «چرا ما مقاومت و قیام نکنیم؟» و به آنان نشان داد که پیروزی اسلامی، امری ممکن است. این تحول فکری نیز به نوبهٔ خود، به تحولی عملی منجر شد و چرخ اقدام مسلحانهٔ اسلامی را دوباره به گردش درآورد.[۵۴]

و اما حادثهٔ جهیمان، یک شورش کوچک و محدود بود که توسط یک گروه سعودی در حرم مکی اجرا شد تا در آغاز قرن پانزدهم هجری اعلام کنند که مهدی ظهور کرده است. با وجود آنکه این ماجرا در مدت کوتاهی توسط نیروهای امنیتی سعودی با کمک نیروهای فرانسوی و خارجی سرکوب شد، اما اثر خطرناکی که این حادثه به جا گذاشت، این بود که نشان داد مسلمانان، از جمله بسیاری از کسانی که در حرم بودند، با این حرکت به شدت همدلی کردند. و به وضوح آشکار شد که مسلمانان نیاز شدیدی به خروج از عصر شکست و ذلت احساس می‌کنند و به‌سرعت با این حرکت، به عنوان حامی و حتی مبارز، تعامل کردند. همچنین آشکار شد که مردم سرزمین حرمین از سیاست‌های سعودی (که در آن زمان به سوی سکولاریسم می‌رفت و انحطاط اخلاقی آشکار در آن شایع بود) راضی نیستند و منتظر شورش علیه آن هستند. در نتیجه، این حادثه یک نقطهٔ عطف بود که پس از آن، سیاست سعودی چرخید و از گرایش‌های غرب‌گرایانه‌اش برگشت تا ظاهراً خود را دوباره با اسلام و سلفی‌گری بپوشاند، اما در باطن، همان مسیر سکولاریسم، غرب‌گرایی و وابستگی به بیگانگان را ادامه دهد. و بار دیگر، الگوی بنیان‌گذارش، عبدالعزیز، را تکرار کرد که در ظاهر، بسیار متدین بود، اما سیاست‌ها و ساختار نظامش، بر اساس خواست و تمایلات بیگانگان بود… این وضعیت برای چهل سال دیگر تا دوران ملک سلمان بن عبدالعزیز و پسرش محمد بن سلمان ادامه یافت، تا آنکه او درهای فسق و انحطاط را به گسترده‌ترین و وقیحانه‌ترین شکل ممکن گشود.

اما اشغال افغانستان توسط شوروی، آتش جهاد را در کشورهای اسلامی شعله‌ور کرد؛ به‌ویژه پس از آنکه افغان‌ها سرسختی و پایداری شگفت‌انگیز و غافلگیر کننده‌ای از خود نشان دادند که باعث شد آمریکایی‌ها با اجازه دادن به مسلمانان برای رفتن به جهاد و ارسال برخی سلاح‌ها و تجهیزات از طریق کشورهای عربی، به‌ویژه مصر، عربستان سعودی و کشورهای خلیج، از این جهاد حمایت کنند. و این امر، سؤال جهاد در فلسطین را دوباره مطرح کرد و حتی این فرصت را فراهم آورد که برخی، در پاکستان و افغانستان، اردوگاه‌هایی برای آموزش جوانان به قصد جهاد در فلسطین برپا کنند. اگر افغان‌ها با وجود کم‌تعدادی، ضعف و فقرشان توانستند در برابر هیولای عظیم شوروی مقاومت کنند، پس چرا فلسطینیان نتوانند در برابر اسرائیل مقاومت کنند؟

این سه رویداد، همراه با شور و هیجان بیداری اسلامی که در دهه‌های هفتاد و هشتاد شاهد آن بودیم، تحولی تعیین‌کننده در قضیهٔ فلسطین و بیت‌المقدس ایجاد کرد.

(۳) افول جنبش‌های مقاومت سکولار

در اواسط دههٔ هشتاد، واضح بود که خورشید جنبش‌های مقاومت غیراسلامی غروب کرده یا در آستانهٔ غروب است. و این امر، زمانی به اوج خود رسید که جنبش فتح پس از تهاجم اسرائیل در سال ۱۹۸۲ از لبنان خارج شد و عناصر این جنبش‌ها میان یمن، لیبی و الجزایر پراکنده شدند. سپس گروه رهبری فتح به تونس رفت که کشوری دور از فلسطین بود و نمی‌توانست به عنوان پایگاهی برای مقاومت عمل کند. و این در عمل به آن معنا بود که مقاومت، ابتدا از فلسطین، سپس از «کشورهای طوق»، یعنی ابتدا اردن (۱۹۷۰) و سپس لبنان (۱۹۸۲)، رانده شده بود. و با نگاهی به نتایجی که این جنبش‌ها در طول بیست سال (۱۹۶۵ – ۱۹۸۵) به دست آوردند، این نتایج با وجود زمین، پول، اردوگاه‌های آموزشی و برخی حمایت‌های عربی و بین‌المللی، ناچیز به نظر می‌رسد.[۵۵]

علاوه بر این، رسوایی‌های مالی و اخلاقی و نزاع‌های داخلی که در صفوف این جنبش‌ها آشکار شد، فضا و روحیه‌ها را برای رویگردانی از آنان و بی‌رغبتی به آنان و دست شستن از امید بستن به آنان، آماده می‌کرد.

همچنین، این جنبش‌ها یک حالت مبارزاتی چپ‌گرایانه داشتند که آنان را به سوی برخورد با نظام‌های حاکم در اردن و لبنان و تشکیل مناطق نفوذ مسلحانه سوق می‌داد. و این، آنان را با بسیاری از مردم، از جمله حامیان فلسطین و همچنین با خود آن نظام‌ها، درگیر می‌کرد. اگرچه آن نظام‌ها خودشان نه ملی بودند و نه به آرمان عربیت و فلسطین وفادار، اما رویکرد ستیزه‌جویانه و مغرورانهٔ این جنبش‌ها، بهترین بهانه و توجیه ممکن را برای سرکوبشان به دست همان رژیم‌ها داد؛ سرکوبی که با کمک ناراضیان داخلی در همان کشورها صورت می‌گرفت.

سپس آن گرایش سکولار چپ‌گرا و ناسیونالیستی که مرجعیت فکری این جنبش‌ها بود، با ضربات فکری‌ای روبرو شد که جذابیت دههٔ پنجاه و شصت آن را از بین برد. پروژهٔ ناسیونالیسم با فاجعهٔ ۱۹۶۷ ضربه‌ای کاری دریافت کرده بود و به دنبال آن، موج چپ‌گرایی و کمونیسم نیز در دهه‌های هفتاد و هشتاد با طلوع بیداری اسلامی – به‌ویژه در مصر و شبه‌جزیرهٔ عربستان – عقب‌نشینی کرد. این امر، شکاف و بیزاری میان مردم و این جنبش‌ها را، که برخی از آنان در سکولاریسم، کفر و کارهایی مانند رقص و الکل و قتل بی‌گناهان غرق بودند، افزایش داد.

و سرانجام، عقب‌نشینی‌های سیاسی در سازمان آزادی‌بخش فلسطین به صورت پیاپی آغاز شد: از [شعار] یک دولت فلسطینی و بازگرداندن یهودیان، به یک دولت سکولار واحد با حقوق برابر برای فلسطینیان و یهودیان، سپس به پذیرش راه‌حل دو دولتی، و از اینکه مبارزهٔ مسلحانه تنها راه‌حل است، به اینکه یکی از گزینه‌های روی میز است… در پایان، حتی برای خوش‌بین‌ترین افراد نیز واضح بود که این سازمان و جنبش‌هایش، خسته، فرسوده و ناتوان شده‌اند![۵۶]

تجربهٔ مقاومت سکولار، حسرت و سرزنشی درونی را در میان جنبش اسلامی برانگیخت. زبان حال آنان این بود که: اگر بنیان‌گذاران بزرگ فتح، که خود از اخوان‌المسلمین بودند و تنها به عشق مقاومت از جماعت جدا شدند، توانستند آن دستاوردها را رقم بزنند، پس اگر خودِ جماعت [اخوان] به این تمایل پاسخ مثبت داده بود، چه بسا نتایج بسیار بهتری حاصل می‌شد و جنبش از فساد سکولار و اخلاقی در امان می‌ماند. همین مسئله، یعنی شکست فتح و تسلط سکولارها، فشار دائمی و دردناکی بر ناظرانی وارد می‌کرد که معتقد بودند این مبارزان، همان جداشدگان از جنبش اسلامی هستند که خود جنبش با نشناختن «واجب وقت» و قدر ندانستن یک فرصت طلایی، آنان را از دست داده است.

این عوامل سه‌گانه – یعنی عادی‌سازی روابط عربی، بیداری اسلامی، و افول جنبش‌های مقاومت سکولار – دست به دست هم دادند تا زمینه را برای ظهور و صعود جنبش‌های مقاومت اسلامی فراهم سازند.

اولین تشکیلات اسلامی [جدید] به دست دکتر فتحی شقاقی ظهور کرد. او به این تشخیص رسیده بود که اسلام‌گرایان اکنون توانایی ورود به عرصهٔ مقاومت را دارند و دیگر شایسته نیست که از آن دور بمانند. شقاقی از شکاف موجود میان «ملی‌گرایانِ بی‌اسلام و اسلام‌گرایانِ بی‌فلسطین»[۵۷] عمیقاً ناراحت بود و وقتی دریافت که اخوان المسلمین همچنان بر موضع قدیمی خود مبنی بر عدم مقاومت پافشاری می‌کند، در سال ۱۹۸۰ با انشعاب از آنان، جنبش «جهاد اسلامی» را تأسیس کرد. او یک سال بعد (تابستان ۱۹۸۱) تشکیل شاخهٔ نظامی را آغاز نمود و اولین عملیات این جنبش در سال ۱۹۸۶ (عملیات باب المغاربه) به زخمی شدن حدود هشتاد سرباز اسرائیلی منجر شد و این تازه آغاز راه بود.[۵۸]

 انشقاق شقاقی از اخوان، تقریباً آخرین انشعاب بود. چرا که این بار، گروهی که قرار بود جماعت [اخوان] را به سوی مقاومت ببرد، از درون خودِ جماعت یا از نزدیکان آن متولد شد. در واقع، اطلاعات هنوز دربارهٔ جزئیات تأسیس جنبش حماس و ماهیت رابطه‌اش با جماعت اخوان‌المسلمین در فلسطین، به‌ویژه در غزه که مرکز ثقل جنبش اسلامی است، اندک و ناکافی است. اما همین اطلاعات موجود نشان می‌دهد که حماس، به مثابه یک «کودتای نرم» یا «تصاحب آرام» بر جماعت اخوان‌المسلمین در فلسطین بود. چرا که ایده‌ای که شیخ احمد یاسین آورد، با روشی که اخوان در فلسطین در پیش گرفته و به آن رضایت داده بود، در تضاد بود. در نتیجه، برخی از این رهبران بنیان‌گذار حماس، با مهارت و هوشمندی، توانستند این تصاحب آرام را اجرا کنند؛ در حالی که تابلوی اخوان‌المسلمین را حفظ کرده و رهبران مخالفِ رویکرد مقاومت را به شکلی آرام و محترمانه کنار گذاشتند. شکی نیست که برخی از این رهبران نیز آن‌قدر اخلاص و وارستگی داشتند که خودشان کنار کشیدند و از جایگاهشان دست شستند[۵۹] تا از بروز مشکلات بزرگی که می‌توانست به انشعابات علنی منجر شود، جلوگیری کنند. و از این جهت، آنان فضل بزرگی بر گردن جنبش اسلامی در فلسطین دارند. و به طور کلی، داستان‌های دست کشیدن از جایگاه رهبری، از امور نادری است که تنها از انسان‌های بزرگ برمی‌آید؛ چرا که بیشتر دلایل انشعاب و گسست در جنبش‌های اسلامی، به همین نزاع بر سر جایگاه رهبری بازمی‌گردد.

با آنکه این شیخ احمد یاسین بود که بعدها علیه موضع اخوان شورید، اما خود او در آغاز به فتح نپیوست و ایدهٔ عملیاتی آن را رد کرد. او توضیح می‌داد که این روش به جایی نخواهد رسید، زیرا آغاز عملیات فدایی از خاک کشورهای عربیِ ضعیف، به اسرائیل اجازه می‌دهد تا توسعه‌طلبی کرده و بخش‌های دیگری را از دیگر کشورها جدا کند و همچنین باعث می‌شود که این نظام‌ها، قدرت خود را بر سر راه مقاومت قرار دهند. در نتیجه، او ترجیح می‌داد که عملیات، منحصراً از داخل سرزمین‌های اشغالی صورت گیرد و اگر این کار اکنون ممکن نیست، باید برای ممکن ساختن آن تلاش کرد.[۶۰]

هرچند کناره‌گیری اسلام‌گرایان از مقاومت در آن دوران، به قیمت از دست رفتن فرصت‌هایی گران‌بها تمام شد، اما این دوره کاملاً هم بی‌ثمر نبود. پویایی ذاتی اسلام، انرژی آنان را به سمت فعالیت‌های اجتماعی مانند امور خیریه، تبلیغ، تربیت و تشکل‌های دانشجویی سوق داد. این فعالیت‌ها، هم‌زمان با موج فراگیر اسلامی در دهه‌های هفتاد و هشتاد، باعث گسترش نفوذ اسلام‌گرایان شد و آنان توانستند شبکه‌ای گسترده از نهادهای اجتماعی، خیریه و آموزشی را در میان فلسطینیان، در داخل و خارج از کشور، پایه‌گذاری کنند.[۶۱] اتحادیه‌های دانشجویان فلسطینی یکی پس از دیگری به دست اسلام‌گرایان می‌افتاد[۶۲] و جامعهٔ فلسطین آرام‌آرام، رهبران اسلام‌گرایی را به نخبگان خود معرفی می‌کرد که با گرایش‌های سکولار جنبش فتح و سازمان آزادی‌بخش مخالف بودند. به این ترتیب، جنبش مقاومت اسلامی که قرار بود آغاز شود، عملاً بر ریشه‌ها و پایگاه‌های اجتماعی فراوان و گسترده‌ای استوار بود[۶۳] و همین امر، باعث شد که آغاز ناگهانی آن، آغازی قدرتمند و فراگیر باشد.

اولین نشانه‌های این حرکت نوظهور، اعزام جوانان برای آموزش نظامی به خارج (۱۹۸۰) و سپس تأسیس «دستگاه امنیتی» حماس (۱۹۸۱) بود. این دستگاه مسئولیت جمع‌آوری اطلاعات و مقابله با عوامل صهیونیست‌ها را بر عهده داشت که وظیفه‌شان، جاسوسی و جذب نیرو از میان خود فلسطینیان بود. این دستگاه توانست در همان ابتدا، برخی از این عوامل نفوذی را شناسایی و بدون اعلام عمومی، محاکمه کند.[۶۴] سپس نوبت به تشکیل «دستگاه نظامی» رسید که مسئولیت دشوار جذب جوانان و تأمین سلاح را بر عهده داشت. انجام این دو کار در محیط اشغال، خطری دوچندان داشت؛ نخست به دلیل آنکه این اشغال بر پایهٔ نظریهٔ وسواس‌گونهٔ «امنیت» بنا شده بود و دوم آنکه این حرکت، کار خود را با تجربه‌ای محدود و بر اساس منطق «آزمون و خطا» آغاز می‌کرد. با وجود این موانع، کارها با سرعت و به صورت کاملاً مخفیانه پیش رفت و دستگاه نظامی موفق به اجرای چندین عملیات شد که به کشته و اسیر شدن تعدادی از سربازان اشغالگر انجامید. بهای این موفقیت اما سنگین بود؛ برخی از هسته‌های نظامی لو رفتند و شیخ احمد یاسین نیز دستگیر شد (۱۹۸۴).[۶۵]

نیمهٔ اول دههٔ هشتاد، شاهد یک پسرفت خطرناک در ایدهٔ مقاومت، به‌ویژه در داخل فلسطین، بود. این امر، به دنبال کاهش شدید عملیات‌های مقاومت و خطرناک‌تر از آن، به دلیل ایجاد نوعی سازگاری و خو گرفتن میان بخش‌های وسیعی از جامعهٔ فلسطین و یهودیان بود، تا جایی که شاید روابطی عادی میان دو طرف شکل گرفته بود. دولت اسرائیل تلاش می‌کرد تا با ابزارهای متعدد، توان مالی و اخلاقی مردم فلسطین را فرسوده کند. بسیاری از فلسطینیان در مناطق اسرائیلی کار می‌کردند و چه بسا یک هفته یا بیشتر از شهر خود دور بوده و در محل کارشان در سرزمین‌های اشغالی ۱۹۴۸ اقامت می‌کردند. همچنین، بازرگانان اسرائیلی در بازارهای غزه و کرانهٔ باختری رفت‌وآمد داشتند. با افزایش این معاشرت‌ها و گذشت زمان و کاهش تهدید، حضور یهودیان به داخل جامعهٔ فلسطین نیز گسترش یافت؛ ابتدا از نظر تجاری و سپس اجتماعی. و همهٔ این‌ها باعث شد که خودِ عمل مقاومت، گاهی در برخی از بخش‌های جامعه، با طرد اجتماعی روبرو شود.[۶۶]

چنین وضعیتی عجیب نیست، بلکه از طبایع جوامع است و برای فهم آن باید شرایط سخت آن دوره را در نظر گرفت. اسرائیل با همکاری حکومت‌های عربی، ضربات کاری‌ای به جنبش‌های مقاومت وارد کرد که بزرگترینشان در اردن (۱۹۷۰) و لبنان (۱۹۸۲) بود. علاوه بر این، سلسلهٔ طولانی ترورها، رهبران این جنبش‌ها را در سراسر جهان از میان برداشته بود. در چنین فضایی، و در حالی که کشورهای عربی خود در حال ورود به مسیر صلح با صهیونیست‌ها بودند، مقاومت به گزینه‌ای ناممکن و بی‌فایده بدل شده بود که ضرری تحمل‌ناپذیر نیز به همراه داشت!

این وضعیت فلسطینیان که شروع به خو گرفتن با حضور یهودیان کرده بودند، اسرائیل را تشویق کرد تا برای اولین بار به فکر استفاده از برخی شخصیت‌ها و تشکیل نهادهای اداری کوچک در روستاها بیفتد تا بار ادارهٔ روزمرهٔ جامعهٔ فلسطین را – پس از آنکه توانسته بود رهبری سازمان آزادی‌بخش را در خارج از کشور نابود کند – بر دوش آنان بگذارد.

به همهٔ این دلایل، یکی از اولین اولویت‌های شیخ یاسین و یارانش، مبارزه با همین خو گرفتن و سازگاری بود که در حال سرایت به جامعهٔ فلسطین، به‌ویژه میان جوانان یهودی و فلسطینی، بود. فعالیت‌های تبلیغی و تشکیلاتی آنان نیز تمام توان خود را به کار گرفت تا این ایده را تثبیت کند که اینان، یهودی هستند، اشغالگرند، و به هیچ وجه نمی‌توان با آنان هم‌زیستی کرد. البته این خیزش اسلامی، خالی از موانع و مشکلات گوناگون نبود؛ اما دو مورد از آن‌ها از همه دشوارتر بود:

اول: دوری طولانی مدت جامعه از فعالیت و ظواهر اسلامی و شیوع افکار چپ‌گرایانه و انحطاط اخلاقی.[۶۷] تا جایی که یکی از رهبران بنیان‌گذار «کتائب قسام» ذکر می‌کند که روستایش، سَلفیت، به دلیل شیوع کمونیسم، الحاد، از بین رفتن حجاب، غیبت جوانان از مساجد و نفرت از اسلام‌گرایان و غیره به «مسکوی کوچک» معروف بود.[۶۸]

دوم: مشکلاتی که جنبش فتح ایجاد می‌کرد. این جنبش که می‌دید رهبری‌اش در حال تهدید و فروپاشی است، کار را به قتل، ترور و انداختن بمب در خانه‌های رهبران اسلامی کشاند. این جدای از درگیری‌های دانشجویی و غیره بود. حتی درگیری‌ها و آزارها در داخل زندان‌های اسرائیل علیه بازداشت ‌شدگان حماس نیز جریان داشت. شیخ احمد یاسین، توازن دقیقی میان دو خطر برقرار کرد: جلوگیری از کشیده شدن اوضاع به یک جنگ داخلی، و جلوگیری از سکوتی که به خواری و بی‌احترامی جنبش بینجامد. او در این کار موفق بود و در نتیجه، جنبش اسلامی از این دوره خارج شد، بی‌آنکه درگیر جنگ داخلی شود یا هیبت و توانایی‌هایش خدشه‌دار گردد.[۶۹]

دستگاه نظامی پس از ضربه‌ای که در سال ۱۹۸۴ خورد، دوباره ترمیم شد. و از خوش‌اقبالی، «الجبهة الشعبية» توانسته بود در جنگ لبنان سه سرباز اسرائیلی را اسیر کند و آنان را با هزار و دویست اسیر، از جمله شیخ یاسین که تنها یازده ماه از حکم سیزده ساله‌اش را گذرانده بود، مبادله کرد.[۷۰] او از سال ۱۹۸۶ کار خود را آغاز نمود، اما حماس تا زمان شعله‌ور شدن «انتفاضهٔ اول» (دسامبر ۱۹۸۷)، خود را علنی نکرد.

یک صهیونیست با کامیون، عمداً گروهی از کارگران فلسطینی را زیر گرفت و این حادثه، جرقه‌ای بود که موجی از خشم را در جامعهٔ فلسطین به راه انداخت. اما این جامعهٔ بی‌دفاع که سلاحی نداشت، راهی جز پرتاب سنگ نیافت و از همین رو، این خیزش به «انتفاضهٔ سنگ» معروف شد. رهبری آن در روزهای اول بر عهدهٔ دانشجویان دانشگاه اسلامی غزه بود. سپس، جنبش اسلامی – که سال‌ها خود را برای چنین وضعیتی آماده می‌کرد – برای شعله‌ور کردن اوضاع وارد میدان شد تا انتفاضه را از دانشگاهِ تعطیل‌شده توسط اسرائیل، به خیابان‌ها، میدان‌ها و مساجد منتقل کند![۷۱]

این انتفاضه به‌سرعت در سراسر فلسطین گسترش یافت و ملتی را که به نظر می‌رسید آرام گرفته، ضعیف و فرسوده شده و اسرائیل بذرهای مقاومتش را خشکانده است، دوباره در برابر اشغالگر به پا خیزاند. این قیام آن‌چنان غافلگیرکننده و باورنکردنی بود که نه تنها اسرائیلی‌ها، بلکه خودِ رهبران فلسطینی را نیز شگفت‌زده کرد.[۷۲] به‌سرعت، جلوه‌هایی انقلابی از سازماندهی تمام اقشار جامعه برای گسترش این شورش وسیع، از جمله اعتصابات، خودداری از پرداخت مالیات، و تحریم نهادهای مدنی اسرائیل، پدیدار شد. برای اولین بار، پس از غروب مقاومتِ خارج از کشور، به نظر می‌رسید که «داخل» کشور، که گمان می‌رفت آرام و تضعیف شده، خود ابتکار عمل را به دست گرفته است.

اما این انتفاضه، پدیدهٔ جدید و خطرناک دیگری را نیز برای اسرائیلی‌ها و حامیانشان به همراه داشت: سازمان‌های اسلامی. این سازمان‌ها، ایدهٔ متفاوتی را برای نبرد مطرح کردند. در حالی که «سازمان آزادی‌بخش» به راه‌حل یک دولت واحد برای هم‌زیستی عرب‌ها و یهودیان امید بسته بود، این سازمان‌های نوظهور، ایدهٔ «آزادسازی فلسطین از بحر تا نهر» را دوباره زنده کردند. آنان این ایده را به یک اصل مقدس دینی تبدیل کردند که برخلاف رویکرد عمل‌گرایانهٔ «هنر ممکن»[۷۳] سازمان‌های سکولار، چشم‌پوشی از آن آسان یا ممکن نبود.

اشغالگران به سیاست‌های مجازات گوناگونی روی آوردند؛ ابتدا با شکستن استخوان‌ها (به این ترتیب که جوان فلسطینی را گرفته و دست یا بازویش را می‌شکستند!)، سپس با دستگیری، زندان، شکنجه و گاز اشک‌آور، و در نهایت با قتل به وسیلهٔ گلوله. نتیجهٔ انتفاضه در طول شش سال آن، بیش از هزار و پانصد شهید، حدود صد و سی هزار زخمی و حدود صد و بیست هزار بازداشتی بود.

همراه با تظاهرات مردمی، عملیات‌های ویژهٔ دیگری نیز مانند ربودن سربازان اسرائیلی صورت گرفت. همچنین، روند تصفیهٔ عوامل داخلی افزایش یافت و برخی حملات مسلحانه به شهرک‌ها و مواضع یهودیان انجام شد. این، تحولی تلخ برای اسرائیلی‌ها بود و آنچه بر ابهام وضعیت می‌افزود، این بود که هیچ گروهی، از جمله خود حماس، مسئولیت این عملیات‌ها را بر عهده نمی‌گرفت.[۷۴]

با اعلام موجودیت «جنبش مقاومت اسلامی (حماس)»، اسرائیل حملهٔ وحشیانه‌ای را برای تعقیب اعضای آن و کسانی که مشکوک به رهبری آن بودند، آغاز کرد و در دورهٔ نخست، توانست بسیاری از رهبران را در غزه و کرانهٔ باختری، در میان دیگران، دستگیر کند. اما کار میدانی در پیگیری انتفاضه و صدور بیانیه‌ها ادامه یافت.

از سوی دیگر، نظام اردن با اعلام انصراف از کرانهٔ باختری (۳۱ ژوئیه ۱۹۸۸) و واگذاری امور آن به فلسطینیان، گامی خطرناک برداشت.[۷۵] این به معنای واگذاری امور آن به اسرائیلی‌هایی بود که از سال ۱۹۶۷ بر آن مسلط بودند. یکی دیگر از پیامدهای این اقدام، ایجاد آشوب و درگیری میان خود فلسطینیان بود. آنان بر سر این مسئله که تحت شرایط اشغال، چه کسی و چگونه باید بر آن‌ها حکومت کند، دچار اختلاف شدند. این آشفتگی داخلی، یک امتیاز دیگر برای اشغالگر در آن دوران سخت به شمار می‌رفت.

برخی تحلیل‌ها بر این است که ملک حسین این کار را کرد تا از دو فشار متناقضی که دیگر توان مقابله با آن‌ها را نداشت، خلاص شود. فشار اول، از جانب ملت اردن و تودهٔ بزرگ فلسطینیان آواره بود که برای حمایت از انتفاضه و ایفای نقش جدی‌تر در مقابله با اشغال فشار می‌آوردند؛ به‌ویژه که کرانهٔ باختری از اردن گرفته شده بود و طبق قانون اساسی خودشان یک سرزمین اردنی محسوب می‌شد. فشار دوم، از جانب اسرائیل بود که از پادشاه، همکاری‌های گسترده‌تر سیاسی و امنیتی و چه بسا نظامی را طلب می‌کرد؛ امری که نظام اردن را، که با وجود هماهنگی با صهیونیست‌ها همواره خود را با گفتمانی عربی‌گرا می‌پوشاند، تهدید می‌کرد.

اما تسلسل رویدادها، به یک هدف خبیثانهٔ جدید اشاره دارد. این تصمیم «قطع ارتباط»، وضعیت سیاسی «سازمان آزادی‌بخش فلسطین» را احیا کرد. زیرا صحنه را برای آن خالی کرد تا مسئولیت نمایندگی مردم کرانهٔ باختری را بر عهده گیرد. و این امری بود که سازمان در آن درنگ نکرد، بلکه سه ماه پس از این اعلام، به‌سرعت «نوزدهمین کنگرهٔ ملی» را برگزار کرد. و این کنگره، شاهد یک تحول گسترده در مواضع فتح و سازمان آزادی‌بخش، و بلکه یک کودتا علیه مواضع پیشینشان بود. و در آن، آماده‌سازی فتح و سازمان آزادی‌بخش برای تبدیل شدن به خائن بعدی که انتفاضهٔ فلسطین را سرکوب خواهد کرد، آغاز شد!

در این کنگره، سازمان، قطعنامهٔ تقسیم فلسطین (۱۹۴۷) را به رسمیت شناخت و خواستار یک راه‌حل سیاسی برای قضیه شد. و این به معنای به رسمیت شناختن اسرائیل و چشم‌پوشی از سرزمین‌های اشغالی در سال ۱۹۴۸ بود. و برای آنکه کنگره صرفاً به عنوان یک عقب‌نشینی به نظر نرسد، آنچه را «استقلال فلسطین» نامید، اعلام کرد؛ بدون آنکه عملا هیچ امکانی واقعی برای هیچ استقلالی وجود داشته باشد. اما این فرصتی بود برای بسیاری از کشورها و نظام‌ها تا فلسطین – یا به شکل دقیق‌تر، این رهبری فلسطینی را که در حال انحراف از مسیر و ورود به فرآیند تسلیم و سازش بود – به رسمیت بشناسند. در حالی که کشورهای غربی، همچنان نه فلسطین و نه سازمان را به رسمیت نمی‌شناختند![۷۶]

به این ترتیب، قضیهٔ فلسطین دو بار و در دو مرحلهٔ مختلف و با دو شعار متناقض، خنجر خورد. یک بار با شعار «عربیت» و «ناسیونالیسم» خنجر خورد تا از اینکه مردم فلسطین، رهبری و نماینده‌ای مستقل داشته باشند، جلوگیری شود. در آن زمان گفته شد که این، قضیهٔ ارتش‌هاست، نه قضیهٔ گروه‌های چریکی، تا از مقاومت مسلحانهٔ مردمی و جنگ چریکی فلسطینیان جلوگیری شود.[۷۷] و هنگامی که نظام‌ها، تمام فلسطین را به صهیونیست‌ها تسلیم کردند، اکنون با شعار «ملی‌گرایی» و اینکه فلسطینیان خودشان برای حمل قضیهٔ خود و دفاع از استقلال سرزمینشان شایسته‌تر هستند، به آن خنجر زدند. اما این کار را تنها زمانی انجام دادند که از مسیر آیندهٔ رهبری «سازمان آزادی‌بخش» اطمینان حاصل کردند؛ رهبری‌ای که دیگر خسته و فرسوده شده، قدرتش را از دست داده بود و مستأصلانه به دنبال هر راه‌حلی می‌گشت![۷۸]

در حالی که همهٔ این‌ها در عرصهٔ سیاست جریان داشت، انتفاضه بر روی زمین شعله‌ور بود. و در قلب این انتفاضه، مقاومت مسلحانه در حال یافتن راه خود و ساختن تجربه‌اش بود. عملیات‌های شاخهٔ نظامی حماس با ربودن دو سرباز اسرائیلی (۱۹۸۹) آغاز شد. سپس این شاخه با نام «کتائب عزالدین قسام» (۱۹۹۰) بازتأسیس شد. این تشکیلات جدید به‌سرعت منسجم شد و تا سال ۱۹۹۳، کارنامهٔ عملیاتی آن به حدود ۱۴۰ عملیات رسید. در جریان این عملیات‌ها، ۸۰ اسرائیلی کشته و بیش از ۲۰۰ نفر زخمی شدند.[۷۹] اما آنچه واقعاً شگفت‌انگیز است، این است که بیشتر این کارها بر پایهٔ «آزمون و خطا» و یادگیری از اشتباهات و با قربانی دادن، صورت می‌گرفت. رسیدن به چنین نتایجی، آن هم در یک محیط خفقان‌آور و با تجربه‌ای که از صفر آغاز شده بود، بسیار کوتاه و حیرت‌آور بود![۸۰]

همان‌طور که این انتفاضه، «انتفاضهٔ سنگ» نام گرفت، به دلیل آنکه از مساجد خارج می‌شد[۸۱] و حرکت هفتگی‌اش را پس از نماز جمعه آغاز می‌کرد، «انتفاضهٔ مساجد» نیز نامیده شد. سپس رنگ و بوی اسلامی رهبرانش، شعارهای اسلامی‌اش، فراوانی خطیبان اسلامی‌اش و جنبش‌های اسلامی‌ای که در طول آن پدیدار شدند، همهٔ این‌ها و موارد دیگر، آن را به یک انتفاضهٔ اسلامی تبدیل کرد که شکی در آن نیست. البته این مانع از مشارکت دیگران از جنبش‌های چپ‌گرا و ملی‌گرا در فعالیت‌ها یا عملیات‌های آن نمی‌شد، چرا که این مشارکت، هویت عمومی و غالب اسلامی آن را خدشه‌دار نمی‌کرد.

در یک حملهٔ گسترده و جامع، اسرائیل بیش از چهارصد نفر از رهبران اسلامی را در کرانهٔ باختری و غزه دستگیر و سپس تصمیم به تبعید آنان به لبنان گرفت. با این حال، این رهبران تبعیدی، با رسیدن به مرز لبنان، روش جدیدی را در برخورد با این وضعیت به ثبت رساندند. آنان تسلیم تصمیم تبعید نشدند، بلکه در همان‌جایی که به زور پیاده شده بودند، یعنی منطقهٔ «مرج الزهور» در جنوب لبنان، تحصن کردند و در شرایط سخت آب‌وهوایی، برای خود اردوگاهی برپا نمودند. به این ترتیب، به چندین دستاورد گران‌بها دست یافتند:

۱. اثبات تفاوت این رهبران جدید اسلامی با رهبران گروه‌های سازمان [آزادی‌بخش] که در کشورهای دیگر نفوذ کرده، در سیاست‌های داخلی‌شان درگیر شده و در تبعیدگاه‌هایشان به دنبال دستاوردها و غنائم شخصی بودند.

۲. اثبات تعلق شدید خود به فلسطین، با ایستادگی بر روی مرزها و تلاش برای بازگشت، حتی زمانی که در معرض خطر بودند که چنین صحنه‌ای قهرمانانه و تحسین‌برانگیز بود.

۳. گرد هم آمدن تمام رهبران در یک مکان، فرصتی باارزش را فراهم آورد که در داخل فلسطین برایشان ممکن نبود. زیرا اکنون می‌توانستند با یکدیگر دیدار و جلسه داشته باشند و افکار و نقشه‌هایشان را سازماندهی کنند. گویی اشغالگران، آنان را در جلسه‌ای گرد هم آورده بودند که با وجود تمام احتیاط‌های امنیتی و جسارت‌های فدایی، هرگز نمی‌توانستند به دست آورند.

۴. این تحصن در مرج الزهور، به ایستگاهی تبدیل شد که رسانه‌های عربی و بین‌المللی برای بررسی این پدیدهٔ جدید (پدیدهٔ تحصن این رهبران جدید اسلامی بر روی مرزها، که با الگوی رهبران سازمان آزادی‌بخش تفاوت داشت) به سویش شتافتند. و این، فرصت گران‌بهای دیگری برای تبلیغ این رهبران بود.

۵. همهٔ این‌ها به یک صعود ناگهانی و گسترده در محبوبیت جنبش حماس و شکل‌گیری و درخشش نمادین این رهبران جدید اسلامی منجر شد.[۸۲]

از مهم‌ترین نتایج انتفاضه، این بود که نبرد و مرکز مقاومت فلسطین را به «داخل» منتقل کرد. پس از آنکه مرکز مقاومت در خارج بود – گاهی در اردن و گاهی در لبنان – این مرکز به داخل منتقل شد. و این به معنای افزایش خطر مقاومت بود، زیرا آنان هم سرزمین را بهتر می‌شناختند و هم توانایی بیشتری در ادارهٔ نبرد و تعیین نیازمندی‌های عملیات داشتند. یا چنانکه گفته‌اند: «یک سرباز در داخل وطن، بهتر از صد سرباز در خارج از آن است و یک تفنگ در داخل، بهتر از صد تفنگ در خارج است».[۸۳] علاوه بر این، مقاومت در پایگاه مردمی فلسطینی خود حرکت می‌کرد و بدون سقف‌های سیاسی – مانند آنچه نظام‌ها و محاسباتشان دارند – حرکت می‌کرد. همچنین، دستاوردهایی نداشت که نگران از دست دادنشان باشد، مانند آنچه سازمان در خارج از کشور داشت. و خطرناک‌تر از همهٔ این‌ها، این بود که یک جنبش سیال بود که هنوز در مؤسسات علنی و ساختارهایی که می‌شد آن‌ها را شناسایی و متوقف کرد، سازماندهی نشده بود و یک جنبش مخفی بود که در میان امواج یک پایگاه مردمی خشمگین و حامی، پنهان می‌شد… و این، سخت‌ترین وضعیتی بود که می‌شد با آن مقابله کرد.

پیمان اسلو و شکل‌گیری تشکیلات خودگردان فلسطین

در تاریخ معاصر ما بارها تکرار شده است که اشغالگر بیگانه، هرگاه از سرکوب و خاموش کردن یک انقلاب عاجز می‌شود، راهی دیگر و مکارانه‌تر را در پیش می‌گیرد. از جمله: ساختن یا باز کردن راه برای یک رهبری وابسته به خود، یا رهبری‌ای که می‌داند ضعیف یا فاسد است، تا آن رهبری، بیانگر و نمایندهٔ آن انقلاب شود. اگر چنین اتفاقی بیفتد، انقلاب معنای خود را از دست می‌دهد و یا از هم می‌پاشد، یا پراکنده می‌شود، یا با کمترین بهانه‌ای شکست می‌خورد.[۸۴]

در آن زمان، یاسر عرفات، که رئیس سازمان آزادی‌بخش فلسطین شده بود، در بدترین وضعیت خود به سر می‌برد و زندگی‌اش، سلسله‌ای از شکست‌های فاجعه‌بار بود. البته این در صورتی است که به او خوش‌بین باشیم و از شبهاتی که پیرامون او وجود دارد، چشم‌پوشی کنیم. او در سال ۱۹۷۰ شکست‌خورده از اردن بیرون رانده شد، سپس در سال ۱۹۸۲ از لبنان. سپس تمام رهبران قدرتمند اطرافش با عملیات ترور حذف شدند و مهم‌ترین کادرهای سازمان و جنبش فتح نیز ترور شدند. از سوی دیگر روند عملیات‌هایی که جنبش او یا سازمان اجرا می‌کرد، به‌شدت کاهش یافت. کشورهای عربی نیز قضیهٔ فلسطین را رها کردند؛ ابتدا با مصر (۱۹۷۹) و سپس با طرح امیر فهد، ولیعهد سعودی (۱۹۸۲) که در اجلاس سران عرب در فاس مغرب پذیرفته شد. حتی کشورهایی که با عادی‌سازی روابط و صلح مخالفت کردند، به او کمکی نکردند و او حمایت مالی مورد نیاز را از آنان دریافت نکرد. حافظ اسد (رئیس‌جمهور سوریه) او را در لبنان رها کرد و معمر قذافی (رئیس‌جمهور لیبی) نیز دست از حمایت او کشید. همهٔ این نظام‌ها تلاش می‌کردند تا او، مهره‌ای وابسته به آنان باشد و قضیهٔ فلسطین، برگی در دستشان باشد تا به وسیلهٔ آن بر سر مسائل دیگر چانه‌زنی کنند. سپس او مرتکب خطای فجیع دیگری شد و از موضع صدام حسین، رئیس‌جمهور عراق، در حمله به کویت حمایت کرد. این، خشم کویت و دیگر کشورهای عربی خلیج فارس را برانگیخت؛ همان کشورهایی که سخاوتمندانه پول خرج می‌کردند. و هنگامی که صدام حسین شکست خورد و نیروهای آمریکایی در خلیج دخالت کردند، وضعیت عرفات، چه در میان عرب‌ها و چه در داخل فلسطین، رقت‌انگیز و اسفبار بود.

تاکنون – تا جایی که من اطلاع دارم – فاش نشده است که چه کسی به فکر استفاده از یاسر عرفات برای سرکوب انتفاضهٔ فلسطین، از طریق به دست گرفتن رهبری آن، افتاد. این اولین بار از زمان آغاز قضیهٔ فلسطین بود که اشغالگران اجازه می‌دادند یک رهبری برای کل جامعهٔ فلسطین شکل بگیرد؛ امری که از آغاز اشغال انگلیس ممنوع بود!! همهٔ تلاش‌های نافرجام پیشین، تنها به روی کار آوردن رهبران کوچکی برای ادارهٔ شهرداری‌ها و خدمات عمومی محدود می‌شد، نه یک رهبری که نمایندهٔ سیاسی ملت باشد!

انتفاضهٔ گستردهٔ اسلامی نشان داد که یک ملتِ بدون رهبری می‌تواند خطرناک باشد و این سیال بودن آن می‌تواند به یک نگرانی و مزاحمت دائمی تبدیل شود و هر بار که یک هسته از بین می‌رود، هسته‌ای دیگر ظهور می‌کند. از اینجا بود که این ایده شکل گرفت که یک رهبری فلسطینیِ وابسته و وفادار به اشغالگر، برای اشغالگر بهتر از آن است که خود مستقیماً امور فلسطینیان را به دست بگیرد.[۸۵] شکی نیست که رفتار نظام‌های عربی و توانایی‌شان در کنترل ملت‌هایشان، این ایده را قوی‌تر و وسوسه‌انگیزتر می‌کرد. با نگاهی به دستاوردهای «کشورهای طوق» در حفاظت از اسرائیل و به زنجیر کشیدن ملت‌ها، می‌توان به این باور رسید که وجود یک تشکیلات فلسطینی با همین الگو، راه‌حل مناسبی خواهد بود.

معادلهٔ ثابتی که بر نظام‌های عربی از زمان تأسیس اسرائیل حاکم بود، ایفای نقش در حفاظت از آن، در ازای حمایت بین‌المللی برای تثبیت تاج و تختشان بود. و همین امر، مسابقه‌ای را میان جاه‌طلبانِ برای کسب رضایت اسرائیل به راه انداخت تا حمایت آمریکا را به دست آورند.

در آن لحظه، نوبت به یاسر عرفات رسید تا آن رهبر فلسطینی باشد که این مأموریت را بر عهده می‌گیرد… این فرصت برای او حکم طناب نجاتی را داشت که پس از یک عمر شکست و ناکامی، نمی‌توانست از آن چشم‌پوشی کند. او در آستانهٔ تبدیل شدن به یکی از همان رهبران منزوی فلسطینی بود که تاریخ و زمانه، آنان را به فراموشی سپرده است!!

عرفات در طول مسیر خود، شخصیتی رنگارنگ، فریبکار و غیرقابل پیش‌بینی از خود نشان داد. تا جایی که مدیر سازمان سیا بعدها او را «پیچیده‌ترین انسانی که بی‌هیچ تردیدی با او سروکار داشته‌ام» توصیف کرد.[۸۶] این در کنار یک گرایش استبدادی بود که به تسلط بر سلاح و پول در داخل جنبش فلسطین اهمیت می‌داد. هنوز در زندگی‌نامهٔ این مرد، مناطق مبهم و رازآلودی وجود دارد که پرده از آن‌ها برداشته نشده و اینجا مجال پرداختن به آن نیست. اما مقصود اکنون این است که عرفات، در آن لحظه از مسیر زندگی‌اش، شخصیتی مناسب برای امتیاز دادن بود.[۸۷]

می‌توان به این واقعیت محلی، تغییرات خطرناکی را که در عرصهٔ بین‌المللی رخ داده بود، نیز افزود: اتحاد جماهیر شوروی فروپاشیده و آمریکا به تنهایی بر منطقه مسلط شده بود. سپس، پس از تلاش نافرجام صدام حسین برای اشغال کویت و تسلط بر منطقهٔ خلیج، قدرت عراق را در هم کوبیده بود. همهٔ این‌ها، چندین نتیجهٔ تعیین‌کننده به همراه داشت که مهم‌ترین آن‌ها در ارتباط با موضوع ما عبارتند از:

۱. فروپاشی در نظام‌های عربی که یک بار دیگر ضعف و سستی‌شان آشکار شد. آنان یا نظام‌هایی بودند که توانایی دفاع از خود در برابر کسی را نداشتند و به سوی آمریکایی‌ها می‌شتافتند، یا نظام‌هایی بودند که اگر آمریکایی‌ها می‌آمدند، توانایی دفاع از خود را نداشتند!!

۲. برداشته شدن پوشش قدرتمند از روی کشورهایی که تحت نفوذ اتحاد جماهیر شوروی بودند، مانند سوریه، عراق، لیبی و غیره. این مسئله حتی اگر آنان را به سوی تسلیم سوق نمی‌داد، اما آنان را ضعیف‌تر از آن می‌کرد که به فکر مقابله با اسرائیل یا حمایت قابل توجه از فلسطینیان بیفتند.

۳. وقوع آوارگی دوم برای صدها هزار فلسطینی که در کویت (یکی از مهم‌ترین کشورهای خلیج فارس که شاهد جمعیت زیاد فلسطینیان بود) و عراق، در بحبوحهٔ تهاجم صدام حسین به کویت و سپس اخراجش از آنجا به دست نیروهای بین‌المللی، اقامت داشتند. این، بر فلاکت اوضاع افزود و بسیاری از منابع مالی و امکانات خود فلسطینیان را نابود کرد. علاوه بر این، کشورهای خلیج نیز موضع عرفات در حمایت از صدام را گناهی نابخشودنی به شمار آوردند.

۴. سرازیر شدن موج مهاجرت یهودیان از اتحاد جماهیر شورویِ فروپاشیده، تا جایی که در عرض ده سال پس از سقوط آن، به یک میلیون نفر رسیدند. در میان آنان، بسیاری از عناصر و کادرهای علمی و نظامی حضور داشتند.

۵. این‌ها در نهایت به یک نتیجهٔ وخیم‌تر منجر شد: قضیهٔ فلسطین «یتیم‌تر» از همیشه شد و در مقابل، نفوذ اسرائیل قدرتمندتر و رو به فزونی گشت.[۸۸]

یاسر عرفات در جبههٔ بازندگان قرار داشت، چرا که در کنار صدام حسین ایستاده بود و این، نیازش را به هر فرصتی برای نجات، بیشتر می‌کرد. در مقابل، پیروزی آمریکا و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، آمریکایی‌ها و اسرائیلی‌ها را به فکر کردن به این پیشنهاد تشویق کرد: پیشنهاد یک «تشکیلات خودگردان» ضعیف و وابسته که به عنوان درمانی برای سردردی که فلسطینیان ایجاد می‌کنند، عمل نماید.

در بحبوحهٔ این حوادث، عرفات، همان‌طور که پیش‌تر ذکر کردیم، یک گام خطرناک دیگر به عقب برداشته بود. او در سال ۱۹۸۸، از شعار ثابت و مطرح‌شده، یعنی مبارزه برای یک دولت واحد سکولار، نه یهودی و نه اسلامی، دست کشید و راه‌حل «دو دولتی» را پذیرفت: یک دولت فلسطینی در کنار یک دولت یهودی و اینکه دولت فلسطینی، بر روی کرانهٔ باختری و نوار غزه، یعنی بر اساس مرزهای پیش از ۱۹۶۷، تشکیل شود. این اولین چشم‌پوشی از فلسطین تاریخی و اولین گام به سوی به رسمیت شناختن دولت یهودی صهیونیستی بود.

قدرت‌های بین‌المللی، خیانت خود را به اصلی‌ترین شعارشان یعنی سکولاریسم که خود بر پایهٔ آن بنا شده بودند، به اثبات رساندند. آنان از دولت یهودی حمایت کردند و سازمان فلسطینی سکولاری را که خواستار یک دولت واحد سکولار بود، تنها گذاشتند و بر آنان فشار آوردند تا وجود یک دولت یهودی را در کنار خود بپذیرند. پیش‌تر گفتیم که اگر اسرائیل صرفاً یک پروژهٔ استعماری سکولار بود، برپایی یک دولت سکولار واحد، هدف نهایی می‌بود. اما اسرائیل، پروژه‌ای است که از عقیدهٔ صلیبی جدا نیست؛ عقیده‌ای که خود غرب از آن جدا نیست و یکی از ستون‌های تمدنش را تشکیل می‌دهد.[۸۹]

به این ترتیب، تصویر نهایی این بود: عرفات، رهبری که از نظر نظامی شکست خورده، از نظر سیاسی تنها مانده، و با برداشتن گامی بزرگ به سوی به رسمیت شناختن اسرائیل، از اصول قدیمی خود نیز چشم‌پوشی کرده بود… اکنون کاملاً آماده بود تا به «اسب تروآ»یی برای فریبِ انتفاضهٔ فلسطین تبدیل شود!

مرحله‌ای از تماس‌ها و مذاکرات آغاز شد که در آن، اسرائیلی‌ها چندین هدف را دنبال می‌کردند: اطمینان کامل از اینکه این تشکیلات خودگردان فلسطینی، وابسته خواهد بود و کمترین خطری برایشان نخواهد داشت؛ اینکه مأموریت‌هایش را در کنترل فلسطینیان و سرکوب جنبش‌های مقاومت انجام خواهد داد؛ و اینکه این انتفاضه را به راهروهای مذاکرات خواهد کشاند تا آن را سرد کند. در مقابل، عرفات دو هدف اصلی را دنبال می‌کرد: نخست، کسب بیشترین قدرت واقعی ممکن برای دست‌وپا کردن جایگاهی حقیقی برای خود در فلسطین و منطقه. دوم، به دست آوردن حداکثر امتیازات ممکن تا هم ننگِ به رسمیت شناختن اسرائیل بر سه‌چهارم خاک فلسطین را از دامان خود پاک کند و هم این اتهام را که قرار است به «نگهبان امنیت اسرائیل» و سرکوبگر مقاومت ملتش تبدیل شود، از خود دور سازد.

همهٔ این‌ها در چندین دیدار محرمانه و علنی صورت گرفت که مهم‌ترین ایستگاه آن، «پیمان اسلو» (۱۹۹۳) بود.

با بررسی توازن قوا، طبیعت شخصیت‌های دو طرف و حامیان هر طرف، دشوار نیست که ببینیم نتیجه، در نهایت فلاکت‌بار بود: همهٔ این‌ها به ایجاد یک «تشکیلات خودگردان فلسطینی» منجر شد که حق وجود اسرائیل را به رسمیت می‌شناسد، متعهد به حفظ امنیت آن می‌شود و علیه مقاومت می‌جنگد و آن را تعقیب می‌کند، و از تمام سرزمین‌های اشغالی پیش از ۱۹۶۷ چشم‌پوشی می‌کند. در مقابل، چیزی جز به رسمیت شناخته شدن همین تشکیلات و وعده‌هایی برای عقب‌نشینی تدریجی و مرحله‌ای از نوار غزه و حدود یک پنجم کرانهٔ باختری به دست نیاورد.[۹۰] مسائل مهم نیز به دورهای بعدی مذاکرات موکول شد. این مسائل مهم عبارت بودند از: وضعیت قدس، بازگشت پناهندگان، مرزهای دولت فلسطینی، منابع آب، و شهرک‌های یهودی‌نشین ساخته‌شده بر روی اراضی اشغالی ۱۹۶۷. این جدای از قضیهٔ اسیران بود که در این توافقات جایی نداشت و آثار بلندمدتی بر خود اسرا و بر تمام ارزش‌هایی که فرزندان جنبش فتح پذیرفته بودند، به جا گذاشت.[۹۱]

و به این ترتیب، اسرائیل به عرفات چیزی جز یک قدرت محدود نداد که به او اجازه دهد فوراً مأموریت‌های اداری و امنیتی را که امکان کنترل جامعهٔ فلسطین و خاموش کردن مقاومتش را فراهم می‌کرد، بر عهده گیرد. در مقابل، تنها چیزی که عرفات از اسرائیل گرفت، وعده‌هایی مبهم برای ادامهٔ مذاکرات در آینده بود. این، بزرگترین امتیازی بود که در تاریخ قضیهٔ فلسطین داده شد؛ امتیازی که توسط رهبری فلسطینی گرفته شد که او را برای مهار کردن انتفاضهٔ قدرتمند، بر سر کار آورده بودند!!

در مقابل، اسرائیل به روال اشغالگرانهٔ خود و تثبیت وجودش بر روی زمین و افزایش ساخت شهرک‌ها و یهودی‌سازی قدس ادامه داد. زیرا هنوز هیچ توافق نهایی‌ای در هیچ‌یک از این پرونده‌های مهم وجود نداشت و در نتیجه، هیچ تعهدی بر عهده‌اش نبود. گویی تشکیلات خودگردان و پیمان اسلو، به اشغالگر، پوششی برای مشروعیت‌بخشی و مدخلی برای تسهیل عمل اشغالگری داده بودند تا از یک عمل غیرشرعی و غیرقانونی، به عملی که با هیچ‌یک از توافقات امضاشده میان دو طرف مخالف نیست، تبدیل شود!! و به عبارت دیگر: اسرائیل با این توافق، یک «اشغالگریِ بی‌هزینه» به دست آورد!

اگر وعدهٔ بالفور این‌گونه توصیف شده که «کسی که اختیاری نداشت، به کسی که حقی نداشت، بخشید»، این توصیف برای عرفات در پیمان اسلو، صادق‌تر است. او چیزی را که مالک نبود، به کسی که استحقاق نداشت، بخشید. سرزمین فلسطین به هیچ معنایی ملک او نبود؛ نه به معنای اسلامی که آن را موقوفه‌ای برای تمام مسلمانان می‌داند، و نه به معنای دموکراسی سکولار، زیرا او یک رهبر منتخب از سوی مردم فلسطین نبود. نهایت چیزی که دربارهٔ مشروعیت او می‌توان گفت این است که این مشروعیت را از سازمان‌هایی کسب کرده بود که خودشان توسط رژیم‌های رسمی عربی به رسمیت شناخته شده بودند؛ رژیم‌هایی که نه با بیعت شرعی اسلامی به قدرت رسیده‌اند و نه حتی با یک نظام انتخاباتی دموکراتیک و سالم. به این ترتیب، زنجیره‌ای از عدم مشروعیت شکل گرفت: نظام‌های نامشروع، سازمانی نامشروع را به رسمیت شناختند تا آن نیز بیاید و توافقی نامشروع را امضا کرده و بر اساس آن، تشکیلاتی نامشروع را در این منطقهٔ فاجعه‌زده بنا نهد.

این‌ها اشکالات پیمان اسلو از نظر اصولی بود، اما فجایع محتوایی آن از این هم بیشتر بود. این پیمان در عمل هیچ دستاوردی برای ملت و آرمان فلسطین نداشت، چرا که تمام مسائل کلیدی – از جمله دولت آینده، مرزها، قدس، پناهندگان، شهرک‌ها و آب – همگی به آینده موکول شدند. در مقابل، سلطهٔ امنیتی و نظامی اسرائیل بر تمام مناطق باقی ماند. و به اسرائیل، حق اعتراض به قوانینی که تشکیلات خودگردان صادر می‌کرد، داده شد. صفت «اشغالی» نیز از روی سرزمین‌های کرانهٔ باختری و غزه برداشته شد!

و این، به یک نتیجهٔ بسیار خطرناک که توسط تشکیلات خودگردان فلسطینی ایجاد شد، انجامید: همین انشعاب گسترده در صفوف فلسطینیان. برخی از آنان شروع به تبلیغ راه‌حل مذاکرات، صلح، عادی‌سازی روابط، هم‌زیستی و اکتفا به آنچه به دست آمده است، کردند. در حالی که برخی دیگر، همچنان معتقد بودند که این یک راه‌حل نیست و نمی‌تواند باشد و چیزی جز یک تسکین‌دهنده، فریب و مکر جدید نیست!

اما ماجرا صرفاً یک اختلاف فکری نبود. عرفات و تشکیلاتش به یک قطب قدرت تبدیل شدند که پول‌های فراوان، مناصب آینده‌دار و فرصت‌های رشد اجتماعی را در انحصار خود داشتند. طبیعتاً در جامعه‌ای که دهه‌ها در معرض فرسایش و اردوگاه‌نشینی بود، این جذابیت‌ها بسیاری را برای پیوستن به آنان وسوسه می‌کرد. به همین دلیل، تشکیلات عرفات یک حزب سیاسی با یک نظرِ قابلِ قبول یا رد نبود؛ بلکه بذر یک نظام نوین بود که جامعهٔ فلسطین را بر اساس وفاداری جناحی و فکری، از نو مهندسی می‌کرد. در این نظام جدید، حامیان مقاومت و انتفاضه به مجرمانی تحت تعقیب و خارج از قانون بدل شدند؛ قانونی که این بار نه توسط اشغالگر، که توسط «حکومت ملی» وضع شده بود.

همچنین، این تشکیلات ملی فلسطینی، به کانونی برای تعامل با اسرائیلی‌ها تبدیل شد. این تشکیلات محدود و ضعیف که در همه چیز به اسرائیل وابسته بود: از رفت‌وآمد مسئولان فلسطینی میان ایست‌های بازرسی نظامی اسرائیل گرفته تا انتقالات مالی و هماهنگی روزمره برای ورود و خروج کالا و انسان، و در نهایت، آنچه «هماهنگی و همکاری امنیتی» نامیده می‌شود که چیزی جز یک مزدوری آشکار نیست… این تشکیلات، فرصتی عالی برای اسرائیلی‌ها بود تا با برقراری پل‌های ارتباطی، بسیاری از مسئولان آن را به دام خود بیندازند. در نتیجه، این مسئولان در عمل به وابستگان اسرائیل تبدیل شدند و بیش از آنکه منافع عرفات و تشکیلات فلسطینی را نمایندگی کنند، نمایندهٔ منافع اسرائیل بودند. مرد شمارهٔ دو این تشکیلات، محمود عباس، که مهندس اسلو بود، یک نمونهٔ قوی از اعضای این تشکیلات است که به مثابه یک «اختراع هوشمندانه» برای خدمت به اسرائیل بود. محمود عباس در تمام مراحلش، یکی از خطرناکترین مهره‌های اسرائیل در قضیهٔ فلسطین بوده و در نهایت، علیه خود عرفات نیز کودتا کرد. سپس، بعد از کشته شدن عرفات، او را آوردند تا مسیر را تکمیل کند و از چیزهایی چشم‌پوشی کند که عرفات نتوانسته بود از آن‌ها چشم‌پوشی کند. و قضیهٔ فلسطین و ملتش، از دست او چیزهایی را چشیدند که اگر او رئیسشان نبود، ممکن نبود بچشند.[۹۲]

همانند او، فرماندهان دستگاه‌های امنیتی نیز همچون خطرناکترین عوامل دشمن عمل می‌کردند. افرادی مانند جبرئیل الرجوب (فرماندهٔ امنیت پیشگیرانه در کرانهٔ باختری) و همتایش محمد دحلان (فرماندهٔ همان دستگاه در غزه)، به همراه تیم‌هایشان، خدماتی امنیتی و اطلاعاتی به صهیونیست‌ها ارائه دادند که خود اسرائیلی‌ها هرگز قادر به دستیابی به آن نبودند. در زیرزمین‌های همین دستگاه‌ها، بسیاری از مجاهدان زیر شکنجه جان باختند. اطلاعاتی که از آنان گرفته شد، به لو رفتن بسیاری از مبارزان دیگر، خنثی شدن عملیات‌های فدایی و استشهادی، و بر باد رفتن جان‌ها، اموال و آمادگی‌های فراوان منجر شد.

یکی از نکات قابل تأمل، تناقض موجود در این تشکیلات بود: از یک سو، این تشکیلات آن‌قدر ضعیف و محدود بود که رئیس و وزرایش بدون مجوز اسرائیل حتی اجازهٔ عبور از ایست‌های بازرسی را نداشتند. از سوی دیگر، تعداد دستگاه‌های امنیتی آن به قدری زیاد شد (از امنیت داخلی و عمومی گرفته تا پلیس، اطلاعات، امنیت پیشگیرانه و اطلاعات ریاست‌جمهوری) که پژوهشگران بر سر تعداد دقیق آن‌ها اختلاف نظر دارند.[۹۳] این موضوع، طبیعت و اهداف این تشکیلات را تأیید می‌کند. تعداد نیروهای پلیس در این تشکیلات به ۴۰ هزار نفر رسید تا بالاترین نسبت جهانی را در مقایسه با جمعیت داشته باشد. و بودجهٔ دستگاه‌های امنیتی و دفتر عرفات، هفتاد درصد از بودجهٔ تشکیلات خودگردان بود!![۹۴]

با وجود تمام نشانه‌های فساد، انحطاط، مزدوری و فجایعی که این تشکیلات بر سر جامعهٔ فقیر و ستمدیدهٔ فلسطین آورد،[۹۵] عرفات برای بقای خود روی یک چیز دیگر حساب می‌کرد. او به خوبی می‌دانست که اولین مأموریتش برای اثبات شایستگی خود به عنوان رئیس این تشکیلات، سرکوب مقاومت فلسطین است. به همین دلیل، در اولین سخنرانی‌اش پس از ورود به غزه گفت: «اگر نلسون ماندلا به قبایل زولو شلیک نکرد، اما من (عرفات) شلیک خواهم کرد (یعنی به حماس)».[۹۶]

اگرچه عرفات در سرکوب تظاهرات گستردهٔ مردمی و فعالیت‌های مدنی موفق بود، اما نتوانست مقاومت مسلحانه را که در طول سال‌های انتفاضه و پس از آن رشد کرده بود، به طور کامل متوقف کند. به این ترتیب، مقاومت از مرحلهٔ پرتاب سنگ فراتر رفت و عملیات‌های حمله با چاقو به سربازان اسرائیلی پدیدار شد.[۹۷] و این، آنان را وادار کرد تا از مناطق پرجمعیت دوری کنند و مراکز خود را به مراکز نظامی امن‌شده با چندین ایست بازرسی منتقل کنند و امنیت شهرک‌های یهودی‌نشین را افزایش دهند.

در مرحلهٔ بعد، مقاومت به استفاده از سلاح گرم مانند تپانچه و تفنگ روی آورد و شبکه‌های قاچاق و خرید آن فعال شد. پس از آن، مهندسان فلسطینی ظهور کردند که توانستند از مواد اولیهٔ موجود، مواد منفجره بسازند. این توانایی به آنان امکان داد تا کمین‌گذاری کنند، خودروهای نظامی را منفجر نمایند و برخی مسئولان را هدف قرار دهند. و سرانجام، همین تخصص، آنان را به ابزار خطرناکتری مجهز کرد که جهشی بزرگ در درگیری‌ها بود: عملیات‌های استشهادی؛ عملیاتی که در آن، یک فدایی با بستن کمربند انفجاری، خود را در مراکز تجمع اسرائیلی‌ها منفجر می‌کرد! و با این وسیله، مقاومت فلسطین توانست به برخی از کشتارها و تجاوزات پاسخ دهد، همان‌طور که در پاسخ به کشتار حرم ابراهیمی،[۹۸] با پنج عملیات که حدود چهل کشته و صد و شصت زخمی اسرائیلی به جا گذاشت، انجام داد.[۹۹]

پیشگام این جهش، یک مهندس جوان بود که به سختی به چشم می‌آمد: یحیی عیاش،[۱۰۰] که به «مهندس اول» ملقب شد. او در تغییر چهره، و همچنین در ساخت و تجهیز [مواد منفجره] نابغه بود و از توانایی‌های شخصی بالایی در حرکت و تأمین امنیت برخوردار بود. علاوه بر مهارتش در تغییر چهره که به او امکان داد از کرانهٔ باختری به غزه برود بدون آنکه شناسایی شود. اما او قربانی همکاری امنیتی میان این تشکیلات و اسرائیلی‌ها شد و در انفجار تلفن همراهش که توسط یک عامل فلسطینی وابسته به صهیونیست‌ها به او داده شده بود، کشته شد (ژانویهٔ ۱۹۹۶).

مقاومت در پاسخ به ترور «مهندس عیاش»، با مجموعه‌ای از عملیات‌های استشهادی تأثیرگذار واکنش نشان داد.[۱۰۱] به نظر می‌رسید که اوضاع به شکلی خطرناک در حال تشدید است. در نتیجه، یک کنفرانس بین‌المللی برای «مبارزه با تروریسم» در شهر شرم‌الشیخ مصر (۱۳ مارس ۱۹۹۶) برگزار شد که هدف آن، همکاری تمام این کشورها برای سرکوب مقاومت فلسطین بود. این یکی از مهم‌ترین صحنه‌های آشکاری است که توطئهٔ نظام‌های عربی علیه مقاومت فلسطین و نقششان در حفاظت از اسرائیل را نشان می‌دهد. در این کنفرانس، به صراحت به عرفات گفته شد: «اگر کاری در قضیهٔ امنیتی نکنی، فرآیند صلح به پایان خواهد رسید. و نمی‌توانی در این مورد تقلب کنی، بلکه باید [اقدامت علیه مقاومت] واقعی باشد».[۱۰۲]

عرفات از شرم‌الشیخ، وحشی‌تر و مصمم‌تر از پیش برای سرکوب مقاومت فلسطین بازگشت و در حالی که از پشتیبانی اسرائیل، فناوری‌های آمریکا و حمایت رسمی عرب‌ها برخوردار بود، یک حملهٔ امنیتی بسیار بی‌رحمانه را آغاز کرد که نتیجهٔ آن، ضربه‌ای خردکننده بر پیکر مقاومت بود.[۱۰۳] این حمله توانست تعدادی از نمادها و رهبران مقاومت را به قتل برساند؛ کسانی مانند: محیی‌الدین الشریف، ملقب به «مهندس دوم»، که در تاریخ ۲۹ مارس ۱۹۹۸ زیر شکنجه در دستگاه‌های امنیت پیشگیرانهٔ فلسطین کشته شد؛ و برادران عماد و عادل عوض‌الله، از فرماندهان کتائب قسام، که پس از دستگیری عادل و شکنجه‌اش در دستگاه‌های امنیتی تشکیلات خودگردان و سپس هماهنگی برای ترورش با اسرائیلی‌ها، در تاریخ ۱۰ سپتامبر ۱۹۹۸ به شهادت رسیدند. این حمله، هزاران بازداشتی را نیز در بر گرفت که تحت شکنجه‌های شنیعی قرار گرفتند که در آن، استخوان‌ها شکسته، ریش‌ها کنده و برخی نیز به شهادت رسیدند.[۱۰۴]

در خارج از فلسطین، اسرائیل فتحی شقاقی را ترور کرد (۲۶ اکتبر ۱۹۹۵)، و تلاش کرد خالد مشعل، رئیس دفتر سیاسی حماس را در اردن ترور کند (۲۵ سپتامبر ۱۹۹۷). دفتر حماس در اردن بسته شد (اوت ۱۹۹۷) و رهبرانش برای دو ماه زندانی و سپس به قطر تبعید شدند.

تشکیلات خودگردان فلسطین به سرعت در ابزارهای سرکوب، شکنجه و تعقیب پیشرفت کرد. این تشکیلات توانست سه ماه پس از عملیات اسارت یک سرباز صهیونیست (اکتبر ۱۹۹۴)، آن را کشف کند که به یورش اسرائیلی‌ها به محل و کشته شدن آن سرباز به همراه کسانی که او را به اسارت گرفته بودند منجر شد. عوامل این تشکیلات به روی تظاهراتی که از مسجدی خارج شده بود، آتش گشودند و ۱۸ شهید و صدها زخمی بر جای گذاشتند، تا جایی که توده‌های مردم، مقر دستگاه‌های امنیتی تشکیلات را در غزه محاصره کرده و چیزی نمانده بود که آنان را از بین ببرند.[۱۰۵] تشکیلات خودگردان تنها در غزه، ۲۴ مرکز بازداشت و دستگیری برپا کرد و در عرض یک ماه در اواسط سال ۱۹۹۵، ۵۷ مسجد را ۱۳۸ بار مورد یورش قرار داد. این تشکیلات در آغاز سال ۱۹۹۷، هزار و ششصد بازداشتی فلسطینی داشت که نیمی از آنان بدون هیچ اتهام یا محاکمه‌ای در زندان بودند![۱۰۶] دیگر تعجبی نداشت که دو نفر از یک خانواده با یک اتهام یعنی «وابستگی به حماس» زندانی باشند، اما یکی در زندان اسرائیلی‌ها و دیگری در زندان تشکیلات خودگردان.[۱۰۷] همچنین عجیب نبود که اسرای حماس و خانواده‌هایشان با بی‌توجهی و توهین از سوی وزیر امور اسرا در این تشکیلات روبرو شوند![۱۰۸]

همهٔ این‌ها به یک عقب‌نشینی بزرگ در حرکت مقاومت فلسطین میان سال‌های ۱۹۹۶ تا ۲۰۰۰ منجر شد؛ امری که مدیر سازمان سیا را به وجد آورد و او نقش سازمانش را در این موفقیتی که عرفات و دستگاه‌های تشکیلات خودگردان برایشان اجرا کردند، پنهان ننمود. تلاش‌های آنان عملاً با ایجاد مراکز عملیات مشترک میان دستگاه‌های امنیتی اسرائیل و فلسطین به ثمر نشست، بدون آنکه فلسطینیان هیچ دستاورد سیاسی‌ای در مقابل آن دریافت کنند![۱۰۹]

هم‌زمان با این، اردن نیز حملات خود را علیه اعضای حماس، که دفتر سیاسی‌شان در امان بود، آغاز کرد. شصت نفر از جوانانشان را دستگیر و شکنجه کردند، اموال جنبش مصادره شد و تعدادی از رهبران و نمادهایشان به خارج از کشور تبعید شدند.[۱۱۰]

با وجود تمام موفقیت‌های عرفات در سرکوب مقاومت، این دستاوردها در عرصهٔ سیاسی هیچ کمکی به او نکرد. در واقع، مسیر سیاسی با یک شکست سنگین از سوی اسرائیلی‌ها مواجه شد که خودشان نیز در آن زمان، دچار انشعابی عمیق میان دو جناح بودند:

جناح اول، توسط شخصیت‌هایی مانند اسحاق رابین، شیمون پرز و سپس ایهود باراک نمایندگی می‌شد. اینان از سوی «حزب کارگر» به نخست‌وزیری رسیدند و معتقد بودند که وجود توافقات صلح با مذاکرات بی‌پایان با یک تشکیلات خلع سلاح‌شده و بدون امکانات، و در سایهٔ یک توازن قوای کاملاً برتر به نفع اسرائیل، در نهایت عملی است که امنیت اسرائیل را تأمین، وجودش را تقویت و بارهای سیاسی، مالی، امنیتی و اداری بسیاری را از دوش آن برمی‌دارد.[۱۱۱] و به آن فرصت می‌دهد تا به سراغ دیگر نظام‌هایی برود که هنوز تسلیم نشده و وارد فرآیند صلح نشده‌اند، مانند عراق، سوریه و ایران. همچنین، راه‌حل «دو دولتی» اسرائیل را از خطری که باروری فلسطینیان و نرخ بالای زاد و ولدشان ایجاد می‌کند، دور می‌سازد. چرا که اگر قرار باشد یک دولت واحد وجود داشته باشد، دیر یا زود، توازن جمعیت به نفع آنان تغییر خواهد کرد.[۱۱۲]

جناح دیگر، توسط شخصیت‌هایی مانند بنیامین نتانیاهو و آریل شارون نمایندگی می‌شد.[۱۱۳] اینان از سوی «حزب لیکود» یا نام‌های دیگر به نخست‌وزیری رسیدند و معتقد بودند که به هیچ وجه و تحت هیچ شرایطی نباید اجازهٔ تشکیل یک دولت فلسطینی داده شود. آنان حتی وجود یک تشکیلات خودگردان به شکل کنونی را نیز چیز خوبی نمی‌دانستند و معتقد بودند که این تشکیلات ممکن است یک فریب و تله باشد و قطعاً به کیانی تبدیل خواهد شد که فلسطینیان از آن برای مسلح شدن، آموزش و دریافت کمک‌های مالی استفاده خواهند کرد. و چه بسا برخی نظام‌ها مانند عراق، سوریه و ایران از برگهٔ این تشکیلات برای تهدید امنیت اسرائیل استفاده کنند. علاوه بر این، ایدهٔ یک دولت فلسطینی، از اساس برای آنان، یک عقب‌گرد و شکست از پروژهٔ صهیونیستی-یهودی بود که آرزوی یک دولت «از نیل تا فرات» را در سر دارد. بر همین اساس، اسحاق رابین ترور شد (۱۹۹۴)، و لیکود در انتخابات ۱۹۹۶ به پیروزی رسید و مسیر مذاکرات برای سه سال، تا سال ۱۹۹۹، متوقف شد؛ دورانی که شاهد گسترش شهرک‌های اطراف قدس و تغییر واقعیت بر روی زمین بود. در سال ۱۹۹۹، حزب کارگر بار دیگر پیروز و ایهود باراک نخست‌وزیر شد.

این سه سال ثابت کرد که تمام وعده‌های داده‌شده در اسلو، چیزی جز یک توهم نیست و سیاستمداران اسرائیلی همگی به آن پایبند نیستند و تشکیلات خودگردان نیز هیچ تضمین یا ابزار فشاری برای وادار کردن اسرائیل به اجرای تعهداتش در دست ندارد. در حالی که تشکیلات خودگردان در طول این سال‌ها توانسته بود انتفاضهٔ گستردهٔ مردمی را خاموش کند و در میدان، چیزی جز جنبش‌های مقاومت اسلامی اصیل باقی نمانده بود. این جنبش‌ها نیز با خاموش شدن انتفاضه و کاهش پایگاه مردمی، و بیش از آن، با فشار دستگاه‌های امنیتی وحشیِ تشکیلات خودگردان، آسیب دیده بودند! این سال‌ها، دلیلی بود بر شکست فاجعه‌بار – اگر نگوییم خیانت آشکار و رسوای – این تشکیلات خودگردان. چرا که اسرائیل، پس از آنکه موفق شد از شر انتفاضه خلاص شود، دوباره از پیمان اسلو، که او را از شر انتفاضه خلاص کرده بود، شانه خالی کرد!!

دوران باراک، که با ریاست‌جمهوری بیل کلینتون در آمریکا هم‌زمان بود، آشکار ساخت که مسیر سازش و پیمان‌های صلح به کجا می‌تواند ختم شود. باراک، که می‌توان گفت سازشکارترین سیاستمدار اسرائیلی بود.[۱۱۴] و کلینتون، که می‌توان گفت جدی‌ترین فرد در یافتن یک راه‌حل نهایی برای این قضیه بود؛ و یاسر عرفات، که عملاً حق وجود اسرائیل را پذیرفته و برای خاموش کردن مقاومت تلاش کرده بود.

همهٔ اینان، به مذاکرات شکست‌خوردهٔ دیگری (ژوئیهٔ ۲۰۰۰) رسیدند. اسرائیل هرگز با هیچ‌گونه بازگشت پناهندگان، هیچ‌گونه حاکمیت عربی بر قدس و هیچ‌گونه بازگشت به مرزهای ۱۹۶۷، که قضایای اصلی و جوهری بودند، موافقت نکرد. و عرفات نتوانست از همهٔ این‌ها چشم‌پوشی کند و گفت که اگر با توافق مطرح‌شده موافقت کند، «کشته خواهد شد».[۱۱۵] همچنین تلاش‌هایش برای یافتن یک راه‌حل آبرومندانه، مانند پیشنهادِ واگذاری حاکمیت بر مسجدالاقصی به «سازمان کنفرانس اسلامی» (که یک هیئت رسمی و بی‌تأثیر است)، نیز با شکست روبرو شد. همان‌طور که در به دست آوردن یک قطعه زمین یکپارچه که توسط شهرک‌های اسرائیلی تکه‌تکه نشده باشد، نیز ناکام ماند. و مذاکرات اینگونه شکست خورد!! سازشکارترین اسرائیلی‌ها، اجازهٔ کمترین پایه‌های برپایی یک دولت فلسطینی را ندادند و امتیازدهنده‌ترین فلسطینی‌ها، با هیچ دستاوردی که بتوانند برای مردم فلسطین توجیهش کنند، خارج نشدند!!

در تمام این دورانی که شعار سازش سر داده می‌شد، تجاوز به مسجدالاقصی متوقف نشد. در خودِ دوران باراک (سپتامبر ۱۹۹۶)، یهودیان تونلی را در زیر دیوار غربی مسجدالاقصی افتتاح کردند و درگیری‌هایی درگرفت که بیش از شصت شهید و صد و شصت زخمی بر جای گذاشت.

انتفاضهٔ الاقصی

به وضوح آشکار شد که بیشترین چیزی که یک رهبر فلسطینی مانند عرفات ممکن است ارائه دهد، رضایت‌بخش نیست و با بیشترین امتیازی که یک رهبر اسرائیلی ممکن است بدهد، تناسبی ندارد. و مذاکرات بار دیگر شکست خورد.

در آن هنگام، ژنرال بازنشستهٔ اسرائیلی، آریل شارون، رهبری حزب مخالف لیکود را بر عهده گرفته بود. او یکی از مهم‌ترین نظامیان اسرائیل و از سرسخت‌ترین و وحشی‌ترین آنان، چه در جنگ و چه در سیاست، بود. او در روز ۲۸ سپتامبر ۲۰۰۰ به مسجدالاقصی یورش برد و تظاهرات گسترده‌ای درگرفت که سرآغاز دومین انتفاضهٔ فلسطین بود که به نام «انتفاضهٔ الاقصی» شناخته شد.

تظاهرات و پرتاب سنگ، ابزاری بود که فلسطینیان در دست داشتند و آنان در دفاع و فدا کردن جان خود در برابر ماشین سرکوب قدرتمند صهیونیستی که از سوی دیگر، در قتل، شکنجه و دستگیری کوتاهی نمی‌کرد، کوتاهی ننمودند. تا جایی که تعداد شهدا در چند روز به صد و سپس به هزار نفر رسید و همچنان در حال افزایش بود.

از سوی دیگر، گروه‌های مقاومت شروع به توسعهٔ کار و عملیات‌های خود کردند و به تدریج بر شدت آن افزودند. با گذشت روزها و تشدید شرایط امنیتی و نظامی، از شدت تظاهرات و درگیری‌های مردمی کاسته می‌شد، در حالی که بر تعداد عملیات‌های گروه‌های مقاومت و تاثیر و شدت آن‌ها، به‌ویژه عملیات‌های استشهادی که قوی‌ترین و خطرناک‌ترین ابزار در دست جامعهٔ فلسطین بود، افزوده می‌گشت.

زمام اوضاع از کنترل خارج شد، تا آنکه چند ماه پس از شعله‌ور شدن انتفاضه، دولت اسرائیل تغییر کرد و در رأس دولت جدید، خود شارون قرار گرفت که وعده داده بود این انتفاضه را در عرض صد روز پس از به قدرت رسیدن، پایان دهد. او حملات نظامی و امنیتی خشونت‌باری را علیه مناطق مختلف آغاز کرد. شارون، برخلاف وعده‌اش، در نابودی انتفاضه ناکام ماند، اما در عوض، جنگی سهمگین میان یک ملت بی‌دفاع اما مقاوم و یک ماشین نظامی وحشی درگرفت. در این مرحله، شارون استراتژی خود را تغییر داد و سیاست نابودی رهبران نظامی مقاومت را در پیش گرفت و سپس، دامنهٔ ترورها را به رهبران سیاسی نیز گسترش داد. یاسر عرفات در آغاز تلاش کرد تا از انتفاضه چشم‌پوشی کند و تا حدی، کار دستگاه‌های امنیتی‌اش را در تعقیب و هدف قرار دادن نیروهای مقاومت مختل نماید تا از آن به عنوان ابزار فشاری برای رسیدن به مذاکراتی دیگر با شرایطی بهتر استفاده کند. اما اوضاع برخلاف خواست او پیش رفت. شارون به قدرت رسید و او از کسانی بود که مسیر مذاکرات را به کلی رد می‌کرد و معتقد بود که اسرائیل باید با تمام قوا بر همهٔ سرزمین‌ها مسلط شود.

وضعیت در داخل فلسطین با پایان یافتن دورهٔ ریاست‌جمهوری بیل کلینتون، رئیس‌جمهور آمریکا از حزب دموکرات، و پیروزی جورج بوش پسر[۱۱۶] از حزب جمهوری‌خواه[۱۱۷] در انتخابات آمریکا، بدتر شد. و این، موقعیت شارون را تقویت و موضع عرفات را ضعیف‌تر کرد. سپس یک سال بعد، بزرگترین ضربه‌ای که آمریکا در خاک خود خورد، یعنی حوادث ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، رخ داد که فضای جهانی را کاملاً دگرگون کرد، غرور آمریکا را در هم شکست و آمریکا پس از آن، آنچه را «جنگ جهانی علیه تروریسم» نامید، آغاز کرد. و ارتش‌هایش برای حمله به افغانستان (اکتبر ۲۰۰۱) و سپس عراق (مارس ۲۰۰۳) به راه افتادند. پیش و پس از این حوادث، موجی عظیم از تعقیب فعالیت‌های اسلامی در سراسر جهان به راه افتاد که در ابتدا گروه‌های جهادی، سپس نهادهای خیریه و امدادی، و در نهایت بسیاری از فعالیت‌های سیاسی اسلامی را هدف قرار داد.

شارون از این موج به خوبی بهره‌برداری کرد و با در پیش گرفتن یک سیاست و گفتمان رسانه‌ای جدید، خود را به عنوان «مبارز با تروریسم اسلامی در فلسطین» معرفی نمود؛ تروریسمی که به ادعای او، رهبرش خود یاسر عرفات بود.

شکی نیست که شکست مذاکرات و شعله‌ور شدن انتفاضه، به تنش‌های بسیاری در داخل دستگاه‌های تشکیلات خودگردان فلسطین منجر شد. و در آن، افرادی ظهور کردند که تمام تلاش خود را برای حمایت و پشتیبانی از مقاومت یا چشم‌پوشی از آن به کار گرفتند. اما این، بخش کوچکی بود. در حالی که دستگاه‌های تشکیلات خودگردان در مجموع، بر همان روش و وضعیتی که برای آن تأسیس و طراحی شده بودند، ادامه می‌دادند. چرا که بسیاری از رهبران این دستگاه‌ها و رهبران ردهٔ دوم، ارتباط مستقیمی با اسرائیلی‌ها داشتند و بسیاری از آنان، در سایهٔ تفکر غربی برای تغییر و خلاص شدن از عرفات، آرزو داشتند که رئیس‌جمهور بعدی فلسطین شوند. به همین دلیل، تشکیلات خودگردان فلسطین و قلب آن، یعنی دستگاه‌های امنیتی، با تمام جدیت و اصرار، در تعقیب، دستگیری و شکنجهٔ نیروهای مقاومت به قصد شناسایی تشکیلات و هسته‌هایشان، فعالیت می‌کردند. بسیاری از آنان زیر شکنجه جان باختند و اطلاعات خطرناک بسیاری به دستگاه‌های اسرائیلی تحویل داده شد که به آنان امکان داد بسیاری از رهبران سیاسی و نظامی مقاومت را ترور کنند. گاهی نیز این دستگاه‌ها، نیروهای مقاومت را دستگیر و سپس به اسرائیل تحویل می‌دادند، یا آنان را دستگیر و سپس از مقرهای خود عقب‌نشینی می‌کردند تا نیروهای اسرائیلی آنان را تحویل بگیرند. این دستگاه‌های امنیتی توانستند بسیاری از عملیات‌های قدرتمند علیه اسرائیل را خنثی کنند و به مفاصل تأثیرگذار و زیرساخت‌های مقاومت ضربه بزنند که در بسیاری از موارد، مقاومت را ناچار به شروع از صفر می‌کرد.[۱۱۸] این تشکیلات و دستگاه‌های امنیتی‌اش، مصیبتی عظیم و بی‌سابقه بودند که بر سر مردم فلسطین فرود آمدند!

عرفات نیز به‌سرعت از سیاست چشم‌پوشی اولیهٔ خود بازگشت. او که انتفاضه را ابزار فشاری برای بهبود شرایط مذاکرات می‌دید، با در خطر دیدن امنیت، جان و جایگاه خود، مسیرش را کاملاً تغییر داد. او برای نجات خود، با تمام قوا به مسیر صلح بازگشت؛ با شدیدترین عبارات، عملیات‌های مقاومت را محکوم کرد و به دستاوردهای دستگاه‌های امنیتی‌اش در خنثی‌سازی صدها عملیات و بازداشت رهبران مقاومت، علناً افتخار نمود. با این حال، همهٔ این‌ها برایش سودی نداشت. بلکه شارون او را در مقر ریاستش در رام‌الله محاصره کرد و نیروهای صهیونیستی به شهر یورش بردند و بخش‌هایی از مقرهایش را ویران کردند. واضح بود که دیگر خود او پذیرفته نیست[۱۱۹] و آنچه مورد نیاز است، یک رهبر فلسطینی دیگر است که از جایی که عرفات تمام کرده، شروع به امتیاز دادن و همکاری کند. گزینهٔ مورد نظر، محمود عباس بود. بنابراین بر او فشار آورده شد تا یک نخست‌وزیر با اختیارات گسترده تعیین کند.

عرفات در ابتدا تلاش کرد تا از تعیین نخست‌وزیری که رقیب او در قدرت و رئیس واقعی دولت باشد، شانه خالی کند. اما سرانجام، در برابر تهدید به ترور کوتاه آمد و مجبور به پذیرش شد. در نهایت، او همان کسی را که از او خواسته بودند، یعنی محمود عباس، برای این سمت تعیین کرد. او ریاست دولت را (۲۹ آوریل ۲۰۰۳) بر عهده گرفت. پس از تعیین عباس، نبردی داخلی بر سر اختیارات و نفوذ میان او و عرفات درگرفت تا آنکه عباس، پیش از پایان ماه پنجم، ناچار به استعفا شد. عرفات سپس نخست‌وزیر دیگری، یعنی احمد قریع، را بر سر کار آورد تا وفاداری‌اش به او از عباسِ محبوبِ صهیونیست‌ها، بیشتر باشد. اما پاسخ شارون به این اقدام، ترور یاسر عرفات (نوامبر ۲۰۰۴) با یک سم دیر اثر بود که توسط یکی از نزدیکانش به او خورانده شد؛ امری که در تشکیلاتی که از اساس برای تحت سلطه بودن طراحی شده بود، کار دشواری نبود. به این ترتیب، عباس بار دیگر بازگشت تا با حمایت اسرائیل و آمریکا، رهبری تشکیلات خودگردان و سازمان آزادی‌بخش فلسطین را بر عهده گیرد.

یک انتخابات ریاست‌جمهوری صوری در ژانویهٔ ۲۰۰۵ برگزار شد که هدفش، به قدرت رساندن محمود عباس بود. هفت نفر در برای این انتخابات نامزد شدند که در حقیقت، هیچ محبوبیتی نداشتند و از هیچ قدرت و امکانی برای رقابت با عباس، که از نسل همان تشکیلات و برجسته‌ترین عامل اشغالگر بود، برخوردار نبودند. همان‌طور که انتظار می‌رفت، انتخابات با پیروزی او به پایان رسید تا رئیس تشکیلات خودگردان فلسطین شود.

عرفات اولین قربانی این ترورها نبود، بلکه آخرین نفر در یک زنجیرهٔ طولانی بود. در واقع، شارون با هدف قرار دادن رهبران سیاسی، دامنهٔ نبرد را گسترش داد و سیاست پیشین را که تنها به ترور رهبران نظامی محدود بود، کنار گذاشت. در بحبوحهٔ همین انتفاضه بود که مردم فلسطین، بهترین رهبران نظامی و سیاسی خود را به عنوان شهید تقدیم کردند. از جملهٔ برجسته‌ترین فرماندهان نظامی که به شهادت رسیدند، می‌توان به این افراد اشاره کرد: محمود ابوهنود، فرماندهٔ کتائب قسام در کرانهٔ باختری (نوامبر ۲۰۰۱) و صلاح شحاده، فرماندهٔ کل کتائب قسام (ژوئیهٔ ۲۰۰۲). از برجسته‌ترین رهبران سیاسی که به شهادت رسیدند: ابوعلی مصطفی، دبیرکل جبههٔ مردمی (اوت ۲۰۰۱) و از حماس: جمال منصور و جمال سلیم (ژوئیهٔ ۲۰۰۱)، اسماعیل ابوشنب (ژوئیهٔ ۲۰۰۲)، شیخ احمد یاسین، بنیان‌گذار حماس (مارس ۲۰۰۴) و سپس، نایب و جانشینش، دکتر عبدالعزیز الرنتیسی (آوریل ۲۰۰۴). و همچنین، تعدادی از بهترین رهبران و مردان، مانند عبدالله البرغوثی، ملقب به «امیر سایه» (مارس ۲۰۰۳)، اسیر شدند.

با وجود این خسارت‌ها، مقاومت توانایی شگفت‌انگیزی در بازسازی صفوف، ادامهٔ نبرد و ابداع روش‌های امنیتی و نظامی جدید داشت؛ روش‌هایی که اسرائیلی‌ها را خسته و درمانده کرده بود. اسرائیلی‌ها با وجود تدابیر شدید امنیتی، همواره از توانایی فدائیان برای نفوذ به عمق خاکشان و اجرای عملیات‌های استشهادی شگفت‌زده می‌شدند؛ تا جایی که برخی از زنان نیز در این عملیات‌های استشهادی شرکت کردند.[۱۲۰] نتیجهٔ عملیات‌های استشهادی در طول پنج سال (۲۰۰۰ – ۲۰۰۵)، ۱۳۵ عملیات بود که سهم جنبش حماس از آن، ۶۱ عملیات بود.[۱۲۱]

مقاومت همچنین در عرصهٔ توسعهٔ تسلیحات نیز موفق بود و کار را به ساخت موشک‌های بومی رساند. این موشک‌ها که با استفاده از مواد اولیهٔ موجود در فلسطین ساخته می‌شدند، ابتدا بردی کوتاه (۱۰ تا ۱۲ کیلومتر) داشتند، اما ساخت آن‌ها به خودی خود، یک جهش کیفی در تهدید امنیت شهرک‌های اسرائیلی به شمار می‌رفت!

ارتش اسرائیل، عملیات‌های تهاجمی، تیراندازی و پرتاب موشک را در دورهٔ انتفاضه در طول پنج سال، شمارش کرد که به بیش از ۲۲ هزار عملیات رسید![۱۲۲] که در میان آن‌ها، عملیات‌های ویژهٔ قدرتمندی مانند ترور رحبعام زئیوی، وزیر گردشگری، به دست جبههٔ مردمی (۱۷ اکتبر ۲۰۰۱) نیز وجود داشت.

هر یک از غزه و کرانهٔ باختری، نقاط قوت خاصی در عرصهٔ مقاومت داشتند: نوار غزه به دلیل تراکم جمعیت ناشی از اردوگاه‌های پناهندگان و همچنین قدرت جنبش اسلامی که در میان این جمعیت پنهان می‌شد، متمایز بود. در مقابل، کرانهٔ باختری به دلیل جغرافیای ناهموار، غارها و جاده‌های کوهستانی صعب ‌العبورش که امکان نفوذ به اسرائیل را فراهم می‌کرد، برتری داشت. به این ترتیب، عملیات‌ها در نوار غزه پرشمار، متنوع و تعقیب مجریان آن دشوار بود؛ در حالی که عملیات‌ها در کرانهٔ باختری به دلیل نزدیکی به مراکز حساس اسرائیل، ویژه و تأثیرگذار بود.

انتفاضه و عملیات‌های استشهادی، در ضربه زدن به نظریهٔ امنیتی اسرائیل، افزایش تعداد مهاجران از آن به دیگر کشورها و تحمیل خسارت‌های اقتصادی سنگین به آن، موفق بودند. کار به جایی رسید که شارون برای متوقف کردن این سیل خسارت‌ها، چاره‌ای جز گرفتن دو تصمیم خطرناک ندید؛ تصمیماتی که شاید هیچ نخست‌وزیر دیگری در اسرائیل، بدون قدرت و پیشینهٔ نظامی طولانی شارون، جرئت اتخاذ آن‌ها را نداشت. این دو تصمیم عبارت بودند از: عقب‌نشینی از نوار غزه و ساخت دیوار حائل در مناطق کرانهٔ باختری.

شارون از این دو تصمیم، دو هدف استراتژیک را دنبال می‌کرد: هدف اول از ساخت دیوار حائل، بستن تمام راه‌های ممکن برای نفوذ نیروهای استشهادی بود. هدف دوم از عقب‌نشینی از غزه، دور کردن اسرائیلی‌ها از منبع خطر بود تا محاصرهٔ خارجی آن به دست خود اسرائیل و کنترل داخلی آن به دست دستگاه‌های امنیتی فلسطین بیفتد و به این ترتیب، یک نبرد داخلی میان فلسطینیان شعله‌ور شود.

این دو اقدام – عقب‌نشینی از غزه و ساخت دیوار حائل – برای اسرائیلی‌ها امری غیرقابل تصور و به منزلهٔ تابو بود. چرا که به معنای کوچک شدن مرزهای اسرائیل و اعتراف به شکست در برابر مقاومتی بود که قدرتش به هیچ وجه با اسرائیل قابل مقایسه نبود. این تصمیم همچنین می‌توانست به عقب‌نشینی‌های بیشتر از کرانهٔ باختری و برچیدن شهرک‌های ساخته‌شده در آنجا منجر شود. با این حال، شارون بر اجرای تصمیم خود پافشاری کرد و تمام مخالفان داخلی‌اش را سرکوب نمود

شارون با این دو گام، به یک موفقیت کوتاه‌مدت دست یافت: او توانست عملیات‌های استشهادی را متوقف و مقاومت فلسطین را به یافتن روش‌های دیگر وادار کند. اما در بلندمدت، هرگز انتظار نداشت که غزهٔ آزادشده به یک قلعهٔ مقاومت سرسخت، یک سکوی پرتاب موشک، و یک پایگاه گسترده برای ارتشی تبدیل شود که قرار بود تمام معادله را تغییر دهد.

عقب‌نشینی اسرائیل از غزه، بزرگترین ثمرهٔ این انتفاضهٔ شجاعانه بود که در طول پنج سال آن (۲۰۰۰ – ۲۰۰۵)، بیش از چهار هزار شهید، از جمله حدود هشتصد کودک و حدود سیصد زن، تقدیم کرد. در این انتفاضه، بیش از ۴۵ هزار نفر زخمی و حدود ده هزار فلسطینی دستگیر شدند و بیش از هفتاد هزار خانه ویران گشت.[۱۲۳] در مقابل، طرف اسرائیلی نیز متحمل خسارت‌های سنگینی شد: بیش از ۱۵۰۰ نفر کشته و ۳۰۰۰ نفر زخمی شدند. سال ۲۰۰۲ از نظر اقتصادی، بدترین سال در تاریخ این رژیم نام گرفت و خسارت‌های اقتصادی دو سال نخست انتفاضه به هشت میلیارد دلار (با میانگین روزانه ۱۱ میلیون دلار) رسید. علاوه بر این، اسرائیلی‌ها دچار یک شوک روانی عمیق شدند و اعتماد خود را به وعده‌های امنیت، رفاه و شکوفایی، که با آن به مهاجرت تشویق شده بودند، از دست دادند. از همان سال، روند مهاجرت معکوس از اسرائیل آغاز شد.[۱۲۴]

نگاهی سطحی به آمار و ارقام، شاید شکست مردم فلسطین و پیروزی اسرائیلی‌ها را نشان دهد. اما بررسی همین آمار با در نظر گرفتن توازن قوای نابرابر، بار دیگر صفحه‌ای درخشان از شجاعت، سرسختی و صبوری یک ملت جسور را به اثبات می‌رساند.

اگر به این نتایج مادی، پیامدهای مهم معنوی را نیز اضافه کنیم، تصویر روشن‌تر می‌شود. از مهم‌ترین این پیامدها، اعترافی است که یک وزیر تندروی اسرائیلی مانند تسیپی لیونی به آن رسید: اینکه رؤیای «اسرائیل بزرگ» به پایان رسیده و برایش ثابت شده است که اسرائیلی‌ها نمی‌توانند بر فلسطینیان حکومت کنند و ناچار به دادن امتیازات دردناکی هستند.[۱۲۵] 

نویسنده: محمد الهامی

ترجمه شده توسط هوش مصنوعی. پرامپت، بازبینی و مطابقت با متن اصلی: عبدالله شیخ آبادی


[۱] دربارهٔ تأثیر انقلاب الجزایر بر جوانان جنبش فلسطین در آن زمان، نگاه کنید به: خلیل الوزیر، حركة فتح البدايات (جنبش فتح: آغازها)، (۵۸)؛ صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۶۷)؛ احمد جبریل، ذاكرة الثورة الفلسطينية المعاصرة (خاطرات انقلاب معاصر فلسطین)، (۳۶، ۴۰ و پس از آن، ۵۳، ۵۷). البته ما به بحث دربارهٔ شباهت وضعیت الجزایر و فلسطین در جمع‌بندی‌های پایانی این پژوهش باز خواهیم گشت، ان‌شاءالله تعالی.

[۲] خلیل الوزیر، حركة فتح البدايات (جنبش فتح: آغازها)، (۶۲، ۶۳، ۹۴، ۹۵)؛ صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۵۳، ۶۷ و پس از آن)؛ ابراهیم غوشه، المئذنة الحمراء (منارهٔ سرخ)، (۱۰۷).

[۳] از «اوراق فتحی البلعاوی: بین تأسیس انجمن دانشجویان فلسطین و مقاومت در برابر اسکان و شهرک‌سازی»، تحقیق: معین الطاهر، مجلهٔ اسطور، شماره ۵ (دوحه: مرکز عربی پژوهش‌ها و مطالعات سیاسی، ژانویه ۲۰۱۷م)، (۲۷۷، ۲۷۸).

[۴] از اوراق فتحی البلعاوی، (۲۷۹)؛ احمد منصور، أحمد ياسين شاهد على عصر الانتفاضة (احمد یاسین شاهدی بر عصر انتفاضه)، (۷۵، ۷۶)؛ ابراهیم غوشه، المئذنة الحمراء (منارهٔ سرخ)، (۶۸)؛ محسن صالح، القضية الفلسطينية (قضیهٔ فلسطین)، (۷۸).

[۵] احمد منصور، أحمد ياسين شاهد على عصر الانتفاضة (احمد یاسین شاهدی بر عصر انتفاضه)، (۶۶، ۷۷).

[۶] عبدالله عزام، الذخائر العظام (گنجینه‌های بزرگ)، (۱/ ۸۵۰).

[۷] احمد منصور، أحمد ياسين شاهد على عصر الانتفاضة (احمد یاسین شاهدی بر عصر انتفاضه)، (۷۱، ۷۲).

[۸] در این باره نگاه کنید به: خاطرات ابراهیم غوشه، المئذنة الحمراء (منارهٔ سرخ)، و خاطرات عدنان مسودی، إلى المواجهة (به سوی رویارویی)؛ هر دوی آنها تلاشی را برای اصلاح مسیر جنبش اسلامی و سوق دادن آن به جریان مقاومت رهبری کردند اما موفق نشدند و هر دو بعدها از رهبران و مؤسسان جنبش حماس شدند.

[۹] یحیی السنوار، الشوك والقرنفل (خار و میخک)، (۱۴۵، ۱۶۴، ۲۱۹، ۲۲۰).

[۱۰] احمد جبریل، ذاكرة الثورة (خاطرات انقلاب)، (۸۷)؛ منیر شفیق، من جمر إلى جمر (از اخگری به اخگری دیگر)، (۸۴ و پس از آن).

[۱۱] خلیل الوزیر، حركة فتح البدايات (جنبش فتح: آغازها)، (۵۷، ۸۳)؛ صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۴۷، ۶۶، ۱۰۰)؛ احمد جبریل، ذاكرة الثورة (خاطرات انقلاب)، (۵۳).

[۱۲] صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۴۷، ۴۸).

[۱۳] خلیل الوزیر، حركة فتح البدايات (جنبش فتح: آغازها)، (۶۹، ۷۰، ۹۸)؛ صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۶۵).

[۱۴] الشقیری یک نماد درخشان فلسطینی، ملی‌گرا و عرب‌گرا با سابقهٔ دیپلماتیک بود. ۱۵ سال را در سازمان ملل به عنوان نمایندهٔ سوریه و سپس عربستان سعودی گذراند. سپس عبدالناصر او را به عنوان نمایندهٔ فلسطین در اتحادیه عرب پس از خالی شدن این منصب با درگذشت احمد حلمی، رئیس دولت عمومی فلسطین، و پس از اختلافاتی بین الشقیری و عربستان، انتخاب کرد. شخصیت الشقیری از دیدگاه عبدالناصر کاملاً مناسب بود: او دیپلمات و حقوق‌دانی غیررهبر، به دور از سازمان‌های جنبشی، دارای گرایش ملی‌گرایانه و دارای اختلاف با عربستان بود. بدین ترتیب برای عبدالناصر کنترل قضیهٔ فلسطین از طریق او آسان می‌شد. نگاه کنید به احمد الشقیری، الأعمال الكاملة (مجموعه آثار)، (۴/ ۹۸۱ و پس از آن).

[۱۵] خلیل الوزیر، حركة فتح البدايات (جنبش فتح: آغازها)، (۱۰۷)؛ صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۷۸ و پس از آن)؛ احمد جبریل، ذاكرة الثورة (خاطرات انقلاب)، (۸۳، ۹۱، ۹۲).

[۱۶] احمد الشقیری، الأعمال الكاملة (مجموعه آثار)، (۲/ ۴۰۶).

[۱۷] صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۹۶).

[۱۸] این نکته‌ای است که باید بر آن تأکید کرد: نظام‌های قدرتمند در دنیای معاصر ما، هرگز قدرتشان به نفع امت یا ملت‌هایشان نبوده است، بلکه برعکس، هر چه نظام قوی‌تر شده، ظلمش بر امت بیشتر و وادادگی‌اش در برابر دشمن افزایش یافته است، در حالی که هر چه نظام ضعیف‌تر شده، این به نفع امت و علیه مصلحت دشمن بوده است.

[۱۹] صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۹۷ و پس از آن).

[۲۰] احمد جبریل، ذاكرة الثورة (خاطرات انقلاب)، (۱۵۰ و پس از آن، ۲۱۴)؛ محسن صالح، القضية الفلسطينية (قضیهٔ فلسطین)، (۸۹).

[۲۱] صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۱۰۲).

[۲۲] عجیب است که در اینجا نیروهای اردنی با نیروهای اسرائیلی مقابله کردند، زیرا این عادت نظام اردن نیست. توضیح آن این است که فرماندهٔ میدانی، مشهور حدیثه الجازی – که به هواداری از مقاومت معروف است – بدون مشورت با مدیریت عالی خود، رأساً اقدام کرد. نگاه کنید به: قسمت پنجم برنامه «شاهد علی العصر» با سپهبد مشهور حدیثه الجازی، دقیقه ۲۳ به بعد…؛ این موضوع را دیگر شاهدان رویداد نیز تأیید کرده‌اند، مانند: بهجت ابوغربیة، من النكبة إلى الانتفاضة (از نکبت تا انتفاضه)، چاپ اول (بیروت: مؤسسه عربی مطالعات و انتشارات، ۲۰۰۴م)، (۳۸۴)؛ احمد جبریل، ذاكرة الثورة (خاطرات انقلاب)، (۱۷۰، ۱۷۲).

[۲۳] دربارهٔ نبرد کرامه نگاه کنید به: صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۱۰۲ و پس از آن)؛ بهجت ابوغربیة، من النكبة إلى الانتفاضة (از نکبت تا انتفاضه)، (۳۸۲ و پس از آن)؛ احمد جبریل، ذاكرة الثورة (خاطرات انقلاب)، (۱۶۸ و پس از آن).

[۲۴] یحیی السنوار، الشوك والقرنفل (خار و میخک)، چاپ اول (اطمه: مرکز فرهنگی اسلامی، ۲۰۲۴م)، (۶۲).

[۲۵] ابراهیم غوشه، المئذنة الحمراء (منارهٔ سرخ)، (۱۰۸).

[۲۶] صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۱۰۶).

[۲۷] صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۱۱۲ و پس از آن).

[۲۸] این امر، وجود تمایل قوی نزد عبدالناصر برای سپردن رهبری سازمان به گروه‌های مبارز را نفی نمی‌کند، خواه این با نیت خیر بوده باشد یا نیت بد. مقصود این است که عرفات تنها به واسطهٔ دستاوردهای مقاومت در میدان به رهبری سازمان رسید. همچنین این امر نفی نمی‌کند که تصدی ریاست سازمان، بارها و مسئولیت‌های سیاسی سنگینی را بر دوش فتح نهاد، که در آن شرایط نوعی درگیر کردن و مشغول ساختن مبارزان با دستاوردها، مناصب و وسوسه‌های سیاست بود. نگاه کنید به: احمد جبریل، ذاكرة الثورة (خاطرات انقلاب)، (۱۷۷، ۱۷۸).

[۲۹] عبدالله عزام، الذخائر العظام (گنجینه‌های بزرگ)، (۱/ ۸۴۰)؛ احمد منصور، أحمد ياسين شاهد على عصر الانتفاضة (احمد یاسین شاهدی بر عصر انتفاضه)، (۸۶، ۸۷ و پس از آن)؛ احمد جبریل، ذاكرة الثورة (خاطرات انقلاب)، (۱۷۴ و پس از آن، ۲۰۵، ۲۰۶).

[۳۰] ملک حسین، مهنتي كملك (حرفهٔ من به عنوان یک پادشاه)، (۲۱۲ و پس از آن، ۲۳۴، ۲۳۹، ۲۴۰)؛ احمد جبریل، ذاكرة الثورة (خاطرات انقلاب)، (۱۷۵، ۲۱۹، ۲۳۸).

[۳۱] عبدالله عزام، الذخائر العظام (گنجینه‌های بزرگ)، (۱/ ۸۴۹، ۵۰، ۴/۵۱)؛ احمد جبریل، ذاكرة الثورة (خاطرات انقلاب)، (۲۱۹).

[۳۲] ملک حسین، مهنتي كملك (حرفهٔ من به عنوان یک پادشاه)، (۲۰۷).

[۳۳] صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۱۳۳ و پس از آن، ۱۵۰)؛ و با روایت ملک حسین، مهنتي كملك (حرفهٔ من به عنوان یک پادشاه)، (۲۳۴، ۲۳۵، ۲۳۸) مقایسه کنید.

[۳۴] بدالله عزام، الذخائر العظام (گنجینه‌های بزرگ)، (۱/ ۸۴۰).

[۳۵] صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۷).

[۳۶] عبدالله عزام، الذخائر العظام (گنجینه‌های بزرگ)، (۱/ ۸۴۰).

[۳۷] صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۱۲۷).

[۳۸] از روایت‌های متعادل دربارهٔ این حوادث، با وجود اینکه نویسنده‌اش از مؤسسان فتح است، روایت ابوایاد صلاح خلف در خاطراتش فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۱۲۷ و پس از آن) است. و نگاه کنید به روایت ملک حسین در خاطراتش مهنتي كملك (حرفهٔ من به عنوان یک پادشاه)، (۲۳۳ و پس از آن). و نگاه کنید به روایت بهجت ابوغربیة در من النكبة إلى الانتفاضة (از نکبت تا انتفاضه)، (۴۰۵ و پس از آن)؛ و نگاه کنید به روایت احمد جبریل در خاطراتش ذاكرة الثورة (خاطرات انقلاب)، (۱۶۳ و پس از آن، ۲۱۹ و پس از آن). شایان ذکر است که نیروهای ارتش اردن هنگام حمله به مقرهای مقاومت فلسطین، یک اسیر اسرائیلی را نجات داده و بدون هیچ‌گونه مذاکره یا مبادله‌ای به صهیونیست‌ها تحویل دادند. نگاه کنید به: احمد جبریل، ذاكرة الثورة (خاطرات انقلاب)، (۱۵۶).

[۳۹] صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۲۲۶، ۲۲۷).

[۴۰] صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۲۲۷ و پس از آن).

[۴۱] صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۲۱۶، ۲۲۶)؛ رشید الخالدی، حرب المائة عام (جنگ صد ساله)، (۸۸، ۸۹).

[۴۲] لازم به یادآوری است که این قطعنامه هم بعدها پس از فروپاشی شوروی، با قطعنامهٔ ۴۶/۸۶ مجمع عمومی سازمان ملل (۱۶ دسامبر ۱۹۹۱) لغو شد. (منبع). مترجم.

[۴۳] احمد جبریل، ذاكرة الثورة (خاطرات انقلاب)، (۱۶۲).

[۴۴] نگاه کنید به: احمد جبریل، ذاكرة الثورة (خاطرات انقلاب)، (۱۳۸ و پس از آن، ۱۷۵ و پس از آن، ۲۶۶ و پس از آن).

[۴۵] هر کس تاریخ شام را خوانده باشد، به بداهت حجم خیانت‌ها و غدرهایی را که مسیحیان شام در دوران جنگ‌های صلیبی و مغول، و سپس در دوران استعمار انگلیس و فرانسه مرتکب شدند، می‌داند. اما گرایش سکولار معاصر و شکست بسیاری از مسلمانان در برابر آن، و سیطرهٔ این گرایش بر مجاری فرهنگ، رسانه و آموزش، باعث شده است که تاریخ دورهٔ جدید معمولاً به گونه‌ای نوشته شود که این خیانت‌ها را پنهان و پوشیده دارد. برخی از کسانی که بهای سنگینی برای غفلتشان پرداختند، برخی از این وقایع را ثبت کرده‌اند، خواه با پشیمانی به آن اذعان کرده باشند یا نه. برای مثال نگاه کنید به: صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۲۶۳، ۲۶۴).

[۴۶] صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۲۶۷، ۲۶۸).

[۴۷] حافظ اسد جرأت ورود به لبنان را نداشت مگر با چراغ سبز آمریکا و موافقت اسرائیل. این امری است که حتی کسی که از پشت پرده‌ها بی‌خبر است، انتظارش را دارد، اما اکنون در منابع متعددی ذکر شده است. اسد در زمان حیاتش با این پرسش روبرو شد و پاسخ قانع‌کننده‌ای نداد. صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۳۰۰، ۳۰۱) و با روایت احمد جبریل، وابسته و طرفدار نظام سوریه، مقایسه کنید: احمد جبریل، ذاكرة الثورة (خاطرات انقلاب)، (۲۸۰ و پس از آن).

[۴۸] صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۶۴، ۱۱۳، ۲۲۰، ۲۲۱).

[۴۹] محسن صالح، القضية الفلسطينية (قضیهٔ فلسطین)، (۹۴).

[۵۰] صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۲۱۱)، و نگاه کنید به: (۲۱۶ و پس از آن).

[۵۱] محسن صالح، القضية الفلسطينية (قضیهٔ فلسطین)، (۹۴).

[۵۲] دربارهٔ این طرح و شرایط پذیرش آن، نگاه کنید به: غازی القصیبی، الوزير المرافق (وزیر همراه)، چاپ اول (بیروت: موسسه عربی مطالعات و انتشارات، ۲۰۱۰م)، (۱۷۹ و پس از آن).

[۵۳] برای این جزئیات مراجعه شود به: فهمی هویدی، إيران من الداخل (ایران از درون)، چاپ اول (قاهره: مؤسسه الاهرام، ۱۹۸۷م).

[۵۴] برای مطالعهٔ تأثیر انقلاب ایران بر یکی از رهبران مقاومت فلسطین، یعنی فتحی شقاقی، نگاه کنید به: فتحی الشقاقی، الأعمال الكاملة (مجموعه آثار)، (۱۹۰ و پس از آن، ۲۱۸ و پس از آن، ۲۵۸ و پس از آن).

[۵۵] امکانات و حمایت‌های مالی و سیاسی که برای جنبش فتح، جبههٔ مردمی، جبههٔ دموکراتیک و امثال آنها فراهم شد، نسبتاً زیاد بود، یعنی نسبت به دوران بعد. زیرا این امکاناتی که فراهم شد، جنبش‌های اسلامی بعدها حتی به یک‌صدم آن هم دست نیافتند. اما بدون شک، این امکانات کمتر از آن بود که بتواند یک جنبش مقاومت را در برابر یک دولت نظامی که از حمایت‌های سیاسی، اقتصادی و نظامی بی‌حد و حصر برخوردار است، به پا دارد.

[۵۶] برای خواندن بخشی از بازنگری‌ها در فتح و سازمان آزادی‌بخش، نگاه کنید به: صلاح خلف، فلسطيني بلا هوية (فلسطینی بدون هویت)، (۲۱۵ و پس از آن). قابل توجه است که این رهبر سرسخت در اواخر خاطراتش ذکر می‌کند که فلسطینی‌ها و اسرائیلی‌ها برای تفاهم آفریده شده‌اند؛ اما پیش از آن باید حقایق را درک کرده، یکدیگر را به رسمیت بشناسند و به لزوم همزیستی بر روی یک سرزمین اذعان کنند. نگاه کنید به (۳۱۲).

[۵۷] فتحی الشقاقی، الأعمال الكاملة (مجموعه آثار)، (۱/ ۳۴۷)؛ و در همین معنا نگاه کنید به: یحیی السنوار، الشوك والقرنفل (خار و میخک)، (۱۰۲).

[۵۸] خود شقاقی دربارهٔ پیدایش جنبش و ایدهٔ آن نوشته است، نگاه کنید به: الأعمال الكاملة (مجموعه آثار)، (۱/ ۳۴۶ و پس از آن).

[۵۹] در اینجا نام شیخ عبدالفتاح دخان ذکر می‌شود.

[۶۰] احمد منصور، أحمد ياسين شاهد على عصر الانتفاضة (احمد یاسین شاهدی بر عصر انتفاضه)، (۷۶ و پس از آن، ۸۸)؛ و نیز در همین تفسیر نگاه کنید به: مذكرات الرنتيسي (خاطرات رنتیسی)، (۸۳)؛ احمد جبریل، ذاكرة الثورة الفلسطينية (خاطرات انقلاب فلسطین)، (۱۰۰، ۱۰۲).

[۶۱] برای مثال نگاه کنید به: مذكرات الرنتيسي (خاطرات رنتیسی)، (۳۴ و پس از آن).

[۶۲] احمد منصور، أحمد ياسين شاهد على عصر الانتفاضة (احمد یاسین شاهدی بر عصر انتفاضه)، (۸۴ و پس از آن)؛ یحیی السنوار، الشوك والقرنفل (خار و میخک)، (۲۲۵).

[۶۳] احمد منصور، أحمد ياسين شاهد على عصر الانتفاضة (احمد یاسین شاهدی بر عصر انتفاضه)، (۱۲۵).

[۶۴] احمد منصور، أحمد ياسين شاهد على عصر الانتفاضة (احمد یاسین شاهدی بر عصر انتفاضه)، (۱۲۷ و پس از آن).

[۶۵] احمد منصور، أحمد ياسين شاهد على عصر الانتفاضة (احمد یاسین شاهدی بر عصر انتفاضه)، (۱۱۹ و پس از آن).

[۶۶] مذكرات الرنتيسي (خاطرات رنتیسی)، (۳۱ و پس از آن)؛ یحیی السنوار، الشوك والقرنفل (خار و میخک)، (۶۸، ۷۴ و پس از آن، ۸۳ و پس از آن، ۹۶ و پس از آن، ۲۳۱ و پس از آن). و این را خودم از شاهدان عینی که آن دوره را تجربه کرده‌اند، شنیده‌ام. و نیز نگاه کنید به: عبدالوهاب المسیری، رحلتي الفكرية (سفر فکری من)، (۵۲۴، ۵۲۵).

[۶۷] یحیی السنوار، الشوك والقرنفل (خار و میخک)، (۱۷۹، ۱۸۰).

[۶۸] زاهر جبارین، حكاية الدم من شرايين القسام (روایت خون از شریان‌های قسام)، چاپ اول (دمشق: مؤسسه فرهنگ فلسطین، ۲۰۱۲م)، (۲۵ و پس از آن).

[۶۹] احمد منصور، الشيخ أحمد ياسين شاهد على عصر الانتفاضة (شیخ احمد یاسین شاهدی بر عصر انتفاضه)، (۱۰۴ و پس از آن، ۱۵۶ و پس از آن)؛ ابراهیم غوشه، المئذنة الحمراء (منارهٔ سرخ)، (۱۶۷، ۱۶۸)؛ یحیی السنوار، الشوك والقرنفل (خار و میخک)، (۲۲۴ و پس از آن، ۳۲۴، ۳۲۵).

[۷۰] احمد منصور، أحمد ياسين شاهد على عصر الانتفاضة (احمد یاسین شاهدی بر عصر انتفاضه)، (۱۴۷ و پس از آن).

[۷۱] احمد منصور، أحمد ياسين شاهد على عصر الانتفاضة (احمد یاسین شاهدی بر عصر انتفاضه)، (۱۶۹ و پس از آن)؛ مذكرات الرنتيسي (خاطرات رنتیسی)، (۳۷ و پس از آن).

[۷۲] فتحی الشقاقی، الأعمال الكاملة (مجموعه آثار)، (۱/ ۳۵۸ و پس از آن).

[۷۳] اشاره به جملهٔ مشهور: «سیاست، هنر ممکن است، نه هنر مطلوب». مترجم.

[۷۴] احمد منصور، أحمد ياسين شاهد على عصر الانتفاضة (احمد یاسین شاهدی بر عصر انتفاضه)، (۱۵۹ و پس از آن).

[۷۵] کرانهٔ باختری طبق نص قانون اساسی اردن، بخشی از پادشاهی بود. و خود ملک حسین در دهه شصت خطابه می‌کرد که وحدت دو کرانه، وحدتی است که خداوند آن را مبارک گردانیده و مردم تأییدش کرده‌اند و هستهٔ پیشگام وحدت بزرگ است. نگاه کنید به متن سخنرانی ملک حسین در شهر عجلون به تاریخ ۱۴ ژوئن ۱۹۶۶م نزد احمد الشقیری، الأعمال الكاملة (مجموعه آثار)، (۵/ ۱۳۷۹).

[۷۶] عبدالله عزام، الذخائر العظام (گنجینه‌های بزرگ)، (۱/ ۸۵۳)؛ محسن صالح، القضية الفلسطينية (قضیهٔ فلسطین)، (۱۰۹، ۱۱۰).

[۷۷] برای مثال نگاه کنید به: احمد الشقیری، الأعمال الكاملة (مجموعه آثار)، (۴/ ۹۹۳ و پس از آن).

[۷۸] در اینجا نگاه کنید به بیانیه شماره ۲۸ جنبش حماس، صادر شده در تاریخ ۱۸ اوت ۱۹۸۸م، در تفسیر تصمیم قطع ارتباط و هشدار نسبت به عواقب و پیامدهای آن!

[۷۹] محسن صالح، القضية الفلسطينية (قضیهٔ فلسطین)، (۱۰۶، ۱۰۷).

[۸۰] برای مثال نگاه کنید به زاهر جبارین، حكاية الدم (روایت خون)، (۳۶ و پس از آن).

[۸۱] احمد منصور، أحمد ياسين شاهد على عصر الانتفاضة (احمد یاسین شاهدی بر عصر انتفاضه)، (۱۷۴، ۱۷۵).

[۸۲] دربارهٔ تجربهٔ مرج الزهور نگاه کنید به: مذكرات الرنتيسي (خاطرات رنتیسی)، (۴۸ و پس از آن)؛ عدنان مسودی، إلى المواجهة (به سوی رویارویی)، (۱۱۱ و پس از آن).

[۸۳] زاهر جبارین، حكاية الدم (روایت خون)، (۱۲۱).

[۸۴] این اتفاق در مصر از زمان انقلاب ۱۹۱۹ علیه انگلیسی‌ها رخ داد. انگلیسی‌ها راه را برای رهبری این انقلاب توسط یکی از مردان وفادار خود، سعد زغلول، هموار کردند. او انقلاب قدرتمند را به مسیر مذاکراتی برد که به مدت سی سال نه به پایان رسید و نه به راه‌حلی دست یافت و اشغالگری به حکومت بر مصر ادامه داد. سپس این الگو در بسیاری از جنبش‌های آزادی‌بخش تکرار شد تا جایی که تقریباً تمام قرن بیستم به این شکل بود: مردم کشور و اسلام‌گرایان فداکاری کرده و بها می‌پرداختند، سپس حکومت و ثمرهٔ آن به پیروان و مردان اشغالگران می‌رسید.

[۸۵] نگاه کنید به: مذكرات الرنتيسي (خاطرات رنتیسی)، (۷۹)؛ و زاهر جبارین، که از مؤسسان گردان‌های قسام در کرانه باختری و اکنون از رهبران حماس است، در خاطراتش روایت می‌کند که افسر بازجوی اسرائیلی به او گفت که این عملیات نظامی که مقاومت انجام داد، دلیل آوردن سازمان آزادی‌بخش به فلسطین بود و افزود: «و اگر شما نبودید، ما چیزی به آنها نمی‌دادیم، و اگر این کار را نمی‌کردیم، لبنان دیگری در اینجا داشتیم». زاهر جبارین، حكاية الدم (روایت خون)، (۵۵).

[۸۶] جورج تنت، في قلب العاصفة: السنوات التي قضيتها في السي آي إيه (در قلب طوفان: سال‌هایی که در سیا گذراندم)، ترجمه: عمر الایوبی، (بیروت: دارالکتاب العربی، ۲۰۰۷م)، (۱۱۰).

[۸۷] جالب توجه است که عرفات تنها کسی بود که در میان مردان قدرتمند فتح ترور نشد، و رقبای او با ترور یا تبعید از سر راه برداشته می‌شدند اگر موقعیت رهبری او را تهدید می‌کردند. اگرچه برخی از آنچه درباره او گفته شده از انگیزهٔ خصومت بوده است، همانطور که خاطرات چپ‌گرایان و اسلام‌گرایان گواهی می‌دهد، اما برخی از این موارد از زبان دانشگاهیان مستقل و شناخته شده به درستکاری نیز بیان شده است، مانند انیس صایغ (مورخ ملی‌گرای مسیحی برجسته) دربارهٔ فساد مالی، اداری و دروغگویی او، یا آنچه دکتر ولید سیف (اندیشمند زبان‌شناس و رمان‌نویس مستقل) در خاطراتش از قدمت ارتباطات بین عرفات و اسرائیل ذکر کرده است. نگاه کنید به انیس صایغ، عن أنيس صايغ (دربارهٔ انیس صایغ)، (بیروت: ریاض الریس للنشر، مه ۲۰۰۶م)، (۲۸۹ و پس از آن). ولید سیف، الشاهد المشهود (شاهد دیده‌شده)، چاپ اول (عمان: الاهلیه، ۲۰۱۶م).

[۸۸] فتحی الشقاقی، الأعمال الكاملة (مجموعه آثار)، (۱/ ۳۳۹ و پس از آن)؛ محسن صالح، القضية الفلسطينية (قضیهٔ فلسطین)، (۱۱۱، ۱۱۲).

[۸۹] ریچارد کوک و کریس اسمیت کتابی با عنوان انتحار الغرب (خودکشی غرب) نوشتند که خلاصهٔ آن این است که تمدن غرب بر هفت ستون استوار است که یکی از آنها مسیحیت است. کتاب به هشدار دربارهٔ نشانه‌های فرسایش این هفت ستون که تمدن غرب بر آنها بنا شده، پرداخته است.

[۹۰] کرانهٔ باختری به مناطق الف، ب، و جـ تقسیم شد. منطقهٔ جـ (که بخش بزرگتر و ۶۰٪ از کرانهٔ باختری را تشکیل می‌دهد) تحت حاکمیت، اداره و کنترل امنیتی اسرائیل است. مناطق ب تحت کنترل مشترک (که طبیعتاً دست بالا در آن با اسرائیلی‌هاست) و مناطق الف تحت کنترل تشکیلات خودگردان فلسطین است.

[۹۱] برای مثال نگاه کنید به: زاهر جبارین، حكاية الدم (روایت خون)، (۱۶۷ و پس از آن).

[۹۲] برای مثال دربارهٔ عباس نگاه کنید به: هیلاری کلینتون، خيارات صعبة: مذكرات هيلاري رودهام كلينتون (انتخاب‌های سخت: خاطرات هیلاری رودهام کلینتون)، ترجمه: میرای یونس و دیگران، چاپ اول (بیروت: شرکت المطبوعات، ۲۰۱۵م)، (۳۰۸).

[۹۳] کاندولیزا رایس ذکر می‌کند که آنها به حداقل ۱۲ دستگاه امنیتی رسیدند. کاندولیزا رایس، أسمى مراتب الشرف: ذكريات من سني حياتي في واشنطن (بالاترین مراتب افتخار: خاطراتی از سال‌های زندگی‌ام در واشنگتن)، ترجمه: ولید شحاده، (بیروت: دارالکتاب العربی، مه ۲۰۱۲م)، (۱۶۷).

[۹۴] محسن صالح، القضية الفلسطينية (قضیهٔ فلسطین)، (۱۱۷).

[۹۵] محسن صالح، القضية الفلسطينية (قضیهٔ فلسطین)، (۱۱۷، ۱۱۸).

[۹۶] ابراهیم غوشه، المئذنة الحمراء (منارهٔ سرخ)، (۲۱۴).

[۹۷] یحیی السنوار، الشوك والقرنفل (خار و میخک)، (۳۴۴ و پس از آن).

[۹۸] در نماز صبح روز ۲۵ فوریه ۱۹۹۴م، مصادف با نیمه ماه رمضان ۱۴۱۴هـ، یک یهودی به حرم ابراهیمی در الخلیل یورش برد و بر روی نمازگزاران آتش گشود که در نتیجه سی نفر کشته و ۱۵۰ نفر دیگر زخمی شدند.

[۹۹] نگاه کنید به: زاهر جبارین، حكاية الدم (روایت خون)، (۱۰۳ و پس از آن).

[۱۰۰] دربارهٔ پیوستن عیاش به مقاومت و آغاز کار او نگاه کنید به: زاهر جبارین، حكاية الدم (روایت خون)، (۴۵ و پس از آن)؛ و دربارهٔ سابقهٔ جهادی، ویژگی‌ها و دلاوری‌های او نگاه کنید به: (۱۸۲ و پس از آن).

[۱۰۱] نگاه کنید به زاهر جبارین، حكاية الدم (روایت خون)، (۱۱۵ و پس از آن). و نزد او ارزیابی متعادلی از عملیات‌هایی که قسام در کرانه باختری انجام داد، وجود دارد.

[۱۰۲] جورج تنت، في قلب العاصفة (در قلب طوفان)، (۸۰).

[۱۰۳] جورج تنت، في قلب العاصفة (در قلب طوفان)، (۷۸ و پس از آن).

[۱۰۴] ابراهیم غوشه، المئذنة الحمراء (منارهٔ سرخ)، (۲۲۸).

[۱۰۵] ابراهیم غوشه، المئذنة الحمراء (منارهٔ سرخ)، (۲۱۸ و پس از آن).

[۱۰۶] محسن صالح، القضية الفلسطينية (قضیهٔ فلسطین)، (۱۱۸).

[۱۰۷] عبدالله البرغوثی، أمير الظل (امیر سایه)، (۴۴).

[۱۰۸] برای مثال نگاه کنید به: حسن سلامه، خمسة آلاف يوم في عالم البرزخ (پنج هزار روز در عالم برزخ)، چاپ اول (بیروت: مرکز الزیتونه، ۲۰۲۲م)، (۵۵).

[۱۰۹] جورج تنت، في قلب العاصفة (در قلب طوفان)، (۹۶، ۹۸).

[۱۱۰] ابراهیم غوشه، المئذنة الحمراء (منارهٔ سرخ)، (۲۲۴، ۲۲۸ و پس از آن).

[۱۱۱] اسرائیل از فرآیندهای صلح و سازش و ایجاد تشکیلات خودگردان فلسطین، به ثبات و شکوفایی اقتصادی دست یافت؛ تولید ناخالص داخلی بین سال‌های (۱۹۸۳ – ۲۰۰۰م) هفت برابر شد، کمک‌ها و یارانه‌ها که قبلاً یک‌چهارم بودجه را تشکیل می‌دادند، به تنها ۲٪ کاهش یافت و میانگین درآمد سرانهٔ اسرائیلی‌ها از ۱۸ هزار دلار فراتر رفت و به یکی از بالاترین‌ها در سطح جهان تبدیل شد. نگاه کنید به: محسن صالح، القضية الفلسطينية (قضیهٔ فلسطین)، (۱۱۹).

[۱۱۲] هیلاری کلینتون، خيارات صعبة (انتخاب‌های سخت)، (۳۰۷، ۳۰۸).

[۱۱۳] نتانیاهو پس از نسل مؤسسان، برجسته‌ترین سیاستمدار اسرائیلی در تاریخ آن است. او با (۱۷) سال تاکنون – که ۱۱ سال آن متوالی بوده – طولانی‌ترین دورهٔ نخست‌وزیری در اسرائیل را داشته است. او جوان‌ترین کسی بود که در سال ۱۹۹۶م در سن چهل و هفت سالگی به نخست‌وزیری رسید! در سی و نه سالگی معاون وزیر امور خارجه و در سی و پنج سالگی نمایندهٔ اسرائیل در سازمان ملل بود. جالب توجه است که پدرش مورخ برجستهٔ صهیونیستی و دستیار جابوتینسکی، متعصب‌ترین نظریه‌پرداز تاریخ اسرائیل و صاحب نظریهٔ مشهور بازدارندگی اسرائیل بود. همچنین، شارون پس از نسل مؤسسان، برجسته‌ترین نظامی اسرائیلی در تاریخ آن است. او در تمام جنگ‌های آن شرکت کرده و یکی از سرسخت‌ترین و خونریزترین مبارزان است. او برای اسرائیلی‌ها یکی از قهرمانان بزرگشان به شمار می‌رود و در همه این موارد، عملکردی چشمگیر داشته است. اگرچه او از نظر سن، تجربه و عمل از نتانیاهو بزرگتر است، اما هر دو از یک جناح متعصب هستند!

[۱۱۴] توصیف او در اینجا به عنوان «متساهل‌ترین» نسبت به دیگران است، وگرنه او صاحب «پنج نه» بود که پیش از ورود به مذاکرات اعلام کرد: نه به تقسیم قدس، نه به عقب‌نشینی تا مرزهای ۱۹۶۷، نه به بازگشت پناهندگان، نه به برچیدن شهرک‌های کرانهٔ باختری و غزه، و نه به پذیرش نیروهای عربی در کرانه باختری.

[۱۱۵] کاندولیزا رایس، أسمى مراتب الشرف (بالاترین مراتب افتخار)، (۷۷).

[۱۱۶] جورج بوش پسر، مادرش او را به دلیل طرفداری شدیدش از یهودیان، «اولین رئیس‌جمهور یهودی آمریکا» توصیف کرده است. نگاه کنید به کاندولیزا رایس، أسمى مراتب الشرف (بالاترین مراتب افتخار)، (۱۷۷).

[۱۱۷] تفاوت چندانی در سیاست‌های دو حزب در قبال اسرائیل و قضیهٔ فلسطین وجود ندارد، جز اینکه دموکرات‌ها بیشتر از سیاست و روش‌های نرم استفاده می‌کنند و جمهوری‌خواهان خشن‌تر، صریح‌تر و کمتر به گفتمان آرام و فریبنده پایبند هستند.

[۱۱۸] برای مثال نگاه کنید به: عبدالله البرغوثی، أمير الظل (امیر سایه)، (۹۶ و پس از آن).

[۱۱۹] با وجود تمام امتیازات و خیانت‌هایی که عرفات مرتکب شد، در خاطرات تصمیم‌گیرندگان آمریکایی جز با بدی و تحقیر از او یاد نشده است. شاید مسئول آمریکایی این را با در نظر گرفتن خاطر صهیونیست‌ها در آمریکا می‌نویسد، زیرا آنها بیش از هر کس دیگری باید قدردان سراشیبی و انحطاطی باشند که عرفات به آن سقوط کرد. برای مثال نگاه کنید به: جورج تنت، في قلب العاصفة (در قلب طوفان)، (۱۰۳ و پس از آن)؛ کاندولیزا رایس، أسمى مراتب الشرف (بالاترین مراتب افتخار)، (۱۷۷)؛ هیلاری کلینتون، خيارات صعبة (انتخاب‌های سخت)، (۳۰۶).

[۱۲۰] پیشگامان زنان شهادت‌طلب فلسطینی در انتفاضه دوم از گروه‌های مختلفی بودند: وفاء ادریس، آیات الاخرس، دارین ابوعیشه، هنادی جرادات، ریم الریاشی و دیگران.

[۱۲۱] محسن صالح، القضية الفلسطينية (قضیهٔ فلسطین)، (۱۲۸).

[۱۲۲] محسن صالح، القضية الفلسطينية (قضیهٔ فلسطین)، (۱۲۸).

[۱۲۳] محسن صالح، القضية الفلسطينية (قضیهٔ فلسطین)، (۱۲۶، ۱۲۸).

[۱۲۴] محسن صالح، القضية الفلسطينية (قضیهٔ فلسطین)، (۱۲۹، ۱۳۰).

[۱۲۵] کاندولیزا رایس، أسمى مراتب الشرف (بالاترین مراتب افتخار)، (۳۲۸).