۲۰ دسامبر
در ماههای گذشته رابطهام با نسیم بسیار صمیمیتر شد، و او هم از دوستی با من خوشحال بود. نسیم مثل بقیه نبود؛ ذهنی باز و آزاداندیش داشت، به سیاست علاقهای نداشت و هرگز به فکر عضویت در هیچ تشکیلات دینی نیفتاده بود. وقتی هم بیرون از زندان بود، فقط در مناسبتهای خاص عبادت میکرد.[۱]
یک بار چیزی به من گفت که خودم هم مدتی بود به آن فکر میکردم. گفت:
ــ چطور ممکنه پنج سال تموم من و تو یه جا بودیم و همو نمیشناختیم؟! بعد حالا که آشنا شدیم، انگار دوقلوییم!… واقعاً تو همزاد روحی منی!
من هم دقیقاً همین احساس را داشتم.
در زندان صحرایی هنوز کارگاههای ساختمانی مشغول ساخت بندهای جدید بودند، با اینکه در سه سال اخیر تعداد زندانیان تازهوارد خیلی کم شده بود.
«اولین زندانی تاریخ چه کسی بود؟ چه کسی زندان را اختراع کرد؟ زندانیِ اول چه شکلی بود؟… آیا در سراسر جهان، در همه دورانها، حتی یک زندانی بوده که یک سال یا بیشتر در زندان مانده باشد و وقتی بیرون آمده، هنوز همان آدم قبلی مانده باشد؟!
چه نابغهای ایدهی زندان را پدید آورد!… آیا خدا بود؟ باید چنین باشد، چون در این مفهوم، چیزی از جنس شگفتی و اعجاز نهفته است که فراتر از توان فهم بشر است!
اما چرا خدا شیطان را پس از نافرمانیاش آزاد گذاشت و او را زندانی نکرد، در حالی که خدا مفهوم زندان را میدانست؟! مطمئنم اگر شیطان چند ماه – یا حتی چند هفته – زندانی میشد، نهفقط در برابر آدم، بلکه در برابر حوا هم به سجده میافتاد… آیا ابلیس از سجده در برابر حوا هم سر باز میزد؟
اما اگر واقعاً در برابر آدم سجده کرده بود، چه میشد؟ آیا ممکن بود ابلیس در آن صورت نایب خدا شود؟!… یا حتی شریک او؟! اگر زندانی نبودم، آیا چنین افکار خندهداری میتوانست در ذهنم ریشه بدواند؟!»[۲]
در زندان، بندهای جدیدی ساخته میشوند. اما کی تمام بندهای این زندان خالی بودهاند؟ آدمها وارد آنها میشوند. گاهی همگی با هم، و گاهی در گروههای پیدرپی، چند روز میگذرد و بند پر میشود: دهها نفر، صد نفر، دویست… یا حتی بیشتر. همه به هم نگاه میکنند. چهرهها شبیه هماند. هیچکس دیگری را نمیشناسد. آشنایی از چند دقیقه بعد آغاز میشود و گاه تا سالها ادامه پیدا میکند.
با آغاز آشنایی، مرحلهی جداسازی شروع میشود، نزدیکیها، حلقهها، و اتحادها شکل میگیرند.
در ابتدا، این گروهبندیها بر پایهی عقاید سیاسی و سازمانی پدید میآیند، همان چیزی که آنان را به زندان کشانده است. اعضای یک حزب، یک سازمان، یک جریان… همدیگر را پیدا میکنند، چه از قبل آشنا بوده باشند، چه نه. به هم نزدیک میشوند، گروهی واحد میسازند، با زندگی اجتماعی خاص خود، نشستها و رازهای خود. بیشترِ اینها توهماند، اما توهمی ضروری؛ آنها فقط به هم تکیه میکنند، و همین حسِ جمعی به آنان وهمِ قدرت میدهد و در نتیجه، احساس امنیت.
در آغاز، فضا پرتنش است، سرشار از تعصب و دشمنی نسبت به دیگران. اما با گذر روزها، این حالت آرامآرام فروکش میکند، بهویژه اگر تمام بند، رنگ و وابستگی سیاسی یکسانی داشته باشد.
در کلاسهایی که افسران امنیتی میگذرانند، بعد از درس نخست که میگوید:
ــ اولین درسی که تو دستگاه اطلاعاتی یاد میگیرید اینه: هیچوقت به یه مأمور اطلاعاتی اعتماد نکنید.
درسهای دیگری نیز میآید، بعضی درست، بعضی غلط. اما در بخشی که دربارهی نحوهی برخورد با سازمانهای دشمن است، درسی هست که همیشه درست از آب درمیآید:
«اگر میخواهی اعضای یک سازمان همدیگر را بدرند، همهشان را با هم در زندان بینداز.»
سرخوردگی، فاصله گرفتن، بیزاری، نفرت، و از بین رفتن احترام نسبت به رهبران آغاز میشود، و پیوندهای تشکیلاتی کمکم سست و گسسته میگردد. در پی آن، نگاه زندانیان از چارچوب سازمان خود فراتر میرود و به محیط پیرامون معطوف میشود.
روزها، هفتهها، ماهها و سالها میگذرند…
رابطههای تازهای شکل میگیرند، اما این بار بر پایهای نو؛ پایهی «جغرافیا». اهالی یک منطقه، یک روستا، یک شهر، یا حتی منطقهای گستردهتر؛ شمالیها، شرقیها، ساحلیها دوباره یکدیگر را پیدا میکنند.
با شوقی عمیق، خاطراتشان را به یاد میآورند: جادهها، دشتها، درهها، کوهها، خیابانها، پارکها و میدانها… به یاد رویدادهای عمومی و خاطرات مشترک میافتند، و روز به روز، نقاط تماس میانشان بیشتر میشود، شناختشان از هم عمیقتر.
با افزایش این آشنایی، پرسشهایی در ظاهر بیضرر مطرح میشوند، و آنچه گمان میرفت فراموش شده، دوباره از زیر خاک بیرون میآید. هر خانواده، هر طایفه، هر تبار، هم نقاط روشن دارد و هم چیزهایی که ترجیح میدهد از یاد بروند یا میخواهد دیگران آنها را فراموش کنند.
اما زندان، دنیای خودش را دارد: قوانینی ساده… صریح… و بیپروا!
یکی از زندانیان، از همشهری تازهاش با لحنی که شاید شوخیآمیز، شاید صادقانه یا شاید هیچکدام میپرسد: ـ
ـ تو از خونوادهی بیگها نیستی؟ همونا که تو فلان محلّه زندگی میکردن؟
ــ چرا، از همون خونوادهم.
ــ ببخشید، فقط یه سؤال… راسته که لقب بیگ و اون زمین و مِلک، به خاطر این بوده که مادربزرگتون دوستِ والی عثمانی بوده؟!
ــ نه… اصلاً درست نیست.
گفتوگو تمام میشود، اما در درون آن بازماندهی خاندان بیگ چیزی در هم میریزد… احساسی از انزجار و آزردگی.
یکی از زندانیان از دیگری میپرسد:
ــ تو اهل روستای حیدریهای، درسته؟ ولی از کدوم خونوادهای؟
ــ من از خونوادهی بیطارم.
ــ بیطار؟! صبر کن ببینم… چند سال پیش شنیدیم یه زنی از خونوادهی بیطار، با معشوقش دست به یکی کرد و شوهرشو کُشت… اون زن با تو نسبتی داره؟
ــ اون زن خالهمه… ولی داستان دروغه، فقط یه تهمت بود.
گفتوگو تمام میشود، اما چیزی در درونِ آن بازماندهی خاندان بیطار در هم میپیچد… و نفرتی آرام در او میجوشد.
و پرسشها زیاد میشوند:
ــ تو پسر همونی نیستی که صندوق شهرداری رو دزدید؟
ــ تو پسر اون زنی نیستی که…؟
و هر بار، گفتوگوها به پایان میرسند، اما درون آدمها چیزهایی فرو میریزد، میلرزد، منقبض میشود… و نفرتی تازه شکل میگیرد.
روزها، هفتهها، ماهها و سالها میگذرند…
و رابطههای تازهای روی زمینی تازه میرویند، این بار بر پایهی ذوقها و علایق مشترک: گرایشها، سرگرمیها، مشاغل؛ علاقهمندان به ادبیات، هنرمندان، معلمان، پزشکان…
دوباره روزها، هفتهها، ماهها و سالها میگذرند… و باز روابط تازهای پدید میآیند، این بار بر پایهای ظریفتر: سلیقه و آداب اجتماعی.
کسی از هماتاقیاش دوری میکند چون او هنگام خوردن صدا از دهانش درمیآورد، بیادبی است!
از دیگری میگریزد چون وقتی پتوهایش را تا میکند، با خشونت این کار را میکند و گرد و خاک به هوا میفرستد، بیملاحظه است!
از سومی بیزار میشود چون هنگام صحبت بیش از حد نزدیک میایستد، و ناچارَش میکند بوی دهانش را تحمل کند، باز هم بیذوقی است!
صدها مشکل کوچک، که از زندگیِ اجباریِ جمعی میان کسانی پدید میآید که نه همدیگر را انتخاب کردهاند و نه از یک جنساند؛ با خاستگاهها، تربیتها و سطحهای فرهنگی گوناگون.
سالها یکی پس از دیگری میگذرند، هر سال همچون باری سنگین بر سینهی سال پیشین.
رابطههای تازه بر پایههای تازه شکل میگیرند، و آدمها هرچه بیشتر از هرگونه حس جمعی فاصله میگیرند. خاکستر سالهای خاموش، تازگی خاطراتِ بیرون از زندان را میپوشاند.
دنیای بیرون دور و دورتر میشود، و انسان در جزئیات زندگی روزمرهی زندان غرق میگردد. این جزئیات، بخش بیشتری از ذهن و روان زندانی را اشغال میکنند، و در مقابل، جهان بیرون کوچک و دور از دسترس میشود. بیش از همه، سیاست است که رنگ میبازد، آن محور و رشتهای که زمانی انسانها را همچون گلهای متحد کرده بود.
«خودِ فردی» دوباره میروید، و بر «خودِ جمعی»، بر روحِ گروهی، چیره میشود. و گاه کار به بریدگی کامل میکشد، یا حتی به دشمنی با گذشته، با تاریخی که خود در ساختنش سهم داشته است. و یک گام دیگر، به خودآزاری میانجامد؛ به شلاق زدن سادیستیِ خویش. آنگاه زندانی با تلخیای که از هر واژهاش میچکد میگوید:
ــ زندان لازم بود تا بفهمیم یه دروغ بزرگ رو زندگی میکردیم. چه حماقتی… چه خیال باطلی… همون بود که ما رو به اینجا کشوند!
روابط تازهای بر پایهای تازه شکل میگیرند. و دوستیهای دونفره مرحلهی ماقبلِ آخر این تحولاتاند. در آغاز، این روابط بهصورت مواردی پراکنده پدید میآیند و تا مدتها پدیدهای عمومی نمیشوند، اما با گذشت زمان، هرچند نه بهطور کامل، به حالتی نزدیک به عمومیت میرسند.
دو گونه رابطه ممکن است شکل بگیرد: میان دو شبیه… یا میان دو متضاد. شباهت و تضاد، با آنکه در ظاهر دو قطب دور از هماند، هر دو میتوانند خاک حاصلخیزی برای روییدن دوستیهای دونفره باشند.
پس از سالهای طولانیِ تجربه و آزمون و خطا، در سایهی تماسِ مداوم و زندگیِ مشترکِ بیستوچهار ساعته، هر روزِ سال و هر سال، دو نفر درمییابند که در برخی چیزها به هم شباهت دارند…در بسیاری چیزها… در همه چیز!
بهسوی هم کشیده میشوند، و دوستی میانشان آغاز میشود. و نیز، پس از سالهای طولانیِ همان تجربه و تماس، ممکن است دو نفر دریابند که در برخی چیزها متضادند… در بسیاری چیزها… در همه چیز!
اما مانند دو قطب آهنربا، تضادشان مایهی جذب است، و باز دوستیای میانشان آغاز میشود.
این دوستی در آغاز متعادل و برابر است: هر یک حقوق و وظایفِ مشابه دارد. اما با گذشت روزها، توازن اندکاندک بر هم میخورد؛ به همان اندازه که یکی بالا میرود، دیگری فرو میافتد. یکی قدرت میگیرد و نشان میدهد، و دیگری هر روز بیشتر به او تکیه میکند، تا جایی که نرمتر، رامتر، وابستهتر میشود. این رابطه، با همین معادله، گاه سالها ادامه مییابد: قوی و ضعیف. قوی که از حمایتِ ضعیف لذت میبرد، و ضعیف که از تکیهگاه بودنِ قوی آسایش میگیرد. هر دو، در نقش خود، احساس رضایت میکنند.
من در تمام این سالها، در لاک خودم فرو رفته بودم؛ میکوشیدم هر آنچه در این اجتماع انسانی رخ میدهد را ببینم، تحلیل کنم و ثبت نمایم.
بسیاری از این دوگانگیها را دیدهام، دنبال کردهام، تحولاتشان را بررسی کردهام و آنها را در چارچوبِ نیاز انسان به ارتباط و همزیستی معنا کردهام…تا آنکه رابطهی دونفرهی من و نسیم پدید آمد؛ به یاریِ زندهیاد ابوالقعقاع.
در آغاز، تنها چیزی که برایم مهم بود، این بود که کسی را برای گفتگو داشته باشم.
طبیعی بود که با شوقی تمام به سوی آن مرد بروم که پس از بیش از ده سال سکوت و انزوا، تصمیم گرفت با من حرف بزند، روی تشک من بنشیند… و بعد مرا به نشستن روی تشک خودش دعوت کند. احساس کردم دوباره انسانی هستم که احترام دارد؛ احترام به شخصیتش، به ذهن و نظرش. چنین چیزی میتوانست با هر کسی رخ دهد که مرا طرد نکند و اندکی ذهن باز داشته باشد. اما نسیم چیزی فراتر از آن بود. او بزرگتر از تمام رؤیاها و آرزوهایم دربارهی کسی بود که بتواند مرا از آن تاریکی بیرون بکشد. سادگی و لطافتش باعث میشد چهرهاش برایم چون صفحهای سفید و درخشان باشد، در زیر نوری شدید.
در چند روز، به درونِ روحم نفوذ کرد؛ آن را فشرد، ورز داد، با روح و جسم خودش درآمیخت و یکی شد با من.
ترسیدم… ترسیدم… ترسیدم!
من کیام؟! آیا هنوز من، همان منم؟
به کجا میروم؟
در کشورم، و حتی در فرانسه، زنان بسیاری را شناختم؛ برخی گذرا بودند، چهرهشان دیگر در خاطرم نیست. اما برخی دیگر، ردّی ژرف و ماندگار در روحم بهجا گذاشتند.
در همهی آن روابط، انسانی کاملاً طبیعی بودم، مانند هر مرد عادی. هرگز در زندگیام گرایش یا رفتاری غیرعادی یا منحرف نداشتم. هرگز احساسی نسبت به همجنس خود تجربه نکرده بودم؛ برعکس، حتی در نوجوانی از چنین چیزهایی نفرت داشتم، با آنکه در آن سن، میان نوجوانان، کنجکاویهای جنسی شایع است. اما من، شاید بهسبب شرایط خاصم، هیچ تجربهای از آن نوع نداشتم.
اما اکنون… اکنون چه بر من میگذرد؟!
پایانِ این احساس چه خواهد بود؟
آنچه نسبت به نسیم احساس میکنم، چنان آتشین و عمیق است که هرگز در برابر هیچ زنی در زندگیام تجربه نکردهام.
با هم مینشینیم، گفتوگو میکنیم، بازی میکنیم، غذا میخوریم، در تمام ساعتهای بیداری کنار همیم. شب، در کنارم میخوابد، و در تاریکی، با صدایی آرام، گفتوگو را ادامه میدهیم. ما، هر دو، تمامِ روز را با هم میگذرانیم و با اینحال، باز هم دلتنگِ او میشوم… دلتنگیای سوزان، بیپایان.
او را تنها برای لحظاتی کوتاه از دست میدهم؛ وقتی به دستشویی میرود یا برای شستوشو از بند بیرون میزند. در آن لحظهها چشمانم به درِ محل شستوشو دوخته میماند تا بازگردد، و وقتی از آنجا لبخندش را به من میفرستد… آرام میشوم.
نمیدانم در دلش چه میگذرد؛ احساسش چیست، نگاهش به این رابطه چیست. اما گرایشش به من، آن صمیمیت پرشور میان ما، و تکرار همیشگی این جمله که من «همزادِ روح او» هستم، همه نشان از آن دارد که یا او هم درگیر همان حال من است… یا بینهایت پاک و بیریاست.
در رابطهی ما، دو کفهی ترازو از آغاز همسنگ نبودند. او بسیار لطیف است؛ حتی چهرهاش، با خطوط نرم و نازکش، چیزی از زنانگی دارد. و من در برابرش عبوسم، با موهایی انبوه و چهرهای خشن و زاویهدار. با گذر زمان، هرچه رابطهمان پیشتر میرفت، من نیرومندتر و مردانهتر میشدم، و او حرکاتش را با نرمی، لطافتی، و گاه نوعی ناز کودکانه درمیآمیخت.
اکنون درونم صحنهی نبردی هولناک است؛ میان عقلم، با داوریهای سخت و بیرحمش، و عواطفی تازه که گاه احساس میکنم از فرمانِ عقل سر باز میزنند، از نهی و پرهیزش بیاعتنا میگذرند.
آیا باید با او صادقانه در این باره حرف بزنم؟ اما چرا؟ چه فایدهای دارد؟ آیا این کار، دوستی زیبایمان را درهم نخواهد شکست؟ گاه در میانهی گفتوگو یا شوخی، دستش را میگیرم، و احساس آرامشی غریب سراپایم را فرا میگیرد؛ نوعی لذت مبهم، گیجکننده. دستم را بیشتر از آنچه موقعیت اقتضا میکند، در دستش نگاه میدارم.
به بند برمیگردم، با نگاهی تازه به این روابط دونفرهی میان زندانیان مینگرم؛ چشمانی دقیقتر، کاوندهتر. میکوشم دیوار ضخیم ظاهر را بشکافم و زیرِ پوستِ هر رابطه را ببینم…اما به نتیجهای نمیرسم. هر رابطهای در ظاهر معصومانه است.
و من… ترسیدهام. بسیار ترسیدهام.
آیا ممکن است تأثیرات زندان، ساختار روانی مرا دگرگون کرده باشد؟ آیا مرا در مسیری انداخته که هیچگاه در زندگی به آن تمایل نداشتم؟ اما عقلم این را قاطعانه رد میکند.
و در عین حال، آیا ممکن است همین ترسِ شدید نشانهی سلامتِ من باشد؛ اگر احساساتم نشانهی بیماریاند؟ یا شاید همهی اینها توهمی بیش نیست؟ شاید دارم به این موضوع بیش از اندازه اهمیت میدهم؟ چرا نگذارم همهچیز بهطور طبیعی پیش برود؟…هرچه پیش آید، بگذارد بیاید.
این فروپاشیِ کاملِ انسان، این مرگِ روزمره و فراگیر، آیا جز به جنون میانجامد؟ یا به دیوانهترین و غیرمنتظرهترین واکنشها و رفتارها؟
آهی سنگین در گلویم میپیچد، چون گلویی از خشم و شرم و بیپناهی…و نمیدانم آن را به کدام سو بیفکنم، و به رویِ چه کسی؟
۲۴ فوریه
اخیراً متوجه نکتهای شدم: بهجای آنکه رابطهام با نسیم مرا از پوستهام بیرون بکشد، من بودم که او را به درونِ پوستهام کشیدم.
فضای بند نسبت به من همانگونه باقی ماند: تحریم. البته دیگر آن تحریمِ تند و خطرناک گذشته نبود، اما به نوعی بیاعتنایی سرد و خاموش تبدیل شده بود. و کمکم، چون ارتباطم تنها با نسیم محدود شده بود، این بیاعتنایی به او هم سرایت کرد. بعضی از متعصبان مرا متهم کردند که نسیم را از دینش منحرف کردهام، و بعید نیست که میپنداشتند او نیز بیدین شده است. دلیلشان قطع رابطهاش با آنها، و گذراندن همهی وقتش با من، حرف زدن با من «به زبان کفار»، و مشغول شدنمان به بازی شطرنج بهجای ذکر خدا بود. وقتی موضوع را با نسیم در میان گذاشتم، گفت:
ــ به جهنم هزار بار! قبل از اینکه اونا منو طرد کنن، من از درون، اونا رو طرد کرده بودم!
بعد با شور زیادی ادامه داد؛ از نفرتش نسبت به آن جماعت گفت، و گاه با لحنی تند، رفتارهایشان را «جاهلانه، عقبمانده، و حتی پست» توصیف کرد.
من همیشه فکر میکردم انسانی چون نسیم شفاف، صادق، لطیف، و بینهایت مهربان قادر به کینهورزی نیست. اما از میان حرفهایش، جرقههایی از نفرت کهنه و رسوبکرده را احساس میکردم. وقتی با او در اینباره صادق بودم، نه انکار کرد و نه از خودش دفاع؛ فقط گفت:
ــ نمیدونم… آدم حواسش به خودش نیست. شاید این نفرت بهخاطر برادرم باشه که از جنسِ اینا بود!
نسیم همیشه متعجب است؛ چیزی را صد بار میبیند، اما هر بار با همان اندازه تعجب واکنش نشان میدهد. اگر چیزی را نمیپذیرد، هر بار با همان شدت اعتراض میکند، انگار بارِ اول است.
بزرگترین ویژگیاش هوشش است، و لطافتش؛ آن لطافت بیپایان، نوعی نجابتِ ذاتی و اشرافمنشانه.
اکنون سه روز است که چیزی نمیخورد، با وجود تمام تلاشم برای واداشتنش به غذا خوردن.
در بند ما دو خانواده هستند: خانوادهی نخست از چهار برادر تشکیل میشود، و خانوادهی دوم از پدر و سه پسر.
در آغاز درگیری میان جنبش دینی و حکومت، و شروع موج گستردهی بازداشتها، سه پسرِ خانوادهی دوم – که همگی عضو سازمان بودند – فرار کردند و پنهان شدند. وقتی مأموران خانهشان را یورش بردند، فقط پدر را یافتند؛ او را بازداشت کردند و به ادارهی اطلاعات بردند، و دو ماه تمام بازجوییاش کردند، تا محل اختفای پسرانش را بگوید، اما واقعاً خبر نداشت.
پس از دو ماه، او را به پایتخت فرستادند، و باز همان ماجرا تکرار شد، تا سرانجام افسر بازجو خسته شد و گفت:
ــ تا وقتی پسرت خودش رو تسلیم نکنه، تو توی زندون میمونی!
پدر ماند… در کنار بسیاری دیگر مانند خودش، که زندانیان برای شوخی به آنها لقب «تشکیلات گروگانها» یا «حزب گروگانها» داده بودند. چند ماه در پایتخت ماند، تا آنکه زندانها و بازداشتگاههای اطلاعات از ازدحام پر شدند و او را با دیگران به زندان صحرایی منتقل کردند.
سه سال پس از بازداشت پدر، پسرانش نیز یکییکی دستگیر شدند، و سرانجام هر چهار نفر در همان زندان گرد آمدند. بهمرور، با استفاده از کُد مورس، توانستند از وجود هم باخبر شوند و مکان تقریبی یکدیگر را بدانند. اما با وجود این، پدر آزاد نشد.
سه سال دیگر گذشت، تا نوبت پروندهی آنها رسید که در برابر «دادگاه میدانی» قرار گیرد. در آن روز بیش از پنجاه نفر باید محاکمه میشدند.
چهار صف از زندانیان روی زمین نشسته بودند، دستها در هم قفلشده بالای سر، سر میان زانوها، و چشمان بسته.
دادگاه، نامها را یکییکی میخواند. هر که نامش برده میشد، باید در کمتر از یک ثانیه فریاد میزد «حاضر!» و فوراً مقابل هیئت قضایی میایستاد. محاکمه بیش از یک یا دو دقیقه طول نمیکشید، و سپس در کمتر از یک ثانیه باید دوباره سر جایش بازمیگشت.
در همان فضای سرد و بیرحم، پدر و پسران توانستند یکدیگر را ببینند، و با اشاره و نگاه، سلامشان را از طریق دیگران رد و بدل کنند. وقتی محاکمهشان تمام شد، یکی از افسران متوجه شد که نام خانوادگیِ چهار نفر یکسان است. هیئت دادگاه دستور داد که پدر و پسران را با هم به داخل بیاورند.
سه افسرِ هیئت دادگاه به همراه مدیر زندان دورِ بخاری روشن نشسته بودند؛ هوای اتاق آرام بود، اما پشت این آرامش، حادثهای در شُرُف وقوع بود… اتاق نسبتاً گرم بود؛ قهوه مینوشیدند، سیگار میکشیدند و لطیفه رد و بدل میکردند. در لحظهای که چهار نفر وارد اتاق شدند، مدیر زندان داشت برایشان جوکی تعریف میکرد. چهار نفر جلوی در بسته اتاق ایستادند، در حالی که حالتی از تواضع و خضوع داشتند؛ حضار اعتنای خاصی به آنها نکردند؛ بلند خندیدند، و تبادل نظر و شوخی کردند. چند دقیقه بعد یکی از افسران توجهش را معطوف کرد و به دقت آن چهار نفر را نگریست؛ جو سرخوشی هنوز غالب بود. سپس خطاب به پدر رو به سخن آمد:
ــ آهای حاجی، شما فامیلیتون یکیه، نسبتی با هم دارین؟
ــ آره قربان، آره… اینا پسرای منن و منم باباشونم.
یکی از افسران دیگر رشتهی سخن را به دست گرفت و گفت:
ــ بگو ببینم حاجی… غیر از اینا بچهی دیگه هم داری؟
ــ نه بهخدا قربان… بچههام همه همینان.
ــ یعنی کل اعضای خونوادهتون مجرم هستن و خائن؟
ــ نه والله قربان… ما آدمای سادهای هستیم… حسبنا الله ونعم الوکیل.
مدیر زندان دخالت کرد و از پدر پرسید:
ــ چند سالته؟ دقیقاً میدونی؟
ــ والله دقیقشو نمیدونم قربان… شاید بالای هفتاد باشم.
ــ بالای هفتاد؟ هنوز زور و توان داری که بزنی و بکشی؟
ــ والله قربان… ما نه کشتیم نه زدیم… ولی یه آتیشی از کنارمون رد شد، ما رو هم سوزوند.
ــ کم آدمی هم نیستی، پیر نحس… چند وقته تو زندونی؟
ــ والله قربان… شاید شش هفت سال.
ــ خب… تو این سالها… دلت واسه زنت تنگ نشده؟
ــ قربان… آدم تو این سن و سال و بعد از همهی این اتفاقات، دیگه فقط دلش میخواد عاقبت بهخیر بشه.
ــ خیلی خب، اینو فهمیدیم… ولی یه چیز دیگه هم هست… حس نمیکنی یه چیزی کم داری؟
ــ آی والله قربان… پیر شدم دیگه… حرکتکردنم خیلی سخته… اگه پسرامو بذارید پیشم تا کمکم کنن، لطف بزرگی در حقم کردید.
همان وقت، مدیر زندان دستور داد پسران را به بند پدر منتقل کنند. بعد عضو هیئت دادگاه دوباره صحبت را آغاز کرد و به پدر گفت:
ــ ببین حاجی… به نظرت حکمتون چی میشه؟
ــ قربان… رحمت خدا زیاده و شما هم همیشه با عدالت حکم میکنین!
ــ خب گوش کن… شما چهار نفرین، یه خانواده… حکم خاصِ ما اینه که سهتاتون اعدام میشن… حالا تو باید بگی کیو اعدام کنیم و کی بمونه.
ــ خدا عمرت بده آقا… و بچههاتم واست نگهداره… اگه قراره اینطوری باشه، بذار اسعد بمونه و ما سهتا خودمونو میسپریم به خدا.
ــ اسعد کدومشونه؟
ــ اوناهاش اسعد… خدمتکار و دستبوستونه.
ــ چرا اسعد رو انتخاب کردی حاجی؟
ــ آقا من پیر شدم، عمرم رو کردم؛ سعد و سعید از قدیم زن گرفتن و بچه دارن، اونی که از خودش کسی رو به جا بذاره در واقع نمرده؛ اما اسعد هنوز جوونه، ازدواج نکرده، گلِ جوونیه… گل رو که نباید چید، مگه نه آقا؟
ــ آره حاجی، همینه… آهای مأمور! آهای مأمور! برو اینا رو برگردون و همهشون رو بذار تو یه بند.
سپس همهی اعضای خانواده را به بند ما بازگرداندند. این گفتوگو را در طول دو سال دهها بار شنیده بودم، اما پنج روز پیش – که یک روز پنجشنبه بود – فهرست اعدامها رسید و مأمور شروع به خواندن کرد. نامهایِ افرادی که از بند ما حکم اعدام برایشان صادر شده بود (سعد، سعید و اسعد) بودند. در آن هنگام پدر به خروش آمد.
اسعد در هنگام خواندن اسمها خواب بود؛ سعد و سعید از رختخوابهایشان برخاستند و به سمت تشک اسعد رفتند تا او را بیدار کنند. آنها نام او را صدا زدند؛ وقتی یکی صدا میزد، دیگری سکوت میکرد و دوباره نامش را فریاد میزدند:
ــ اسعد… داداش… اسعد، بیدار شو… پاشو… پاشو داداش… اسعد، پاشو… این تقدیر خداست، راه فراری نیست، اسعد… داداشم…
اسعد از خواب برخاست، به دو برادرش که در کنارش بودند نگاه کرد، صاف نشست و با چهرهای پرسشگر از آنان پرسید:
ــ چی شده؟… چی شده داداش؟… چه شده؟
ــ هیچی… فقط پاشو… بیدار شو… باید وضو بگیریم و نماز بخونیم، بعدم باید از مردم خداحافظی کنیم.
چهرهی اسعد برای لحظهای یخ زد؛ سپس به برادرانش نگریست و پرسید:
ــ من هم باهاتون هستم؟
ــ آره، تو هم باهامون هستی.
ــ لا حول ولا قوّة إلا بالله… حسبنا الله ونعم الوکیل… توکلنا على الله.
سپس هر سه به سوی حمامها رفتند که خالی شده و فقط برای آنها گذاشته بودند. پدر هفتادساله از جا پرید و در گذر بین دو ردیفِ بند، با دستانی که از تعجب و ناباوری تکان میخورد، راه رفت. به وسطِ بند آمد، زیر چراغی که معمولاً نگهبان از آنجا نِگاه میکرد ایستاد و به سمت بالا، به آسمان، نگاه کرد؛ با صدایی لرزان اما بلند گفت:
ــ خدایا! ای خدای همهی دنیا، من یه عمر روزه گرفتم، نماز خوندم، بندگیت رو کردم… خدایا من نمیخوام کافر شم، به تو پناه میبرم و از گناه استغفار میکنم، فقط یه سؤال دارم: چرا اینطور شد؟
آنگاه با صدایی که نزدیک به فریاد بود به مردم رو کرد:
ــ پس چرا اینطوریه؟ ای خدای همهی دنیا، چرا اینطوریه؟ تو که توانایی… تو که جبار هستی! پس چرا این ظالمان دارن بر ما حکم میکنن و جون ما رو میگیرن؟ میخوای چی بگی؟ میخوای بگی خدا مهلت میده و کوتاهی نمیکنه؟ خب، پس کی قراره تاوان پس بده؟ کی قراره جون پسرامو برگردونه؟ ای خدا… مگه راضی میشی که اسعدِ بیست و پنج ساله بره زیر دست این تاریکیها اعدام بشه؟ بگو… جوابمو بده… نه، ساکت نمون! تو… تو… استغفرالله… استغفرالله العظیم… ای خدای من… اگه تو سه پسر داشتی و همهشون همزمان میرفتن زیر چوبهی دار، تو چی میکردی؟ خب؟ فقط به این سؤال کوچیک جواب بده… تو… ای پروردگار جهانیان… با ما هستی یا با این ظالمان؟! تا حالا هر چی گفتی انگار با اونا هستی… با ظالمان!!![۳]
پدر دائماً استغفار میکرد:
ــ استغفرالله… استغفرالله… خدایا… به جلال و عزّتت، فقط اسعد رو برگردون، نذار بمیره… من نمیخوام سهتاشونو… فقط اسعد رو… تو از پس هر کاری برمیای.
سکوت و سنگینی بر بند سایه انداخت؛ پدرِ سعد نیز ساکت شد، نشست و سرش را میان دستانش فرو برد. اندکی بعد برادران بازگشتند و آخرین نمازشان را خواندند و شروع کردند به خداحافظی با دیگران. پدر سعد همچنان بیحرکت بود و سرش را میان دستهایش فرو برده بود. وقتی برادرانش خداحافظی کردند، جلو آمدند و جلوی پدر نشستند. سعد پرسید:
ــ بابا… بابا… نمیخوای با ما خداحافظی کنی؟
ــ باباجون، تو رو خدا، دل ما رو دم آخری نسوزون… دستت رو میبوسم، بابا.
پدر سرش را بلند کرد، نگاهی آکنده از گیجی و درد به آنها انداخت، دستهایش را سمت آنها دراز کرد، دست فرزندانش را گرفت و شروع به بوسیدنشان کرد… و چهار نفرشان با گریهای فاجعهآمیز منفجر شدند.
صدای ناله و زاری همهی بند را پر کرد. زندانیان همگی هقهق میکردند… ابوحسین وسط بند ایستاد و با کلامی که با هقهقهای متوالی شکسته میشد، از همه خواست که صدای خود را پایین بیاورند:
ــ به خاطر خدا، بچهها… الان یه کاری میکنن… صدامونو پایین بیاریم، بچهها…
پدر دستهایش را از دستهای فرزندانش کشید و سعی کرد هر سه را در آغوشش بگیرد. فرزندان خود را به آغوش پدر انداختند، سرهایشان را روی سینهی او گذاشتند. پدر دستهایش را روی سرشان گذاشت و همه چشمانشان را بستند، و همچنان اشک میریختند اما در سکوت.
یک بار دیگر بند آرام شد. ما اشکهایمان را پاک کردیم و به سمت پدر و فرزندانش نگاه کردیم. پدر سرش را کمی بلند کرد، دستهایش را روی سرهای تراشیده کشید و چشمش را به مردم دوخت و با صدایی آرام اما قوی شروع به صحبت کرد، انگار با خودش حرف میزند:
ــ این کار خداست، بچهها… کاری که از دست کسی برنمیاد… ما از خدا هستیم و به سمت او برمیگردیم… نگران نباشید… پسرای من، نترسید… دل من و مادرتون با شماست… خدا مراقبتون باشه… رضای خدا و رضای من با شماست… مرگ تلخه… آره، واقعاً تلخه… همهی مردم باید یه روز اینو تجربه کنن.
مدتی سکوت کرد، سپس به مردم نگاه کرد و ادامه داد:
ــ ولی… چرا؟ چرا، پسرای من… چرا من و بچههام… چه گناهی کردیم که باید همچین جزایی ببینیم؟ آه پسرم… آه… ای کاش مرده بودم و این صحنه رو نمیدیدم… آه ای اسعد… آه… و مردم… کسی چنین اتفاقی رو تجربه کرده؟… همه پسرای من جلوی چشمم اعدام میشن… کسی هست به من بگه چرا؟ آه…
سه نفر از بزرگان به سمت جایی که خانواده نشسته بودند آمدند، پدر را از زیر بغل گرفتند و او را بلند کردند، به آرامی با صحبتهایشان به او نیرو میدادند، به او یادآوری میکردند که باید در برابر سختترین مصیبتها به حکمت خدا ایمان داشته باشد. سپس او را آرام روی تشکش نشاندند.
در لحظهای که روی تشک نشست، صدای تقتق کلید در پیچید… از جا پرید. پدر ایستاده بود، عدهای او را گرفتند و نگه داشتند، سعی میکردند آرامش کنند. وقتی در باز شد، همهی مردم در بند ایستادند. سه برادر به سمت خروج حرکت کردند و مأموران فریاد میزدند و از آنها میخواستند سریعتر بروند… اما وقتی به در رسیدند، ایستادند و برگشتند، نگاهشان برای دو یا سه ثانیه به پدرشان دوخته شد، سپس بیرون رفتند و در را پشت سرشان بستند.
پدر خود را از دست زندانیان رها کرد و با چابکی یک جوان بیستساله دوید، دستانش را به سمت در دراز کرده بود… و نفسنفس زنان گفت:
ــ بچههام… پسرای من… مردم، بچههام… و تو ای اسعد… برگرد… برگرد!!… حتماً اشتباه پیش اومده… و تو پسرم برگرد… بذار خودم برم جای تو!!
ابوحسین او را گرفت و در آغوش فشرد، همراه با دیگر زندانیان او را آرام به جای خود بازگرداندند. سپس همه نشستند و او را آرام میکردند، در حالی که چشمانش همچنان به در دوخته بود.
از زمان خروج سه برادر، نسیم از آن روزنه به بیرون نگاه میکرد، بشدت میگریست و اشکهایش بند نمیآمد!
پدر دوباره برخاست. برخی تلاش کردند مانعش شوند اما ابوحسین با دستش اشاره کرد که بگذارند، و به دو نفر از جوانان گفت نزدیک در بایستند تا مراقب باشند… وقتی پدر کمی دور شد ابوحسین گفت:
ــ ولش کنین… ولش کنین… قلبش آتیش گرفته… خدا بهش صبر بده… بذارید هر کاری میخواد بکنه، ولی نذارید نزدیک در بره… مصیبتش خیلی بزرگه و باید مثل کوه صبر داشته باشه تا تاب بیاره…لا حول ولا قوة إلا بالله.
پدر با سرعت در بند قدم میزد، حرفهایی نامفهوم زمزمه میکرد، با دستهایش اشاره میکرد و وقتی به جلوی تخت خود رسید، کمی مکث کرد، به نسیم که به آن روزنه چسبیده بود نگاه کرد و دوباره به راهش ادامه داد.
ابوحسین کنار نسیم نشست و از او پرسید که در محل طنابها چه خبر است، اما نسیم پاسخی نداد. ابوحسین به من نگاه کرد که پشت نسیم نشسته بودم، گویی از من میخواست که مداخله کنم. دستم را روی شانه نسیم گذاشتم و از او خواستم کمی عقب برود تا ابوحسین بتواند از سوراخ نگاه کند، اما نسیم تکان نخورد و با عصبانیت دستم را از روی شانهاش کنار زد… دستش میلرزید. در همین لحظه، پدر جلوی تشکم ایستاد، به من نگاه کرد و روی زانوهایش جلوی من زانو زد و با التماس گفت:
ــ بذار ببینمشون… به خاطر خدا… اگه محمد رو دوست دارید… آی مردم، بذارید.. بذارید بچههامو ببینم… بذارید باهاشون خداحافظی کنم.
ابوحسین دستش را گرفت و او را بلند کرد، و در تمام بند همراهش راه رفت و از او خواست که کار خود را به خدا واگذارد:
ــ گریه کن… گریه کن حاجی… گریه کن و همه چیز رو به خدا بسپار.
ــ ای ابوحسین… ای ابوحسین… چی رو گریه کنم؟ اشک؟ یا خون؟
ــ خدا صبرت بده… و به ما هم صبر بده. ما از آن خدا هستیم و به سوی او برمیگردیم… خدا داده… خدا گرفته.
ابوحسین بیش از یک ساعت همراه پدر راه رفت، همه شنونده بودند، و کمکم پدر آرامتر شد. تا وقتی که نسیم سرش را برگرداند و به داخل نگاه کرد، با پشت به دیوار تکیه داده بود، شکسته و خسته به نظر میرسید و نگاهش چیزی را نشان نمیداد، و همه فهمیدند که ماجرا به پایان رسیده است.
من سریعاً روزنه را پیش چشمان پدر بستم، و پدر که از حرکت ایستاده بود و به نسیم با ترس نگاه میکرد، دستش را گذاشت و با صدایی سوزناک فریاد زد:
ــ آی بچههام….
روی زمین افتاد و ابو حسین با کمک چند نفر او را به روی تشک منتقل کردند. بعد از مدتی، ابوحسین در بند به همه سر زد و پیشنهاد برگزاری نماز جنازه جمعی و علنی را داد. در شرایط دیگر این ایده ممکن بود دیوانهوار به نظر برسد و با مخالفت شدید بسیاری مواجه شود، اما در آن لحظه، همه بدون استثنا آن را پذیرفتند و تأیید کردند.
برای اولین بار از وقتی که بیش از یازده سال در اینجا بودم، بیش از سیصد نفر در بند به صورت علنی در یک نماز جمعی شرکت کردند. من در ردیف آخر کنار نسیم و ابوحسین ایستادم و او با شگفتی به من نگاه کرد… و من «نماز خواندم».
پس از آن، همه به جای خود بازگشتند و به دعا پرداختند، غم غالب بود، اما پس از این نماز جمعی و علنی، اندکی احساس رضایت و آرامش در میان غمها جای گرفت… حسی نامرئی از یاری و همراهی. نسیم پس از نماز روی تشکش نشست و از آن لحظه تاکنون هیچ حرفی نزده و حتی یک لقمه هم نخورده است.
۱ آگوست
امروز دو دندان عقلم را کشیدم و از بدترین چیزی که یک زندانی ممکن است تجربه کند خلاص شدم: «درد دندان».
پدرم با ذهنیت نظامی سختگیرش، برخی عادتها را به ما آموخت؛ در ابتدا اجباری بودند، اما با گذشت زمان تبدیل به عادتی شدند که نمیتوانستیم رهایش کنیم. یکی از این عادتها، مسواک زدن سه بار در روز بود. من به این عادت چنان معتاد شده بودم که اگر قبل از خواب دندانهایم را مسواک نمیزدم، هرچقدر هم خسته بودم، نمیتوانستم بخوابم. اما حالا سالهاست که حتی یک مسواک هم دستم نگرفتهام، و همانطور که طبیعی است، دندانها خراب میشوند و درد شروع میشود. درد دندان از همه چیز بدتر است؛ بدتر از شکنجه، مرگ یا اعدام، زیرا آنها لحظهای هستند، اما درد دندان شب و روز همراه انسان است، نمیگذارد بخوابد و آرام نمیگیرد.
با اینکه دندانپزشکهای زندانی تلاش کردند و با گذشت زمان ابزار و روشهای خود را توسعه دادند، اما چیزی جز کشیدن دندان نداشتند. همه میدانیم که کشیدن دندان حتی با بیحسی و ابزار پزشکی چقدر دردناک است، اما اینجا نه بیحسی وجود دارد و نه ابزار کشیدن. کاری که دندانپزشکان انجام میدهند این است که نخ محکمی از نایلون میبافند و دندان خرابی که باید کشیده شود را مشخص میکنند.
در بند گروهی به نام «براعم» (غنچهها) وجود دارد، متشکل از هشت نفر یا هشت غول، با بدنهای تنومند و قد بلند. عضلاتشان قوی است و یک گروه غذایی مشترک دارند، بنابراین سهم غذاشان دو برابر است. بعد از مشخص شدن دندان خراب توسط پزشک، نوبت گروه غنچهها است: یکی دندان را با نخ محکم میبندد و دیگری سر بیمار را با دو دست نگه میدارد، و نفر اول نخ را محکم میکشد. برای خارج شدن دندان بهندرت به بیش از یک کشش نیاز است. من دندانهایم را به این شکل نکشیدم.
در چند ماه اخیر وضعیت پزشکی زندان بهتر شده است. استوار در میان بندها میچرخد و اعلام کرده هر کس بخواهد دندان بکشد میتواند به دندانپزشک زندان مراجعه کند، و بیماران معمولی هم میتوانند داروهای مورد نیازشان را تهیه کنند.
این بهبود طی دو یا سه سال اخیر به تدریج رخ داده است، زیرا تعداد زندانیان جدید کاهش یافته است. قبلاً تعداد زندانیان ورودی صدها نفر در هفته بود، اما حالا به دهها نفر کاهش یافته و بعد هم کمتر شده است. به علاوه، رفتوآمد هلیکوپترها، محاکمهها و اعدامها کاهش یافته، فشار و خشونت در میان نیروهای امنیتی کمتر شده و دیگر ضرب و شتم و قتل صرفاً بخاطر زدن و کشتن نیست، بلکه معمولاً دلایلی مانند خواندن نماز و یا بیدار ماندن در وقت خواب دارد.
اما وضعیت نسیم بسیار وخیم شد. او پنج روز کامل پس از اعدام آن سه برادر از خوردن و صحبت کردن امتناع کرد. من و ابوحسین تلاش کردیم او را قانع کنیم کمی غذا بخورد، اما او وارد افسردگی شدید شد، سکوت اختیار کرد، دیگر شطرنج بازی نکرد و از کارهای هنری که با خمیر انجام میداد دست کشید.
حدود ده روز بعد، کنارم نشست، بیصدا بود و به آرامی به من نگاه کرد و به فرانسوی پرسید:
ــ جنازهی کسایی که اعدام میشن یا کشته میشن رو کجا دفن میکنن؟
ــ نمیدونم، فکر نکنم هیچ زندونیای هم بدونه.
ــ فکر میکنی جنازهی سعید و سعد و اسعد دیگه تجزیه شدن؟
ــ نسیم… داداشم… این فکرای سیاهو ول کن. مطمئناً مأمورا یه گودال بزرگ کندن و جسدها رو توش ریختن و روشون خاک ریختن. خواهش میکنم نسیم دیگه در این مورد حرف نزن.
ــ حتماً الان کرما دارن گوشت برادرا رو میخورن… کرم توی چشم… کرم توی شکم… کرم توی دهن… کرم از دمِ دماغ بیرون میاد…
ــ نسیم بسه!… گفتم بسه دیگه.
بعد از آن غرق در افکار خود شد و تمام تلاشهایم برای بیرون آوردن او از سکوتش بیفایده بود. او روزها سکوت میکرد و وقتی حرف میزد، پرسشهای بزرگ میکرد: زندگی چیست؟ هدف از این زندگی چیست؟ آیا ممکن است زندگی بیهدف باشد؟ آیا واقعاً این زندگی کار خداست؟ نسیم میپرسید:
– خدا از خلق شخصی مثل أسعد چه سودی میبره؟ اون به این دنیا اومد، خیلی عذاب کشید و بعد هم اعدام شد، در حالی که هنوز اوایل زندگیش بود. حتی فرصت کافی نداشت که ثابت بشه مرد خوبیه یا نه.
عجیب بود که تمام پرسشها و صحبتهای او در این زمینه به زبان فرانسوی بود.
احساس من شبیه فاجعه بود؛ او در اندوه خود غوطهور بود و من در غم و درد او بیشتر و بیشتر غرق میشدم.
این وضعیت حدود دو ماه ادامه داشت. یک صبح، مأمور پلیس در بند را باز کرد، و نسیم مانند فنر فشرده، در کمتر از یک ثانیه بیرون جهید و در را با لگد کامل باز کرد. افسران پلیس و سربازهای وظیفه در آغاز کاملاً غافلگیر شدند، هنوز از شوک اولیه بیرون نیامده بودند که نسیم بار دیگر با حملهاش آنان را غافلگیر کرد.
درِ حیاط باز بود و ما از آنجا صحنه را تماشا میکردیم. نسیم میجنبید و فریاد میزد، فریادی وحشیانه همچون شتر خشمگینی که از کنترل خارج شده باشد. شمار نیروهای پلیس و سربازهای وظیفه کمتر از ده نفر بود… و من حیرتزده بودم! این نیروی فوقالعادهی هرکولی از کجا در نسیم پدیدار شد؟! از کجا این حرکات رزمی را آموخته بود؟! یکی را هدف میگرفت، در برابرش میپرید و با کف دست چون تیغ بر گردن یا بینیاش میکوبید و او را نقش زمین میکرد! تنها در کمتر از یک دقیقه، دو مأمور پلیس و یک سرباز را به زمین انداخت!
برخی از مأمورهای پلیس و سربازهای وظیفه وحشتزده پا به فرار گذاشتند، اما بقیه برای دستگیری نسیم حملهور شدند. فریاد و آشوب فضای میدان را پر کرده بود. نگهبانانی که بر بامها بودند سرک کشیدند، تفنگها را مسلح کرده و در حالت نشانهگیری قرار گرفتند. لولهی سلاحها بهسوی نسیم نشانه رفته بود… دلم فرو ریخت، آیا واقعاً به او شلیک خواهند کرد؟ اما او درگیر پلیس بود!
در همین لحظه یکی از گروهبانها از پشت به او حمله کرد، گردنش را گرفت تا او را زمینگیر کند. بقیهی نیروها هم جرأت پیدا کردند و به نسیم یورش بردند، اما نسیم شروع کرد به چرخیدن به دور خودش، تند و تند، در حالی که گروهبان هنوز از پشت به گردنش آویزان بود. با هر چرخش، سرعتش بیشتر میشد، تا آنجا که پاهای گروهبان از زمین جدا شد و با چرخش بدن نسیم به دور خود میچرخید! ناگهان نسیم از حرکت ایستاد و گروهبان را با نیرویی شدید پرتاب کرد و او با شدت به زمین خورد!
در همین حال، درب آهنی سیاه حیاط باز شد و مأموران پلیس یکییکی وارد شدند. دهها نفر دور نسیم حلقه زدند، به طوری که دیگر نمیتوانستیم او را ببینیم. با آرامش حرکتشان فهمیدیم که توانستهاند او را مهار کنند.
یکی از گروهبانها فریاد زد:
ــ بگیرینش… نزنیدش… مدیر زندان داره میاد اینجا.
مدیر زندان با همراهی استوار و چند گروهبان و مأمورهای پلیس وارد شد؛ مردی حدود چهل ساله، قد بلند، با قدمهایی آرام. او به سمت نسیم که روی زمین افتاده بود، رفت.
درِ بند ما هنوز باز بود و ما بدون اینکه سرمان را برگردانیم، همه چیز را نگاه میکردیم. مدیر زندان خواست نسیم را جلوی خود بیاورند. جمع مأموران پلیس از اطراف نسیم کنار رفتند و دو نفر او را روی پاهایش نگه داشتند. ناگهان نسیم از دست آنها فرار کرد و فریاد زد، به سمت مدیر زندان حرکت کرد. یک یا دو قدم برداشت و گروهی از پلیسها به سمت او هجوم بردند و او را محکم گرفتند.
مدیر زندان با استوار و گروهبانها صحبت کرد، چیزی که ما نشنیدیم. یکی از گروهبانها به مدیر اشاره کرد به سمت بند ما. مدیر با استوار و چند گروهبان دیگر به درب آمد. او با ابوحسین صحبت کرد و از پزشک بند درباره داروی مورد نیاز نسیم پرسید، کمی با پزشک زندان مشورت کرد، سپس دوباره درخواست دارو کرد و پس از آن دستور داد نسیم بدون مزاحمت به بند بازگردانده شود.
رفتار مدیر زندان نزدیک به درک و محبت بود، شبیه رفتار یک راهنما و سرپرست؛ این موضوع برای همه تعجبآور بود و حدس و تحلیلها و تفسیرها درباره آن پایان نداشت.
بعد از بسته شدن در، نسیم حدود دو ساعت به سرعت در بند رفتوآمد میکرد، به دفعات. هر بار حدود پنج دقیقه حرکت میکرد، سپس میایستاد و شروع به رقص محلی «دبکه» میکرد و آواز میخواند:
ــ علی دلعونا علی دلعونا….بیّ بیّ الغربة الوطن حنونا
(نازمان را بخرید… نازمان را بخرید… ای بانوی غربت، وطن مهربان است)
سپس دوباره سریع حرکت میکرد… به هیچ کس و هیچ جا نگاه نمیکرد! در حین حرکت یا رقص، تنها به نقطهای مشخص در مقابلش نگاه میکرد و چشم از آن برنمیداشت.
بعد از این دو ساعت، پنجره کوچک درب باز شد، ارشد بند صدا زده شد، با احتیاط زیاد سه بسته دارو را به ابوحسین داد و به او گفت:
ــ اینا داروهای اون دیوونهس.
نسیم که درست روبروی درب بود، این جمله را شنید و ناگهان مانند تیر به سمت درب شتافت. مأمور پشت درب از ترس عقب رفت، در حالی که در بسته بود. نسیم رسید به درب و دستش را از دهانه کوچک دراز کرد تا مأمور را بگیرد و فریاد زد:
ــ دیوونه؟! تو دیوونهای، بابات دیوونهست… مامانت دیوونهست… خودتم یه حیوونی… همتون دیوونهاید!
از بیرون صدای مأمور شنیده شد که به سربازش فریاد میزد:
ــ ببندش… ببندش… کور بشی الهی… دیوونه نداشتیم که حالا داریم!
برای اولین بار در حدود دوازده سال، من پلیسها را ترسان دیدم، فرار کردند و در حیاط وحشتزده بودند. برای اولین بار دیدم که آنها ناسزاها را میشنوند و پاسخ نمیدهند… شنیدند اما واکنش نشان ندادند… و پرسیدم:
«آیا این قدرت سرکوبگر پلیس برای ایستادگی به یک دیوانه نیاز دارد تا حد و حدودش را بفهمد؟»
نسیم از خوردن دارو خودداری کرد و پس از توضیح پزشک به او، با ابوحسین مشورت کرد. پزشک توضیح داد که هر بیماری در چنین شرایطی معمولاً از خوردن دارو امتناع میکند و باید مجبور شود قرصها را بخورد. او از ابوحسین خواست که از «گروه جوانان قوی» کمک بگیرد تا دارو را با زور به او بدهند، زیرا در چنین مواردی بیمار قدرتی فوقالعاده و غیرطبیعی دارد و برای مهار کردنش به چهار یا پنج نفر نیاز است تا بتوانند او را مجبور به خوردن قرصها کنند. قبل از ظهر، نسیم دارو را مصرف کرد و بلافاصله به خواب عمیقی فرو رفت.
بعد از نیمهشب که بیدار شد، من او را زیر نظر داشتم. به من لبخندی ضعیف زد بدون اینکه از جای خود حرکت کند و گفت:
ــ حالت چطوره؟ اوضاعت چطوره؟
ــ من عالیام… تو چطوری؟
ــ خوبم… فقط خوابم میاد… میخوام بخوابم.
بعد از آن دوباره تا صبح به خواب رفت و وقتی بیدار شد، رفتار طبیعی داشت، انگار هیچ مشکلی پیش نیامده است. این نظر همه بود… اما من تغییرات ریز و ظریفی را در او دیدم که در عین کوچک بودن، معانی عمیقی داشتند. این مشاهدات با گذر روزها و هفتهها شکل گرفت. لبخندی دائم بر لبانش نقش بسته بود، لبخندی مصنوعی که با غم عمیقی در دل آمیخته بود. نسیم دیگر توان متعجب شدن را نداشت، که یکی از مهمترین ویژگیهای شخصیتی او بود. او دیگر از چیزهایی که دوست داشت، خشمگین نمیشد و همچنان از کار با خمیر امتناع میکرد.
پزشک به من که دوست و همسایه نسیم بودم سپرد تا دارو را به صورت منظم به او بدهم و تأکید کرد که هرگز موعد دارو را فراموش نکنم، چون هر وقفهای در مصرف دارو باعث بازگشت حالت هیجان شدید و خشونت او خواهد شد.
روابط دو نفره ما همچنان صمیمانه باقی ماند و زندگی روزمرهمان مانند سابق ادامه یافت. روزها گذشت، اما نسیم هرگز درباره اتفاقات گذشته حرفی نزد؛ حتی موضوع اعدام سه برادر نیز دیگر مطرح نشد. احساسات من نسبت به او تغییر نکرد، اما در درونم حس میکردم: «یک چیزی در نسیم… مرده است» و من بسیار غمگین بودم برای مرگ آن چیز.
۲۵ سپتامبر
گرد و غبار همهجا را پر کرده است.
شش یا هفت ماه دیگر، دوازدهمین سال زندانم تمام میشود. دوباره شروع کردهام به شمردن روزها و ماهها؛ کاری که بین زندانیها نشانهی خوبی نیست. اما آیا حق ندارم بپرسم تا کی؟
بعضیها اینجا سالها قبل از من آمدهاند… و هنوز هم هستند! وقتی کودکانی که دادگاه صحرایی تبرئهشان کرده، هنوز در بندی به نام «بند معصومیت» زندانیاند، آیا کسی مثل من – فراموششده، رهاشده، کسی که حتی نمیداند چرا اینجاست – میتواند امیدوار باشد که از این جهنم بیرون برود؟ آیا مسیر این زندان فقط یکطرفه است؟ آیا این عبارتی که زندانیها مدام تکرار میکنند و من تقریباً هر روز میشنوم، درست است: «کسی که داخل زندان میشود، گمشده است و کسی که از آن بیرون میآید، دوباره زاده شده»؟ من هیچکس را ندیدهام که وارد این زندان شده و بیرون رفته باشد!
پس کی… کی موعد رهایی میرسد؟ نمیدانم. و در نتیجه… یا باید تسلیم محض تقدیر شوی، یا… خودکشی کنی و از این عذاب روزانه که انگار پایانی ندارد، رها شوی. خشم تمام وجودم را میگیرد.
گرد و غبار، یا همان که بعضیها به آن «طوز» میگویند، هر سال دو سه بار در این صحرا اسیرمان میکند و در سالهای خشکسالی، شاید بیشتر هم بشود. گردبادها هوا را پر از خاک میکنند و این وضعیت، یک، دو یا سه روز ادامه دارد. چه باد بماند و چه بایستد، گرد و غبار همچنان در هوا معلق میماند. ما گرد و غبار تنفس میکنیم؛ بینی… دهان… چشمها، همه پر از خاک میشوند. میخوابیم و گرد و غبار هنوز بالای سرمان و دور و برمان و درونمان معلق است. وقتی بیدار میشویم، تمام منافذ بدنمان پر از خاک نرم است. آب و غذایمان هم پر از گرد و غبار شده.
از صبح پریروز، باد شروع شد و تا ظهر شدت گرفت. باد به گردباد تبدیل شد و از شکافهای سقف، علاوه بر خاک، تکههای پلاستیک، کاه، شاخههای خشک و خارهای بیابانی را به داخل میریخت. هرکس لباس اضافهای داشت، سرش را پوشاند و خیلیها فقط چشمهایشان پیدا بود.
ناگهان باد یک صفحهی کامل روزنامه را به میلههای آهنی شرّاقه (روزنهی سقف) کوبید… صفحه بین میلهها گیر کرد.
چشمهای همهی زندانیها به آن روزنامه دوخته شد. باد تکانش میداد و صدای خشخش آن به گوش همه میرسید.
شنیدم که بعضیها دعا میکردند روزنامه داخل بیفتد و باد آن را نبرد.
در حالت عادی، هر چند دقیقه نگهبان را میدیدیم؛ یا از شکاف سرک میکشید یا سایهاش رد میشد. حتی وقتی دور بود، صدای قدمهایش را روی سقف میشنیدیم. اما حالا هیچ خبری از نگهبان نبود؛ انگار گوشهای پناه گرفته بود تا از باد و خاک در امان باشد.
همانطور که همه آرزو داشتند، من هم آرزو کردم روزنامه بیفتد. از وقتی به کشورم برگشته بودم، حتی یک کلمهی چاپشده هم ندیده بودم. همه، مثل من، تشنهی دیدن حروف چاپی بودند.
این یک روزنامه بود و در روزنامه، خبر هست؛ و ما بیش از دو سال بود که از آمدن آخرین زندانی، هیچ خبری از دنیای بیرون این دیوارها نشنیده بودیم.
صدای نسیم را شنیدم که گفت:
ــ یا خدا… یا خدا… تو رو خدا بیفت پایین.
او داشت با روزنامه حرف میزد. نگاهش کردم؛ چشمهایش به روزنامهای که آن بالا در باد تکان میخورد، دوخته شده بود. خیلیها ایستاده بودند. بعضی پارچهها را از روی صورتشان کنار زدند. آنهایی که نشسته بودند، صاف نشستند. چند نفر که ایستاده بودند، به زیر شکاف سقف رفتند، سرها بالا و چشمها خیره… نگاهها روزنامه را دنبال میکرد.
یکی از فداییها که زیر شکاف ایستاده بود، با صدای بلند فریاد زد:
ــ جوونا!… هرم! با این حرف، خیلیها بلند شدند و فریاد زدند:
ــ هرم… هرم… هرم!
ساختن هرم انسانی و پایین آوردن روزنامه ده ثانیهی نفسگیر بیشتر طول نکشید! ممکن بود جان خیلیها به خطر بیفتد، اما همهچیز به خیر گذشت. و حالا ما یک روزنامه داشتیم! ابوحسین سریع به فداییای که روزنامه را آورده بود، گفت:
ــ زود… زود… برو سمت دستشویی، روزنامه رو تا کن، یکی بخونه ببینیم چه خبره.
فدایی روزنامه را برداشت و به سمت دستشویی دوید.
خوشحالی همهجا را گرفت؛ یک خوشحالی واقعی. خیلیها دست میدادند و همدیگر را بغل میکردند… این یک پیروزی دیگر بود!
نسیم بعد از آنکه مرا در آغوش گرفت، گفت:
ــ میدونی اولین کلمهای که تو قرآن نازل شد «اقرأ» (بخوان) بود؟
ــ میدونم… تو هم میدونی که انجیل با «در ابتدا کلمه بود» شروع میشه؟
ــ میدونم… ولی ای کارگردان سینما، این اتفاق به تو چی میگه؟
ــ میخوای یه حرف گنده بزنم… مثل فیلما و رمانا؟
ــ این اتفاق میگه آدم حاضره جونشو برای دانش فدا کنه.
ــ درسته… دقیقاً همینه.
و با هم خندیدیم، طوری که ماهها بود نخندیده بودیم.
محتوای روزنامه کمی ناامیدکننده بود؛ صفحهی اول پر از آگهیهای دولتی بود و صفحهی دوم اخبار ورزشی و لیگ فوتبال… این صفحه بحث و جدلهای زیادی راه انداخت که هنوز هم ادامه دارد. چون در بند از همهی استانها آدم بود، طرفداران هر تیم شکل گرفتند و هر گروه به افتخارات تیمش مینازید. حتی آگهیهای دولتی را هم با دقت میخواندند… عطش عجیبی برای خواندن!
ابوحسین یک نفر را مسئول نظم دادن به خواندن روزنامه کرد؛ چیزی شبیه «وزیر اطلاعرسانی». او نوبتها را تنظیم میکرد، روزنامه را دست به دست میکرد و زمان هر نفر را مشخص میکرد.
باد امروز کاملاً خوابید، اما گرد و غبار هنوز در هوا معلق است.
صبح، پلیس دوباره همان زندانی را که یک ماه پیش تنبیه شده بود، به بند آورد. او را در هواخوری با چشم باز پیدا کرده بودند. بعد از آنکه جلوی ما شلاقش زدند، استوار دستور داد او را در انفرادی حیاط پنجم بیندازند.
وقتی وارد شد و مطمئن شد مأمورها رفتهاند، با خنده روی زمین نشست… و شروع کرد به تعریف کردن از آن یک ماهی که در حیاط پنجم گذرانده بود. حرفش را اینطور شروع کرد:
ــ به خدا بچهها دلم براتون تنگ شده بود… وقتی اومدم تو بند، حس کردم برگشتم خونه… وای، بند چقدر قشنگه… بچهها، اینجا بهشت ماست… واقعاً بهشت!
و شروع کرد به تعریف کردن و تعریف کردن…
ــ تو سلول انفرادی، مجبور بودم دهنهی توالت رو با نون ببندم تا موش نیاد تو. قسم میخورد که موشها اندازهی یه برهی کوچیک بودن! هر روز سه نوبت شکنجه بود، چیزی شبیه همون مراسم استقبال روز اول: غذا رو تو یه بشقاب کثیف میذاشتن ده متر اونورتر. در رو که باز میکردن، باید چهار دست و پا میرفتی و مثل سگ پارس میکردی. وقتی با بشقاب برمیگشتی، شلاقها از پشتت گوشت میکنْد. خوابیدن هم روی سیمان بود… نه پتو، نه هیچی.
او تعریف میکرد و میخندید… صورتش از خنده میدرخشید! «چه چیزی او را میخنداند؟!»
گرد و غبار هنوز معلق بود.
مژههای افراد سفید شده بود. پلیسها مضطرب بودند و نظارتشان ضعیف شده بود. دو ساعت پیش حرفی شنیدم که توجهم را جلب کرد و هنوز دارم به آن فکر میکنم.
در بند ما چهار نفر از بادیهنشینهای صحرا هستند؛ بیسوادند و بیشتر عمرشان را در بیابان دنبال آب و علف بودهاند. آنها را به جرم کمک به فرار چند نفر به کشور دیگر دستگیر کردهاند. وقتی از آنها در این مورد میپرسی، رئیسشان «شنیور» اخم میکند و جواب میدهد:
ــ خدا شاهده، برادر… این تهمت کاملاً باطله… ما عشایریم… یه عده اومدن، طبق رسم عرب مهمونشون کردیم… بعدش از ما آدرس پرسیدن… راهو نشونشون دادیم… مگه اشکالی داره؟ بعدش ما رو گرفتن گفتن شما جاسوسین!
امروز، پس از هزارمین باری که شنیور این داستان را تعریف کرد، بحث دربارهی زندگی بادیهنشینها طولانی شد. یکی از شهرنشینها پرسید:
ــ داداش شنیور… این قضیه چطوره؟… اگه یه مهمون بیاد و تو فقط یه گوسفند داشته باشی، واقعاً اونو براش میکشی؟ چرا این کارو میکنین؟
ــ آره به خدا… تازه اگه نخوره… انشاءالله زهر مارش بشه!
ــ نه نه نه، برادر… اینطوری نگو!
شنیور شروع کرد به توضیح دادن و تحلیل کردن. من مجبور بودم گوش بدهم چون کنارم نشسته بود، اما کمی بعد چیزی توجهم را جلب کرد!
شنیور گفت:
ــ مهموننوازی عشایر دلایل زیادی داره، ولی مهمترینش اینه که بادیهنشین مهمونشو دوست داره… عاشقشه… چون روزها و ماهها تو این بیابون تنهاس. زن و بچهش زیاد براش اهمیت ندارن و زیاد باهاشون حرف نمیزنه. برای همین، خیلی وقتا میبینی بادیهنشین داره با گوسفندا یا شتراش حرف میزنه… چون عاشقشونه. وقتی یه بادیهنشین به جایی میرسه که با گوسفنداش حرف میزنه، یعنی نیازش به یه همصحبت آدمیزاد به ته رسیده. وقتی مهمون میاد، معلومه که با اشتیاق ازش استقبال میکنه و بهترین چیزاشو بهش میده… این کار، پاداشیه برای اومدن مهمون و تشویقشه که بیشتر بمونه.
با خود گفتم: «به نظر میرسد تنهایی حکمت میآورد… این بادیهنشین یک فیلسوف حکیم است… ممنون شنیور. تو نگرانی مبهمی را که در دلم بود از بین بردی… تنهایی من در این بند سختتر از تنهایی هر بادیهنشین در صحرا بود، و حالا نسیم مهمان من است. با آمدنش، آرامش و همنشینی آمد. پس طبق توضیح شنیور، طبیعی است که احساساتم نسبت به او اینقدر پرشور باشد.»
به نسیم با لبخندی پر از محبت نگاه کردم و او با لبخندی پاسخ داد. با ادامهی مصرف دارو، وضعیتش به حالت عادی نزدیکتر میشود.
به او گفتم:
ــ میرم صورتمو از این گرد و خاک بشورم.
او فقط سرش را تکان داد.
۱۶ مه
نمیدانم ساعت چند بود، فکر میکنم بعد از نیمهشب بود. نسیم کنارم خوابیده بود؛ دارویی که مصرف میکرد باعث میشد عمیق بخوابد و من هنوز نخوابیده بودم. حرکتی در حیاط شنیدم. نشستم و تصمیم گرفتم از روزنه نگاه کنم تا ببینم چه میکنند. قبل از اینکه دستم را برای باز کردن روزنه دراز کنم، یکی از مأمورها با صدای بلند فریاد زد… چیزی نفهمیدم. دوباره فریاد زد، داشت نامی سه قسمتی را میگفت. بیشتر دقت کردم… فریاد میزد:
ــ تو بند شیشم کی این اسمو داره؟
این نام سه قسمتی را برای بار سوم هم گفت. این اسم من است! در کسری از ثانیه از خودم پرسیدم: صاحب این اسم کیست؟… صدایش برایم غریب نبود… انگار روزی این اسم را شنیدهام! … این اسم من است.
چه خبر است؟ چه اتفاقی میافتد؟ چرا اسم مرا صدا میزنند؟ حسی شبیه به کودنی مرا فرا گرفت. با تعجب به اطراف نگاه کردم.
ابوحسین که بیدار بود، فریاد زد:
ــ جوونا… کسی بینمون این اسمو داره؟
انگشت اشارهام را بالا بردم، همانطور که بچههای کوچک در کلاس این کار را میکنند. انگشتم را جلوی ابوحسین گرفتم، بدون اینکه حرفی بزنم. مأمور دوباره نام را فریاد زد. کودنی من به ابوحسین منتقل شد. دهانش باز ماند و چشمانش از تعجب گرد شد:
ــ این اسم توئه؟
سرم را به نشانهی مثبت تکان دادم.
ابوحسین سریع بدن سنگینش را به سمت در پرتاب کرد و شروع کرد با قدرت و سرعت در را کوبیدن و فریاد زدن:
ــ اینجاست قربان… این اسم تو خوابگاه جدیده، شماره هشت!
همهچیز آرام شد. ناگهان دیگر کسی فریاد نمیزد.
بعد از یک دقیقه یا بیشتر، در باز شد. گروهبان با دو پلیس آمد. به سمت ابوحسین رفت و پرسید:
ــ این اسم پیش شماست، آقای ارشد بند؟
ــ بله قربان… اینجاست.
و با انگشتش به سمت من اشاره کرد.
گروهبان نزدیک شد، با چشمان خشمگین نگاهم کرد و پرسید:
ــ این اسم توئه؟
ــ بله قربان.
دستش را بالا برد و با تمام قدرت، با پشت دست به گونهی راستم زد. تمام بدنم یکربع دور چرخید. با سرعت برق، با پشت دست دیگرش به گونهی چپم زد و مرا به حالت اول برگرداند. ستارهها دوباره جلوی چشمهایم رقصیدند. با عصبانیت گفت:
ــ آهای الاغ… آهای تولهسگ… دو ساعته داریم دنبالت میگردیم و صدات میزنیم… چرا جواب نمیدی هرزه؟
سکوت کردم.
دستش را دراز کرد، با قدرت مرا از سینهام کشید و به بیرون پرت کرد و در را بست. در زندان برای همیشه روی من بسته شد.
گروهبان و دو پلیس پشت سرم، شتابان و با کتک، مرا از حیاط ششم تا حیاط صفر و سپس به در آهنی کوچک بردند. اکنون جلوی زندان ایستاده بودم. نگاهی کوتاه انداختم؛ نقش حجاریشدهی سنگی هنوز سر جایش بود:
{ وَلَكُمْ فِي الْقِصَاصِ حَيَاةٌ يَا أُولِي الْأَلْبَابِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ} [بقره: ۱۷۹] (ای خردمندان، در قصاص برای شما [تداومِ] زندگی است؛ باشد که تقوا پیشه کنید).
بیش از دوازده سال پیش این نوشته را خوانده بودم، و حالا دوباره میخوانم و از آنجا بیرون میروم… اما به کجا؟ نمیدانم!
سه مرد در لباس شخصی جلو آمدند. یکی از آنها خیلی قدبلند بود و حدود نیم متر از من بلندتر بود. جلو آمد، برگهای را که در دستش تا کرده بود باز کرد و پرسید:
ــ تو فلانی هستی؟
ــ بله.
ــ بابات فلانی و مامانت فلانیه؟
ــ بله.
ــ تو این… این… هستی؟
ــ بله.
به دو همکارش نگاه کرد و گفت:
ــ دستبندو بیارید. دستبند اسپانیایی رو.
دستم را جلو بردم، دستبند را بستند؛ صدای تَرَق نرمی آمد. دستانم از جلو بسته شد. سپس مرا به فاصلهی پنجاه متر بردند.
یک تاکسی پژوی فرانسوی بود. راننده پشت فرمان نشسته بود. مرد قدبلند کنار او نشست و من بین دو نفر دیگر در صندلی عقب نشستم. ماشین در تاریکی شب حرکت کرد و چراغهایش تاریکی را شکافت.
آنها هیچ حرفی نزدند، نه مرا زدند و نه اذیتم کردند؛ انگار که وجود نداشتم. کمی بعد، مرد قدبلند دربارهی ساعت پرسید؛ به او گفتند ساعت دو و نیم نیمهشب است. گفت حدود یک ساعت میخوابد.
یک ساعت بعد همه خوابیدند به جز من و راننده که گهگاه در آینهی ماشین نگاهم میکرد. چشمهایم را بستم تا وانمود کنم خوابم برده است و با خودم گفتم:
– یعنی منو کجا میبرن؟
مسئله را از همهی جوانب سنجیدم. به این نتیجه رسیدم که من را هرجایی ببرند، قطعاً بهتر از آنجایی است که بودم.
کمی آرام شدم. به نسیم فکر کردم… صبح که بیدار شود و مرا کنارش نبیند چه خواهد گفت و چه خواهد کرد؟ دلم برایش تنگ شد.
کمی آرام گرفته بودم و شاید چرت میزدم، اما ناگهان ماشین تکان شدیدی خورد. راننده فریاد زد:
ــ یا لطیف… یا ستار… یا لطیف!
همه بیدار شدند و فریاد زدند؛ لاستیک عقب خودرو ترکیده بود. راننده با مهارت فوقالعادهای ماشین را، بعد از آنکه از مسیر خارج شد و وارد شنهای صحرا شد، کنترل کرد.
قبل از ظهر به پایتخت رسیدیم. تعمیر لاستیک چند ساعت طول کشید، چون در صحرایی دورافتاده بودیم و نزدیکترین نقطه دهها کیلومتر فاصله داشت.
این شهر من است… هیچچیز از خیابانهایی که میرفتیم نمیشناختم… شهری که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده بودم و فکر میکردم خوب میشناسمش… نمیدانستم در کدام خیابانیم و به کجا میرویم… آنقدر تغییر کرده بود که کسی که مدتی از آن دور بوده، نمیتواند بشناسد. تا اینکه رسیدیم به میدان مرکزی شهر؛ دوباره به شهری رسیدم که میشناختم. فوارهها… همانها بودند… وقتی کودک بودم، ایستادن زیر پاشش آبشان چقدر شادم میکرد. از این میدان فهمیدم که خودرو به سمت اداره اطلاعات حرکت میکند؛ جایی که هنگام بازگشت به کشور مرا به آنجا برده بودند.
میخواستم ببینم آیا ابورمزه و ایوب هنوز آنجا هستند؟… خیزران ایوب که حالا در مقابل آنچه دیده و چشیده بودم، مثل اسباببازی بچهها بود…
ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد. به مردم نگاه کردم، چهرههایشان را وارسی کردم… چه بیتفاوتیای! چند نفر از آنها میدانند در زندان صحرا چه میگذرد؟ چند نفر اهمیت میدهند؟ آیا این همان «مردمی» است که سیاستمداران اینقدر از آن دم میزنند؟… ستایشش میکنند… تقدیسش میکنند… ولی آیا ممکن است این مردم بزرگ ندانند در کشورشان چه میگذرد؟! اگر نمیدانند، مصیبت است؛ و اگر میدانند و کاری نمیکنند، مصیبت بزرگتر است. نتیجه گرفتم این مردم یا بیحس شدهاند… یا ابله! …. مردمی بیخرد و ابله. آیا کسی از این جمعیت میداند… این بقال، این دختر که خوشحال و خندان راه میرود و دست در دست معشوقش است، میداند نسیم کیست؟ نسیمی که اکنون در زندان صحرا منتظر است کسی دارویش را به او بدهد؛ نسیمی که دیوانه شد چون نتوانست این واقعیت را تحمل کند.
به خودم آمدم؛ چرا اینقدر عصبانی فکر میکنم؟ آیا سیاستمدار شدهام؟ بیاختیار لبخند زدم. آیا انتظار دارم این مردم به خیابانها بریزند و خواستار آزادی من شوند؟ …من که هستم اصلا؟!
خدای من، مردم چقدر زیادند! به چهرهها خیره شدم. خانهمان نزدیک مسیری است که خودرو به آن سمت میرود؛ شاید شانس بیاورم و مادرم یا پدرم یا یکی از برادرانم را ببینم. حتی دیدن یک چهرهی آشنا هم کافی است.
ماشین از مسیر مورد انتظار من، مسیری که به ساختمان نزدیک خانهمان میرفت، منحرف شد. به سمت جنوبغربی حرکت کرد. از شمال شهر تا جنوب آن عبور کردیم. از جاهای زیادی که میشناختم گذشتیم. دانشگاه… دانشجویان پسر و دختر در حال ورود و خروج بودند. به یاد نمیآورم جز اینکه زمانی دانشجو بودم و حالا در دههی پنجاه عمرم با سرعت قدم میزنم!
ساختمانی عظیم، با حراست شدید؛ ورود حتی برای خودروهای امنیتی سخت و پیچیده بود. بیش از ده دقیقه صبر کردیم. تماسها و استعلامها انجام شد و اجازه دادند خودرو از مانع عبور کند. وارد شدیم و جلوی ساختمان ایستادیم. مرا جلوی درِ شیشهای پهنی پیاده کردند؛ کف مرمرین میدرخشید، همهچیز نشان از نظم و پاکیزگی داشت. مرد قدبلند مدارک را برد و وارد اولین اتاق سمت چپ شد. کسی از من نخواست چشمهایم را ببندم یا سرم را خم کنم، اما سرم طبق عادت نیمهخم بود. مرد قدبلند برگشت و بعد از دادن مدارک، به دو نفری که همراهم بودند گفت:
ــ ببریدش زندان.
مستقیماً روبروی جایی که ایستاده بودیم، از پلهها پایین رفتیم… پلهها… سپس چرخیدیم و دوباره پله… در، از میلههای آهنی بود و قفل بزرگی داشت. در زدند. زندانبان چاقی با دستهای کلید آمد و مدارک را به او دادند. در را باز کرد، مرا داخل هل داد و در را بست. آن دو نفر رفتند. سپس گفت:
ــ همینجا بمون… تکون نخور.
او با مدارک به اتاقی در انتهای راهروی طولانی رفت. از اتاق بیرون آمد و مرا صدا زد. پیش او رفتم. وارد اتاق شدم. مردی سفیدمو پشت میز نشسته بود و نگاهم میکرد. از من خواست همهچیز را از جیبهایم بیرون بیاورم.
ــ چیزی ندارم.
ــ هیچی؟ نه پول، نه هیچی؟
ــ ندارم.
ــ خب، کارت شناسایی؟ گذرنامه؟
ــ نه، ندارم. گذرنامه و کارت شناساییمو تو زندان صحرا گرفتن.
ــ بهت پس ندادن؟
ــ نه قربان.
ــ خب… بدنت تمیزه؟
ــ تمیزم قربان… دیروز حموم کردم.
ــ یعنی… شپش نداری؟
ــ شپش؟… قربان، خیلی شپش دارم.
ــ اونوقت میگی تمیزی!
به نگهبان نگاه کرد. از او خواست مرا به حمام ببرد و بعد از اتمام، در سلول انفرادی شماره ۱۷ بگذارد. سپس گفت:
ــ حموم گرمه، برو تو… اول همهی لباساتو خوب بشور. بعد از اینکه لباستو شستی، خودت برو زیر دوش. باید اونقدر حموم کنی و لباستو بشوری تا مطمئن شی هیچ شپشی نمونده. این بهترین کاره که زندون از شر شپش خلاص شه.
ــ چشم قربان.
نگهبان مرا برد و وارد حمامی پر از بخار کرد. قبل از اینکه در را ببندد گفت:
ــ کاری که استوار گفت رو بکن، ولی وقتی تموم شد در بزن… فهمیدی؟
ــ چشم قربان.
حمام لذتبخشی بود. وقتی تمام شد، در را زدم و لباسهایی را که خوب شسته بودم، جمع کردم. نتوانستم محکم بچلانمشان چون فرسوده بودند.
نگهبان در را باز کرد، مرا دید که سعی میکنم لباسهای شسته شده را بپوشم. به من دستور داد قبل از پوشیدن لباس حرکت کنم. گفتم: «این درست نیست.» فریاد زد:
ــ بیا بیرون! مگه مرد نیستی؟ پس واسه چی میترسی؟… واسه این باسنت که مثل باسن میمونه؟!
با لباسهای خیس که جلوی بدنم گرفته بودم، پشت سر نگهبان راه افتادم. به دری رسیدیم که شماره ۱۷ داشت. در را باز کرد، مرا هل داد داخل و در را پشت سرم بست.
اکنون تنها بودم… در سلولی با رنگ سبز روشن. پتوها روی زمین بود. سلول جادار بود، شاید بیش از سه متر مربع. در سقف دو پنجره بود؛ یکی برای خروج هوای کثیف و دیگری برای ورود هوای تازه.
لباسهای خیسم را روی زمین پهن کردم و روی پتو نشستم. خودم را با یکی از پتوها پوشاندم. هوا گرم بود. بعد از مدتی دراز کشیدم و خوابم برد.
با صدای ترسناک کلید در قفل آهنی و ساییده شدن آهن به آهن بیدار شدم. نشستم و پتو را محکم دور کمرم پیچیدم. در باز شد و دو مرد، یکی میانسال و دیگری جوان، با دفترچهای وارد شدند. نام و سنم، محل تولدم و تمام اطلاعات شخصیام را ثبت کردند. دفترچه را بست و پرسید چرا لخت خوابیدهام. گفتم تنها لباسهایم را شستهام و هنوز خشک نشدهاند. به جوان گفت:
ــ برو به بند بگو یه زندونی لباس نداره.
ــ چشم.
بعد از یک ربع، جوان برگشت و یک بسته لباس آورد: گرمکن ورزشی، لباس زیر و شلوارک کوتاه، همه نو… ظاهر جدیدی پیدا کردم.
۲۰ مه
سه روز از زمانی که زندان صحرایی را ترک کردهام و به اینجا آمدهام میگذرد و در این مدت کسی جز نگهبانها را ندیدهام. سه بار در روز در سلول را باز میکنند تا غذا بیاورند و حدود یک ساعت بعد دوباره در را باز میکنند تا ظرفها را خارج کنند یا برای رفتن به دستشویی و شستشو که در اینجا دستشویی را «خط» مینامند، و من دلیل این نامگذاری را نفهمیدم.
غذای اینجا بهتر از آنجا است؛ مقداری گوشت به زندانی میرسد و غذا پاکتر و متنوعتر است.
با نگرانی منتظر میمانم. هر روز میگذرد بدون اینکه دلیل انتقالم به اینجا را بدانم. رفتار در اینجا نسبتاً خوب است، به جز چند سیلی روی صورت و گردن هنگام رفتن به دستشویی یا بازگشت از آن. هیچ شکنجه جسمی مستقیمی به من نشده، اما صداهای شکنجه که واضح و روشن به تمام سلولها میرسد، با گذشت زمان تحریکآمیزتر و ترسآورتر میشوند. هر روز از ساعت ۸:۳۰ صبح، فریاد درد و التماس شروع میشود و تا ساعت ۲:۳۰ بعدازظهر ادامه دارد، و دوباره از ساعت ۶ عصر تا دیر وقت شب تکرار میشود.
سعی میکنم آنها را نادیده بگیرم یا فراموش کنم، اما موفق نمیشوم.
۲۱ مه
امشب در سلولم را باز کردند و مأمور خواست بیرون بیایم. بیرون آمدم. مرا از دستم گرفت و به درِ پلهها با میلههای فلزی هدایت کرد. در را باز کرد و مرا تحویل مأمور دیگری که جلوی در ایستاده بود داد. این مأمور مرا بالا برد، به کاشیهای براق رسیدیم و از راهروی سمت راست مرا تا آخرین اتاق کشید. مرا داخل اتاق کرد، بیرون رفت و در را بدون حرفی بست. در اتاق تنها یک میز و یک صندلی بود.
مردی حدود چهل سال با دستهای از کاغذهای سفید و خودکار خشک وارد شد و پرسید آیا من همان هستم. پاسخ دادم: «بله، منم.» کاغذها و خودکار را روی میز گذاشت و دستور داد روی صندلی پشت میز بنشینم. «در دوازده سال گذشته این اولین باری است که روی صندلی مینشینم». گفت:
ــ این کاغذ و قلم. میخوایم از تولدت تا الان، زندگیتو بنویسی. گرفتی چی گفتم؟
ــ بله گرفتم.
او بیرون رفت و من شروع به نوشتن کردم. خاطراتم را مرور میکردم و مینوشتم، اما نمیدانستم دقیقاً چه میخواهند. یک ساعت… دو ساعت نوشتم. در این مدت دو بار در باز شد و وقتی دیدند که مشغول نوشتن هستم، بیرون رفتند بدون اینکه چیزی بگویند.
قلم… کاغذ… که سالیان دراز نداشتمشان، برایم عادی و قابل دسترس بودند. فکر کردم انسان چقدر زمان و تلاش صرف کرد تا توانست کاغذ را اختراع و تولید کند؟ چقدر طول کشید تا قلمی اختراع شود که بهراحتی با آن بنویسیم؟ این وسایل چقدر عزیز و به قلبم نزدیک هستند. و مینویسم… در جزئیات کوچک غوطهور میشوم، مدارسی که در کلاسهایش درس خواندم را به یاد میآورم، خانوادهام… دوستانم… نوشتن برایم تبدیل به لذت شده است و نمیخواهم از کاغذ و قلم جدا شوم.
مردی که مرا هدایت کرده بود وارد شد، به من نگاه کرد و گفت:
ــ اگه تاریخ جهانو مینوشتی، تا الان تموم شده بود… چرا هنوز تمومش نکردی؟
ــ چند دقیقه وقت بدین… تمومش میکنم.
چند دقیقه بعد کاغذها و قلم را تحویل او دادم. گفت:
ــ اینجا بمون. و رفت.
کمتر از یک ساعت بعد، مردی باهیبت آمد، کاغذهایی که نوشته بودم را گرفت و بعد از نگاهی مختصر گفت:
ــ همهی چیزایی که نوشتی گُهخوریه. اینا کاغذ و قلم جدید. یه چیزی مفید و کوتاه بنویس.
قلم و کاغذ را روی میز انداختند و رفتند.
من دوباره شروع به نوشتن کردم، همان لذت قبل را داشتم. مطالب قبلی را بازنویسی کردم؛ چیز جدیدی نداشتم. همهی نوشتههایم صادقانه بود. از من خواسته بودند تاریخ زندگیام را بنویسم و من در چند صفحه این کار را کرده بودم. هرچه نوشته بودم درست بود و چیزی برای پنهان کردن یا ترس از گفتنش نداشتم، اما چرا میخواستند آنچه را قبلاً نوشتهام باز هم بنویسم؟ نمیدانم.
دوباره نوشتههایم را گرفتند. مرد اول کمتر از یک ساعت بعد بازگشت و گفت:
ــ یالا… برو.
با همان روش به سلولم بازگردانده شدم.
۲۲ مه
امشب در سلولم را باز کردند و مأمور خواست بیرون بیایم. بیرون آمدم… راهروها… پلهها… درهای فلزی… راهروی سمت راست با کاشیهای براق… اولین اتاق سمت چپ.
مردی با عینک طبی پشت یک میز سیاه نشسته بود. روبروی میز یک صندلی پلاستیکی بود. سرش را بالا برد، عینک را برداشت و به من اشاره کرد که بنشینم. روی صندلی نشستم. بعد از مدتی عینک را دوباره زد، خودکار را گرفت، پرسید و من پاسخ دادم. او بدون نگاه کردن به من، ثبت میکرد:
ــ اسمت، اسم پدرت، اسم مادرت، برادرها و خواهرات، عموها و داییهات، دوستات اینجا و تو فرانسه، اسم کاملشون و وابستگی حزبیشون.
وقتی به این سؤال رسید، گفتم:
ــ نمیدونم.
او جروبحث نکرد و نگفت دروغ میگویی، فقط روی کاغذ نوشت: «نمیداند».
بعد سؤالات زیادی پرسید، همه سیاسی… دربارهی احزابی که به آنها پیوسته بودم. نهایتاً گفت:
ــ حرف دیگهای داری؟
ــ نه.
ــ همینجا بمون.
کاغذهایش را جمع کرد و رفت. حدود یک ساعت بعد مأمور دیگری مرا به سلولم بازگرداند. تمام مدت صدای فریاد زنی را میشنیدم… آنها او را شکنجه میدادند.
۲۳ مه
در اواخر شب، مرا خسته و شکسته به سلول بازگرداندند.
اوایل شب در سلول را باز کردند و مرا خواستند بیرون بیایم. مانند همیشه بیرون رفتم. این بار پلهها نبودند؛ مرا به آخرین اتاق در ردیف سلولها بردند. نگهبان چشمهایم را بست و مرا به داخل اتاق هل داد.
با خودم گفتم: آیا ماه عسل تمام شده است؟
دستهای نگهبان مرا نگه داشتند و صدایی از جلو شنیدم:
ــ ما با تو محترمانه رفتار کردیم… چون خانوادهت آدمای خوبیان، ولی تو هیچ ذوق و سلیقهای نداری. این همه حرف و شلوغی هم بیفایدهس… دو تا کلمهی ساده بگو: یا بگو مال کدوم سازمانی، یا آماده شو که ستارههای پشت سرتو ببینی… چی میگی؟
ــ قربان… من به هیچ سازمانی نپیوستم، ولی به زندان صحرایی رفتم به خاطر اتهام عضویت در اخوانالمسلمین.
ــ چی؟ اخوان…؟ چه گوهی خوردی؟… چطور هم مسیحی هستی هم اخوانالمسلمین؟ این اشتباه بود و حالا باید درستش کنیم. تو مال کدوم سازمانی؟
ــ من به هیچ سازمانی تعلق ندارم.
ــ به نظر میاد خری… نمیفهمی! هر کسی که مثل تو حرف بزنه، باید عضو یه سازمان باشه.
سپس شنیدم که با دیگران در اتاق صحبت کرد:
ــ ببرینش روی کفپوش. وقتی اعتراف کرد، بیارینش اینجا.
مرا با خشونت کشیدند. با وجود همهچیز، کمی راحت شدم چون فهمیدم خانوادهام پشت ماجرا هستند. مرا روی تختهای چوبی گذاشتند، با طناب همهی بدنم را بستند و قسمت پایین تخته را بالا بردند… آن را محکم کردند. ضربه شروع شد… فریادها آغاز شد.
شدیداً درد داشتم، اما نه ترسیده بودم و نه وحشتزده. حالا دیگر «صاحب تجربه و مهارت» شده بودم، چون خیلی موارد دیگر را دیده و شنیده و از آنها یاد گرفته بودم…
همانطور که مأموران امنیتی درسها و قوانین خود را دارند، زندانیان هم قوانین و وصایای خود را دارند. در اینجا مهمترین، دو توصیه بود:
توصیهی اول: هرچقدر هم از شکنجه درد میکشی، هیچ اعترافی نکن تا از درد خلاص شوی. چون هر اعتراف، حتی کوچک، نشان میدهد که ضعیف شدهای و در نتیجه بهجای اینکه شکنجه تمام شود، بیشتر میشود تا اعترافات بیشتری بگیرند.
توصیهی دوم: اگر از تو خواستند با آنها همکاری کنی و مأمور مخفی شوی تا آزادت کنند، هرگز قبول نکن. زیرا اگر قبول کنی، گرفتار مشکلی میشوی که تا آخر عمر با تو خواهد بود، و آنها همیشه دروغ میگویند!
من درد میکشیدم… اما دیگر ضربات را حس نمیکردم. به چیزهای مختلف فکر میکردم… خانوادهام… نسیم… و در عین حال با صدای بلند فریاد میزدم.
پس از مدتی، احساس کردم پاهایم بیحس شدهاند، حس درد بسیار کاهش یافت… و بعد همهچیز مکانیکی شد: آنها میزدند، درد کمی داشتم، اما با صدای بلند فریاد میزدم.
بازی «شمردن انگشتها» به نفع من تمام شد… یا آنها خسته شدند، یا حوصلهشان سر رفت، یا قانع شدند که من به هیچ سازمانی تعلق ندارم.
بر اساس صدای دستوری که از اتاق آمد، مرا رها کردند:
ــ ولش کنین… ولش کنین. ببرش سلولش. کور بشه الهی… چقدر کلهشقه… مثل کلهی خر!
با سختی قدم برمیداشتم، بدنم شکسته بود… اما روحیهام بسیار بالا بود. مرا به سلولم بازگرداندند و خیلی زود به خواب رفتم.
ادامه دارد
مصطفی خلیفه | ترجمه: عادل حیدری
[۱] چنانچه بیان شد نویسنده یک مسیحیزادهٔ خداناباور است، مسیحیان خدا را در مناسبتها عبادت میکنند مانند روز یکشنبه. اما مسلمان موظف است هر روز و هر لحظه خدا را عبادت کند، و حتی رفتار و گفتار او نیز در قالب عبادت گنجانده میشوند، اما شعایر را مسلمان روزانه در قالب نمازهای پنج وقت و دیگر عبادات انجام میدهد. (مترجم)
[۲] پرسشهای مطرح شده در اینجا با اصل و اساس اعتقاد باور به خداوند سازگار نیست، و از آنجایی که نویسنده خداناباور است و در کنار آن رنجهای زندان در رژیم بعثی اسد را تحمیل نموده چنین پرسشهایی را از خود میپرسد. (مترجم)
[۳] هول فاجعه این پیرمرد را از خود بیخود نموده تا جایی که سخنان کفرآمیز به زبان جاری میسازد، حال آنکه انسان در هر حال باید به تقدیر الهی راضی باشد. خداوند در قرآن میفرماید: {وَلَنَبْلُوَنَّكُم بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ} [بقره: ۱۵۵]؛ یعنی: (ما شما را به چیزهایی از ترس و گرسنگی و کاهش اموال و جانها و محصولاتتان میآزماییم و به صابران بشارت ده). این آیه به روشنی نشان میدهد که مصائب و حوادث ناگوار بخشی از زندگی انسان است و تنها واکنش درست، صبر و تسلیم در برابر حکمت خداوند است، نه اعتراض و سخنان کفرآمیز. اکنون که این سطور را میخوانیم آن رژیم ظالم نیز سقوط کرده و بسیاری از عاملان و آمران آن جنایات به کیفر خود و خواری دنیا رسیدهاند و مشخص شد که «خداوند مهلت میدهد اما رها نمیکند» اما عذاب آخرت بزرگتر و ماندگارتر است و اجر صبر مؤمن نیز در آخرت بزرگتر و ماندگارتر است. (مترجم)

