نمیتوان تنها از طریق تحلیل لغوی و با صرف نظر در ریشههای فرهنگی تاریخ افکار، به معانی این گرایش پی برد؛[۱] امکان دارد یک واژه از معنای اصلی خود به معنایی جدید منتقل شود. در مورد انسانگرایی نیز نمیتوان فلسفهٔ آن را به نمایش گذاشت مگر در چارچوب ارتباط آن به ساختاری کلی که در آن شکل گرفته یعنی فرهنگ غربی.[۲] بنابراین قادر به احاطه بر ابعاد گوناگون این مفهوم نخواهیم بود مگر با قرائت تاریخ این اصطلاح و تحلیل سیاقهایی که در آن شکل گرفته و تجلیهایی که در طول تاریخ و در عرصهٔ اندیشه و هنر از طریق آن خود را نمایان ساخته است. انسانگرایی در اندیشهٔ اروپایی به یک سیاق تاریخی مرتبط بوده که طبیعت و هویت کنونی آن را شکل داده و چهره و مرزهایش را مشخص نموده و این سیاق به شکل ریشهای از سیاق و روند تاریخی اندیشهٔ اسلامی متفاوت است.[۳]
در ادامه به بررسی تاریخی ریشههای انسانگرایی خواهیم پرداخت که از دوران کهن تا مدرن ادامه دارد و از قرون وسطی گذشته به آنچه دوران رنسانس اروپا خوانده میشود میرسد. این دورههای تاریخی البته به نوعی با یکدیگر تداخل دارند زیرا اندیشه طبیعتی سَیّال دارد و در عرصهٔ قرنها امتداد مییابد و نمیتوان به دقت تعیین کرد که در چه هنگام از جایی به جایی دیگر منتقل شده و این دورهگذاری برای نزدیکسازی تصور است نه بیشتر.
دورانهای کهن:
رواقیها مدعی محبت به همهٔ جنس بشری بودند. اساس این ادعا بر این بود که هر انسانی در ذات خود غایت است و از همین روی محبت بشر نزد آنان به سبب ذات بشر بود نه برای هدف یا منفعتی دیگر.[۴] از دموکریتوس (۳۷۰ – ۴۶۰ قبل از میلاد) نقل است که: «تنها جامعهای که شایستهٔ توجه است جامعهای است که برای اکثریت مردم بیشترین میزانِ ممکن از خوشبختی را با کمترین درد فراهم سازد». پروتاگوراس (۴۱۲ – ۴۸۷ ق م) میگوید: «انسان میزان همه چیز است و همهٔ نیروهای او باید برای زیباتر شدن و خوشتر شدن این زندگی در درون [انسان] ها به کار رود».[۵]
کروفتُن میگوید: فلاسفهٔ یونان تا پیش از سقراط به شکل مبدئی به طبیعت جهان توجه نشان میدادند، اما سقراط (۳۹۹ ق م) و افلاطون (۳۴۸ ق م) و ارسطو (۳۲۲ – ۳۸۴ ق م) با رویگردانی به سمت سیاست و اخلاق، بشر را در مرکز توجه قرار دادند.[۶]
اما کارل پوپر (۱۹۰۲ ـ ۱۹۹۴ م) معتقد است امثال آنیفتون (۴۱۱ ـ ۴۸۱ م) و اوریپید (۴۰۶ ـ ۴۸۰ م) پیشگامان جنبش انسانگرایانهٔ تساویخواهانه در یونان باستان هستند که رهبری عکسالعمل در برابر دعوتگران ضد مساوات امثال افلاطون و ارسطو که به عنوان طرفداران نظریهٔ «نابرابری طبیعی» شناخته میشوند، را برعهده داشتند.[۷]
پریکلس (۴۲۹ م) رهبری جنبش برابری انسانی را برعهده داشت، جنبشی که افلاطون با تحقیر و تمسخر به استقبالش شتافته& گفت: «رفتار برابرانه با کسانی که برابر نیستند ممکن است به ظلم و حقخوری بیانجامد».[۸] ارسطو تلاش میکرد بردگی را بنابر قانون طبیعی اساسمند نماید، آنگونه که در کتاب «سیاست» تاکید میکند که برخی بالفطره برده هستند و بین انسان و حیوان قرار دارند؛ زیرا «آنان بهرهای از عقل ندارند مگر آنکه درکش کنند و بالفطره از آن برخوردار نیستند».[۹] مفهوم «کرامت» (بزرگداشت) در فرهنگ یونانی و رومی به شکل گستردهای متداول نبوده بلکه صفتی ویژه برای نجیبزادگی بود که مستحق گرامیداشت شناخته میشدند. در حالی که غالب مردم بردگانی بیش نبودند و اصطلاح «کرامت انسانی» به شکل مطلق وجود نداشت.[۱۰]
قرون وسطی:
در دوران قرون میانهٔ اروپا ـ که نزد برخی از مورخان غربی با سقوط روم غربی در سال ۴۷۶ میلادی آغاز و با فتح قسطنطنیه پایتخت روم شرقی به سال ۱۴۵۳ میلادی پایان مییابد ـ تلاش عقلی تا حد بالایی بر لاهوت تمرکز داشت.[۱۱] مسیحیت جلوهای غمگین و نگران داشت تا جایی که «واعظان کهنوت مدتی طولانی در برابر جهنم میایستادند و با مخاطبان خود سالها بلکه قرنهای متمادی در میانهٔ آتش فروزان زندگی میکردند. ترساندن آنان از عذاب بیشتر از ترغیب مردم به رحمت و شکیبایی خداوند بود… از سوی دیگر نصرانیتِ قرون وسطی از تعالیم «قدیس» آگوستین (۳۵۴ ـ ۴۳۰ م) الهام گرفته شده بود که از سختگیرترین مذاهب در تحقیر انسان و ترساندن از آتش جهنم بود، آنقدر که او را موسس رهبانیت و بریدگی از دنیا در اروپا میدانند.[۱۲] او تقریر داشت که انسان گناهکار به دنیا آمده و ملعون از دنیا میرود [جز کسانی که مستثنی شوند]»،[۱۳] برای همین مردم در قرون وسطی میل شدیدی به بریدن از دنیا و تامل در لاهوت و آخرت داشتند.
توماس آکویناس (۱۲۲۵ ـ ۱۲۷۴ م) فهمی لاهوتی از انسان داشت آنگونه که انسان تنها برای یک هدف به دنیا آمده که محبت خداوند است. قدرت سیاسی نیز بر همین اساس یک سلطهٔ استبدادی بود که راهبان با کنترل شهوتهای بشر و اهلی کردن آن به یاریاش میشتافتند تا از دایرهٔ فضیلت خارج نگردد در نتیجه اندیشهٔ مشترک و ثابت نزد همهٔ این لاهوتیها کوچک دانستن جایگاه انسان و تحقیر بدن و ایجاد نگاهی منفی نسبت به آن بود.[۱۴]
اما ریچارد تارناس در کتابش «رنجهای عقل غربی» با این کلیشهٔ به شدت منتشر که مورخان اندیشهٔ غربی ارائه میدهند به شدت مخالفت کرده و معتقد است چنین روایتی مبالغهآمیز است و اینکه مسالهٔ کم بودن نوابغ علوم دنیوی در قرون وسطی را بیش از دیگر عوامل به عامل مسیحیت وابسته بدانیم را مبالغهآمیز میداند. زیرا ترجمهٔ برخی از کتب علوم تجربی ـ از زبان عربی و دیگر لغات ـ توسط راهبان و در دیرها انجام میشد و شاید این در دورانی متاخر رخ داده باشد. در هر حال مسالهٔ رویگردانی شدید از دنیا در نصرانیتِ تحریف شده یک امر متواتر و مشخص است، بلکه قرآن کریم به وقوع تاریخی این رهبانیتِ اختراعی اشاره کرده است.
سپس در پی این اصرار غیر طبیعی از سوی مذهب زهدِ افراطی و انکارِ خود، عکسالعملی پدید آمد[۱۵] و دنیاگرایی خود را از خلال توسعهٔ گرایش انسانی به نمایش گذاشت. مردم پس از آن تعلق شدید خود را به دستاوردهای بشری و امکان تحقق رویاهای خود در همین دنیا پنهان نمیداشتند، چنانکه در دورهٔ رنسانس رخ داد.
دورهٔ رنسانس:
برخی از مورخان اندیشه در اروپا، رنسانس را از قرن چهارده تا پایان قرن شانزدهم یعنی آغاز قرن هفدهم میلادی و آغاز آن را از ایتالیا میدانند.[۱۶] پژوهشهای کلاسیک به دست کسانی انجام میگرفت که در پایان قرن پانزدهم به نام «انسانیها» (Umanistis) شناخته میشدند. منظور اساتید ادبیات کلاسیک و دانشجویان آن بود. این کلمه از پژوهشهای انسانی (Studia Humanitatis) مشتق شده است.[۱۷] اما علیرغم این، پژوهشهای انسانی معنای گستردهتری داشت و «توسعهٔ فضیلت انسانی در همهٔ شکلهای آن» معنا میشد. یعنی نه تنها ویژگیهای مرتبط به آنچه امروزه «انسانگرایی» دانسته میشود یعنی: «فهم، نیکوکاری، دلسوزی، مهربانی، صبر در برابر سختیها، حکم عادلانه، در نظر گرفتن عواقب، فصاحت و دوست داشتن شرف».[۱۸]
در دوران رنسانس رو به سوی احیای نوشتههای یونانی و ادبیاتی آوردند که بر محور انسان استوار بود اما با این حال انکار خداوند به شکل نادری رخ میداد. با انقلاب علمی در قرن شانزدهم مردم کم کم به این باور یافتند که عقل بشری میتوان اعماق جهان را بررسی و کشف کند.[۱۹]
به طور کلی، مرحلهای که آغاز شکلگیری انسان به عنوان مفهوم در آن رخ داد بین قرنهای پانزدهم و شانزدهم بود که رویکرد جدید از آن به اعتبار یک ارزش برتر و سپس موجود برتر یاد کرد آغاز شد، سپس معنای اخلاقی آن یعنی رفتار مثبت انسان در برابر دیگری شکل گرفت تا پس از آن معنای فلسفی در بین قرنهای هفدهم تا نوزدهم شکل گیرد.[۲۰] برخی امانوئل کانت (۱۷۲۴ ـ ۱۸۰۴ م) را بنیانگذار نخست فلسفهٔ انسانگرایی میدانند که انسان را مرکز توجه اندیشه قرار داد و مسالهٔ جامعه را به مادهای برای اندیشه و تامل نظری تغییر داد.[۲۱]
پس از آن گرایش انسانی با اختلافات و کشمکشهایی در داخل جریانهای منتسب به خود روبرو شد[۲۲] و در قرنهای نوزدهم و بیستم انسانگرایی رادیکال رخ نمود. از بارزترین شخصیتهایی که مذهب انسانگرایی را در این دوره نمایندگی میکنند میشود از فردیناند شیلر (۱۸۶۴ ـ ۱۹۳۷م) نام برد. وی شناخت را یک امر انسانی و تابع اهدافی دینامیک قرار داد که نتایج مترتب از آن تحت تاثیر انسان است».[۲۳]
دوران جدید:
در سال ۱۹۳۳ میلادی مانیفست نخست انسانگرایی[۲۴] توسط روی سیلرز (۱۸۸۰ ـ ۱۹۷۳ م) و ریمون براگ (۱۹۰۲ ـ ۱۹۷۹ م) رونمایی شد. از بین ۶۵ شخصی که از آنان درخواست شده بود این بیانیه را امضا کنند، ۳۴ تن آن را امضا کردند که تقریبا نصف آنان (۱۵ تن) از مسیحیان توحیدی (Unitarians) بودند که به تثلیث اعتقادی ندارند. این بیانیه سخن از دینی جدید به میان آورد و انسانگرایی را به مثابهٔ یک حرکت دینی معرفی کرد، جنبشی که هدفش تعالی و گذر از ادیانِ الهی گذشته بود. این مانیفست شامل ۱۵ تاکید دربارهٔ کیهانشناسی، سیر تحول زیستی و فرهنگی، طبیعت بشر، معرفتشناسی، اخلاق، دین، خودشکوفایی و تلاش در راه آزادی و عدالت اجتماعی بود.
چهل سال پس از صدور مانیفست نخست، دومین مانیفست انسانگرایی[۲۵] به سال ۱۹۷۳ میلادی توسط پاول کُرتز (۱۹۲۵ ـ ۲۰۱۲ م) و ادوین ویلسون (۱۸۹۸ ـ ۱۹۹۳ م) صادر شد. هدف مانیفست دوم، تغییر و به روز رسانی مانیفست پیشین بود. در بیانیهٔ دوم هفده محور جایگزینی شده که واقعگرایانهتر از مانیفست نخست بود که بسیار ایدهآل گرایانه تلقی میشد به ویژه پس از ظهور نازیسم و افروخته شدن آتش جنگ دوم جهانی که هفتاد میلیون انسان در آن جان باختند. با این حال برخی تحلیلگران متوجه خوشبینی موجود در این مانیفست و امیدِ از بین رفتن جنگ و فقر شدهاند. در این مرحله، انسانگرایی بیشتر از دین دور شد و به الحاد نزدیکتر،[۲۶] حال آنکه لحن مانیفست پیشین چنانکه برخی انسانگراها معتقدند ـ علیرغم آنکه در بند نخست این مانیفست، جهان قائم به ذات و غیر مخلوق خوانده شده بود ـ بیشتر با دین همخوانی داشت و سبب این همخوانی را این میدانستند که نیمی از امضا کنندگان آن از مسیحیهای توحیدی بودند،[۲۷] آنطور که کُرتز ـ که او را پدر انسانگرایی جهانی میدانند ـ میگوید: به باور انسانگرایی سکولار، بای از همهٔ ادیان ـ از جمله انسانگرایی دینی که ترکیبی از فلسفهٔ اخلاقی انسانگرایی همراه با برخی اعمال و معتقدات دینی است[۲۸] و بر نیازها و توجهات و نیروهای انسانی تاکید دارد ـ عبور کرد.[۲۹]
سی سال پس از مانیفست دوم انسانگرایی، سومین مانیفست به سال ۲۰۰۳ تحت عنوان «انسانگرایی و افقهای فرارو» به واسطهٔ جمعیت آمریکایی انسانگرایی[۳۰] منتشر شد. مانیفست سوم از دو بیانیهٔ پیشین کوتاهتر و حاوی هفت ماده بود:
۱ـ شناخت از طریق مشاهده، آزمایش و تحلیل عقلانی برگرفته میشود.
۲ـ انسانها بخشی جداناپذیر از طبیعت و نتیجهٔ تغییر تکاملی غیر هدفمند هستند.
۳ـ ارزشهای اخلاقی از نیاز و علاقهٔ انسان، همانطور که مورد آزمون قرار گرفته، حاصل میشوند.
۴ـ زندگی کامل از طریق مشارکت فرد و خدمت به آرمانهای انسانی حاصل میشود.
۵ـ انسانها موجوداتی اجتماعی هستند و معنی و مفهوم زندگی را در روابط باهم مییابند.
۶ـ کار به منظور بیشینهسازی شادی جامعه، خوشحالی فردی به بار میآورد.
۷ـ احترام به آرای انسانی در جامعهای آزاد، سکولار و دمکرات و پایدار از منظر محیط زیست.
بیانیهها و مانیفستهای دیگری جز این مانیفست وجود دارد مانند بیانیهٔ انسانگرایی سکولار (۱۹۸۰) و اعلامیهٔ آمستردام (۲۰۰۲) و جایگزین ده فرمان (Alternatives to the Ten Commandments).
انسانگرای انگلیسی، استیون لو در مقدمهاش بر انسانگرایی، هفت مادهٔ دیگر را پیشنهاد کرده که بیانگر نگاه کلی انسانگراهاست و عموما در رد ادیان صراحت بیشتری دارد.
۱ـ انسانگراها باور دارند که علم و عقل دو ابزارند و شایسته نیست که هیچ باوری را ممنوعه یا غیر قابل بررسی عقلانی دانست.
۲ـ انسانگراها یا ملحد یا حداقل آگنوستیک هستند. آنان در ادعای وجود خدا یا خدایان و همینطور وجود فرشتگان و شیاطین و دیگر موجودات فرا طبیعی شک میاندازند.
۳ـ انسانگراها اعتقاد دارند که این زندگی تنها زندگی بشر است؛ و زندگی دیگری نیست که روح مردم پس از مرگ به بدنهایشان باز گردد و همینطور بهشت یا دوزخی وجود ندارد.
۴ـ انسانگراها بر ایمان شدید به وجود و اهمیت ارزش اخلاقی استوار است. چنانکه انسانگراها باور دارند که اخلاق باید از طریق پژوهش طبیعت فعلی انسان و آنچه آنان را برای شکوفایی در همین زندگی یاری میدهد برگرفته شود نه زندگی دیگر. انسانگراها این ادعا را که ارزشهای اخلاقی بدون خداوند وجود ندارند و بشر بدون خدا یا بدون دینی که راهنماییشان کند نیکوکار نخواهند بود را رد میکنند.
۵ـ انسانگراها بر استقلال اخلاقی فردی تاکید دارند؛ این از مسئولیت تک تک انسانها است که احکام اخلاقی خاص خود را صادر کنند نه آنکه سعی کنند این مسئولیت را به قدرتی خارجی ـ مانند یک رهبر سیاسی یا عقیدهای دینی ـ بسپارند تا به نیابت از آنان این احکام را صادر کند.
۶ـ انسانگراها باور دارند که زندگی بشر میتواند معنایی داشته باشد بدون آنکه یک خدا این معنا را به آنان ببخشد.
۷ـ انسانگراها سکولارند؛ به این معنا که جامعهای سکولار را میپسندند که حکومت در آن موضعی بیطرف نسبت به آنچه متعلق به دین است داشته باشد و آزادی افراد را در پیروی از هر دینی یا رد و نقد اندیشههای دینی یا الحادی در یک حد تامین کند.[۳۱]
ابراهیم الرماح ـ ترجمه: احمد معینی
[۱] See: Ashley Knox, Resurrrecting the Humanity of the Undead, p. 12.
[۲] مصطفی حنفی. النزعة الإنسانية وإرث الأنوار. نگا: النزعة الإنسانية في الفکر العربي. تحریر: عاطف أحمد (۹).
[۳] زکي میلاد. الإسلام والنزعة الإنسانیة. (۵۴).
[۴] عبدالرحمن بدوی. الأخلاق النظریة (۲۰۱). توسط: محمود سید احمد. الإنسان ومکانته في فلسفة هارتمان الأخلاقیة. (۱۵۰ – ۱۵۱).
[۵] رئیف خوری. حقوق الإنسان: «من أین وإلی أین المصیر؟» (۳۷).
[۶] Ian Crofton. Big Ideas In Brief. p. 18.
[۷] خالد العبیوي. مشکلات الدیمقراطية. (۲۰۴).
[۸] پیشین (۲۰۱).
[۹] آلن سوبیو. الإنسان القانونی (۳۳۰).
[۱۰] عمر الخضر. استحقاق الکرامة الإنسانیة: بحث في فلسفة نیتشه الأخلاقیة. (۱۶ ـ ۱۷).
[۱۱] Ian Crofton. Big Ideas In Brief. p. 18.
[۱۲] رابرت اگروس و جرج استانسیو. العلم في منظوره الجدید. (۱۵۶).
[۱۳] معنی الوجودية: دراسة توضیحیة مستقاة من أعلام الفلسفة الوجودية. (۶۷).
[۱۴] احمد الطریبق. نقد فلسلفة الحداثة عند میشل فوکو ـ نقد النزعة الإنسانیة. (۵۵).
[۱۵] رالف بارتون بری. معنی الإنسانیات (۴۲). به نقل از مصطفی حنفی. النزعة الإنسانیة وإرث الأنوار (۴۶).
[۱۶] استیون لو. الإنسانویة: مقدمة قصیرة جدا (۲۱).
[۱۷] ژاک گودی. سرقة التاریخ (۳۵۲).
[۱۸] پیشین (۳۵۵ ـ ۳۵۶).
[۱۹] Ian Crofton. Big Ideas In Brief. p. 18.
[۲۰] احمد الطریبق. نقد فلسلفة الحداثة عند میشل فوکو ـ نقد النزعة الإنسانیة. (۵۵).
[۲۱] عبدالله السید ولد أباه. الفکر الأوروبي الحدیث والمعاصر. به نقل از: مدخل لتکوین طالب العلم في العلوم الإنسانیة (۱۲۸ ـ ۱۲۹).
[۲۲] احمد الطریبق. نقد فلسلفة الحداثة عند میشل فوکو ـ نقد النزعة الإنسانیة. (۵۵).
[۲۳] خالد السیف. ظاهرء التأویل الحدیثة في الفکر العربي المعاصر (۲۰۲ ـ ۲۰۳).
[۲۴] Humanist Manifesto I.
[۲۵] Humanist Manifesto II.
[۲۶] Robert L. Waggoner, The Religious Face of Humanism, p. 1.
[۲۷] About Religious Humanism.
[۲۸] Angus Ritchie akd Nick Spencer. The Case for Christian Humanism: Why Christians should believe in humanism, and humanism in Christianity.
[۲۹] Paul Kurtz. Living Without Religion. P. 8.
[۳۰] Humanism and Its Aspirations: Humanist Manifesto III, a Successor to the Humanist Manifesto of 1993.
[۳۱] استیون لو. مقدمهای خیلی کوتاه (۹ ـ ۱۰) به اختصار.