آنچه لوتر و سپس کالوین به سویش فرا خواندند بر اساس یک رهنمون آسمانی صحیح نبود. تلاش او این بود که تحریف انجیل را از طریق فطرتی تغییر یافته و آمیخته با اندیشهای صحیح و با عقلی که به نص منحرف در آمیخته بود تصحیح کند، حال آنکه قرآن، دیگران و پیشینیان آنان را چنین فرا خوانده بود که:
﴿قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْاْ إِلَى كَلَمَةٍ سَوَاء بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اللّهَ وَلاَ نُشْرِكَ بِهِ شَيْئًا وَلاَ يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضًا أَرْبَابًا مِّن دُونِ اللّهِ﴾ [آل عمران: ۶۴]
(بگو ای اهل کتاب بیایید بر سر سخنی که میان ما و شما یکسان است بایستیم که جز الله را نپرستیم و چیزی را شریک او نگردانیم و بعضی از ما بعضی دیگر را به جای الله به خدایی نگیرد).
حقی را که در قرآن بود را شناختند اما همان تعصبی که قریش را از پیروی محمد ـ صلی الله علیه وسلم ـ باز داشت، جلوی آنان را نیز گرفت. سپس میان پیروان لوتر و کالوین [و دیگران] اختلافی شدید رخ داد و جنگهایی به وقوع پیوست که به «جنگهای سیساله» مشهور است (۱۶۱۸ تا ۱۶۴۸). این نبردی گسترده میان طرفداران آن دو بود و به پایان نرسید مگر پس از اجتماع صد و بیست نماینده از سرزمینهای اروپایی در وستفالیا واقع در غرب آلمان (۱۶۴۸ میلادی) و به این نتیجه رسیدند که برای فهم حق و اقرار یک حکم سیاسی و اجتماعی که از کتاب مقدس گرفته شود راهی وجود ندارد، بنابراین باید همهٔ این مفاهیم را از سیاست و منافع جوامع دور نگه داشت و به این صورت اساس سکولاریسم سیاسی بنا نهاده شد که کتابی ساختگی را که به دروغ دین خدا و شریعت او خوانده میشد از میدان به درد برد و به همان جایی رسیدند که پیامبر خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ نُه قرن پیش از طریق وحی پروردگار به آنان فرموده بود که:
﴿يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لَسْتُمْ عَلَى شَيْءٍ﴾ [مائده: ۶۸]
(ای اهل کتاب بر هیچ [دین درستی] نیستید)
و آنان را به دور انداختن خرافات و تلبیسی که به نام خداوند انجام میدادند فرا خواند و به سوی حق دعوتشان کرد. آنان سپس از روی اجبار و پس از تجربهای تلخ و طولانی به نصف حقیقت اعتراف کردند که اعتقادشان نه به درد دین میخورد و نه سودی برای دنیا دارد اما نیمهٔ دیگر یعنی پیامبری محمد را از روی کبر و خود بزرگبینی انکار کردند و به شریعت عقل بازگشته شریعت پروردگار را ترک گفتند. پروردگار متعال میفرماید:
﴿وَلَيَزِيدَنَّ كَثِيرًا مِّنْهُم مَّا أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ طُغْيَانًا وَكُفْرًا﴾ [مائده: ۶۸]
(و قطعا آنچه از جانب پروردگارت به سوی تو نازل شده بر طغیان و کفر بسیاری از آنان خواهد افزود).
اما آیا باید به همان اندازه چند قرن به طول انجام تا بدانند که عقل نیز آنان را به سوی افسار گسیختگی نامحدود سوق میدهد. از کتابی که لفظ و معنایش تحریف شده انتظار رسیدن به چه حقی دارند؟ حال آنکه خداوند اباطیل آنان را با کتابی محفوظ و نوری که تاریکیهای جهل و اختلاف را از بین میبرد، نسخ نموده بود:
﴿إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ﴾ [حجر: ۹]
(بیشک ما این قرآن را نازل کردیم و قطعا نگهبان آن خواهیم بود).
خداوند حق را نهصد سال پیش از آنکه به آن برسند، آشکار ساخته بود و آنان را با ندای رحمت صدا زده و عقلشان را مورد خطاب قرار داده بود تا بلکه تامل پیشه کنند:
﴿يَا أَهْلَ الْكِتَابِ قَدْ جَاءكُمْ رَسُولُنَا يُبَيِّنُ لَكُمْ كَثِيرًا مِّمَّا كُنتُمْ تُخْفُونَ مِنَ الْكِتَابِ وَيَعْفُو عَن كَثِيرٍ قَدْ جَاءكُم مِّنَ اللّهِ نُورٌ وَكِتَابٌ مُّبِينٌ (۱۵) يَهْدِي بِهِ اللّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوَانَهُ سُبُلَ السَّلاَمِ وَيُخْرِجُهُم مِّنِ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ وَيَهْدِيهِمْ إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ﴾ [مائده: ۱۵ ـ ۱۶]
(ای اهل کتاب پیامبر ما به سوی شما آمده است که بسیاری از آنچه از کتاب [خود] پوشیده میداشتید برای شما بیان میکند و از بسیاری [خطاهای شما] در میگذرد. قطعا برای شما از سوی الله روشنایی و کتابی روشنگر آمده است (۱۵) الله هر که را از خشنودی او پیروی کند به وسیلهٔ آن [کتاب] به راههای سلامت رهنمون میشود و به توفیق خویش آنان را از تاریکیها به سوی روشنایی بیرون میبرد و به راهی راست هدایتشان میکند).
و فرمود:
﴿يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لِمَ تَلْبِسُونَ الْحَقَّ بِالْبَاطِلِ وَتَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَأَنتُمْ تَعْلَمُونَ﴾ [آل عمران: ۷۱]
(ای اهل کتاب چرا حق را به باطل درمیآمیزید و حقیقت را کتمان میکنید با اینکه خود میدانید)
﴿يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لِمَ تَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللّهِ وَأَنتُمْ تَشْهَدُونَ﴾ [آل عمران: ۷۰]
(ای اهل کتاب چرا به آیات الله کفر میورزید با آنکه خود [به درستی آن] گواهی میدهید).
آن نمایندگان بر این اتفاق نمودند که سه طائفهٔ نصرانی ـ کاتولیکها و لوتریها و کالونیها ـ را تحت چتر تسامح دینی گرد آورند و هر کس به خود مشغول باشد. در نتیجه از نصوص کتب تحریف یافتهٔ احبار رهایی یافته به سوی عقل بیچارچوب سر نهادند که در پایان آنها را به جایی رساند که ازدواج مرد با مرد را حقی مشروع بدانند و از روی عناد پیروی حقی که قرآن آورده بود را نپذیرند:
﴿وَجَعَلْنَا قُلُوبَهُمْ قَاسِيَةً يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَن مَّوَاضِعِهِ﴾ [مائده: ۱۳]
(و دلهایشان را سخت گردانیدیم [به طوری که] کلمات را از مواضع خود تحریف میکنند).
با آنکه حق را میشناختند و عقلشان به آن باور داشت:
﴿يَسْمَعُونَ كَلاَمَ اللّهِ ثُمَّ يُحَرِّفُونَهُ مِن بَعْدِ مَا عَقَلُوهُ وَهُمْ يَعْلَمُونَ﴾ [بقره: ۷۵]
(سخنان الله را میشنیدند، سپس آن را بعد از فهمیدنش تحریف میکردند و خودشان نیز میدانستند).
مقداری از حق که همچنان در کتاب تحریف شدهٔ آنان باقی مانده سخن از بطلان عقایدشان میدهد که آن را در خلوت و با خود میخوانند ولی از این شرم میکنند که برای منظم ساختن امور زندگیشان علنیاش سازند چرا که اساسا همهٔ کتاب خود را از زندگی عمومی دور انداختهاند.
با این حال ستم به اشکال مختلف در زندگی آنان باقی ماند و در رابطهٔ میان طبقات بالا و پایین جامعه، خود را نمایان ساخت و این درهمهٔ دورانی که آن را دوران تاریکی مینامند ـ از سال ۴۵۱ هجری (۱۴۵۳ میلادی) ـ یعنی از سقوط رم به دست ژرمنها تا سقوط قسطنطنیه به دست محمد فاتح جلوهگری کرد. از آشکارترین جلوههای این ستم، پایمال ساختن حقوق مردم در نظام فئودالی بود؛ به این شکل که طبقات بالا و پادشاهان و رجال دین مالک اراضی کشاورزی بودند و مردم به شکلی بردهگونه در این زمینها کار میکردند؛ آنان همراه با زمین خرید و فروش میشدند و صرفا در برابر سیر شدن شکم خود بیگاری میکشیدند و اجازهٔ خارج شدن از این شرایط را نداشتند. مالک حق داشت این بردگان را بزند یا بکشد و کسی حق سوال از او را نداشت آنقدر که گاه اگر کشاورزی میخواست همسری باکره برگیرد نخست نجیبزادهٔ صاحب زمین باید از او کام میگرفت تا او اجازه یابد. این بردگی با همهٔ بردگیهای تاریخ متفاوت است و زمیندارانی که با پول و قدرت به این زمینها دست یافته بودند خود اهل اسراف و تجملگرایی و زندگیهای آنچنانی بودند و همین باعث تشدید فقر و تهیدستی و گرسنگی مردم شده بود. از سوی دیگر نجیبزادگان با همدستی رجال دین (اکلیروس) و شریک ساختن آنان در ثروت، چشمان آنان را از ستمی که مرتکب میشدند میبستند. افزون بر این نفوذ آنان در حکومت پادشاهی مطلق بدون رجوع به کتاب مقدس و عرف؛ بلکه هرچه بود حکمی بیاساس بود که کاهنان به نام خدا امضایش میکردند و این رجال دین از نصوص کتابهایشان چیزی نداشتند که به درد دنیا و نظم آن بخورد، چرا که پس از نزول کتاب آن را تغییر داده بودند در نتیجه این دین برای همهٔ زمانها و مکانها مناسب نبود و دینی ابدی نبود که خداوند به آن راضی باشد. آنها از عقل خود احکامی را تشریع نموده و به خداوند نسبت داده مردم را به انجامش امر کردند.
اروپايیها حدود ده قرن بر همین جاهلیت ماندند و میخواستند از این استبداد و بردگی بیرون آیند اما بدون آنکه بدانند قرار است به کدام سو بروند و این حال هر کسی است که قصد فرار از ظلم و زندان و شکنجه را دارد و در این حال ذهنش صرفا مشغول فرار است تا اینکه بداند قرار است به کدام سو بگریزد.
تا آنکه در فرانسه، ژان ژاک روسو (۱۷۱۲ ـ ۱۷۷۸ میلادی) که از عقیدهٔ پروتستان تاثیر گرفته بود و به همراه او یک فرانسوی دیگر به نام ولتر که از فلسفهها و عقاید دیگر از جمله اسلام تاثیر گفته بود سر برآوردند. روسو کتاب «قرارداد اجتماعی» را نوشت که فرانسویها در انقلاب خود بسیار از آن بهره بردند. آنان فئودالیسم و سیستمی را در برابر خود یافتند که به آن منتهی میشد، بنابراین دعوت به آزادی بردگان و کارگران در انتخاب و تغییر کار و مساوات آنان با دیگران دادند و به انکار اسراف و تجملی که طبقهٔ بالا در آن به سر میبردند و ستم در حق مردم و وارد شدن کلیسا به این عرصه و مشروع ساختن این ظلم پرداختند. کار ولتر به جایی رسید که عقیدهٔ تثلیث را انکار کرد و ثابت کرد که تورات تحریف شده است. او گفت: «اعتقاد به افسانههای مسیحیت و عقاید آن واجب نیست زیرا دین مسیحی آکنده از مُهمَلگویی و دروغ است و نمیتواند از خود دفاع کند». او بیان کرد که اناجیل صد سال پس از مسیح نوشته شدهاند، افزون بر آنکه با یکدیگر همخوانی ندارند؛ نه دربارهٔ نسب مسیح و نه دربارهٔ دوران کودکی او و نه در مورد معجزات و سخنان ایشان. او بیان کرد که خالق و معبود یکی است و در کتابهای خود نشان داد که از اسلام مطلع است. این اطلاع در وهلهٔ نخست کم و شاید به واسطهٔ فکر سیاسی پادشاهی یا نگاه از روی دشمنی و انکار و همراهی با روحیهٔ غالب دورانش حاصل شده بود، به همین سبب او اسلام و پیامبرش را بد میگفت و در سال ۱۷۴۲ میلادی ایشان را به تعصب متهم نمود. سپس هنگامی که در سال ۱۷۶۵ میلادی اطلاع او از اسلام به شکل حقیقیاش گستردهتر شد و به شکل کلی از غلو در برابر ادیان دور گردید کتابی در باب عادات نوشت و در آن اسلام و محمد علیه الصلاة والسلام و قرآن را ستود و گفت: «محمد از بزرگترین قانونگزاران جهان است»، چرا که او نیز در آغاز به سبب تاثیر نصرانیت تحریف شده بر خود گمان میکرد اسلام شبیه نصرانیت است.
او در سال ۱۷۵۱ میلادی کتابی تحت عنوان «اخلاق ملتها و روح آن» نوشت و در آن جملهای از ویژگیها خاتم الانبیا محمد ـ صلی الله علیه وسلم ـ را ذکر نموده و به دفاع از او برخاست و ایشان را اندیشمند و حکیم و سیاستمداری ژرفنگر و صاحب یک دین عقلانی نامیده و گفت: «کمترین چیزی که در بارهٔ او میتوان گفت این است که: او کتابی آورد و جهاد کرد». او اسلام را بر خلاف سنت مسیحیت در تاریخ خود، متسامح نامید.
غالب نصرانیانی که با چشم انصاف و بدون فیلترهای مخالف حقیقت با اسلام روبرو شدهاند به صدق محمد ـ صلی الله علیه وسلم ـ پی بردهاند، اما خود بزرگبینی مانع از اعتراف آنان به صدق محمد ـ صلی الله علیه وسلم ـ میشود وگرنه کشیشان و اندیشمندان آنان آگاهترین مردم به این حقیقاند و الله تعالی دربارهشان میفرماید:
﴿وَإِذَا سَمِعُواْ مَا أُنزِلَ إِلَى الرَّسُولِ تَرَى أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُواْ مِنَ الْحَقِّ﴾ [مائده: ۸۳]
(و چون آنچه را به سوی این پیامبر نازل شده بشنوند میبینی بر اثر آن حقیقتی که شناختهاند اشک از چشمهایشان سرازیر میشود).
مسالهای که بسیاری از آن غفلت کردهاند این است که هرگاه کسی عقیده و اندیشهاش را مورد انکار قرار دهد اگر جرات انتقال به دینِ مخالف را نیابد حداقل او را به آزادی در اندیشه یعنی ایستادن در حد وسط میکشاند، که در مورد عقاید و اندیشههای قدرتمند معمولا چنین است. در اینجا آزادی به مثابهٔ دروازهای است برای خارج شدن از عقیده به سوی عقیدهای دیگر و این کاری است که اکثر اندیشمندان غربی در مورد عقیدهٔ تثلیث در برابر اسلام انجام دادند؛ همانند ژان ژاک روسو و ولتر که در این میان روسو پایبندی بیشتری به دین و نزدیکی بیشتری به اسلام از خود نشان داد تا حدی که پس از مرگش به مسلمانی متهم شد. او در نوشتههایش عقیدهٔ تثلیث را ذکر نکرد بلکه به شکل کلی بر ضرورت دین و حتی بر مجازات خارجان از دین و اعدام آنان در صورت نیاز تاکید کرد.
با فشار فئودالیسم و استبداد بر تودهٔ مردم، اندکی پس از روسو و ولتر و با تاثیرگیری از نوشتههای آنان آتش انقلاب بزرگ فرانسه به سال ۱۷۸۹ میلادی شعلهور شد و ده سال به طول انجامید. عموم مردم به خیابانها ریختند و زندانها را گشودند و پادشاه و نجیبزادگان و طرفدارانشان را کشتند و املاکشان را غارت کردند. در این میان ارتش نیز از آنان حمایت و بلکه به همدستی آنان پرداخت. آنان به برادری و آزادی و برادری فرا خوانده پادشاهی را ملغی اعلام کرده و دین تحریف شده را از تصرف در ملک و سیاست دور نمودند. انقلاب عهدنامهٔ حقوق بشر را وضع نمود که در آن آمده است: «مردم آزاد و از نظر حقوق، برابر به دنیا میآیند». این چیزی است که اسلام از پیش تقریر نموده و همان سخنی است که عمر بن الخطاب به زبان آورده است: «از کی مردم را به بردگی گرفتهاید حال آنکه مادرانشان آنان را آزاد به دنیا آوردهاند؟!».
همچنین در آن آمده است: «آزادی در اجازه دادن به فرد برای انجام آنچه به دیگران زیانی نمیرساند نمود مییابد».
اما این دعوت چیزی نبود جز حاکم ساختن عقل که ضابطهٔ خاصی ندارد در نتیجه دچار تجاوزپیشگی عقلی شدند و گمان کردند سروران جهانند. روبسپیر ـ از رهبران انقلاب فرانسه ـ تغییر تاریخ فرانسه را اعلام کرد و خواست آن را از انقلاب فرانسه آغاز کند و ترتیب سالها و ماهها و هفتهها و روزها را تغییر دهد و تعداد روزهای هفته را از هفت به ده روز افزایش داد، اما بزرگترین عامل شکست پیروزها پس از پیروزی، ظلمی است که در بحبوحهٔ مستی قدرت مرتکب میشوند و در نتیجهٔ به رویارویی با قوانین عامی میپردازند که عموم مردم بدون مخالفت با هدایت آسمان به آن پایبند هستند، در نتیجه مدتی زیادی بر این حالت دوام نیاوردند و این دوره با ظهور ناپلئون (۱۸۰۴ میلادی) به پایان رسید.
در دوران انقلاب، مقدس ساختن عقل نمود یافت. آنان عقل را از هر چیزی بالاتر دانسته آن را در مرتبهٔ خدایی قرار دادند و حتی برخی از آنان این کار را عبادت عقل نامیدند و کشیشان را به ترک دین به ویژه دین کاتولیک فرا خواندند و ارتباط فرانسه را با واتیکان قطع کردند. آنها در ۲۴ نوامبر سال ۱۷۹۳ میلادی، کلیساهای پاریس و حوالی آن یعنی حدود ۲۴۰۰ کلیسا را تعطیل و به مجامعی در خدمت عقلگرایی تبدیل کردند. در همان دوره برای نخستین بار به آزادی زنان به ویژه از بردگی در نظام فئودالی فرا خواندند و طولی نکشید که کار انقلابیون به دو دستگی و اختلاف داخلی کشید و در مواردی دست به کشتن یکدیگر زدند.
غلو در آزادی از چپ و راست سر بر آورد و به تدریج مردم هر چیزی را آزمودند و تجربه کردند زیرا دیگر نه شریعتی به عنوان یک مرجع مناسب و نه عقلِ صحیحی که خالی از تاثیر رسوبات تاریخی باشد وجود نداشت و در پیروی از مبدا آزادی هر بار طرح آن را تجدید کرده و کنفرانسهایی به این هدف در کشورهای گوناگون برگزار میکردند و برای این آزادی اینگونه معیاری قرار دادند:
«آزادی فرد و اینکه هر چه بخواهد انجام دهد و به هر چیزی که میخواهد معتقد باشد و هر چه میخواهد بگوید تا وقتی که بر دیگری تاثیری ندارد یا دیگری بر او تاثیری نداشته باشد».
آنها در تقریر مبدا آزادی زیادهروی کردند و جدایی فرد از هرگونه عامل تاثیرگذار و مبارزه با هر چیزی که بر ارادهٔ او تاثیری قلبی یا بدنی دارد را مبنا قرار دادند؛ چه این تاثیرگذار قبیله یا خانواده و فامیل باشد، یا آنکه عامل تاثیرگذار عرف و عادت و دین باشد. بلکه باید فرد از هرگونه عامل موثر آزاد گردد مگر از عقلی که بر طبیعت دور و برش انعکاس یافته و از آن نتایجی حاصل کند حتی اگر مخالف فطرت و همهٔ شریعتهای آسمانی باشد. بدین ترتیب حیا که مردم را از زشتی و فحشایی که به آن میل دارند باز میدارد و کرم و عفت و دیگر ارزشها و دیگر انواع فطرت که خداوند و پیامبرانش به آن ارجاع میدادند جایگاهی ندارد.
همینطور پدر هیچ سلطهای بر فرزندش ندارد که او را برای اشتباه یا انحرافش تنبیه کند و اگر چنین کند ولایتش ساقط میشود و تفاوتی ندارد که اشتباه فرزند در چه حد باشد و کارهای فرزند را حتی اگر ده سال به بالا داشته باشد همانند تصرف بزرگسالان میدانند در نتیجه امیالی نزد کودک به وجود آمده و آن را انجام میدهد و به تدریج برای او عادی شده و فطرتش در بزرگسالی تغییر مییابد.
پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ هیچگاه زن یا کودکی را نزده مگر آنکه در حال جهاد باشد اما امر نموده فرزند پس از ده سال در صورتی که نماز را ترک گوید تنبیه شود زیرا نماز دروازهای است که هر چه معروف است از آن وارد میشود و هرچه منکر است از آن بیرون میرود:
﴿إِنَّ الصَّلَاةَ تَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاء وَالْمُنكَرِ﴾ [عنکبوت: ۴۵]
(نماز از کار زشت و ناپسند باز میدارد)
ایشان ـ صلی الله علیه وسلم ـ میفرماید: «فرزندان را در هفت سالگی به نماز امر کنید و در ده سالگی برای [ترک] نماز بزنید».
آنان هرگونه قوامت مرد را بر زن نفی میکنند در نتیجه زن هر چه میخواهد انجام میدهد و هرجا بخواهد میرود بدون آنکه امر و نهیی در کار باشد و در روابط خود مستقل بوده با هر که بخواد دوستی میکند – حتی با مردان ـ و هرگونه تاثیرگذاری بر او در این روابط مخالف آزادی اوست زیرا زن موجودی مستقل است و هرگونه امر و نهی به معنای بردگی اوست و هر چه بخواهد برای خود برمیگزیند حتی اینکه خارج از ازدواج باکره بماند یا خیر و الزام او به عفت نوعی قهر و اجبار است. بنابراین نوجوانان حتی پیش از بلوغ هر کاری میکنند و برای همین اقدام به نشر فرهنگ جنسی نموده آن را «آموزش بهداشت جنسی» نامیدند؛ به این معنا که چگونه دختران بدون آنکه باردار شوند رابطهٔ جنسی داشته باشند و این را در مدارس به کودکان میآموزند؛ زیرا کودکان به خطرات حاملگی و زایمان آشنا نیستند و قصدشان آن است که دختران بتوانند بدون خطر اقدام به فحشا کنند.
بسیاری اوقات اندیشمندان و علما دربارهٔ نشر آگاهی دربارهٔ این مسائل و دعوت به آموزش فرهنگ جنسی در مدارس سخن میگویند بدون آنکه از سیاق و مقصد آن آگاهی داشته باشند که صرفا تقلیدی است از آموزش آن در غرب بدون در نظر گرفتن اندیشه و رفتار غربیان و با توسل به اختلاف فقها به ترویج آن میپرازند که همین آجری میشود در دیوار تایید شورش غرب بر فطرت. برای نمونه قول به درست بودن عقد نکاح بدون اجازهٔ ولی دختر بنابر بر نظر برخی از فقهای اهل رای. غربیان همچنین بر آزادی عقیدهٔ کودک اتفاق نظر دارند و معتقدند تلقین یک عقیدهٔ معین و بردن کودکان به کلیسا کار درستی نیست بلکه کودک پس از آنکه بزرگ شد خودش باید دین خود را برگزیند. آنان به تقدس آنچه «عامل بازدارندهٔ درونی» و «آزادی شخصی» مینامند پرداخته و هرگونه عامل تاثیرگذار را از فرد دور میسازند.
شیخ عبدالعزیز طریفی ـ ترجمه: احمد معینی