در خود مانده | روزنگار یک زندانی سوری (۵)

۱ ژانویه

دیشب شب سال نو بود. بیشتر آدم‌های بیرون تا صبح جشن می‌گرفتند. اما اینجا… فکر کنم فقط من بودم که این شب برایش معنایی داشت.

از سر شب همه خوابیده بودند. سرما استخوان‌سوز بود. شلوار راحتی‌ام را پوشیدم و رویش شلوار دیگری کشیدم، با یک ژاکت. زیر چند پتو خزیدم، اما فایده‌ای نداشت. پاهایم، بینی‌ام، گوش‌هایم… یخ زده بود. خودم را محکم پیچیدم و سرم را هم پوشاندم. این سرمای لعنتی بیابانی… مثل لبه‌ی تیغ تیز است.

سعی کردم به رویاهایم پناه ببرم؛ یک جشن شب سال نوی خیالی برای خودم ترتیب دادم. کمی وقت صرف انتخاب مکان و مهمان‌ها کردم. من ستاره‌ی بی‌چون‌وچرای آن شب بودم. میز پر از خوراکی و نوشیدنی بود، موسیقی، رقص… فضایی شاد پر از خنده و شوخی. بیرون برف می‌بارید. پشت پنجره ایستاده بودم و درخت‌های کاجِ سفیدپوش را تماشا می‌کردم. گرمای مطبوع خانه احاطه‌ام کرده بود، حسی از ناز و نعمت… و خستگی. تختخواب نرم و پتوهای لطیف را تصور کردم!

اما محال است… در این سرما نمی‌شود خواب گرما دید. پتو را کمی کنار زدم. دست‌هایم را به هم مالیدم و رویشان «ها» کردم. پاهایم را محکم مالش دادم، شاید خونی در رگ‌هایشان بدود.

نیمه‌شب صدایی از حیاط روبه‌روی بندمان شنیدم. پتو را روی سرم کشیدم و از سوراخ دیوار بیرون را نگاه کردم. حیاط مثل همیشه غرق نور بود. (تمام حیاط‌ها، پشت‌بام‌ها، بندها و دیوارهای زندان شبانه‌روز روشن‌اند.) وسط حیاط، گروه بزرگی از سربازها ایستاده بودند و سروصدای زیادی می‌کردند؛ خنده، فریاد، فحش… دقیق‌تر نگاه کردم؛ استوار وسط ایستاده بود و چند گروهبان دورش حلقه زده بودند.

حس کردم در بند جنب‌وجوشی هست. از زیر پتو نگاه کردم؛ همه بیدار شده بودند. بعضی ذکر می‌گفتند، بعضی زیر لب دعا می‌کردند: – «یا لطیف… یا ستار… خدایا امشبو به خیر بگذرون!»

دوباره به حیاط نگاه کردم. استوار و دارودسته‌اش نزدیک بند ما شده بودند؛ بندی که از بزرگترین‌های این بخش زندان است. به پلیس‌ها دستور داد در را باز کنند و زندانی‌ها را به حیاط بیاورند. و ما بیرون رفتیم. پابرهنه و لختِ مادرزاد. حتی دستور دادند لباس زیرمان را هم دربیاوریم. ما را به صف کردند و گفتند هرکس باید دو قدم از دیگری فاصله داشته باشد… تا مبادا از این برهنگی برای «لواط» سوءاستفاده کنیم!

«چند روز پیش پیامی با کد مورس از بخش دوم رسیده بود که می‌گفت: گروهبان فلان، یک زندانی را مجبور کرده با برادرش لواط کند!»

(چرا مأمورها این‌قدر روی این موضوع تمرکز دارند؟!)

همه‌ی مأمورها، گروهبان‌ها و استوار پالتوهای نظامی پوشیده و سرهایشان را با شال پشمی پیچیده بودند. استوار جلوی صف قدم می‌زد و مأمورها نظم را کنترل می‌کردند:

– «خبردار وایسا… سرتو بنداز پایین!»

باد سرد شمالی می‌وزید؛ سوزناک. فکر کنم دما چند درجه زیر صفر بود. از سر تا پا خیسمان کردند و دستور دادند تکان نخوریم. مأمورها با شلاق و باتوم بین صف‌ها راه می‌رفتند.

استوار شروع کرد به سخنرانی؛ یک نطق طولانی. ایستادنش، کلماتش، حرکات دستش… همه تقلیدی ناقص از مدیر زندان بود. سه‌چهارم حرف‌هایش هم فحش‌های رکیک بود. سخنرانی‌اش را با این شروع کرد که تقصیر ماست که او مجبور شده امشب در زندان بماند، در حالی که همه‌ی دنیا دارند جشن می‌گیرند! اگر ما اینجا نبودیم، او هم الان در جشن بود. افسرها رفته‌اند عشق و حال و تمام مسئولیت را انداخته‌اند گردن او؛ مردی با چنین اهمیت تاریخی!

سخنرانی‌اش که تمام شد، سینه‌اش را جلو داد و از حیاط بیرون رفت؛ بدون آنکه هیچ دستور مشخصی درباره‌ی ما بدهد. صدای به‌هم خوردن دندان‌ها به وضوح شنیده می‌شد. همه از سرما می‌لرزیدیم. من به‌سختی خودم را سر پا نگه داشته بودم.

فکر کنم یک سوال در ذهن همه می‌چرخید: آخر این ماجرا چیست؟… قرار است با ما چه کار کنند؟… آیا این مقدمه‌ی یک کشتار دیگر است؟… آیا به بند خودمان برمی‌گردیم؟

نه کلمه‌ای، نه فریادی، نه فحشی. سکوتی مطلق، که فقط صدای قدم‌های سنگین مأمورهایی که دورمان می‌چرخیدند، آن را می‌شکست. حتی دست‌هایشان را هم که شلاق و باتوم داشتند، در جیب‌هایشان فرو برده بودند و دسته‌های چرمی شلاق‌ها از جیب‌هایشان آویزان بود.

بدن… بی‌حسی‌اش لحظه‌به‌لحظه بیشتر می‌شد و به تمام اعضا سرایت می‌کرد. درد، عمیق و فراگیر شده بود. دندان‌ها به هم می‌خوردند. تمام تنم، از زبان گرفته تا روده‌ها، می‌لرزید. بینی، گوش‌ها، کف دست‌ها، کف پاها… دیگر حس نمی‌کردم جزئی از بدنم باشند.

اشک‌ها، هم از سرما و هم از گریه، از چشم‌ها سرازیر می‌شدند و روی گونه‌ها و گوشه‌های لب یخ می‌زدند. و سوالی که مدام در ذهنم تکرار می‌شد: کی نوبت من است که بیفتم؟

یک نفر قبل از من افتاد.

با افتادنش، همه‌ی مأمورها ایستادند. دست‌ها از جیب‌ها بیرون آمد. چند نفر دویدند و زندانیِ افتاده را کشان‌کشان به جلوی صف بردند؛ جایی که گروهبان‌ها ایستاده بودند.

یکی از گروهبان‌ها گفت:

– یالا… بزنیدش.

شلاق‌ها بر پیکر یخ‌زده‌اش فرود آمدند. تلاش می‌کرد بلند شود، اما ضربات امانش نمی‌دادند. یکی دیگر افتاد… او را هم به سمت مراسم «گرم کردن» کشیدند. بعدی… و بعدی.

من با تمام وجود با خودم می‌جنگیدم که نیفتم. حالتی از جدایی کامل بین ذهن و بدنم ایجاد شده بود. ذهنم شفاف بود و آگاه از آنچه می‌گذشت، اما بدنم داشت کم‌کم در بی‌حسی و انجماد از من جدا می‌شد. اشک و آب بینی‌ام در هم آمیخته و نفس کشیدن سخت شده بود. حتی جرأت نمی‌کردم دستم را به صورتم ببرم… حتی اگر دستم هنوز از من فرمان می‌برد…

و افتادم… افتادم، بدون آنکه از هوش بروم. مرا هم کشیدند جلوی صف.

در زندگی‌ام دردهای جسمی زیادی کشیده‌ام… اما شلاق خوردن زیر این سرما، با بدنی خیس… چیزی نیست که بتوان وصفش کرد.

با دمیدن سپیده‌دم، و افتادن آخرین نفر و «گرم شدنش» به دست پلیس‌ها، این «جشن» به پایان رسید. با ضرباهنگ شلاق‌هایی که پشت سرمان فرود می‌آمد، به سمت بند دویدیم.

با سرعت و سبکی می‌دویدیم. منی که فکر می‌کردم دیگر نمی‌توانم از زمین بلند شوم، به محض شنیدن فرمان بازگشت و دیدن شلاق‌ها، شروع به دویدن کردم. همیشه از خودم می‌پرسیدم این نیرویی که ما را سر پا نگه می‌دارد از کجا می‌آید؟ مقاومت؟

این بار، شادی واقعی را در چهره‌ی زندانیان دیدم؛ شادیِ رهایی از خطری که همیشه بیخ گوششان بود. اما پشت این شادی، لایه‌ی تازه‌ای از کینه‌ای سیاه انباشته شد؛ کینه‌ای که با هر درد و هر تحقیر، ضخیم‌تر و عمیق‌تر می‌شود…

۵ ژوئن

از قدیم گفته‌اند: خدا به آدم یک دهان و دو گوش داده تا بیشتر بشنود و کمتر بگوید. اما من… در تمام این سال‌ها، بی‌دهان بوده‌ام با ده‌ها گوش.

حرف… حرف… حرف… کوهی از کلمات روی هم تلنبار شده. یک گوشم را می‌فرستم به آن سوی بند تا ببینم چه می‌گویند. گوش دیگرم را به دیوار می‌چسبانم تا ببینم پیامی با کد مورس رسیده یا نه. چشم‌هایم ثابت‌اند، فقط گوش‌هایم می‌چرخند. گوش سومم را می‌فرستم سمت حلقه‌ی حفظ قرآن (بخش‌های زیادی از قرآن را حالا از حفظم!) و گوش چهارم… پنجم…

دهانم بسته است. دلم لک زده برای حرف زدن، برای شنیدن صدای خودم. حتی وقتی یوسف کنارم می‌نشیند، باز هم سکوت می‌کنم. راستش، او اصلاً فرصت حرف زدن به من نمی‌دهد. تا می‌نشیند، شروع می‌کند به حرف زدن؛ گاهی با ربط، گاهی بی‌ربط، اما همیشه بی‌وقفه. اغلب هم همان‌طور که دارد حرف می‌زند، بلند می‌شود و می‌رود.

حرف… حرف… حرف… همه دارند حرف می‌زنند، همه دارند گوش می‌دهند. و چون این حرف‌ها همیشه پچ‌پچ‌کنان یا با صدای آهسته گفته می‌شود، حاصلش آوایی گنگ و مبهم است. نه وزوز است، نه همهمه، نه سوت… چیزی از همه‌ی این‌ها. در گوش می‌پیچد، بعد در سر، و تا آخر شب، سرت را به یک طبل توخالی تبدیل می‌کند. با انگشت به سرم می‌زنم و صدای زنگ‌مانندش را می‌شنوم. حتی وقتی همه خوابیده‌اند و سکوت حکم‌فرماست، این صدای خفه هنوز در گوشم پرسه می‌زند و به دیواره‌های جمجمه‌ام می‌کوبد.

یکی از آن رویاهای کوچک به سراغم می‌آید. حالا همه‌ی رویاهایم کوچک شده‌اند:

– خواب می‌بینم که فقط یک روز، در سلول انفرادی زندگی کنم. در سکوتی مطلق. بی‌هیچ صدایی، بی‌نگاه‌های پر از کینه، بی‌نگاه‌های پر از تحقیر. و در آن سکوت، خوابی عمیق کنم.

خواب می‌بینم که فقط یک بار، در حمام عمومی بازار دوش بگیرم؛ میان بخار و آب داغ، با کسی که کیسه‌ام بکشد و ماساژم دهد.

– خواب می‌بینم که جلوی یک دکه‌ی فلافلی بایستم، یک ساندویچ بخرم و با دوغ بخورم.

– خواب می‌بینم که در خیابانی خلوت و سایه‌دار قدم بزنم؛ مثل آدم‌های بی‌کار و بی‌هدف که نه مقصدی دارند و نه زمان برایشان اهمیتی دارد. خواب می‌بینم که مادرم صبح بیدارم می‌کند و من با ناز و تنبلی سرم را زیر پتو می‌برم.

– خواب می‌بینم که کسی – هر کسی – بهم بگوید: صبح بخیر.

حرف… حرف… حرف… ده روز است که همه‌ی حرف‌ها حول یک موضوع می‌چرخد: ملاقات. ده روز پیش، دو نفر از بچه‌های بند، گوششان را به دیوار چسباندند. صدای تق‌تق کد مورس را شنیدند و به چهار نفر دیگر منتقل کردند: در… بند… شماره‌ی… بیست‌ویک… یکی… از… برادران… ملاقات… داشت… همه‌ی… خانواده‌اش… آمده بودند!

اول، شوک مطلق بود. وقتی پیام برای همه خوانده شد، سکوتی سنگین حاکم شد. نگاه‌ها در هم گره خورد و بعد به نقطه‌ای نامعلوم خیره ماند. همه به یاد چیزی افتادند که مدت‌ها بود فراموش کرده بودند یا مجبور به فراموشی‌اش شده بودند. دایره‌ی واژگان زندگی‌شان حالا به چند کلمه‌ی محدود خلاصه شده بود: از توالت و طهارت و نجاست شروع می‌شد و به شلاق و اسم‌های مستعار مأمورها ختم می‌شد. حتی کلمات نماز و قرآن هم با آنکه از نظر ادبی و لغوی غنی هستند دیگر طوطی‌وار تکرار می‌شدند بدون آنکه نیازی به فکر کردن باشد.

اما حالا… همه به یاد آوردند که زندگی دیگری هم آن بیرون هست؛ زندگی‌ای فراتر از این دیوارها و این کلمات تهی‌شده. و آن زندگی، اصل است… اینجا فقط یک توقفگاه موقتی است.

خیالشان به سمت خانواده و عزیزان پر کشید. تصویر زن با تمام قدرتش ظاهر شد؛ زن، مادر، خواهر، دختر… سکوتی خاکستری و تلخ فضا را پر کرد. سوال‌های دردناک درباره‌ی سرنوشت شعله کشید: آخرش چه می‌شود؟

زمان در زندان دو چهره دارد: زمان «حال» سنگین و کُند می‌گذرد، اما زمان «گذشته» – روزها، ماه‌ها و سال‌هایی که سپری شده – سبک و سریع به نظر می‌رسد. ناگهان به خودت می‌آیی و با حیرت می‌پرسی:

– چی؟! یعنی پنج ساله اینجام؟ هفت سال؟ ده سال؟! انگار همین دیروز بود! خدایا، این سال‌ها چطور مثل برق گذشت؟!

بعد می‌فهمی که در این تکرار بی‌پایان جزئیات روزمره، به‌ندرت فرصتی برای شمردن روزها پیدا می‌کنی. درست مثل شلاق خوردن؛ اگر شروع به شمردن ضربه‌ها کنی، حتماً از پا می‌افتی. اگر شروع به شمردن روزها کنی یا روی دیوار خط بکشی… حتماً می‌شکنی. یا… دیوانه می‌شوی!

چند دقیقه بعد، ابوحسین سکوت را شکست. یکی از بچه‌های گروه مورس را صدا زد و از او خواست با بند بیست‌ویکم تماس بگیرد و جزئیات بیشتری بپرسد: چی شده؟ ملاقات برای همه آزاد شده؟ پارتی‌بازی بوده؟ رشوه؟ برخورد مأمورها چطور بوده؟ خانواده‌ها چی آورده بودن؟

پاسخ رسید: هیچ‌کس چیزی نمی‌داند. اما کلی وسیله آمده؛ لباس، غذا، پول. زندانی رفته ملاقات و برگشته، بدون اینکه حتی یک سیلی بخورد.

سه روز بعد، مدیر زندان سخنرانی کرد. از انسانیت و دلسوزی‌اش گفت؛ اینکه قلبش از دیدن ما در این وضعیت به درد می‌آید. و در آخر گفت:

– هرکدومتون که ملاقاتی داشت، باید از خونواده‌ش بخواد به بقیه‌ی خونواده‌ها خبر بده که اونا هم برای ملاقات اقدام کنن، به همون روش.

اما… چه روشی؟ هیچ‌کس نمی‌دانست. هیچ‌کس هم جرأت نکرد بپرسد. این اولین بار بود که او با ما حرف می‌زد، در حالی که چشم‌هایمان باز بود و سرهایمان پایین نبود.

امروز هم نوبت ملاقات یکی از بچه‌های بند ماست: ابوعبدالله. او را با نام کاملش صدا زدند، و اینجا به‌ندرت کسی اسم کامل دیگری را می‌داند. همه با کُنیه صدایشان می‌کنند: ابوحسین، ابوعبدالله، ابوعلی، ابواحمد…

مأمور از ابوعبدالله خواست لباس مرتبی بپوشد. همه‌ی بچه‌های بند برای پیدا کردن بهترین لباس‌ها بسیج شدند. ابوعبدالله رفت… و نیم ساعتی بعد برگشت؛ نفس‌نفس‌زنان، آشفته و خیس عرق. وسط بند ایستاد و به همه نگاه کرد… اما انگار هیچ‌کس را نمی‌دید. در هنوز باز بود و سربازهای وظیفه سینی‌های پلاستیکی پر از وسیله را داخل می‌آوردند. وقتی پلیس در را بست، یکی از بچه‌ها با حیرت به بغل‌دستی‌اش گفت:

– ماشاءالله… هشتاد و پنج تا سینی!

ابوعبدالله هنوز مات و مبهوت وسط بند ایستاده بود. همه دورش جمع شده بودند و تبریک می‌گفتند:

– مبارکه ابوعبدالله! ملاقاتی مبارک!

– خدا قسمت شما هم بکنه ان‌شاءالله.

– مبارکه… خونواده چطور بودن؟

– الحمدلله خوب بودن… سلام رسوندن.

ناگهان، ابوعبدالله رشته‌ی تبریک‌ها را پاره کرد. رو به ابوحسین کرد و با هیجان گفت:

– یه کیلو طلا ابوحسین… به خدا قسم، یه کیلو طلا! ابوحسین جا خورد. با دقت نگاهش کرد، چند لحظه فکر کرد و بعد پرسید:

– خیر باشه ابوعبدالله… قضیه‌ی این یه کیلو طلا چیه؟

– ملاقات ابوحسین… هر ملاقات یه کیلو طلا آب می‌خوره.

همهمه و ناباوری در جمعیت پیچید:

– چی؟! یه کیلو طلا؟ برای هر ملاقات؟!

– آره به خدا. از خونواده‌م پرسیدم، گفتن باید مادرت بره پیش زن رئیس زندان، یه کیلو طلا هم با خودش ببره، اونوقت اون یه برگه‌ی ملاقات بهش می‌ده!

ابوحسین سعی کرد آرامش کند:

– بابا بی‌خیال ابوعبدالله. یه کیلو طلا فدای سرت. مهم اینه که خونواده‌تو دیدی، اونا هم تو رو دیدن؛ خیالشون راحت شد. این به همه‌ی پولای دنیا می‌ارزه. لعنت به طلا و پدر طلا… پول چرک کف دسته، میاد و میره. مهم خودتی… مهم آدمیه که بتونه طلا بیاره.

– والله راست میگی ابوحسین… والله راست میگی.

آن روز من گیج بودم… مست… چشم‌هایم تار می‌دید… ذهنم قفل شده بود.

شهرداری‌چی‌ها سینی‌ها را تا دم در می‌آوردند و فدایی‌ها بدون آنکه کتکی بخورند، تحویل می‌گرفتند و داخل می‌آوردند. وسایل خیلی زیاد بود؛ مخصوصاً لباس زیر، هم تابستانی و هم زمستانی. انگار کسی یواشکی به خانواده‌ها گفته بود ما به چه چیزهایی نیاز داریم… سبزیجات و میوه‌های خام هم زیاد بود.

اما چیزی که واقعاً مرا از خود بی‌خود کرد، خیار بود… خیارهایی با آن رنگ سبزِ زنده و شاداب. عطر تند و تازه‌اش در دماغم پیچید و همه‌جا را پر کرد. سه سینی بزرگ خیار را درست جلوی من خالی کردند. تپه‌ی کوچکی از سبزی پیش رویم قد کشید. کنارش، تپه‌ی گوجه‌های سرخ… بوی خیار تمام بند را برداشته بود. همه خوشحال بودند. ابوعبدالله هنوز در شوک ملاقات بود.

و من… بی‌اختیار، بی‌آنکه بفهمم چه می‌کنم، رفتم و کنار تپه‌ی خیار نشستم. خم شدم و با تمام وجود عطرش را بلعیدم. این بوی طبیعت بود. بوی زندگی… این سبزی، خودِ زندگی بود. یکی را برداشتم، نزدیک صورتم آوردم و عمیق بو کشیدم. چشم‌هایم را بستم… و مطمئنم لبخندی روی صورتم بود.

این لحظه مثل زلزله بود. تمام تنم لرزید. چشم باز کردم و دیدم جنگلی از چشم‌ها به من خیره شده است… اما اهمیتی ندادم. خیار را روی بقیه انداختم، به سمت جایم رفتم، دراز کشیدم، پتو را روی سرم کشیدم… و بی‌صدا گریستم.

چند ساعتی زیر پتو ماندم. نمی‌خواستم کسی را ببینم. گریه کمی آرامم کرده بود. طولی نکشید که خوابم برد. عصر بیدار شدم، پتو را کنار زدم و نشستم. جلوی رویم کپه‌ای از وسایل بود: «نصف خیار، نصف گوجه، یک قرص نان، یک تکه باقلوای خوشمزه، چند تکه میوه… اما مهم‌تر از همه لباس‌ها بود: یک دست گرمکن ورزشی، لباس زیر پشمی زمستانی، لباس زیر نخی تابستانی، جوراب پشمی… و یک جفت دمپایی!»

در تمام این سال‌ها، از وقتی کفشم را در مرکز اطلاعات گرفته بودند، چیزی به پا نکرده بودم و کف پاهایم لایه‌ای ضخیم از پوست مرده و ترک‌خورده بسته بود… و حالا این دمپایی…

به اطرافم نگاه کردم. معلوم بود سهم من دقیقاً برابر سهم بقیه است؛ نه بیشتر، نه کمتر. «آن‌ها از من متنفرند، تحقیرم می‌کنند، بعضی‌هایشان می‌خواهند مرا بکشند؛ همه‌ی این‌ها درست. اما در زندگی روزمره… با من منصف بودند».

وسایل را برداشتم و به شکل بالش زیر سرم گذاشتم… غذاها را خوردم، اما دلم نیامد آن نصف خیار را بخورم.

۶ ژوئن

دیروز روز شلوغی بود و نتوانستم تا دیروقت بخوابم. مثل همیشه صبح زود بیدار شدم. چیزی که شگفت‌زده‌ام کرد این بود که کنار نصفه‌ی خیار خودم، دو نصفه‌ی دیگر هم بود؛ سه نصفه! فهمیدم که دو نفر از سهم خیار خودشان گذشته بودند تا به من بدهند! فکر کرده بودند من خیار دوست دارم! نمی‌دانستند که خیار با بویش… با رنگش… زندگی را با تمام سنگینی‌اش به کسی برگردانده بود که زندگی را فراموش کرده بود.

دو نفر از «آن‌ها» با من همدردی می‌کنند! … اما جرأت ندارند نشانش دهند.

در درونم حسی از آرامش بود. به اطراف نگاه کردم؛ آیا می‌توانم تشخیصشان دهم؟

تمام صورت‌ها بسته است، تمام چشم‌ها بی‌فروغ.

۸ مارس

مثل همیشه امروز ما را به حیاط بردند و جلوی بندمان به صف کردند؛ وضعیت بقیه‌ی بندها هم همین بود. رادیوی زندان از صبح با صدای بلند آهنگ‌هایی در ستایش رئیس‌جمهور [حافظ اسد] و حکمت، شجاعت و دلاوری‌هایش پخش می‌کرد. کاغذی نوشته‌شده به یکی از زندانی‌ها دادند که رویش شعارهایی بود. او با صدای بلند فریاد می‌زد و ما پشت سرش تکرار می‌کردیم:

– جان و خون ما فدای رئیس‌جمهور، مرگ بر اخوان‌المسلمین نوکران امپریالیسم…

زندانی‌ها هیچ اعتراضی به این شعارهای علیه خودشان نشان نمی‌دادند، یا حداقل هیچ نشانه‌ای بروز نمی‌دادند. با صدای بلند شعار می‌دادند، صدایی که خالی از هرگونه مخالفت بود.

این جشن‌ها سالی دو سه بار برگزار می‌شود. جشن امسال اما با سال‌های دیگر فرق داشت؛ زندانی‌ها امروز بی‌وقفه بدنشان را می‌خاراندند و باز هم می‌خاراندند. جنگی بود بین کف زدن‌ها و فریادها؛ زندانی در فاصله‌ی بین شعارها دستش را دراز می‌کرد تا تنش را بخاراند.

بیماری گال حدود پنج ماه پیش شروع شده بود. من از مننژیت و سل جان سالم به در برده بودم، اما از اولین کسانی بودم که گال گرفتم. بیماری به سرعت تمام زندان را گرفت. عجیب بود، چون تماس بین بندها کاملاً ممنوع بود! چطور ممکن بود بیماری‌ای که از یک بند شروع شده، همه‌گیر شود؟!

عجیب‌تر اینکه سطح بهداشت اینجا بد نبود؛ زندانی‌ها معمولاً به نظافت اهمیت زیادی می‌دادند، خصوصاً نظافت بدن و لباس که شرط طهارت و نماز بود. پس چطور شپش و گال می‌توانست این‌قدر شایع شود؟!

گال ناگهان در چند نفر ظاهر شد که من هم یکی‌شان بودم. اولین نشانه‌ها بین انگشتان پا بود و بعد به بقیه‌ی چین‌خوردگی‌های بدن گسترش یافت. عذابی بود مثل آتش زیر پوست. هر روز تعداد بیماران بیشتر می‌شد و از همان اول معلوم بود هیچ راه پیشگیری مؤثری وجود ندارد؛ هرقدر هم افراد سالم احتیاط می‌کردند، بی‌فایده بود.

از روز اول دکتر غسان بیماری را تشخیص داد. او عضو بورد آمریکایی بیماری‌های پوستی بود، کتاب‌های زیادی نوشته و در سطح جهانی شناخته شده بود. اینجا بسیار محترم بود، در امور دیگر دخالت نمی‌کرد، به مسائل کوچک اهمیتی نمی‌داد و آخرین مرجع برای همه‌ی پزشکان بند بود.

او نمونه‌های اولیه را معاینه کرد، آرام بلند شد و به سمت ابوحسین رفت. بین جای من و ابوحسین ایستاد و سلام کرد:

– السلام علیکم ابوحسین.

ابوحسین با احترام بلند شد:

– وعلیکم السلام و رحمة الله و برکاته. خوش اومدین دکتر، بفرمایین بشینین، راحت باشین.

دکتر غسان نشست و با آرامش موضوع را برای ابوحسین توضیح داد و حرفش را این‌طور تمام کرد:

– این گال خیلی واگیرداره. اگه درمانش نکنیم، تا چند روز دیگه همه‌مون می‌گیریم. درمانشم راحته. برادر ابوحسین، کاراشو ردیف کن… ولی من حاضر نیستم یه کلمه با اون دکتر بی‌شرف زندان حرف بزنم، فهمیدی؟

ابوحسین با سر تأیید کرد. دکتر بلافاصله به جای خودش برگشت؛ جایی که هرگز ترکش نمی‌کرد. من هرگز او را کنار کس دیگری ندیده بودم و این اولین بار بود که مجبور شده بود روی پتوی زندانی دیگری بنشیند.

وقتی داشت می‌رفت، به سمت من برگشت، دو قدم آمد، ایستاد، روی پتویم نشست و گفت:

– السلام علیکم… برادر.

نمی‌دانم چطور، با تعجب و صدایی که خودم هم به سختی شنیدم، جواب دادم:

– وعلیکم السلام و رحمة الله و برکاته.

-داداش… می‌شه لطف کنی دستاتو بدی معاینه‌شون کنم؟

دست‌هایم را جلو بردم. بین انگشتانم را نگاه کرد، بعد رو به ابوحسین، انگار که حرفشان ناتمام مانده بود، گفت: – می‌بینی ابوحسین؟ این برادرتم گرفته. رد شدم دیدم داره می‌خارونه، فهمیدم مریضه. – لا حول و لا قوة إلا بالله… خدا خودش کمکمون کنه که بتونیم همه‌ی این سختی‌ها رو تحمل کنیم. خدایا، بارمون رو سبک نکن، فقط بهمون توان تحمل این بار رو بده. ای خدای شنوا و اجابت‌کننده.

بعد از دعای ابوحسین، دکتر «آمین» گفت و رو به من کرد:

– برادر، سعی کن نخارونی. هرقدر هم که می‌خاره، خودتو نگه دار. دست‌هاتم مرتب با آب و صابون بشور تا ان‌شاءالله خدا شفا بده و دارو برسه. برات آرزوی شفای کامل دارم. نترس، این مریضی خیلی اذیت می‌کنه ولی خطرناک نیست. و رفت.

خدایا… این چه مهربانی‌ای بود؟ این چه لطفی بود؟ این چه انسانیتی بود؟ آیا نمی‌دانست من کیستم؟ اگر نمی‌دانست، انسان بزرگی بود… و اگر می‌دانست، باز هم انسان بزرگی بود… بزرگ و بی‌باک.

روزها و هفته‌ها گذشت و تلاش‌های ابوحسین برای قانع کردن مسئولان و پزشک زندان برای تهیه دارو، بی‌فایده بود. آخرین بار که پزشک آمد، ابوحسین را توبیخ و تهدید کرد:

– کور بشی الهی… سر کارمون گذاشتی؟ این گاله مثلاً؟ یه خارش ساده‌س دیگه! اینا هم که بیکار، فقط می‌خورن و لم می‌دن… خب بذار با خاروندن خودشونو سرگرم کنن، بهتر از اینه که از علافی دق کنن!

و رفت.

چهار ماه از شروع بیماری گذشته بود و ابوحسین هنوز داشت تلاش می‌کرد.

من اما حدود یک ماه بعد از ابتلا، خوب شدم. چطور؟ نمی‌دانم. من تنها کسی بودم که خوب شد. فقط کاری را کردم که دکتر غسان گفته بود: هر نیم ساعت قسمت‌های مبتلا را با آب و صابون می‌شستم و صابون مرطوب را رویش می‌مالیدم و می‌گذاشتم بماند. هرگز خودم را نخاراندم. شب‌ها هم شلوار تمیزم را می‌پوشیدم و دست‌هایم را داخل پاچه‌هایش می‌کردم و محکم می‌پیچیدم تا مطمئن شوم حتی در خواب هم بدنم را نمی‌خارانم. همان‌طور که ناگهانی آمده بود، ناگهانی هم رفت. وقتی مطمئن شدم خوب شده‌ام، به دکتر غسان خبر دادم؛ او فقط سری تکان داد.

بیماری گال بسیار پیشرفت کرده بود. شنیدم دکتر غسان به گروهی از پزشکان، در حضور ابوحسین، توضیح می‌داد. حرف‌هایش پر از اصطلاحات پزشکی و لاتین بود که نمی‌فهمیدم. بعد از توضیح انواع گال، گفت که در تاریخ پزشکی چنین مواردی ثبت نشده است؛ بدترین نوع گال حدود ۳۰۰ جوش دارد، اما اینجا مواردی با بیش از ۳۰۰۰ جوش دیده شده که یکی از دلایل مرگ‌ومیر است. او به وضعیت خطرناک گسترش بیماری در ناحیه‌ی مقعد اشاره کرد که به خاطر زخم‌های ناشی از خارش شدید، باعث بسته شدن کامل آن و در نتیجه مرگ بیمار می‌شد. دکتر آرزو کرد که ای کاش یک مؤسسه‌ی تحقیقاتی پیشرفته می‌توانست بیاید و این موارد نادر را بررسی کند. دکتر غسان از ابوحسین خواست گروهی برای بستن دست بیماران مبتلا به گال مقعدی تشکیل دهد تا جلوی خارش را بگیرند و دوباره برای قانع کردن مدیریت زندان تلاش کند.

پنج روز پیش، ابوحسین صبح زود غرق در فکر بود. ناگهان بلند شد و پیش دکتر غسان رفت. کمی با او صحبت کرد و دکتر سری تکان داد. بعد ابوحسین در بند چرخید و گفت:

– جوونا… هرکی بعد ملاقاتش پول گرفته، بیاد پیش من جلسه داریم. هر چهار پنج نفر با هم بیاین.

حدود سی نفر از بند ما بعد از پایان دوره‌ی ملاقات‌ها پول زیادی گرفته بودند؛ خانواده‌ها که فهمیده بودند این ملاقات‌ها استثنایی است، سعی کرده بودند تا می‌توانند برای آینده‌ی زندانی‌شان وسیله و به‌خصوص پول بفرستند. (فهمیدم خانواده‌های زندانیان اسلام‌گرا اغلب از قشر مرفه هستند). حداقل مبلغی که به هر نفر رسیده بود دویست هزار لیره بود و بعضی‌ها خیلی بیشتر گرفته بودند. در نتیجه، میلیون‌ها لیره پول در بند جمع شده بود که راهی برای خرج کردنش نبود. این ملاقات‌ها حدود شش ماه طول کشید. (بعضی از نگهبان‌ها تعداد ملاقات‌ها را می‌شمردند تا بدانند چند کیلو طلا گیر مدیر زندان آمده است. آخرین آمار بعد از توقف ملاقات‌ها، ۶۶۵ کیلوگرم طلا بود!)

ملاقات‌ها با تغییر مدیر زندان متوقف شد و معاونش جایش را گرفت. اما این تغییر نتیجه‌ی دیگری هم داشت. پیامی با کد مورس از بندهای اول رسید که می‌گفت:

«مدیر جدید زندان همه‌ی مأمورها و گروهبان‌ها رو جمع کرده و گفته از امروز به بعد، هیچ سربازی حق نداره بدون حضور یه گروهبان تو حیاط زندان، زندونی‌ای رو بکشه. شکنجه، ضرب‌وشتم، کشوندن رو زمین… اینا مشکلی نداره، ولی مرگ فقط با حضور یه گروهبان مجازه.»

همه در آن لحظه فهمیدند که مدیر جدید، آدم‌تر و بهتر از قبلی است.

اولین گروه پنج‌نفره پیش ابوحسین آمدند. بعد از سلام و احوالپرسی، انگار که به خانه‌اش آمده باشند، آن‌ها را به نشستن دعوت کرد و بی‌مقدمه، در حالی که همه‌شان خودشان را می‌خاراندند، گفت: ـ

ـ بچه‌ها، ازتون می‌خوایم در راه خدا کمک مالی کنین.

پنج نفر چند لحظه سکوت کردند. بعد یکی‌شان گفت:

– ابوحسین… جون و مال ما فدای راه خدا. ولی اول بگو با این پولا می‌خوای چی کار کنی؟ چقدر لازمه؟ نباید بدونیم؟

– معلومه که باید بدونین، ولی لازم نیست زیادی حساب کتاب کنیم. خدا پول رو داده که خرج کنیم، خرید کنیم و کار خیر انجام بدیم.

– خب چی می‌خوای باهاش چی بخری؟

– می‌خوام یه دکتر بخرم… دکتر زندون رو.

– دکتر؟!

همه با خنده به هم نگاه کردند.

– آره دکتر. می‌خوام دکتر زندون رو بخرم. جز این راهی نداریم؛ تو این مملکت همه‌چی قیمت داره، از بالا تا پایین. فکر نمی‌کنم این دکتر هم فرقی با بقیه داشته باشه. می‌خوایم جیبشو پر کنیم تا برامون داروی گال بیاره و این بلا از سر امت محمد برداشته شه.

همه قبول کردند و جلسات ادامه پیدا کرد تا مبلغ قابل توجهی دست ابوحسین جمع شد. وقتی گروهبان در را باز کرد، ابوحسین از او خواست آمدن پزشک را خبر دهد چون کار خیلی مهمی دارد.

وقتی در را باز کردند، دکتر با عصبانیت آمد و جلوی ابوحسین فریاد زد:

– اگه برای گال اومدی پیشم… استخوناتو می‌شکنم مردک! هزار بار گفتم داروی گال نداریم! حالا بگو چی می‌خوای؟

– آقای دکتر… به خدا یه لحظه صبر کنین گوش بدین. همون‌طور که می‌دونین، ملاقات داشتیم و کلی پول اومده. و همون‌طور که می‌بینین، این پول اینجا به درد ما نمی‌خوره چون چیزی برای خریدن نیست.

این همان طعمه بود. دکتر آن را گرفت. به مأمورها اشاره کرد عقب بایستند و گفت:

– خب باشه… به من چه ربطی داره؟ پول دارین یا ندارین… من چی کار می‌تونم بکنم؟

– دکتر… یه لطفی بکنین به خدا. شما آدم بامرامی هستین، قبلاً هم کمک کردین. این‌بارم کمک کنین؛ خودمون پولشو می‌دیم، دارو رو بخرین. حتی از بازار سیاه. فقط دارو باشه. هرچی هم گرون باشه، ما دو برابر، سه برابر می‌دیم. یه کار خیر برای خدا بکنین دکتر.

لحن دکتر بلافاصله از خشم به نرمی یک روباه تغییر کرد:

– ولی… می‌دونین این دارو خیلی گرونه؟

– مهم نیست دکتر. هرچی گرون باشه. فقط کافی باشه به همه‌ی مردم برسه. همه‌شون گرفتن.

– خب… یه خورده بیا این‌ورتر.

دکتر، ابوحسین را بیرون برد و آهسته با هم صحبت کردند و معامله انجام شد.

دو روز بعد، دارو در کارتن‌های بزرگ رسید و از سه روز پیش، همه‌ی افراد بند، چه بیمار و چه سالم، از جمله من، طبق دستور دقیق دکتر غسان شروع به درمان با «بنزوات» کردند.

پنج محل مخصوص با پتو درست شد و هرکس وارد یکی می‌شد و تمام بدنش را با دارو می‌مالید.

در همین مدت کوتاه، نتایج مثبت شروع به ظاهر شدن کرد.

به بقیه‌ی بندها هم خبر دادند و همه با همان دکتری که حالا میلیونر شده بود، معامله کردند. یکی گفت:

– اگه یه روز از دکتر زندون بپرسن چجوری میلیونر شدی، میگه: «گال یه مریض گال‌دار منو میلیونر کرد!»

– ببین داداش، یه وقتایی هم فساد خوبه!

با وجود گذشت این همه سال، هنوز در پیله‌ی خودم پنهان بودم و از همان‌جا به درون و بیرون نگاه می‌کردم؛ درون بند و بیرونش. اما با گذشت روزها، خیلی چیزها دیگر برایم اهمیتی نداشت، چون کاملاً شناخته شده بودند.

۲۳ ژوئیه

قرآن را خوب حفظ کرده بودم و همیشه آیات و سوره‌های طولانی را ناخودآگاه زمزمه می‌کردم. تمام نمازها را هم از بَر بودم، حتی نمازهای خاص مثل نماز خوف، نماز میت و نماز تراویح… به اختلافات گروه‌های مختلف درباره‌ی احکام گوش می‌دادم؛ طرز فکرشان، واکنش‌هایشان، آرزوها و امیدهایشان… دیگر وقتی از روزنه‌ی پیله‌ام نگاه می‌کردم، تمرکز زیادی روی این‌ها نداشتم.

وقتی از همان سوراخ به بیرونِ بند نگاه می‌کردم، صحنه‌های هواخوری بندهای دیگر، مجازات‌ها، شکنجه‌ها… همه‌ی این‌ها دیگر روزمره و عادی شده بود.

اما من هر روز به نگاه کردن از همان روزنه ادامه می‌دادم؛ در انتظار چیزی غیرمعمول، چیزی جدید. و معمولاً چیز جدیدی هم بود. شکنجه گرچه روش کلی ثابتی داشت، انگار همه‌ی شکنجه‌گرها در یک مدرسه آموزش دیده بودند، اما همیشه چیزی شخصی هم در آن دیده می‌شد. هر گروهبان، هر مأموری، چیزی از خودش به آن عمل تکراری اضافه می‌کرد و چیز تازه‌ای می‌ساخت که می‌شد به بخش «خلاقیت» اضافه کرد؛ «جستجوی خلاقانه برای شکنجه!».

بیش از یک سال پیش، موقع هواخوری یکی از بندها، یکی از گروهبان‌ها کنار دیوار ایستاده بود که موشی از جلوی پایش رد شد. با پوتینش موش را له کرد. بعد دستمال کاغذی‌ای از جیبش درآورد، موش را با دستمال از دمش گرفت، به سمت صف زندانی‌ها رفت، یک زندانی را – نه اتفاقی – انتخاب کرد و مجبورش کرد موش را قورت دهد. زندانی موش را قورت داد.

از آن روز به بعد، گروهبان‌ها و مأمورها بخش مهمی از وقتشان را صرف گرفتن موش، سوسک و مارمولک کردند تا زندانی‌ها را مجبور به خوردنشان کنند. همه این کار را تکرار کردند، اما ابتکار اصلی مال همان گروهبانی بود که اولین بار این کار را کرد.

حتی اعدام‌ها هم، با اینکه به دیدنشان عادت کرده بودم، دیگر آن ترس و وحشت قبلی را نداشتند.

محکومان را پای چوبه‌ی دار می‌آوردند، دهانشان را با چسب پهن می‌بستند، هر گروه هشت نفر. چوبه‌ها بالا می‌رفت، گردن‌ها کج می‌شد، بدن‌ها شل می‌شد. دسته‌ی اول را پایین می‌آوردند، دسته‌ی دوم را بالا می‌بردند.

من همه را نگاه می‌کردم؛ مأمورها، سربازهای وظیفه، محکوم‌ها. نگاهم دیگر فقط به دنبال دیدن رفتارها نبود، بلکه به چهره‌ها، احساسات و واکنش‌ها خیره می‌شد… آنچه روی صورت‌ها پیدا بود؛ ترس، وحشت، نفرت، لذت از درد…

هیولا…

همه، از سربازهای وظیفه گرفته تا مأمورها و حتی استوار، او را «هیولا» صدا می‌زدند. مردی حدوداً بیست‌وپنج ساله بود، قدش شاید به صدوشصت سانتی‌متر هم نمی‌رسید، اما عرض شانه‌هایش بیش از صدوبیست سانتی‌متر بود. از جلو و عقب شبیه یک مربع بود و از پهلو مثل یک جعبه. عضلاتی کلفت و قوی داشت. یک بار دیدمش که با یک دست، یک زندانی را بالای سرش بلند کرد. خیلی قوی بود. هیچ‌وقت در مراسم اعدام غایب نبود و نقش مهمی داشت. همه‌ی مأمورها رویش حساب می‌کردند.

در یکی از مراسم اعدام، وقتی دسته‌ی اول را پایین آوردند و طناب‌ها را به گردن دسته‌ی دوم انداختند و بالا کشیدند، از هشت نفر، هفت نفر بدنشان شل شد و تمام کردند، اما نفر هشتم مقاومت می‌کرد. نمی‌خواست بمیرد. بدنش آویزان بود و تکان می‌خورد. همه چند دقیقه صبر کردند، اما جان سرسختی داشت. پاهایش را تکان می‌داد و سعی می‌کرد خودش را بالا بکشد. انتظار طولانی شد. همه نفس‌نفس می‌زدند. استوار گردنش را مالید. بدن معلق در هوا می‌جنگید. من زیر پتو نفس‌نفس می‌زدم که استوار فریاد زد:

– هیولا! کار این پنجمی رو تموم کن، راحتش کن!

هیولا جلو رفت و زیرش ایستاد. پاهای زندانی را گرفت و با تمام قدرت شروع کرد به کشیدن به سمت پایین. زندانی طبق معمول لباس‌های کهنه به تن داشت. وقتی هیولا او را کشید، لباس‌ها پاره شد و پایین‌تنه‌ی زندانی لخت شد. هیولا کشید و کشید و کشید… تا بالاخره موفق شد و زندانی جان داد. اما درست بعد از مرگ، انگار دریچه‌ی مقعدش کاملاً باز شد و تمام محتویات روده‌هایش روی هیولا که هنوز داشت او را می‌کشید، خالی شد. مقدار زیادی مدفوع آبکی سر و صورت و سینه‌ی هیولا را پوشاند. هیولا عقب رفت و به بقیه نگاه کرد. استوار خندید و گفت:

– اسمت هیولا بود، حالا شدی هیولای گُهی!

همه زدند زیر خنده، حتی من هم با صدای بلند خندیدم.

از آن روز به بعد، هیولا دو اسم داشت؛ آن‌هایی که از خشونت و قساوتش می‌ترسیدند، «هیولا» صدایش می‌زدند، اما آن‌هایی که نمی‌ترسیدند، مثل سربازها و گروهبان‌ها، او را «هیولای گُهی» صدا می‌کردند.

سربازها و گروهبان‌ها بیشترشان سرباز وظیفه‌هایی هستند که دوره‌ی دو سال و نیمه‌ی خدمتشان را می‌گذرانند. تقریباً همه‌شان اهل مناطق کوهستانی و ساحلی‌ (مناطق علوی‌نشین) هستند؛ لهجه‌ی غلیظی دارند و رفتارشان زمخت و خشن است. عملاً کسی از شهرهای بزرگ مرکزی بینشان نیست. چون سرباز وظیفه‌اند، دوره‌ای عوض می‌شوند؛ هر شش ماه یک گروه جدید می‌آید و گروه قبلی ترخیص می‌شود.

چهار ماه پیش آخرین گروه وارد شد؛ سیزده نفر بودند: سه گروهبان و ده سرباز. وقتی وارد حیاط شدند، دلم ریخت؛ نفر اول صف، با آن لباس پلیس نظامی، کپی برابر اصل برادر کوچکترم سامر بود. هرچه نزدیک‌تر شدند، شباهت بیشتر معلوم شد. من در دلم «سامر» صدایش می‌زدم، اما بقیه‌ی زندانی‌ها اسمش را گذاشتند «الأعوج» – یعنی «کج» – چون سرش همیشه کمی به سمت راست متمایل بود.

اوایل، مدیریت زندان نیروهای جدید را مجبور به شرکت در شکنجه یا اعدام نمی‌کند؛ حدود یک ماه فقط می‌ایستند و تماشا می‌کنند. تازه آن موقع هم معمولاً از گرفتن شلاق یا باتوم وحشت دارند و ضربه‌هایشان اولش آرام و بی‌رمق است.

در مراسم اعدام، آن‌ها را کمی دورتر از چوبه‌های دار نگه می‌دارند. به محض شروع اعدام، کم‌کم نزدیک‌تر می‌آیند. چهره‌هایشان در هم می‌رود؛ بعضی‌ها می‌لرزند و نگاه نمی‌کنند، بعضی دیگر حالت تهوع می‌گیرند و بالا می‌آورند.

استوار و قدیمی‌ترها این‌ها را می‌بینند و به روی خودشان نمی‌آورند. اما بعد از دومین و سومین مراسم اعدام، تازه‌واردها هم آرام می‌گیرند، جسور می‌شوند و مثل بقیه‌ی همکارانشان عادی می‌شوند.

من همیشه گروهبان سامرِ «کج‌گردن» را زیر نظر داشتم. در اولین مراسم اعدامی که دید، آن‌قدر شدید بالا آورد که فکر کردی دل و روده‌اش بیرون ریخت. روی زمین نشست و تا آخر مراسم با دست چشم‌هایش را پوشانده بود. دو نفر از رفقایش کمکش کردند بلند شود و زیر بغلش را گرفته، از حیاط بیرون بردند.

اما در آخرین مراسم اعدامی که شرکت کرد، خیلی فعال بود؛ باتومی بلندتر از یک متر در دست داشت، با رفقایش شوخی می‌کرد و لبخند از لبش نمی‌افتاد. بعد از تمام شدن کار آخرین گروه اعدامی، جلوی یکی از جنازه‌های آویزان ایستاد و شروع کرد به تاب دادنش. باتومش را زمین گذاشت و مثل یک بوکسور، از جنازه‌ی معلق به عنوان کیسه بوکس استفاده کرد و شروع کرد به مشت زدن به آن. بعد رو به «هیولا» فریاد زد:

– هیولا! هیولا… بیا اینجا!

هیولا دوان‌دوان آمد:

– بله قربان.

– ببین این سگ یه ربع از گردنش آویزونه هنوز نمرده؛ از پاهاش بگیر بکش راحت شه.

مأمورها و سربازهایی که این را شنیدند و ماجرای قبلی هیولا یادشان بود، خندیدند. اما خودِ هیولا کمی سکوت کرد و به سامر نگاه کرد.

۲۴ فوریه

این زمستان خیلی سرد بود؛ باران‌های شدیدی بارید که در صحرا کمتر دیده می‌شود و رسیدن مقداری لباس، به‌خصوص جوراب‌های پشمی، کمی از شدت سرما کم کرد.

این زمستان هم مثل زمستان‌های قبل گذشت. ده زمستان است که من همین‌جا نشسته‌ام، کنار همین دیوارها، کنار همین درِ سیاه. چهره‌های زیادی اطرافم عوض شده‌اند؛ دسته‌ی «فدایی‌ها» که غذا می‌آوردند و آن‌هایی که داوطلبانه به جای بیماران و سالمندان شلاق می‌خوردند، دیگر هیچ‌کدامشان باقی نمانده‌اند. یا اعدام شدند، یا کشته شدند، یا از بیماری مردند؛ رفتند… همه رفتند. ابوحسین، ارشد فعلی بند، ابروهایش سفید شده، در حالی که هیچ موی سفید دیگری در صورتش نیست. با اینکه هر روز همه را می‌بینم، وقتی چهره‌های ده سال پیششان را به یاد می‌آورم، اثر زمان و رنج را در صورتشان حس می‌کنم. چهره‌ی من چه شکلی شده؟! مثل تکه‌ای شکسته از آینه.

ما مطلقاً هیچ‌چیز از دنیای بیرون نمی‌دانیم. حتی تازه‌واردها هم مستقیم از زندگی روزمره نمی‌آیند؛ اغلب دو سه سالی را در بازداشتگاه‌های اطلاعات گذرانده‌اند و معمولاً از رهبران سازمان‌ها هستند. با این حال، زندانی‌ها روزها از آن‌ها درباره‌ی اخبار تازه می‌پرسند؛ خبری که مال دو یا چهار سال پیش است، برای ما در مقایسه با خبرهای ده سال پیش، هنوز تازه و داغ محسوب می‌شود.

از میان تازه‌واردها «ابوالقعقاع» بود، یکی از رهبران یک گروه تندرو. آن‌طور که فهمیدم از قهرمانان عملیات نظامی آن گروه علیه حکومت بود و طراح و مجری کارهای جسورانه‌ای که لرزه به تن نیروهای امنیتی انداخته بود.

اما بعداً، پچ‌پچ‌هایی از طرف اعضای سازمان‌های دیگر در بند پخش شد که: او زیر بازجویی ترسیده و با اطلاعات همکاری کرده و اعترافاتش باعث دستگیری تمام گردان چهارصد نفره‌اش شده و همه‌شان اعدام شده‌اند. افراد آن گردان کینه‌ی شدیدی از او داشتند و او را خائن می‌دانستند و قسم خورده بودند که «هر کداممان آزاد شد، اولین کارش کشتن ابوالقعقاع باشد» اما هیچ‌کدامشان آزاد نشدند.

با ورود ابوالقعقاع، آرامش داخلی بند به هم ریخت.

اولین کارش آشنایی با اعضای سازمانش بود که به خاطر تلفات زیاد، به اقلیتی چهل نفره تبدیل شده بودند. او در ابتدا هیچ‌کدامشان را نمی‌شناخت. بعد از آشنایی، یکی‌یکی آن‌ها را دید و شروع به تشکیل جلسه کرد. در اولین جلسه متوجه شد که نسبت به او محتاط‌اند، پس بی‌آنکه کسی بپرسد، شروع کرد به تعریف ماجرای دستگیری و بازجویی‌اش، بیشتر هم به زبان عربی فصیح:

– خلاصه اینکه، درگیری ما با اونا چهار ساعت طول کشید. ما طبقه‌ی چهارم بودیم و اونا همه‌ی پشت‌بوم‌ها و خیابونای اطراف رو گرفته بودن. مهماتمون داشت تموم می‌شد. سه تا از برادرا همراهم بودن که خدا رحمتشون کنه (همه فاتحه خواندند و دستان خود را به صورتشان کشیدند) هرکدوم یه پنجره رو گرفته بودیم و منم درِ آپارتمان رو، که کسی نتونه بیاد بالا. اما بعد چهار ساعت، با آرپی‌جی زدن. یه گلوله اومد تو. من پرت شدم سمت راه‌پله، ولی چیزیم نشد. اما اون سه تا جوون… (سکوت کوتاهی کرد) خدا رحمتشون کنه. همون لحظه تصمیم گرفتم عقب‌نشینی کنم. پنج تا خشاب برداشتم و از پله‌ها اومدم پایین. هر سربازی جلوم سبز شد فرستادمش جهنم. رسیدم تو خیابون و همین‌طور که شلیک می‌کردم، تیر خوردم. یه سگ از گوشه‌ی خیابون بهم شلیک کرد. سه تا تیر خوردم: یکی به رانم که به استخون نرسید، یکی کنار سرم رو خراشید و از بغل گوشم رد شد (جایش را نشان داد؛ خطی بی‌مو دور گوشش بود) سومی هم خورد به سینه‌م بالای ریه و از پشتم زد بیرون (پیراهنش را بالا زد و جای ورود و خروج گلوله را نشان داد) افتادم زمین و اسلحه‌م پرت شد. خواستم ضامن نارنجک رو بکشم که ریختن سرم.

همون‌جا بردنم اطلاعات. زخمامو سرسری بستن و شروع کردن به بازجویی. گفتم تا منو نبرین بیمارستان، جواب یه کلمه‌تونم نمی‌دم. افسر بازجو با پوزخند گفت:

– به احترام ریش و سبیلت برات دکتر میاریم!

بعد یه طناب نازک و محکم آوردن، بستن به یه سیخ بزرگ، سیخ رو از جای ورود گلوله فرو کردن و از اون‌طرف درآوردن. طناب رو کشیدن و گره زدن و منو آویزون کردن. طناب گوشتمو پاره می‌کرد و داشتم خفه می‌شدم. چند بار بی‌هوش شدم و با آب پاشیدن به صورتم به هوشم آوردن. اونا عجله داشتن اطلاعات بگیرن، ولی من حتی اسمم رو هم نمی‌گفتم. درد غیرقابل تحمل بود. استخون شونه‌م نمی‌ذاشت طناب درست رد بشه و تمام وزنم افتاده بود روش. تا همین الانم شونه و دستم به حالت طبیعی برنگشته.

زیاد طول نکشید که همه‌چی لو رفت. همون روزا آپارتمان رو گشتن و همه‌ی مدارک رو پیدا کردن. یه دفترچه پیدا کردن که اسم همه‌ی بچه‌ها و خرج و مخارج و آدرس خونه‌ها توش بود. شبونه همه‌شونو گرفتن.

او ماجرا را مثل یک گزارش عادی تعریف می‌کرد، بی‌هیچ حالت دفاعی. بعد بحث را عوض کرد و شروع کرد به سخنرانی مذهبی درباره‌ی ایمان، جهاد و شهادت. تا پایان همان روز، او به رهبر بی‌چون‌وچرای گروه تندرو تبدیل شده بود.

در ده روز بعد، او به سراغ گروه‌های دیگر هم رفت، به‌خصوص گروه شیخ محمود و دکتر زاهی که میانه‌رو بودند و اعتقادی به خشونت نداشتند. او به شدت به آن‌ها تاخت و عقایدشان را کوبید و سرانشان را به مناظره‌ی علنی دعوت کرد «تا آن‌ها را به راه راست هدایت کند». واکنش آن‌ها تند بود؛ هرگونه گفتگو با او را رد کردند و گفتند: «ما نیازی به هدایت کسی که خودش رو به اطلاعات فروخته، نداریم.» او همچنین به گروه‌های صوفی حمله کرد و آن‌ها را «درویش‌های نادان» و «بدعت‌گذار» خواند و متهمشان کرد که رکن جهاد را کنار گذاشته‌اند.

۲۴ فوریه

این زمستان خیلی سرد بود؛ باران‌های شدیدی بارید که در صحرا کمتر دیده می‌شود و رسیدن مقداری لباس، به‌خصوص جوراب‌های پشمی، کمی از شدت سرما کم کرد.

این زمستان هم مثل زمستان‌های قبل گذشت. ده زمستان است که من همین‌جا نشسته‌ام، کنار همین دیوارها، کنار همین درِ سیاه. چهره‌های زیادی اطرافم عوض شده‌اند؛ دسته‌ی «فدایی‌ها» که غذا می‌آوردند و آن‌هایی که داوطلبانه به جای بیماران و سالمندان شلاق می‌خوردند، دیگر هیچ‌کدامشان باقی نمانده‌اند. یا اعدام شدند، یا کشته شدند، یا از بیماری مردند؛ رفتند… همه رفتند. ابوحسین، ارشد فعلی بند، ابروهایش سفید شده، در حالی که هیچ موی سفید دیگری در صورتش نیست. با اینکه هر روز همه را می‌بینم، وقتی چهره‌های ده سال پیششان را به یاد می‌آورم، اثر زمان و رنج را در صورتشان حس می‌کنم. چهره‌ی من چه شکلی شده؟! مثل تکه‌ای شکسته از آینه.

ما مطلقاً هیچ‌چیز از دنیای بیرون نمی‌دانیم. حتی تازه‌واردها هم مستقیم از زندگی روزمره نمی‌آیند؛ اغلب دو سه سالی را در بازداشتگاه‌های اطلاعات گذرانده‌اند و معمولاً از رهبران سازمان‌ها هستند. با این حال، زندانی‌ها روزها از آن‌ها درباره‌ی اخبار تازه می‌پرسند؛ خبری که مال دو یا چهار سال پیش است، برای ما در مقایسه با خبرهای ده سال پیش، هنوز تازه و داغ محسوب می‌شود.

از میان تازه‌واردها «ابوالقعقاع» بود، یکی از رهبران یک گروه تندرو. آن‌طور که فهمیدم از قهرمانان عملیات نظامی آن گروه علیه حکومت بود و طراح و مجری کارهای جسورانه‌ای که لرزه به تن نیروهای امنیتی انداخته بود.

اما بعداً، پچ‌پچ‌هایی از طرف اعضای سازمان‌های دیگر در بند پخش شد که: او زیر بازجویی ترسیده و با اطلاعات همکاری کرده و اعترافاتش باعث دستگیری تمام گردان چهارصد نفره‌اش شده و همه‌شان اعدام شده‌اند. افراد آن گردان کینه‌ی شدیدی از او داشتند و او را خائن می‌دانستند و قسم خورده بودند که «هر کداممان آزاد شد، اولین کارش کشتن ابوالقعقاع باشد.» اما هیچ‌کدامشان آزاد نشدند.

با ورود ابوالقعقاع، آرامش داخلی بند به هم ریخت. اولین کارش آشنایی با اعضای سازمانش بود که به خاطر تلفات زیاد، به اقلیتی چهل نفره تبدیل شده بودند. او در ابتدا هیچ‌کدامشان را نمی‌شناخت. بعد از آشنایی، یکی‌یکی آن‌ها را دید و شروع به تشکیل جلسه کرد. در اولین جلسه متوجه شد که نسبت به او محتاط‌اند، پس بی‌آنکه کسی بپرسد، شروع کرد به تعریف ماجرای دستگیری و بازجویی‌اش، بیشتر هم به زبان عربی فصیح:

– خلاصه اینکه، درگیری ما با اونا چهار ساعت طول کشید. ما طبقه‌ی چهارم بودیم و اونا همه‌ی پشت‌بوم‌ها و خیابونای اطراف رو گرفته بودن. مهماتمون داشت تموم می‌شد. سه تا از برادرا همراهم بودن که خدا رحمتشون کنه (همه فاتحه خواندند) هرکدوم یه پنجره رو گرفته بودیم و منم درِ آپارتمان رو، که کسی نتونه بیاد بالا. اما بعد چهار ساعت، با آرپی‌جی زدن. یه گلوله اومد تو. من پرت شدم سمت راه‌پله، ولی چیزیم نشد. اما اون سه تا جوون… (سکوت کوتاهی کرد) خدا رحمتشون کنه. همون لحظه تصمیم گرفتم عقب‌نشینی کنم. پنج تا خشاب برداشتم و از پله‌ها اومدم پایین. هر سربازی جلوم سبز شد فرستادمش جهنم. رسیدم تو خیابون و همین‌طور که شلیک می‌کردم، تیر خوردم. یه سگ از گوشه‌ی خیابون بهم شلیک کرد. سه تا تیر خوردم: یکی به رونم که به استخون نرسید، یکی کنار سرم رو خراشید و از بغل گوشم رد شد  (جایش را نشان داد؛ خطی بی‌مو دور گوشش بود) سومی هم خورد به سینه‌م بالای ریه و از پشتم زد بیرون (پیراهنش را بالا زد و جای ورود و خروج گلوله را نشان داد) افتادم زمین و اسلحه‌م پرت شد. خواستم ضامن نارنجک رو بکشم که ریختن سرم. همون‌جا بردنم اطلاعات. زخمامو سرسری بستن و شروع کردن به بازجویی. گفتم تا منو نبرین بیمارستان، جواب یه کلمه‌تونم نمی‌دم. افسر بازجو با پوزخند گفت: «ریش و سبیلت مبارک! الان برات دکتر میاریم.» بعد یه طناب نازک و محکم آوردن، بستن به یه سیخ بزرگ، سیخ رو از جای ورود گلوله فرو کردن و از اون‌طرف درآوردن. طناب رو کشیدن و گره زدن و منو آویزون کردن. طناب گوشتمو پاره می‌کرد و داشتم خفه می‌شدم. چند بار بی‌هوش شدم و با آب پاشیدن به صورتم به هوشم آوردن.

اونا عجله داشتن اطلاعات بگیرن، ولی من حتی اسمم رو هم نمی‌گفتم. درد غیرقابل تحمل بود. استخون شونه‌م نمی‌ذاشت طناب درست رد بشه و تمام وزنم افتاده بود روش. تا همین الانم شونه و دستم لنگه.

زیاد طول نکشید که همه‌چی لو رفت. همون روزا آپارتمان رو گشتن و همه‌ی مدارک رو پیدا کردن. یه دفترچه پیدا کردن که اسم همه‌ی بچه‌ها و خرج و مخارج و آدرس خونه‌ها توش بود. شبونه همه‌شونو گرفتن.

او ماجرا را مثل یک گزارش عادی تعریف می‌کرد، بی‌هیچ حالت دفاعی. بعد بحث را عوض کرد و شروع کرد به سخنرانی مذهبی درباره‌ی ایمان، جهاد و شهادت. تا پایان همان روز، او به رهبر بی‌چون‌وچرای گروه تندرو تبدیل شده بود و جماعتِ تندرو دور او جمع شدند.

در ده روز بعد، او به سراغ گروه‌های دیگر هم رفت، به‌خصوص گروه شیخ محمود و دکتر زاهی که میانه‌رو بودند و اعتقادی به خشونت نداشتند؛ به روش‌های مسالمت‌آمیز تمایل داشتند.

او به شدت به آن‌ها تاخت و عقایدشان را نیش‌دار کوبید، سرانشان را به مناظره و مباحثه‌ی علنی دعوت کرد «چون وظیفه‌ی خود را هدایت آن‌ها به راه راست می‌دانست». واکنششان خشن و مغرورانه بود؛ هرگونه گفتگو با او را رد کردند و گفتند: «ما نیازی به هدایت کسی که خودش رو به اطلاعات فروخته تا ما رو هدایت کنه، نداریم».

همچنین گروه‌های صوفی را مورد حمله قرار داد و آن‌ها را «درویش‌های نادان» و «صاحب بدعت‌ها در اسلام» خواند و متهم‌شان کرد که رکن جهاد را در اسلام کنار گذاشته‌اند.

در حدود ده روز، خوابگاه به دو اردوگاه تقسیم شد: از یک سو ابوالقعقاع و پیروانش، و از سوی دیگر بقیه‌ی زندانیان. ابوالقعقاع با مهارت توانست دشمنی همه را نسبت به خود جلب کند، مخصوصاً که بعد از آن‌که آن‌ها از وارد شدن به مجادله درباره‌ی جوهر دین و تعالیم اسلامی با او امتناع کردند، او به تحقیر و به‌چالش‌ کشیدنشان ادامه داد.

او آن‌ها را بزدل خواند و خواست که نمازها علنی برگزار شود، حتی در حضور مدیریت زندان، اما این درخواستش از سوی همه با استهزا روبه‌رو شد؛ تا جایی که بعضی از اعضای گروه خودش هم او را نصیحت کردند از این ایده صرف‌نظر کند.

سپس خواستار آن شد که گروه «فدائیان» از اعضای همه‌ی گروه‌ها تشکیل شود و دیگر داوطلبانه نباشد، چون جهاد را فریضه‌ای عینی برای هر مسلمان دانست؛ همه این پیشنهاد را پذیرفتند، اما جماعت خودش – کسانی که در واقع همیشه ستون اصلی گروه فدایی و متمایز این تیم بوده‌اند – آن را رد کردند چون این کار موقعیت و امتیازی را که سال‌ها از آن برخوردار بودند از آن‌ها می‌ستاند: «ما این کار را برای خدا انجام می‌دهیم و پاداشمان نزد اوست؛ نمی‌توان کسی را مجبور کرد».

ابوالقعقاع در همه‌چیز شکست خورد و در یک چیز موفق شد: دشمنی همه را به‌دست آورد. حدود پانزده روز از آمدنش به خوابگاه گذشته بود که فکر کرد موضوعی را یافته که با آن همه را رسوا کند. نمی‌دانم چه کسی از گروهش درباره‌ی وضعیت من به او خبر داده بود. در آن هنگام بود که رو به هم کرد و گفت:

– چطور ادعای مسلمونی می‌کنین، ولی اجازه می‌دین یه جاسوس کافر بینتون زندگی کنه؟ در حالی که خدا گفته: «هرجا پیداشون کردین، بکشینشون»؟!

و خواستار محاکمه‌ی من و اجرای حدّ الهی شد؛ حدّ کفر و شرک که قتل بود.

زندگی من به واکنش گروه‌های دیگر آویخته شده بود، و همه‌ی آن‌ها بی‌طرف ماندند؛ چون مسئله به آن‌ها ربطی نداشت و مایل نبودند با ابوالقعقاع و جمعش وارد مشکلی شوند که نتیجه‌اش نامعلوم بود.

اما گروه مرحوم شیخ محمود دید دیگری داشت. ابوحسین مثل کوه ایستاد و در میان بند -که موضوع از زمزمه بیرون آمده و به بحث علنی و بلند تبدیل شده بود- خطاب به ابوالقعقاع گفت:

– اولاً تو کی هستی که بخوای مردم رو بازخواست و محاکمه کنی؟ این مرد… (و با دست به من اشاره کرد) سال‌هاست پیش ماست و ما ازش بدی ندیدیم. بی‌کس و کاره، حتی حرفم نمی‌زنه. کسی هم نمی‌دونه تو دلش چی می‌گذره. به چه حقی می‌خوای محاکمه‌ش کنی و بکشیش؟ بدون ابوالقعقاع که اون خدایی داره که خودش حسابشو می‌رسه، و حساب من و تو رو هم همون خدا می‌رسه، نه تو. دوماً، ابوالقعقاع، بدون که شیخ محمود – خدا رحمتش کنه – این مرد رو پناه داده بود، و ما هم اجازه نمی‌دیم کسی به پناه‌داده‌ی شیخ آزار برسونه. سوماً، همه، و اول از همه خودت، باید بدونین که هرکی بخواد به این آدم دست درازی کنه، با شدیدترین واکنش ما روبه‌رو می‌شه.

در حالی که ابوحسین این‌گونه سخن می‌گفت، ابوالقعقاع برخاست و روبه‌روی او ایستاد و نبردی لفظی میان آن دو درگرفت.

ابوالقعقاع پاسخ سختی داد و بر ادعای خود به آیات قرآنی، احادیث پیامبر و نمونه‌هایی از تاریخ اسلام استناد کرد. حاضرین با تکان دادن سرشان موافقت را نشان می‌دادند و به‌نظر می‌رسید که او ممکن است همه را قانع کند؛ اما ابوحسین رشته‌ی سخن را گرفت و با صدای بلند پاسخ داد. او نیز آیات و احادیث و بخش‌هایی از سیره‌ی نبوی آورد که همهٔ استنادهای ابوالقعقاع را نقض می‌کرد. حتی برخی از اعضای گروه ابوالقعقاع هم سر تکان می‌دادند و نشان می‌دادند که به سخنان ابوحسین قانع شده‌اند. پاسخ ابوحسین کوبنده بود، و ابوالقعقاع نخواست شکست بخورد، لذا سخنان ابوحسین را پاسخ داد و ابوحسین باز جواب داد، و سخنان هر دو نزد حاضران قانع‌کننده بود.

صداها بالا رفت تا آن‌که ناگهان یک مأمور از بالای نورگیر بام فریاد زد:

– چه خبرتونه اون پایین، ارشد بندِ خر؟!

او آن دو را که ایستاده بودند شناسایی کرد – ابوحسین و ابوالقعقاع – و از پشت بام موضوع را به گروهبان حاضر در حیاط خبر دادند. آن‌ها هر دو را از محوطه بیرون بردند و هر کدام را پانصد ضربه شلاق زدند.

از لحظهٔ خروج‌شان تا بازگشت‌شان سکوت بر بند حکم‌فرما بود، ولی به‌محض بسته شدن در توسط مأمور، دعوای لفظی از سر گرفته شد و ابوحسین با این سخن آغاز کرد:

– مرد حسابی، از خدا بترس! تو باعث شدی شلاق بخوریم. حالا خیالت راحت شد؟

آن‌ها به مجادله ادامه دادند و پس از بیش از یک ساعت ابوحسین گفت:

– حرف آخر همینه که گفتیم. دیگه حرفی نداریم. هرکی بره سر جاش بشینه؛ اینجا به رهبر اضافه احتیاج نداریم.

فضای بند خیلی متشنج شد. به خودم گفتم باید دخالت کنم، از پیله‌ام بیرون بیایم. اما چطور؟ بایستم و قصه‌ام را برایشان تعریف کنم؟ همه اتهامات را رد کنم؟ مسیحی بودنم که اتهام نیست؛ تعالیم اسلام دستور به نیکی با مسیحیان می‌دهد. اتهام جاسوسی هم با گذشت این همه سال بی‌معنا شده است؛ اگر جاسوس بودم، چرا بیش از ده سال صبر کردم؟ اما اتهام کفر و الحاد را چطور پاسخ بدهم؟ راستش هر کسی که از من شنیده بود بی‌دینم، دیگر زنده نیست. اما اگر در مقام دفاع از خودم بپرسند، آیا می‌توانم بگویم مؤمن هستم؟ فکر نمی‌کنم. هنوز به تصمیمی نرسیده بودم.

فضا همچنان متشنج ماند و به نظر می‌رسید گروه ابوالقعقاع نقشه‌ای دارند؛ من محتاط بودم. گروه ابوحسین چند اقدام انجام داد: تمام روز سه نفرشان روی پتوی ابو حسین در سمت چپ او می‌نشستند، سه نفر دیگر روی پتوی همسایه‌ی سمت راستم. شب‌ها یکی از آن‌ها پتویش را می‌آورد و جلوی پایِ من در راهرو می‌خوابید؛ به این ترتیب مرا محاصره کرده بودند. هرگاه برای رفتن به دستشویی بلند می‌شدم، می‌دیدم دو نفر از گروه ظاهراً تصادفاً همراهم می‌آیند، انگار که اتفاقی می‌خواهند به سمت دستشویی بروند. پس معلوم شد که دارند از من محافظت می‌کنند.

این وضع سه روز ادامه پیدا کرد. در روز چهارم چند نفر از تندروها جلوی دستشویی بهانه‌جویی کردند و با یکی از محافظان من درگیر شدند. ظرف چند ثانیه خون از بینی او جاری شد و بیش از دویست نفر به جان هم افتادند؛ دیگر معلوم نبود که چه کسی، چه کسی را می‌زند و چه کسی دارد دعوا را فیصله می‌دهد. این درگیری چند دقیقه طول کشید و خون زیادی ریخته شد و دیگر نشد این سروصدا را پنهان کرد.

من کنار در ایستاده بودم. نه ابوحسین و نه ابوالقعقاع دخالت نکردند، فقط جوانان کم‌سن‌وسال درگیر بودند و وقتی مأمورها در را باز کردند، دعوا فوراً متوقف شد.

ابوحسین سعی کرد ماجرا را ماست‌مالی کند و گفت بعضی جوان‌ها داشتند «بازی» می‌کردند! گروهبان با فحش به او پاسخ داد:

– آوردیمتون اینجا که بازی کنین؟!

و دستور داد همه را به حیاط بیاورند؛ آن‌ها بیرون رفتند… و هر بار که گروهبان کسی را می‌دید که آثار خون رویش هست، به ابوحسین برمی‌گشت و می‌گفت:

– بازی؟… بی‌شرف… گفتی داشتن بازی می‌کردن؟!

بند به‌طور کامل مجازات شد؛ یکی از مأمورها با کابل چهارلایه به زخم کهنه‌ی پاشنه‌ی پای من زد که خیلی درد داشت. ما را به داخل برگرداندند و در را بستند، در حالی که تهدید می‌کردند و ناسزا می‌گفتند.

مدتی بود که حرف زدن را از یاد برده بودم، اما در آن لحظه حس کردم اگر سکوت کنم، خفه می‌شوم. حرف‌های پدر و دایی‌ام در گوشم زنگ زد که باید مرد مسئولی باشم.

به سمت وسط بند رفتم و ایستادم؛ از شدت درد به‌سختی سر پا بودم. وقتی همه دیدند نگاهم را بینشان می‌چرخانم، ساکت شدند. دو نفر از محافظانم بلند شدند و کنارم ایستادند. با اشاره گفتم برگردند سر جایشان. کمی تردید کردند، اما برگشتند.

من هیچ‌وقت سخنران نبوده‌ام؛ هرگز جلوی صدها نگاه خیره نایستاده‌ام تا حرف بزنم. هیچ روزی ادعای شجاعت نداشتم. برعکس، همین تجربه‌ی زندان به من نشان داده بود که به ترس نزدیکترم تا شجاعت. اما درد، خشم، عذاب و این روزه‌ی طولانی سکوت، مرا به نقطه‌ای رسانده بود که دیگر نمی‌توانستم ساکت بمانم. رو به «ابوالقعقاع» کردم، دستم را بلند کردم و با صدایی بلند که خودم هم جا خوردم، فریاد زدم:

– ابوالقعقاع! می‌خوای منو بکشی؟ بفرما! این منم، لخت و بی‌دفاع جلوت وایسادم! نمی‌دونم چرا دارم باهات فصیح حرف می‌زنم… بزن! ولی قبلش جواب چند تا سوال منو بده. می‌خوای منو بکشی چون فکر می‌کنی نماینده‌ی خدایی رو زمین؟ می‌تونی ثابت کنی؟ حتی اگه ثابت کردی، می‌تونی نشون بدی خدا بهت دستور داده منو بکشی؟… فکر نکنم. تو وکیل خدا نیستی.

ابوالقعقاع! تو می‌خوای منو بکشی تا عطش کشتنت رو سیراب کنی. امیدوارم اشتباه کنم؛ امیدوارم دلت پر از نفرت نباشه. امیدوارم مثل اون عقرب نباشی که اگه کسی رو پیدا نکنه، خودشو نیش می‌زنه. ولی اینو میگم و همه‌تون شاهد باشین: اگه کشتن من مشکلتونو حل می‌کنه، بفرمایین؛ یکی از رفقاتو بفرست کارمو تموم کنه. من خونمو بهتون می‌بخشم.

کمی سکوت کردم. بعد رو به جمعیت، با صدایی آرام‌تر گفتم:

– مردم! بیشتر از ده ساله که منو مجبور به سکوت کردین. سال‌ها فقط به حرفای شما گوش دادم؛ حالا چند دقیقه شما به حرف من گوش بدین…

به آنها گفتم کیستم و چطور به اینجا رسیده‌ام. از خودم در برابر سه اتهام دفاع کردم. وقتی به اتهام الحاد رسیدم، دوباره رو به ابوالقعقاع گفتم:

– ابوالقعقاع، ببین… ایمان یا بی‌‌ایمانی یه مسئله‌ی کاملاً شخصیه بین آدم و خدای خودش. تو و امثال تو باید اینو بفهمین. گفتن شهادتین برای من کاری نداره. ولی اگه بگم، تو و امثالت میگین: «از ترس مسلمون شد.» نه! من نه از تو می‌ترسم، نه اهل دورویی‌ام. اگه بگم مسیحی‌ام و به دین خودم پایبندم، تو هیچ کاری نمی‌تونی بکنی، چون دینت گفته با مسیحیا خوش‌رفتار باشین. اما حتی اینم نمیگم، که نگی از ترس بوده. ابوالقعقاع! خوب گوش کن… من از تو نمی‌ترسم. تو خدای من نیستی که بهت جواب پس بدم. اگه واقعاً تصمیم گرفتی منو بکشی، بلند شو… نترس.

سکوت کرد. ایستاده بودم و به ابوالقعقاع نگاه می‌کردم. سعی می‌کردم نگاهم نلرزد. از پشت، دست ابوحسین مرا گرفت و به سمت جایم برد.

– تموم شد… ساکت باش. دیگه باهاش کل‌کل نکن. فکر کنم مشکل حل شد. دمت گرم، ولی الان دیگه هیچی نگو، ساکت باش.

و همان‌طور که ابوحسین گفته بود، مشکل حل شد. دو روز بعد کاملاً حل شد؛ چون یکشنبه بود و ابوالقعقاع اعدام شد.

در بند برایش نماز میت خواندند و دعایش کردند. اما ابوحسین به من گفت:

– خدا رحمتش کنه… پشت سر مرده فقط باید طلب رحمت کرد. خوبیای رفتگانمون رو بگیم. ولی داداش، بیست روز اینجا بود، انگار طوفان اومده بود تو بند. خدا بیامرزدش، بند رو زیر و رو کرد… خدا رحمتش کنه. آدم زیاد عمر کنه، چه چیزایی می‌بینه…

رابطه‌ام با ابوحسین بهتر شد و شروع کردیم به حرف زدن. (در دلم گفتم: کاش ابوالقعقاع خیلی وقت پیش آمده بود!) ابوحسین از فرانسه و به‌خصوص از زن‌های فرانسوی می‌پرسید و من حرف می‌زدم… و حرف می‌زدم… با اشتیاق تمام، غرق در جزئیات می‌شدم. نگاهش کردم و کمی شوخی کردم:

– چی شده ابوحسین؟ می‌بینم این روزا خیلی سراغ زن‌ها رو می‌گیری! نمی‌ترسی مادر حسین بشنوه؟

– ای بابا داداش… مادر حسین که رو چشم ما جا داره، ولی خب دیگه پیر شده. اگه خدا بخواد… ان‌شاءالله یه زن فرانسوی می‌گیرم. تو رو خدا بگو، تو فرانسه زن مسلمون پیدا می‌شه؟

– آره بابا، زن مسلمونم هست.

– الحمدلله! الحمدلله! (خندید) پس آینده‌م تضمینه!

علاوه بر ابوحسین، چهار پزشک دیگر هم بودند که دیوار بین من و دیگران را شکستند. این چهار پزشک در اروپا تحصیل کرده بودند و یکی‌شان فارغ‌التحصیل فرانسه بود. او از جلسه‌ی دوم کنار من نشست و پیشنهاد داد به فرانسوی صحبت کنیم. فهمیدم که او تمام عمرش فقط در ماه رمضان دیندار بوده؛ روزه می‌گرفته و نماز می‌خوانده، اما در بقیه‌ی سال هیچ ارتباطی با سیاست یا گروه‌های مذهبی نداشته است.

به فرانسوی از او پرسیدم:

– خب… پس چرا گرفتنت؟

– اگه تو جواب این سوالو پیدا کردی… منم پیدا می‌کنم.

ابوحسین از صحبت‌های فرانسوی ما کلافه شده بود:

– یالا بچه‌ها… بسه دیگه زبونتونو پیچ‌وتاب ندین… عربی حرف بزنین بفهمیم چی میگین!

صحبت کردن به فرانسوی حالم را دگرگون می‌کرد؛ سرم گیج می‌رفت. تأثیرش از اولین باری که خیار را دیدم، بیشتر بود. خاطراتمان را از جاهایی که در فرانسه می‌شناختیم مرور می‌کردیم و رابطه‌مان صمیمی‌تر و آنی‌تر شد.

یک بار، همین‌طور که داشتم از تلفظ کلمات فرانسوی لذت می‌بردم، ناگهان پرسید:

– برادر جان… تو که این‌قدر عاقلی، چرا خودتو مثل اون دکتر زمین‌شناس دیوونه با پتو قایم می‌کردی؟

کمی سکوت کردم و بعد راز بزرگم، راز سوراخ دیوار را، برایش گفتم! به فرانسوی تعریف کردم، اما وقتی چشم‌هایش گرد شد و دهانش باز ماند، به عربی جواب داد:

– کور بشی الهی… ما به تو می‌گفتیم دیوونه!

پرسید آیا او هم می‌تواند از سوراخ نگاه کند. گفتم الان نمی‌شود چون توجه همه جلب می‌شود. بعد از کمی فکر، تصمیم گرفتیم موضوع را با ابوحسین در میان بگذاریم و او موافقت کرد.

واکنش ابوحسین هم شبیه دکتر نسیم بود. با تعجب گفت:

– کور بشی الهی! والله که سابقه‌ت خرابه… کلی آتیش زیر اون ظاهر آرومت بوده… حالا فهمیدیم راست می‌گن جاسوسی، فقط جاسوس علیه مأمورا، نه برای مأمورا!

دو روز بعد، ابوحسین به ما خبر داد که تصمیم گرفته موضوع را به همه‌ی بند بگوید تا بشود آزادانه از آن استفاده کرد، چون اینجا همه قابل اعتمادند. و همین کار را هم کرد.

به جز ابوحسین و پزشکان (به‌خصوص دکتر نسیم)، بقیه‌ی افراد بند همچنان نسبت به من محتاط بودند. فهمیدم که درباره‌ی حرف‌های من بحث کرده و به این نتیجه رسیده بودند: دفاعیه‌ام درباره‌ی اتهام الحاد، مبهم و ناکافی است و اگر واقعاً مؤمن بودم، چه مسیحی و چه مسلمان، در اعلامش تردید نمی‌کردم. «چون دین باید آشکار باشد».

اما در عوض، دیگر تهدیدی برای جانم وجود نداشت و به این ترتیب، اولین حقم به عنوان یک انسان، «حق زندگی»، را به دست آوردم؛ این حق را از سندان «گروه‌های اسلامی» گرفتم، اما نه از چکش «مأمورها». چون هنوز هر گروهبانی در حیاط می‌توانست با یک ضربه‌ی باتوم مرا به دنیای دیگر بفرستد.

۶ اکتبر

چند ماه گذشته خیلی سریع گذشت. دکتر نسیم که واقعاً مثل نسیم بود، ساعت‌های طولانی روزهای زندان را برایم پر کرد. ما تقریباً از هم جدا نمی‌شدیم و بعد از مدتی آشنایی، توافق کردیم جایمان را عوض کنیم. صبح‌ها بیدار می‌شدیم و بدون اینکه حتی از زیر پتو تکان بخوریم، گفتگویی را که دیشب ناتمام مانده بود ادامه می‌دادیم. با هم غذا می‌خوردیم و صحبت می‌کردیم. ما شطرنجی از خمیر نان ساختیم که ساختش بیش از بیست روز طول کشید و بسیار زیبا از آب درآمد. نسیم ذاتاً هنرمند و شاعر بود؛ بسیار حساس و زیبایی‌شناس. آرزوی زندگی‌اش تحصیل در رشته‌ی هنرهای زیبا بود، اما فشار خانواده او را مجبور به خواندن پزشکی کرده بود. با این حال، سال چهارم پزشکی، یک سال کامل درس را رها کرد و با هنرمندی دیگر در پاریس کار کرد، ولی پدرش دوباره او را به دانشگاه برگرداند. با این وجود هرگز نقاشی را کنار نگذاشت.

ما قسمت‌های سوخته‌ی نان را جمع می‌کردیم تا رنگ سیاه درست کنیم، کمی رب گوجه اضافه می‌کردیم و چند روز می‌گذاشتیم تا غلیظ شود و رنگ قرمز به دست آید. از مغز نان، خمیر درست می‌کردیم و نسیم با این خمیر و رنگ‌ها، مهره‌های شطرنجی ساخت که هرکس می‌دید حیرت می‌کرد. بعد هم شروع کرد به ساختن مجسمه‌های کوچک و زیبا.

ما به فرانسوی حرف می‌زدیم، به عربی حرف می‌زدیم، شطرنج بازی می‌کردیم و از سوراخ دیوار بیرون را تماشا می‌کردیم. وقتی همه‌ی این کارها تمام می‌شد و اگر وقتی باقی می‌ماند، نسیم تکه‌ای خمیر برمی‌داشت و شروع به شکل دادن می‌کرد؛ و در تمام شکل‌هایی که می‌ساخت، زن و حسرتِ زن حضور داشت. نسیم ماجرای عاشقانه‌ی بزرگی داشت که هنوز در وجودش زنده بود و وقتی از آن حرف می‌زد، آن را معنای زندگی‌اش و در عین حال بزرگترین ناکامی‌اش می‌دانست؛ اولین ناکامی‌اش هم تحصیل اجباری پزشکی بود.

یک بار ناگهان از او پرسیدم:

– الان… هنوز نماز می‌خونی؟ خیلی ساده جواب داد:

– از وقتی اومدم بین اینا دیگه نمی‌خونم!

– چی شد که اومدی بین اینا؟

– برادرم… همون برادری که نه من تحملشو داشتم نه اون منو. خیلی خشک‌مغز بود. حتی قبل رفتنم به فرانسه، هر روز دعوامون تا تو خیابون می‌رفت. بیشترم سر این بود که می‌خواست مادرم و خواهرهامو مجبور کنه چادر سر کنن، اونا هم قبول نمی‌کردن و من طرفشونو می‌گرفتم.

خیلی وقتا کارمون به کتک‌کاری می‌کشید. تو درس ‌خوندنم خیلی خنگ بود.

من رفتم فرانسه و هشت سال موندم. تو این مدت اون رفته بود قاطی این گروه‌های تندرو شده بود (با دست به گروه اشاره می‌کند) و حسابی تحت تعقیب بود تا اینکه گرفتنش… حتی مادرمونم گرفتن. پدرم برای اینکه قال قضیه رو بکَنه، به دستگاه امنیتی گفته بود اون فرار کرده فرانسه پیش من. و بی‌اینکه خودم بدونم، منم تحت تعقیب قرار گرفتم. درسم که تموم شد برگشتم. تو فرودگاه منتظرم بودن که برادرم رو تحویل بگیرن، در حالی که من هشت سال بود ندیده بودمش. و حالا اینجام… جلوی تو، تو این زندون.

من و نسیم نوبتی از سوراخ دیوار نگاه می‌کردیم، دیگر بدون پتو. تعداد کسانی که از سوراخ نگاه می‌کردند از پنج نفر بیشتر نشد؛ ظاهراً بقیه هنوز جای مرا نجس می‌دانستند،[۱] چون برای نگاه کردن باید روی پتوی من می‌نشستی. ما هرچه می‌دیدیم به ابوحسین گزارش می‌دادیم و او هم به بقیه اطلاع می‌داد.

رابطه‌ی بین تندروها و بقیه‌ی زندانیان دوباره دوستانه شد، مخصوصاً که تندروها بیشترشان جوانان کم‌سن‌وسال و ساده‌دلی بودند؛ البته تا وقتی که امثال ابوالقعقاع بینشان پیدا نشود. آن‌ها همچنان بیشترین فداکاری را در گروه فدایی‌ها داشتند.

یکی از دوشنبه‌ها، تمام مدت مراقبت از سوراخ را به نسیم سپردم تا اعدام‌ها را تماشا کند. او به سوراخ چسبیده بود و حرف نمی‌زد. (نسیم جمله‌ی «الهی کور بشن» را زیاد در حرف‌هایش تکرار می‌کرد.) دو ساعت بعد که هنوز همان‌جا بود، ناگهان عقب پرید و ایستاد. به من نگاه کرد و گفت:

– الهی کور بشن… الهی کور بشن.

به ابوحسین نگاه کرد و گفت:

– الهی کور بشن!

رو به جمعیت کرد و گفت:

– الهی کور بشن… الهی کور بشن!

سپس نزدیک من آمد و آهسته گفت:

– الهی کور بشن… این دیگه چیه؟! تو رو خدا… چطور تونستی این صحنه‌ها رو تحمل کنی؟! الهی کور بشن. تو رو خدا نگاه کن… ببین چی کار می‌کنن!

من از سوراخ نگاه کردم. هشت جنازه از طناب آویزان بود و چند جنازه روی زمین افتاده بود. این هشت نفر احتمالاً آخرین گروه بودند. «هیولا» جلوی جنازه‌ی دوم از سمت چپ ایستاده بود؛ جنازه‌ی مردی چاق. باتومی کلفت در دست داشت و با تمام قدرت به جنازه می‌کوبید. مأمورها با خنده تماشایش می‌کردند و او با هر ضربه فریاد می‌زد:

– زنده باد رئیس‌جمهور عزیز… جونم فدات رئیس! (و با باتوم به جنازه می‌کوبید)

– هی سگ! علیه رئیس‌جمهور کار می‌کنی؟! (ضربه) هی پدرسگ… رئیس‌جمهور ما بهترینه. (ضربه) گمشین عوضیا، گمشین… (ضربه) ما قبل از خدا، رئیس‌جمهورمونو می‌پرستیم! (ضربه‌های پیاپی…)

«با خودم گفتم نکند شعارهایی که «هیولا» از رادیو و تلویزیون حفظ کرده بود تمام شده؟! ظاهراً همین‌طور بود، چون «هیولا» شروع کرد به استفاده از فحش‌های خودش؛ فحش‌هایی که از کوچه و خیابان یاد گرفته بود».

کمی مکث کرد، بعد ضربه‌ی محکمی به سر جنازه زد که صدای شکستن استخوان آمد…

– ای سگ… با رئیس‌جمهور مخالفی؟ (ضربه) رئیس‌جمهور قوی‌ترین مرد دنیاست. (ضربه) رئیس‌جمهور می‌خواد ننه‌هاتونو… (ضربه) رئیس‌جمهور بزرگترین آلت تو کل دنیا رو داره (ضربه) رئیس‌جمهور می‌خواد تو و خواهراتو یکی‌یکی… (ضربه)

«هیولا» کمی نفس‌نفس زد. بعد با حرکتی هیستریک، یک سر باتوم را بین پاهای جنازه گذاشت و با تمام قدرت به جلو فشار داد. تمام تن جنازه به جلو حرکت کرد. «هیولا» همچنان فشار می‌داد. سر دیگر باتوم را با دو دست گرفته بود و آن را روی محل آلت تناسلی مرد گذاشته بود و با هر بار فشار دادن به جلو، فریاد می‌زد:

– جونمون فدای رئیس‌جمهور!

باتوم بین پاها مانده بود و جنازه تاب می‌خورد. پلیس‌ها می‌خندیدند. سرگردِ لنگ جلو آمد و با خنده، جنازه را از جلو گرفت تا برای «هیولا» نگه دارد. «هیولا» به فشار دادن ادامه می‌داد و فریاد می‌زد:

– جونمون فدای رئیس‌جمهور!

سرگرد از جلو فشار می‌آورد، «هیولا» از عقب با باتوم. در یک لحظه، سر جنازه از طناب رها شد. (از دور انگار جنازه با مهارتی خاص خودش را آزاد کرده باشد) جنازه با صورت روی زمین افتاد. باتوم از دست «هیولا» رها شد و عمودی بین پاهای جنازه باقی ماند. «هیولا» با هیجان بالا پرید و شعاری را که بارها از رادیو شنیده بود، فریاد زد:

– مرگ بر استعمار… مرگ بر امپریالیسم!

سرگردِ لنگ جواب داد:

– سرنگون باد… سرنگون باد… سرنگون باد!

– زنده باد رئیس‌جمهور که فداش بشیم!

– زنده باد… زنده باد… زنده باد!

و باتوم همچنان بین پاهای جنازه تاب می‌خورد.

– تا ابد… تا ابد… زنده باد رئیس‌جمهور!

– زنده باد… زنده باد… زنده باد!

و با هر بار «زنده باد»، باتوم به چپ و راست می‌چرخید.

ادامه دارد

[۱] با بررسی بیشتر داستان متوجه نکته‌ای می‌شوی و آن کم بودن سواد دینی زندانی‌هایی است که از گروه‌های «اسلامی» هستند و این نشان می‌دهد بسیاری از جوانان پرشور بدون داشتن رهبری عالم وارد این جنبش‌ها شده‌اند و در حقیقت حکومت‌های سرکوبگر با ستمگری‌شان توانسته‌اند خشم تولید کنند و چون سیستم سکولار بوده، خشم مقابل هم یک خشم دیندارانه اما بدون علم بوده است، یعنی واکنشی تند از سمت مخالف. همین مورد را می‌توان درباره‌ی گروه‌های مخالف حکومت‌هایی که «اسلامی» هستند هم دید. یک خشم کور سکولار علیه حکومت مدعی اسلام. (وایرستار)