لیبرالیسم به حکمرانی فرد بر گروه و امت باور ندارد، فرقی ندارد که این فرد پیامبر باشد یا غیر پیامبر، و باور ندارد که یک دین باید این حکمرانی را منضبط سازد، بلکه بر این باور است که عقل باید خودش بر خودش حکم کند، بنابراین افراد برای وضع یک نظام و حاکمی که همه یا بخشی از آنان بر وی اتفاق نظر داشته باشند، همکاری میکنند و این را تحت سیستمی به نام انتخابات و پارلمانها انجام میدهند. عقل لیبرال به پادشاهی وراثتی اعتقادی ندارد، چه رسد به پادشاهی ظالم و مستبد، بلکه بیشترشان به این راضی شدهاند که حاکم با اکثریت آرا برگزیده شود اگرچه اقلیتی مخالف همچنان وجود داشته باشند؛ زیرا میتوان عصیان اقلیت را تحمل کرد، هرچند برخی از متقدمان لیبرال دربارهٔ دشواری اجبار اقلیت (به حکومتی که نمیخواهند) و خطر آن توقف کردهاند، زیرا این با کمال آزادی نمیخواند؛ کسانی مانند الکسی دو توکویل (۱۸۵۹ میلادی) و جان استوارت میل.
برای کامل شدن آزادی فرد و فراهم شدن حق او در بیان و عملکرد، باید حکومت را ـ حتی اگر حکومتی منتخب باشد ـ از کنترل کردن فرد دور ساخت و تنها کاری که حکومت دارد نقش اِشرافی و نظارتی است.
لیبرالیسم سعی دارد در امور فرد و جامعه، حاکمیت هر چیزی جز عقل را الغا نماید. بر همین اساس و به شکلی محترمانه دین را از زندگی و سیاست و حکمرانی و قضاوت و اقتصاد دور نگه میدارد. این هرچند دربارهٔ دین تحریف شده که سخنان ناگفته را به خداوند نسبت میدهد کار درستی است، اما دربارهٔ قرآنِ مُحکم پذیرفته نیست مگر در صورت نفی ایمان از صاحب آن. الله تعالی میفرماید:
{فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّىَ يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لاَ يَجِدُواْ فِي أَنفُسِهِمْ حَرَجًا مِّمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُواْ تَسْلِيمًا} [نساء: ۶۵]
(ولی چنین نیست، به پروردگارت سوگند که ایمان نمیآورند مگر آنکه تو را در مورد آنچه میان آنان مایهٔ اختلاف است داور گردانند، سپس از حکمی که کردهای در دلهایشان احساس ناراحتی [و تردید] نکنند و کاملا سر تسلیم فرود آورند).
بلکه خداوند بر محفوظ بودن کتابش حکم نموده، میفرماید:
{إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ} [حجر: ۹]
(بیتردید ما این قرآن را به تدریج نازل کردهایم و قطعا حافظ آن خواهیم بود).
خداوند متعال حکم را در سیاست و اقتصاد و حدود و دیگر احوال عبادت مانند نماز و زکات از سوی فرد، بر اساس آنچه خود نازل نموده قرار داده و میفرماید:
{إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلّهِ أَمَرَ أَلاَّ تَعْبُدُواْ إِلاَّ إِيَّاهُ} [یوسف: ۴۰]
(حکم تنها از آن الله است، دستور داده که جز او را عبادت نکنید).
غربیان برای تمدن خود اصولی را قرار دادند و با سیستمها بر اساس عقل مجرد تعامل کردند. این به سبب ورشکستگی کتاب مقدس ـ به سبب تحریف آن از یک سو و صلاحیت محدود آن به زمان و مکان خاص ـ بود چرا که هر پیامبر به شکل ویژه به سوی قوم خود برانگیخته میشد و برای آن کتابی بر وی نازل میشد و این رسالت با به پیامبری رسیدن پیامبر بعدی به پایان میرسید و همهٔ رسالتهای پیشین با رسالت فراگیر و عامِ پایانی محمد ـ صلی الله علیه وسلم ـ به پایان رسیدند. اما اهل کتاب مدت زمان [کاربرد] کتابهایشان را تمدید کردند و دورانها و شرایط متفاوتی آمد و نتوانستند در کتاب خود راه برون رفتی بیابند پس بر حسب آنچه میخواستند به کتاب خود افزودند و از آن کم کردند. افزودنیهایی که احبارشان پنهانش میکردند، اما این نوازل و مشکلات نوپیدا به پایان نمیرسید و کتابشان در دسترس همه بود و عوام و خواص به این افزودهها پی بردند و اینجا بود که از روی اکراه دست از افزودن و تحریف کشیدند، سپس مشکلات بیشتری رخ داد و حال و روزشان عوض شد و ورشکستگیشان نمایان گردید و مجبور شدند کتابشان را از مسیر زندگی دور سازند و آن را خاص به عبادت بگردانند و تنها عقل را برای نظم دهی به تمدنشان به کار گیرند. آنان همین سیستمها را با همان منطق به شرق صادر کردند مبنی بر اینکه هیچ چیزی خارج از عقل برای قانونگذاری و زندگی سودمند نیست و برخی از منتسبان به اسلام همین خط و همین فهم را پیمودند و بیآنکه تب داشته باشند دارویش را نوشیدند حال آنکه درد آنان چیزی دیگری بود که دارویش را کنار گذاشته بودند.
خداوند از پیروی روش آنان نسبت به تعطیل حکم الهی هشدار داده و دربارهٔ اهل کتاب میفرماید:
{إِنَّا أَنزَلْنَا التَّوْرَاةَ فِيهَا هُدًى وَنُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ}
(ما تورات را که هدایت و روشنایی بود نازل کردیم، که پیامبران بدان داوری میکردند…)
تا آنجا که میفرماید:
{وَمَن لَّمْ يَحْكُم بِمَا أَنزَلَ اللّهُ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ} [مائده: ۴۴]
(و کسانی که به موجب آنچه الله نازل کرده حکم نکنند، آنان خود کافرانند).
همچنین میفرماید:
{وَلْيَحْكُمْ أَهْلُ الإِنجِيلِ بِمَا أَنزَلَ اللّهُ فِيهِ وَمَن لَّمْ يَحْكُم بِمَا أَنزَلَ اللّهُ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ} [مائده: ۴۷]
(و اهل انجیل باید به آنچه الله در آن نازل کرده داوری کنند. و کسانی که به آنچه الله نازل کرده حکم نکنند آنان خود فاسقانند).
لیبرالیسم اندیشهای است که در آن فرد باید چنانکه با عقل خود میخواهد دربارهٔ خود و سیستم [زندگی] اش رفتار کند، بدون تاثیر گرفتن از عقل دیگری بر او، چه رسد به تاثیر دین اسلام یا دینی دیگر. لیبرالیسم این را که فرد بر اساس یک انگیزهٔ دینی رفتار کند به رسمیت نمیشناسد؛ زیرا دین یک تاثیرگذار خارج از عقل است و بنابراین نباید در زندگی نقش داشته باشد؛ نه در زندگی و نه در حکمرانی و نظمدهی به آن، و اگر دین در جامعهای نقش تاثیرگذار داشته باشد آن جامعه شایستگی انتخاب کردن ندارد؛ زیرا دین را برخواهد گزید! برای همین است که غرب ورود لیبرالیسم سیاسی را به بسیاری از سرزمینهای اسلامی تا زمانی که دین در دلهایشان زنده است مناسب نمیبیند؛ چرا که این به معنای ورود دین به سیاست پس از حضور آن در جامعه و افراد آن است و این چیزی است که با مفاهیم لیبرال و بنیانهای مادی آن سازگار نیست.
غرب به این باور دارد و با وجود آنکه قدرتش را دارد که بسیاری از نظامهای حاکم در سرزمینهای اسلامی را به اجرای این نظام مجبور کند، اما چنین کاری نمیکند، زیرا از نظر آنان ملتهای این سرزمینها هنوز صلاحیت ورود به این عرصه را ندارند و این به سبب قدرت دین در میان آنان است، بنابراین مبادی خود را برعکس نموده تلاش دارد تا اندیشهٔ لیبرال را به زندگی مردم و جوامع آنان وارد سازد تا این جوامع دچار تغییر شوند و دین را از دلها و از میان افراد و سپس از جوامع خارج سازد تا آنکه در پایان به سیاست برسد و این سیاست بیدین شود و آن هنگام است که از دین جدا میشوند، چنانکه لباس از بدن بیرون آورده میشود و مشکلی نیست که این لباس از پایین در آورده شود یا از بالا.
این منطق لیبرالیسم شرقی بر رفتار آنها بازتاب یافت و آنان هر آنچه میخواستند را به واسطهٔ قدرت حکومت ـ حتی با فشار استبداد و مجازات ـ بر افراد و جوامعشان اِعمال کردند. آنان مجسمهٔ لیبرالیسم غرب را برداشته و برعکس در شرق نصب کردند. در حالی که لیبرالیسم غربی آنچه فرد میخواهد را بر حکومت اِعمال میکند نه برعکس.
بسیاری از مبادی منحرف غربی در زمینهٔ عقاید و اخلاق ـ مانند نفی معصومیت از همه حتی از قرآن و پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ و مباح دانستن بیحجابی و اختلاط و منع چند همسری در شرق به زور بر مردم تحمیل میشود زیرا از نظر آنها این اصول از دین برگرفته شده و توسط عقل آزاد به وجود نیامده است.
با وجود آنکه این اجبار و تحمیل و اکراه، با بنیان لیبرالیستی عقلی در زمینهٔ آزادیهای سیاسی و اجتماعی سازگار نیست، با این حال برخی از لیبرالهای غربی بر این باورند که اصل آن دینی است نه از تولیدات عقل و ارادهٔ آزاد و این نوعی ارتداد از مدنیت است و بنابر دیدگاه آنان باید نبردی برای متمدنسازی آنان به راه انداخت که به چنین چیزی بشارت میدهند.[۱]
این همان چیزی است که بسیاری از حکام سرزمینهای مسلمان انجامش میدهند و نویسندگان و رسانهها را به هدف سست ساختن حقایق شرعی و تخریب آن به کار میگیرند، گاه به این عنوان که اینها عادت است نه دین، یا مسئلهای اختلافی است و ارزش سختگیری را ندارد و آنچه را که نمیتوانند به این روشها ردش کنند به بهانهٔ عدم سازگاریاش با زمانه قاطعانه رد میکنند.
این در حالی است که برخی از نظریهپردازان لیبرالیسم سیاسی اجبار ملتها بر آنچه نمیخواهند را درست نمیدانند، حتی اگر خواستهٔ ملتها نادرست باشد. جان استوارت میل میگوید: «به نظر من هیچ گروهی از مردم حق ندارد دیگران را که از پیاده ساختن قوانین فاسد رنج میبرند، به گام گذاشتن در مسیر مدنیت مجبور کند، تا وقتی که [این گروه دوم] از کسی کمک نخواستهاند، زیرا به نظر من کسی که کار آنان به او ربطی ندارد حق دخالت و از بین بردن وضعیتی که خود مردم مورد نظر آن را پذیرفتهاند، ندارد، صرفا به این بهانه که کار آنان برای مردمی که مایلها دور از آنها زندگی میکنند شرمآور است. بنابراین اگر میخواهند مبشرانی را برای رویارویی با این دعوت بفرستند و در برابر پیشروی این اعتقادات در میان مردم خودشان با وسایل مشروع مقاومت کنند، چنین کنند، اما ساکت کردن دعوتگران آن باور، بخشی از این [وسایل شروع] نیست».[۲]
اما غلو برخی حکومتها در این باره برای محافظت از نظام حکومتداری خودشان است حتی اگر به قیمت زیان وارد کردن به دینداری مردم باشد، تفاوتی ندارد این زیان چه باشد، تا وقتی که لیبرالیسم غربی را ـ ولو در ظاهر ـ محقق بسازد.
بسیاری از حاکمان مسلمان به درستی درک نکردهاند که همین از راههای زوال ملکشان است چرا که اندیشهٔ لیبرال اگر مستقر شود و افراد به آن عمل کنند، به سیستم و سیاست و حکومتداری منتهی میشود. آنکه با لیبرالیسم مشرقی آشناست به یقین میداند که این لیبرالیسم در بسیاری از بنیانهای خود از رویارویی علیه دین و عادات و عرفهای نیک آغاز میکند و به سرنگونی حکومتهایی که با آن سازگار نیست میانجامد، به ویژه کشورهایی که بر اساس پادشاهی وراثتی عمل میکنند.
این است که بسیاری از پیروان دلدادهٔ لیبرالیسم در شرق، میان عشق به اصل لیبرالیسم و نمونهٔ مسخ شدهاش در کشورهایشان در سرگردانی به سر میبرند، آنقدر که بسیاری از آنان از درک حقیقت این مجسمهٔ برعکس ناتواناند؛ آیا این واژگونی در نمونهٔ غربی است یا شرقی؟ آیا چشمان او واژگون میبیند؟ یا آنکه [تسلیم شود و] حقایق را نیز برعکس ببیند و مطیعانه با چشمان بسته پیش برود و دست به خودانکاری بزند… او نمیداند از کدام لیبرالیسم ـ غربی یا شرقی ـ دوری کند، از کدام یک دفاع کند، کدام یک درد است و کدام یک درمان او؟ اندیشه و عقل او گرفتار سرگردانی و حیرتِ شدیدی است. او با زبان، اصول سیاسی و اجمتاعیای را تایید میکند که در تضاد با مجموع رفتارهای اوست، همینطور برعکس. دربارهٔ مبادی اخلاقی مانند پاکدامنی و حیا و پوشیدگی، آنچه را خود انجامش نمیدهد و برای خانواده و محارمش راضی نیست، تایید میکند و اگر انجامش دهد از روی شک و دودلی و شرم بسیار است.
[۱] أسس اللیبرالیة السیاسیة (بنیانهای لیبرالیسم سیاسی)، جان استوارت میل (۱۰۷).
[۲] همان.