در میان تمام مواضع بینالمللی حامی اسرائیل در جنگ علیه غزه، موضع رسمی آلمان به عنوان رویکردی متفاوت از سایر کشورها خودنمایی میکند.
نوعی اجماع در میان تمام اعضای پارلمان، از دورترین جناح راست تا تندترین جناح چپ، برای ایستادن در کنار اسرائیل به چشم میخورد. تقریباً تمام رسانهها نیز بر سر پذیرش روایت اسرائیلی و زیر سؤال بردن روایت فلسطینی با تمام توان و در نهایت بیانصافی همصدا شدهاند؛ در حالی که مخالفانِ این رویکرد را به باد اتهام میگیرند.
اتهاماتی که مدام تکرار میشوند عبارتاند از: یهودستیزی (Antisemitismus)، تنفر از یهود (Judenhass) و نسبیگرایی در هولوکاست (Relativierung des Holocaust).
برلین بسیاری از تظاهراتهای حامی غزه را ممنوع کرد و آنهایی هم که اجازهٔ برگزاری یافتند، آماج حملات رسانهای قرار گرفتند. در مقابل، چهرههای برجستهٔ سیاسی در تجمعات حامی اسرائیل شرکت کردند. این رویکرد باعث شگفتی و شوک عمیق در میان عمومِ عربهایی شده است که در آلمان زندگی میکنند.
شاید آنها میدانستند که آلمان حامی اسرائیل است، اما این سطح از جانبداریِ غیرقابلفهم، فراتر از تصوراتشان بود و آنها را با این پرسش مواجه کرد که: «چرا؟».
هولوکاست در آگاهی آلمان پسانازی: رخدادی بیهمتا و بینظیر
برای درک موضع آلمان در قبال تجاوز اسرائیل به غزه، باید نگاه امروزِ آلمانیها به هولوکاست را بفهمیم. آلمانیها (و شاید بهطور کلی غرب) بر این باورند که هولوکاست صرفاً کشتاری مانند دیگر کشتارها نیست، بلکه رخدادی استثنایی و منحصربهفرد است. این ایده برگرفته از یک فرضیهٔ تاریخی به نام «فرضیهٔ بیهمتایی یا یگانگی» (Uniqueness or Singularity Thesis) است؛ به این معنا که هولوکاست واقعهای تاریخی و یگانه است که نظیری در تاریخ ندارد.
هر کس هولوکاست را با کشتارهای دیگر مقایسه کند، به «نسبیسازی هولوکاست» متهم میشود؛ یعنی تبدیل آن به یک واقعهٔ نسبی، در حالی که طبق باور آنها – همانطور که اشاره شد – این یک رخداد مطلق و منحصربهفرد است. دلیلش هم این است که نابودی یهودیان نه برای هدفی خاص، بلکه صرفاً با هدف نابودی انجام شد، برخلاف دیگر کشتارها که انگیزههای مشخصی داشتند.
نتیجهٔ این تفکر آن است که یهودستیزی – اصطلاحی که برای توصیف نژادپرستی سازمانیافته منحصراً علیه یهودیان به کار میرود – نیز نوعی نژادپرستی بیهمتاست که با هیچ نوع دیگری قابل مقایسه نیست.
در مقابل فرضیهٔ بیهمتایی، فرضیهٔ مخالفی به نام «فرضیهٔ پیوستگی» (Continuity Thesis) قرار دارد. این دیدگاه، هولوکاست را تنها یکی از حلقههای زنجیرهٔ طولانی و مداوم کشتارها، خشونتها، نژادپرستیهای گوناگون و استعمارگریهایی میبیند که در طول تاریخ و با انگیزههایی مشابه رخ دادهاند. این فرضیه میکوشد ریشههای پشت پردهٔ این پدیدهها و آنچه اروپاییها را به ارتکاب آنها واداشت، درک کند.

بسیاری از پژوهشگران، فرضیهٔ بیهمتایی را نقد میکنند؛ چرا که این نگاه باعث ایجاد سلسلهمراتب رنج (Hierarchy of Suffering) میشود. به این معنا که رنجِ این ملت مهمتر از رنجِ آن ملت دیگر تلقی میگردد و این یک بنبست اخلاقی بزرگ است.
شایان ذکر است که در دههٔ ۸۰ میلادی، فرضیهٔ «بیهمتایی» هنوز مانند امروز در آلمان ریشه ندوانده بود؛ بلکه در آن زمان اتفاقی رخ داد که به «منازعهٔ مورخان» (Historikerstreit) معروف شد. این عنوان به جدال میان مورخان و فیلسوفان آلمانی دربارهٔ نحوهٔ نگریستن به نازیسم و هولوکاست و چگونگی ادغام آن در تاریخ آلمان اشاره دارد. در آن دوران، دیدگاههای مختلفی مطرح بود؛ از جمله دیدگاههایی که خواستار پذیرش «فرضیهٔ پیوستگی» بودند و وجود مسئولیت ویژهٔ آلمان در قبال یهودیان را رد میکردند. در واقع، فرضیهٔ بیهمتایی در آن زمان یک امر بدیهی تلقی نمیشد.
بهتازگی مقالهٔ پژوهشی یک دانشجوی دکتری آلمانی به نام لارا فریکه (Lara Fricke) با عنوان «پافشاری بر بیهمتایی» (Insisting on Uniqueness) منتشر شده است که تحلیل دقیق و جزئینگرانهای از موضع آلمان ارائه میدهد؛ ما در این مقاله بسیار از آن پژوهش بهره خواهیم برد.
آنگونه که این پژوهشگر نتیجه میگیرد، ایدهٔ بیهمتایی هولوکاست بر پایهٔ دو حس در میان آلمانیها بنا شده است: احساس شرم (Shame) و احساس گناه (Guilt).
احساس شرم و سرافکندگی آلمانیها نسبت به نازیسم
احساس شرم با سه ویژگی شناخته میشود:
۱. شرم زمانی پدید میآید که انسان در زندگی بر اساس ایدهآلها و ارزشهای خود شکست بخورد.
۲. شرم نیازمند حضور یک «تماشاگر خارجی» است که شاهد این شکست باشد.
۳. شرم، صاحبش را وادار میکند که کارهای بد خود را پنهان یا انکار کند.
احساس شرم جمعی نسبت به هولوکاست، مدام گسترش یافت تا جایی که به بخشی از هویت نوین آلمان بدل شد. از آنجا که تحمل بارِ شرم برای فرد بسیار سنگین است، یک تمایل روانی برای غلبه بر آن ایجاد میشود؛ تلاشی برای تولید احساس افتخار (Pride) تا جایگزین شرم شود.
در نتیجه، آلمان به جای آنکه هویت جمعیاش آکنده از شرم وقوع هولوکاست باشد، سرشار از این افتخار میشود که در هر مناسبتی از هولوکاست ابراز بیزاری میکند و با تمام قوا از قربانیان آن حمایت مینماید. آلمانیها حتی پدیدهای به نام «فرهنگ یادبود» (Erinnerungskultur) را ایجاد کردهاند که به معنای یادآوری و بازخوانی مستمر فجایع هولوکاست است.
از آنجا که شکلگیری شرم نیازمند یک ناظر بیرونی است که شاهد شکست باشد، رهایی از آن نیز نیازمند یک ناظر بیرونی است تا این «رهایی از شرم» یا «افتخار جایگزینشده» را تأیید و به رسمیت بشناسد. (این ناظر بیرونی در اینجا عموم جهانیان، بهویژه کشورهای غربی، بهخصوص ایالات متحده و بهطور اخص، اسرائیل است).
این افتخار که جایگزین شرم شده، اکنون به یکی از ستونهای بنیادین هویت نوین آلمان بدل گشته است. پافشاری بر «بیهمتایی هولوکاست» و شرم گره خورده با آن، بهخودیخود منجر به تشدید این احساس افتخار میشود؛ چرا که از این منظر، آلمانیهای امروز توانستهاند از فجیعترین رخداد تاریخ عبور کنند، از آن توبه کنند، بر آن فائق آیند و غرامتهایش را بپردازند. در نتیجه، هرگونه چالشی که ارکان این افتخار را هدف بگیرد، برای آنها یک «تهدید هویتی» تلقی میشود.
با تمام اینها، تبدیل شرم به افتخار، تحولی ظاهری باقی مانده و بازتابدهندهٔ تغییرات واقعی در ارزشهای جامعهٔ آلمان نیست؛ چرا که نژادپرستی و طرد کسانی که با این «هویت پرافتخار» همراه نیستند، کاملاً مشهود است. همچنین نژادپرستی علیه گروههایی غیر از یهودیان نیز بهوضوح وجود دارد؛ یعنی دقیقاً همان گرایشهایی که آلمانیها در بستر هولوکاست از آن احساس شرم میکنند، همچنان در جای دیگری زنده است.
احساس گناه
این حس نیز دارای سه ویژگی است:
۱. گناه از «درونی کردن محکومیت یک خطا» (Internalizing the Conviction of a Sin) نشأت میگیرد؛ یعنی از این باور عمیق که فرد مرتکب گناهی شده و خود را بابت آن سرزنش میکند.
۲. بنابراین، شکلگیری احساس گناه نیازی به ناظر بیرونی ندارد؛ بلکه محکوم کردن خویشتن برای آن گناه کافی است.
۳. احساس گناه باری سنگین بر دوش انسان است و او را وادار میکند تا از طریق «اعتراف»، این بار را از دوش خود بردارد.
احساس گناه جمعی تنها از طریق «همذاتپنداری با جنایتکار» (Identification with the Perpetrator) شکل میگیرد. به عبارت دیگر، شما نسبت به فعلی که خودتان مرتکب نشدهاید احساس گناه نمیکنید، مگر اینکه با فاعل آن احساس همذاتپنداری کنید، یا او را نمایندهٔ خود بدانید، و یا تصور کنید که شما هم ممکن بود همان کار او را انجام دهید.
در این مورد، آلمانیها با نازیها همذاتپنداری میکنند و در نتیجه نسبت به اعمال آنها احساس گناه دارند؛ در حالی که مثلاً عربها یا ژاپنیها چنین همذاتپنداریای ندارند و نسبت به جنایات نازیسم احساس گناه نمیکنند، هرچند که نه آلمانیهای امروزی و نه عربها و ژاپنیها، هیچکدام خودشان مرتکب هولوکاست نشدهاند.
این نشان میدهد که اصرار بیش از حد آلمانیها بر بیزاری جستن از نازیسم، حکایت از یک نزدیکی روانی و هویتیِ ناخودآگاه با آن دارد. اگر آنها در اعماق وجودشان مانند عربها یا ژاپنیها خود را از نازیسم دور میدیدند، نیازی نداشتند که اینگونه مدام بر برائت خود تأکید کنند.
برای روشنتر شدن ایده، مثالی از پدیدهای میزنیم که بسیاری از ما آن را تجربه کردهایم: زمانی که «داعش» دست به خشونت و جنایت میزد، عدهای از مسلمانان میخواستند که بارها و بارها از داعش اعلام بیزاری کنند و بابت کارهای آن عذرخواهی نمایند؛ در حالی که آن مسلمانان در واقعیت، هیچ ارتباط یا تأثیری بر داعش نداشتند (درست مانند یک شهروند ژاپنی یا بریتانیایی غیرمسلمان).
آن مسلمانانی که نیازی به تکرار مداومِ ابراز بیزاری از داعش نمیدیدند، کسانی بودند که در اعماق قلبشان احساس دوری از آن داشتند و معتقد بودند داعش اصلاً نمایندهٔ آنها نیست. اما کسانی که بابت کارهایی که هیچ ربطی به آنها نداشت احساس گناه میکردند و مدام به دنبال تبرئه کردن خود و عذرخواهی بودند، همانهایی بودند که با جنایتکار «همذاتپنداری» کرده بودند.
این همذاتپنداری زمانی تقویت میشود که انسان تحت فشارهای بیرونی قرار بگیرد؛ فشاری که او را در جایگاه جنایتکار مینشاند، با او برابر میانگارد یا از او میخواهد مدام برای دفع تهمت از خود، ابراز برائت کند. این همان اتفاقی است که برای برخی مسلمانان در غرب در قبال داعش رخ داد، و همان چیزی است که برای آلمانیها در مورد نازیسم در حال رخ دادن است؛ و کسی که آلمانیها را به این جایگاه سوق میدهد، خودِ دولت آلمان است.
حال به بحث احساس گناه بازگردیم. از آنجا که حس گناه انسان را به سمت اعتراف میراند، و از آنجا که باور به «بیهمتایی هولوکاست» بهطور ضمنی به معنای عدم اعتراف به جنایات استعماری آلمان است، پس میتوان نتیجه گرفت که در «فرهنگ یادبود» آلمانی، هیچ احساس گناهی نسبت به استعمارگری آلمان وجود ندارد (استعماری که تمام روابط استعماری فعلی، از جمله حمایت از کیان صهیونیستی و رژیمهای دستنشاندهٔ غرب استعمارگر را شامل میشود).
بنابراین، ایدهٔ بیهمتایی هولوکاست تنها به معنای بهرسمیت شناختن هولوکاست نیست، بلکه به معنای «رد بهرسمیت شناختن جنایات استعمار» نیز هست. و چون احساس گناه از باور به ارتکاب گناه سرچشمه میگیرد، نبودِ حس گناه نسبت به استعمار نشان میدهد که در جامعهٔ آلمان هیچ باور واقعی به «گناه بودنِ استعمار» وجود ندارد. این امر ثابت میکند که «فرهنگ یادبود»، فرهنگی صوری و نمایشی است و ریشه در اخلاق ندارد.[۱]
حمایت از کیان صهیونیستی در واقع نوعی «جبران» جنایات نازیها تلقی میشود و بدین ترتیب، جامعهٔ آلمان را از بار گناه رها میکند. از همین رو، رنج فلسطینیان و توصیف آنها از این رژیم به عنوان یک «دولت استعمارگر شهرکنشین»، توجه را به این نکته جلب میکند که استعمارگری همچنان ادامه دارد و آلمان تا به امروز در حمایت از آن دست دارد؛ و این یعنی بازگشت بارِ گناه به دوش جامعهٔ آلمان. به عبارت دیگر، فلسطینیها به عنوان قربانیان استعمار اسرائیل، تهدیدی برای هویت پرافتخار آلمان و تلاش این کشور برای رهایی از گناه محسوب میشوند. به همین دلیل، هر کسی که از منظر فلسطینیها سخن بگوید، حتی پژوهشگران آکادمیک، ساکت و سرکوب میشود.
چرا اصرار بر بیهمتایی؟
یا فرضیهٔ «بیهمتایی» چه خدمتی به آلمانیها و بهطور کلی اروپاییها میکند؟
استدلالهای اخلاقی که اروپاییها در توجیه فرضیهٔ بیهمتایی ردیف میکنند، تنها یک پوشش ظاهری است؛ چرا که هیچکس به ایدهای چنین سخت چنگ نمیزند مگر آنکه نفعی برایش داشته باشد. فرضیهٔ بیهمتایی نیز مستثنی نیست و سه کارکرد مهم را ایفا میکند.
نخست اینکه – چنانکه در مقالهٔ مورد استناد ما آمده – جدا کردن هولوکاست به عنوان یک مورد استثنایی و «شاذ»، از تصویر خودِ (Self-Image) غربِ مسیحی محافظت میکند؛ تصویری که غرب را تنها حامل دموکراسی، سکولاریسم و پیشرفت میداند. (طبق این فرضیه، هولوکاست صرفاً یک استثنا در تاریخ درخشان غرب است، نه اینکه تاریخ غرب آکنده از کشتار و نژادپرستی سازمانیافته علیه دیگر ملتها و نژادها باشد).
دوم اینکه جامعهٔ آلمان با اجتناب از اعتراف به استعمارگری، نه تنها مانع از افزایش احساس گناه خود میشود، بلکه «درسهای آموخته شده از هولوکاست» را هم در سطحی ساده و سطحی نگه میدارد. این رویکرد دیگر نیازی به پایان دادن به نژادپرستی ساختاری و نظاممندی که منجر به هولوکاست (و جنایات مشابه) شده، نمیبیند و به آلمانیها (و اروپاییها) اجازه میدهد تا به روابط استعماری جهانی خود ادامه دهند. (هولوکاست یک مورد نادر بود و به پایان رسیده، در پی موارد مشابه نباشید).
در واقع، پافشاری بر فرضیهٔ بیهمتایی، سدی میسازد که مانع از پذیرش مسئولیت واقعی میشود؛ مسئولیتی که مستلزم تغییرات ریشهای در روابط استعماری آلمان و اروپا با کشورهای جهان، از جمله برچیدن تمام اشکال استعمار است. استعمار شامل هر چیزی است که جایگاه «غرب سفید» را به عنوان قدرت مسلط بر دیگر ملتها حفظ کند و هر آنچه به نگاه برترپندارانهٔ غرب نسبت به باقی ملتها مربوط شود.
سوم اینکه بیهمتایی هولوکاست – همانطور که اشاره کردیم – به تقویت احساس افتخار کمک کرده و از تزلزل هویت جمعی آلمان جلوگیری میکند. اگر قرار بود تمام جنایات استعماری در زمرهٔ اموری قرار بگیرد که آلمانیها باید از آن ابراز بیزاری کنند و بابتش احساس گناه داشته باشند، ثبات هویتی آنها به خطر میافتاد؛ در حالی که هویت فعلی آلمان معتقد است که دیگر بار گناه و شرم را زمین گذاشته و کار تمام شده است.
فراتر از احساس گناه و شرم
شاید احساس گناه به عنوان حسی با منشأ اخلاقی جلوه داده شود، اما در حقیقت نوعی خودمحوری (Egocentrism) است؛ یعنی به جای تمرکز بر «دیگری» که نیازمند کمک است، بر «خود» تمرکز دارد.
این خودمحوری نزد آلمانیها در موضوع هولوکاست کاملاً هویداست؛ اولویت آنها نه کمک به کسانی که امروز نیازمند یاریاند (یعنی فلسطینیها)، بلکه سبک کردن بارِ گناه از روی دوش خودشان است. آنها از همه میخواهند که مسائل را از دریچهٔ چشم آنها ببینند و کاملاً از درک مسائل از نگاه دیگران و در بستر تاریخی آنها عاجزند. هرگونه پرداختن به موضوع از زاویهٔ دیدِ یک فرهنگ دیگر، فوراً در دادگاه مفاهیمی چون «یهودستیزی»، «فرهنگ یادبود آلمانی» یا «جبران جنایات نازیها» محاکمه میشود؛ یعنی همه چیز باید در بسترِ آلمانی سنجیده شود و این خود از مظاهر بارز خودمحوری است.
بدیهی است که ساکنان منطقهٔ خاورمیانه به تاریخ منطقهٔ خود آگاهترند و همانقدر که آلمانیها تاریخ کشورشان را میشناسند، آنها نیز از تاریخ خود باخبرند. در مقابل، آلمانیها از تاریخ خاورمیانه همانقدر میدانند که از تاریخ چین یا آرژانتین؛ یعنی تقریباً هیچ.
با این حال، آنها اصرار دارند به ساکنان خاورمیانه درس بدهند و دیدگاههای آنها را دربارهٔ منطقهای که خودشان از تاریخش هیچ نمیدانند، اصلاح کنند. این موضوع دربارهٔ دیگر کشورهای غربی نیز صدق میکند و در اینجا نگاه نژادپرستانه و فرادستانه نسبت به عربها، مسلمانان و دیگر ملتهایی که پیشتر تحت استعمار بودهاند، تجلی مییابد.
پشت این موضع سرسختانه در حمایت از کیان صهیونیستی، دینامیسمهای روانی خاصی نهفته است که بر پایهٔ «سازوکارهای دفاع روانی» عمل میکنند. این سازوکارها، فرآیندهایی ناخودآگاه در درون انسان هستند تا او را از مواجهه با احساسات یا گرایشهای شرمآور و ناپسند دور نگه دارند.
سازوکارهای دفاعی برای ثبات روان ضروریاند، اما گاهی منجر به تثبیت رفتارهای آسیبزا میشوند. در مورد آلمان، سازوکاری که فعال شده «واکنش وارونه» (Reaction Formation) نام دارد؛ به این معنا که وقتی انسان دچار یک حس یا گرایش شرمآور میشود، بهطور ناخودآگاه رفتاری دقیقاً مخالف آن را به شکلی مبالغهآمیز انجام میدهد تا به خود و دیگران ثابت کند که چنان حسی در او وجود ندارد؛ در حالی که همزمان ممکن است میل ناخودآگاهش را از طریق همان گرایش، بدون آنکه متوجه باشد، ارضا کند.
این یعنی آن حس (مثلاً تنفر) همچنان در درون او وجود دارد، اما چون آن را از نظر اخلاقی مردود میشمارد و از آن شرم دارد، به سمت رفتارهای افراطی در جهت مخالف سوق داده میشود.
به عبارتی، بخشی از آلمانیها هنوز در درون خود نوعی تحقیر یا تنفر ناخودآگاه نسبت به یهودیان دارند. به دلیل اینکه این حس را غیراخلاقی میدانند، به شکلی کورکورانه از اسرائیلیها حمایت میکنند؛ حمایتی که حتی آنها را از مسئولیت کارهایشان معاف میکند. این خود نوعی رفتار «قیم مآبانه» است که نشان میدهد آنها هنوز طرف مقابل را به عنوان انسانهایی بالغ، رشید و صاحب صلاحیت نمیبینند. در مقابل، کسی که هولوکاست را عاقلانه محکوم میکند و با قربانیانش همدلی دارد – بدون آنکه دچار حمایت کورکورانه شود یا چشمانش را بر جنایات اسرائیلیها ببندد – همان کسی است که با آنها مانند یک «انسان بالغ مسئول» رفتار کرده و بابت خطاهایشان بازخواستشان میکند؛ یعنی آنها را همسطح و همتراز خود میبیند.
محرک ناخودآگاهِ دیگر در سازوکار «واکنش وارونه»، تنفر ریشهداری است که بخش بزرگی از آلمانیها و اروپاییها نسبت به یهودیان داشتهاند. یهودستیزی یک پدیدهٔ مستمر اروپایی از قرن اول میلادی است؛ یهودیان تحت حاکمیت اروپای مسیحی بارها از نژادپرستی، طرد، تنگنا، خشونت و اخراج رنج بردند و کلیسا نیز در این امر نقش داشت.
این سرکوب قرنها ادامه یافت و در عصر نازیسم به اوج رسید. بنابراین، این موضوع بخشی از حافظهٔ تاریخی اروپاییهاست و غیرممکن است پدیدهای که قرنها تداوم داشته، ناگهان از ذهن و روان مردم پاک شود. قطعاً میل به خلاص شدن از شرّ یهودیان و دور کردن آنها هنوز در بسیاری از اروپاییها وجود دارد.
اما آنها به دلیل رویکرد دولتی فعلی، این میل را سرکوب کرده و بهطور ناخودآگاه با «واکنش وارونه» از اسرائیل حمایت میکنند تا یهودیان «آنجا» بمانند؛ یعنی از ترس بازگشت بخش بزرگی از یهودیان به اروپا. هدف غایی و عملی حمایتِ سرسختانهٔ اروپاییها از اسرائیل، کاهش تعداد یهودیان در اروپاست.
این رفتار در واقع همان خواستهٔ اجدادشان در طول قرنهاست که اکنون به این شیوه، بدون احساس گناه و بدون متهم شدن به یهودستیزی، محقق میشود. چنانکه گفتیم، محال است پدیدهای که قرنها در جامعهای حضور داشته، ناگهان به هر دلیلی ناپدید شود.
جملهای منسوب به یک روانکاو اسرائیلی وجود دارد که میگوید: «آلمانیها هرگز یهودیان را بابت آشویتس (مشهورترین اردوگاه کار اجباری هولوکاست) نخواهند بخشید». معنای این جمله آن است که آلمانیهای امروز در اعماق ناخودآگاهشان از یهودیان کینه خواهند داشت؛ چرا که هولوکاست بار عظیمی از گناه را به آنها تحمیل کرده و هویت و تصویر خودِ آنها را در هم شکسته است.
در مواردی که گرایشهای یهودستیزانه به سطح میآیند و به شکلی آگاهانه ابراز میشوند – همراه با تمایل به راندن آنها به دولت اسرائیل – اصطلاح «یهودستیزیِ صهیونیستی» (Zionist Antisemitism) پدیدار میشود. از نمادهای تاریخی این جریان خودِ «بالفور»[۲] است؛ او صراحتاً اعلام کرده بود که در کنار اهداف دیگر، میخواهد حضور یهودیان در بریتانیا را کاهش دهد چون باعث اختلال در جامعه میشوند. دولت بالفور یازده سال پیش از «وعدهٔ بالفور»، قانونی را تصویب کرد که مهاجرت یهودیان به بریتانیا را محدود میکرد.
علاوه بر «واکنش وارونه»، سازوکار دفاعی دیگری به نام «برونافکنی» (Projection) نیز نقش مهمی ایفا میکند. برونافکنی یعنی انسان گرایشهای روانیِ ناپسند خود را به دیگران نسبت دهد و تصور کند که آنها دارای این صفات هستند.
برخی فلسطینیهای مقیم آلمان میگویند احساس میکنند آلمان در حال تنبیه کردنِ آنها بابت هولوکاست است. آلمان آنها را به یهودستیزی – که صفت خودِ آلمانیها بوده – متهم میکند. آنها را «متنفر از یهود» میبیند، در حالی که تنفر از یهودیان و نابود کردنشان ویژگی جامعهٔ آلمان بود. این توصیف دقیقِ سازوکار برونافکنی است: جامعهٔ آلمان بدین وسیله تنفر از یهود را محکوم میکند، اما نه در درون خود، بلکه در وجود دیگران. به این ترتیب دیگر مجبور نیست با این حس در درون خود مواجه شود و این به او کمک میکند تا از احساس گناه ناشی از هولوکاست فرار کند.
برای مقایسه، در تاریخ اسلام ابداً نزاع تاریخی با یهودیان وجود ندارد. در حافظهٔ تاریخی مسلمانان یا عربها، هیچ دشمنی ریشهداری علیه یهودیان یا تمایل به نابودی و اخراج آنها دیده نمیشود. در بسیاری از شهرهای بزرگ عربی، محلههای یهودینشین وجود داشته است؛ یهودیان ملتی مانند دیگر ملل و پیروان دینی مانند دیگر ادیان بودهاند و حتی به دلیل «اهل کتاب» بودن، قرابتی با آنها حس میشد.
لذا استفاده از واژهٔ «یهودستیزی» برای عربهایی که از یهودیان متنفرند، نادرست است. یهودستیزی پدیدهای اروپایی و بخشی از بستر تاریخی اروپا است و بیانگر یک تنفر تاریخی و سرکوبِ کهن با ریشههای مذهبی است. اما تنفر از یهودیان نزد برخی عربها، پدیدهای بسیار جدید است که صرفاً به دلیل تشکیل «دولت اسرائیل» به وجود آمده و پدیدهای متفاوت است.
تنفر از «همهٔ یهودیان» نزد برخی عربها، یک تعمیم اشتباه و سادهلوحانه و نوعی پیشداوری علیه یک گروه انسانی است (مانند تنفر از همهٔ هندیها یا ژاپنیها)، اما بخشی از پدیدهٔ یهودستیزیِ اروپایی نیست و شباهتی به آن ندارد. هرچند، همانطور که گفتیم، اروپاییها وقایع جهان را تنها بر اساس بستر و نگاه خودشان تفسیر میکنند.
موضع دولت آلمان
آنچه پیشتر گفته شد، مربوط به موضعِ مردم بود که البته شامل همهٔ افراد نمیشود، بلکه بیانگر یک پدیدهٔ بسیار چیره و فراگیر است. اما موضع مردم خود تحت تأثیر دولت است و بهصورت نظاممند توسط آن شکل داده میشود. نظام آموزشی آلمان به گونهای طراحی شده که در مراحل مختلف تحصیلی، تاریخ نازیسم و هولوکاست را به دانشآموزان تلقین کند و در این میان، حتی گاهی به آراستن چهرهٔ اسرائیل به عنوان یک «دولت دموکراتیک» میپردازد.
علاوه بر این، اردوهای مدرسه برای بازدید از آثار بهجامانده از دوران نازیها و مشاهدهٔ فجایع آن بهطور مستمر برگزار میشود. حتی در سطوح پیشرفتهٔ دورههای زبان آلمانی برای مهاجران نیز بر این موضوع تأکید ویژهای صورت میگیرد. مدارس آلمان دستورالعملهای سختگیرانهای برای مبارزه با تمام مظاهر «یهودستیزی» در میان دانشآموزان دریافت میکنند؛ مظاهری که دایرهٔ معنایی آنها آنقدر گسترده شده که حتی عباراتی مانند «در آلمان نمیتوان حقیقت را گفت» را نیز شامل میشود.
حمایت از اسرائیل شاید تنها موضوعی باشد که تمام نمایندگان پارلمان آلمان از هر حزبی بر سر آن توافق نظر دارند. در اینجا خبری از تعدد آرا نیست؛ پدیدهای که با طبیعت بشری در تضاد است و نمیتواند بهصورت خودجوش و تصادفی شکل گرفته باشد.
افزون بر این، تقریباً تمام رسانهها با وجود دیدگاههای سیاسی متفاوت، در حمایت از روایت اسرائیل همصدا هستند. این موضوع حتی شامل رسانههای عمومی مستقل نیز میشود که بودجهٔ خود را مستقیماً از مردم دریافت میکنند و دولت رسماً سلطهای بر آنها ندارد. این هماهنگی رسانهای بسیار غیرعادی است و نمیتواند اتفاقی باشد؛ هر ذهن بیداری درمییابد که قدرتی مانع از خروج از این دایرهٔ فکری میشود؛ قدرتی که از درون توسط دولت و از بیرون توسط ایالات متحده هدایت میگردد.
آنگلا مرکل نخستین کسی بود که از واژهٔ «مصلحت عالی دولت» (Staatsräson) برای توصیف رابطهٔ آلمان با اسرائیل استفاده کرد و پس از او، این اصطلاح بارها از زبان سیاستمداران آلمانی شنیده شد. این واژه در لغت به معنای «مصالح عالیهای برای دولت است که آنها را بر منافع شهروندان مقدم میشمارد، یا حتی به قیمت نادیده گرفتن حقوق افراد، برای تحقق آنها تلاش میکند».
بنابراین، دولت آلمان حمایت از اسرائیل را در زمرهٔ بالاترین مصالح خود تعریف کرده است و بر همین اساس، با تمام توان به آموزش و تلقین نسلهای جدید روی آورده تا این ذهنیت را در آنها نهادینه کند. با این حال، نباید تصور کرد که دولت در این مسیر به موفقیتی صددرصدی دست یافته است.
نتایج یک نظرسنجی در سال ۲۰۱۲ نشان داد که تنها ۳۳ درصد از آلمانیها معتقدند کشورشان مسئولیت ویژهای در قبال اسرائیل دارد؛ آماری که با موضع قاطع و تغییرناپذیر دولت آلمان فرسنگها فاصله دارد.
پژوهش دیگری که در سال ۲۰۱۴ انجام و در گزارش کمیتهٔ کارشناسان مستقل وزارت کشور آلمان منتشر شد، فاش کرد که ۵۵ درصد آلمانیها از یادآوری مداوم فجایع علیه یهودیان، به نوعی احساس آزردگی میکنند. جالب آنکه گزارش مذکور، این حس را نوعی یهودستیزی در میان آلمانیها قلمداد کرده است!
دولت آلمان در عمل بیش از آنکه حامی یهودیان باشد، حامی اسرائیل است؛ واقعیتی که با روایت رسمی – مبنی بر اینکه آلمان به دلیل ماهیت یهودیِ اسرائیل از آن حمایت میکند – در تضاد آشکار است. یهودیانِ مخالف اسرائیل خود شاهد این مدعا هستند؛ چرا که حملات رسانهای دولت آلمان شامل حال آنها نیز میشود.
با این وجود، برلین همچنان بر روایت اسرائیلی اصرار دارد؛ روایتی که اسرائیل را تنها نمایندهٔ یهودیان جهان معرفی میکند. این ادعایی است که بسیاری از یهودیان آن را برنمیتابند، بهویژه آنکه اسرائیل عامدانه «مخالفت با دولت اسرائیل» را با «یهودستیزی» برابر میداند و قدرتهای غربی نیز در این مسیر او را همراهی میکنند.
از این منظر، تمامی اقداماتِ تحت عنوان «حمایت از یهودیان» و «مبارزه با یهودستیزی» را میتوان تلاشی برای محافظت از اسرائیل دانست. سیاستمداران آلمانی همواره اعلام میکنند که این موضوع جزو مصالح عالیهٔ دولت است، اما وقتی میخواهند آن را به مردم عرضه کنند، ناگزیرند این رویکرد را «اخلاقیسازی» (Moralization) کنند؛ یعنی آن را به عنوان یک وظیفهٔ اخلاقی برای حمایت از قربانیان و جبران مافات جلوه دهند.
در سطح آگاهی عمومی، هدف دولت بهطور رسمی محافظت از یهودیان و جلوگیری از تکرار فجایع گذشته است که بیشک یکی از انگیزهها نیز همین است؛ اما در سطح آگاهی دولت و سیاستمدارانی که از پشتپردهها باخبرند، این یک رفتار سیاسی برای حفاظت از اسرائیل در جهت تأمین منافعی خاص است.
ایالات متحده نیز با وجود آنکه اساساً احساس گناه یا ایدهٔ «جبران خسارت» در میان نیست، بهشدت از اسرائیل حمایت میکند. جو بایدن در سال ۱۹۸۶ در نشست مجلس سنای آمریکا صراحتاً گفت: «اگر اسرائیلی وجود نداشت، ایالات متحده مجبور بود برای حفاظت از منافع خود در منطقه، یک اسرائیل اختراع کند.» بنابراین، این یک رفتار سیاسی است، نه اخلاقی؛ و منافع سیاسی به تنهایی برای توجیه این حمایتها کافی است و انگیزههای اخلاقی در مرتبهٔ دوم قرار دارند.
در آوریل ۲۰۲۳، فرانک والتر اشتاینمایر، رئیسجمهور آلمان، در پیام تبریک سالگرد تأسیس رژیم اسرائیل گفت: «ما از صمیم قلب بابت آشتی و مصالحهای که دولت اسرائیل به ما ارزانی داشت سپاسگزاریم؛ تنها به برکت این بخشش بود که آلمان توانست جایگاه خود را در جامعهٔ بینالمللی بازیابد».
این عبارت پایانی بهخوبی بر ماهیتِ مصالح عالیهٔ آلمان پرتو میافکند. برای درک این مصالح، باید به یاد آوریم که ما در جهان بعد از جنگ جهانی دوم زندگی میکنیم؛ جهانی که در آن آلمان جنگ علیه اروپا را آغاز کرد و با تسلیم بیقیدوشرط، بازندهٔ آن شد. متفقین آلمان را چهار سال اشغال و سپس به دو کشور تقسیم کردند تا فرآیند «نازیزدایی» (Denazification) را آغاز کنند. آلمان برای آنکه چهرهٔ جنایتکارانهٔ خود را پاک کند و به آغوش غرب بازگردد، باید وفاداریاش را ثابت میکرد؛ و چه راهی بهتر از حمایت از دولت اسرائیل، یعنی سرنیزهٔ استعمار غرب در خاورمیانه؟

افزون بر این، هویت و تصویر خودِ آلمانیها به لرزه درآمد و به دلیل شکست و تسلیم، پرسشهای وجودی عمیقی در میان آنها پدیدار گشت. همین امر به تولد احساس شرم و در پی آن، نیاز به خلق «احساس افتخار» – که پیشتر ذکر شد – انجامید. این در حالی است که چنین پرسشهایی برای مثال نزد بریتانیاییها و فرانسویها مطرح نیست؛ با وجود اینکه استعمارگری آنها در جهان به مراتب فجیعتر از استعمار آلمان بود، اما چون پیروز جنگ بودند، تصویرشان نزد خود آنها دچار تزلزل نشد.
اساساً برای یک قدرتِ استعمارگر عادی نیست که نسبت به ملتهای تحت ستم خود احساس گناه کند؛ بلکه برعکس، معمولاً با نگاهی نژادپرستانه و فرادستانه به آنها مینگرد، روایت، بستر تاریخی و ویژگیهای فرهنگیشان را نادیده میگیرد و زندگیِ آنها را کمارزشتر میپندارد (پدیدهای که نژادپرستی استعماری نوین (Neocolonial Racism) نامیده میشود). این رویکرد بهوضوح در موضعگیری کشورهای استعمارگر در قبال اسرائیل و فلسطین مشهود است.
شکست در برابر متفقین و در هم شکستن تصویر خودِ آلمانیها، محرک اصلی احساس شرم و گناه و تلاش برای جبران و تطهیر چهرهٔ این کشور است. در این میان، انگیزههای اخلاقی نقشی حاشیهای ایفا میکنند. در واقع، کوچکانگاری ملت آلمان در برابر چشمان خودش، یکی از ارکان اصلیِ توازن قدرت در جهانِ پس از جنگ جهانی دوم به شمار میرود.
ما با این سخن، به دنبال آن نیستیم که آلمانیها را از پذیرش مسئولیت جنایات گذشتهشان تبرئه کنیم؛ برعکس، ما خواهان آن هستیم که آلمانیها، انگلیسیها، فرانسویها، اسپانیاییها، ایتالیاییها، بلژیکیها و البته آمریکاییها، همگی مسئولیت تمام جنایات گذشته و حال خود را بپذیرند. در واقع نکتهٔ اصلی ما این است که پذیرش مسئولیت گذشته تنها توسط آلمان (و نه دیگر قدرتهای استعمارگر)، بیش از آنکه امری اخلاقی باشد، یک رویکرد سیاسی و نمودی از وابستگی و دنبالهروی آلمان از ایالات متحدهٔ پس از جنگ است.

در پایان، پرسشی به ذهن متبادر میشود: چرا رهبران کشورهای غربی هر بار نیاز دارند که با توییتها و بیانیههای مکرر تأکید کنند که «اسرائیل حق دفاع از خود را دارد»؟ چرا این دست بیانیههای دستهجمعی برای تأکید بر حق دفاع از خودِ دیگر کشورهایی که درگیر جنگ هستند، صادر نمیشود؟ پاسخ این است که موضوع در مورد اسرائیل اصلاً «بدیهی» نیست. اگر ملتهای جهان این حق را برای اسرائیل بدیهی میدانستند، دیگر نیازی نبود که رهبران غرب بارها و بارها بر آن تأکید کنند.
اما اصلاً چرا رهبران و رسانههای غربی تا این حد بر حمایت از اسرائیل اصرار میورزند؟ و چرا شعارهای اخلاقی غرب وقتی پای اسرائیل به میان میآید، به یکباره فرو میریزند؟ پاسخ در این واقعیت نهفته است که «دولت اسرائیل»، آخرین مستعمرهٔ باقیمانده از استعمارگری (کولونیالیسم) غرب در خاورمیانه است. این حقیقت به تنهایی بخش بزرگی از موضع غرب در قبال این مسئله را خلاصه و تبیین میکند.
محمد الشکر، نویسنده و روانپزشک
[۱] آلمان پس از بریتانیا و فرانسه، سومین قدرت استعماری اروپایی در آفریقا بود و آلمانیها برای از بین بردن شورشها به کشتار و تنبیه جمعی و سرکوب متوسل شدند. با این حال هیچ اشارهای به این گذشتهٔ استعماری و خونین آلمان – و همچنین بریتانیا و فرانسه – در آفریقا نمیشود و موزهای برای نمایش این جنایات وجود ندارد. (مترجم)
[۲] آرتور جیمز بالفور (۱۸۴۸-۱۹۳۰)، سیاستمدار محافظهکار بریتانیایی و وزیر خارجهٔ اسبق این کشور، بیش از هر چیز به خاطر صدور بیانیهٔ مشهورش در سال ۱۹۱۷ شناخته میشود؛ سندی که سنگبنای تشکیل «اسرائیل» و آغاز دههها بحران در سرزمینهای اشغالی شد. نکتهٔ تاریخی و تأملبرانگیز در شخصیت بالفور، تضاد میان مواضع سیاسی و باورهای شخصی اوست. همانطور که در متنهای قبلی تحلیل شد، بالفور لزوماً از سر خیرخواهی حامی یهودیان نبود. او پیش از صدور این بیانیه، قانونی را برای محدود کردن مهاجرت یهودیان به بریتانیا تصویب کرده بود؛ زیرا معتقد بود حضور آنها باعث اختلال در جامعهٔ بریتانیا میشود. در واقع، حمایت او از اسکان یهودیان در فلسطین، نوعی «یهودستیزی صهیونیستی» بود؛ یعنی تلاش برای دور کردن یهودیان از اروپا و اسکان آنها در منطقهای که به عنوان سرنیزهٔ استعمار غرب در خاورمیانه عمل کند. (مترجم)

