فصل اول:
عادلانه است که اعتراف کنیم آنچه اکنون «فرهنگ بینالمللی معاصر» مینامیم درحقیقت همان «فرهنگ غربی» یا به عبارتی دیگر «فرهنگ اُروآمریکایی (اروپایی-آمریکایی)» است.
این فرهنگ در طول سدههای گذشته پیوسته اشعهی خود را به دنیای بیرون میفرستاد تا آنکه هر چه خورشید بر آن میتابد را فرا گرفت، بلکه از این هم فراتر رفت و به کلبههایی در اعماق جنگلها و غارهای موجود در کوهها وارد شد.
فرهنگ غربی، همواره چیره و غالب بوده و فرهنگهای محلی را یا رانده یا ضعیف کرده و یا حداقل برخی از جوانب آن را تغییر داده در نتیجه، مظاهر زندگی و شیوهی زندگی تغییر کرد و تغییر در این امور نیز گسترده و همهجانبه بود. مُهیّا شدن فضای گسترده در گزینش ابزارها و به کارگیری آنها، اجرایی کردن تکنولوژیهای مدرن در زمینهی سازماندهی و تولید، جشنهای خاص، اجرای پروتکلهای دیپلوماسی و قواعد رسمی اجتماعی، همگی نمونههایی از این مظاهر هستند.
روشن است که برخی از این مظاهر و جلوهها، مستلزم انتخاب عقلانی و فایدهی عملی است اما برخی نیز صرفا تقلیدی از فرهنگ غربی است که با ذوق و قریحهی غربیها سازگار است یا Culture محض است که میتوان چیرگی مُدهای جوانان و زنان، شکل و اسلوب پوششها و مظاهر زینتآرایی بدن را مثال زد. البته ممکن است ببینی که مرد عرب، هویت عربیاش را رها نکرده است و به آن میبالد چنانکه پوشش سر (غتره و عِقال) را حفظ کرده است اما در همین وقت، کت و شلوار غربی و کراوات هم میپوشد که به نظر نمیرسد هیچ کارکرد عملیای در زندگی شخص عرب داشته باشد یا دست کم به نظر نمیرسد کارکردی داشته باشد که ارزش وقت و پولی که او برایش هزینه میکند را داشته باشد.
درک این مظاهر مادی، آسان است اما فرهنگ غربی، تاثیری عمیقتر و بیشتر دارد؛ البته منظورم تاثیر بر زبانهای محلی از جمله زبان ملتهای جهان اسلام است و انسان فقط کافیست هوش یک شخص معمولی را داشته باشد و اندکی هم بیاندیشد تا تعداد وحشتناکی از عبارتها، اصطلاحات و کلماتی را درک کند که زبانهای دیگر از طریق ترجمهی تحت اللفظی زبانهای اروپایی اقتباس کردهاند و چون آنگونه که گفته میشود زبان، اندیشهی ناطق و اندیشیدن نیز زبانی ساکت است پس طبیعی است که این پدیده بر تصورات انسان پیرامون طبیعت و حیات تاثیر بگذارد.
لذا تعجبی نیست که مشاهده کنیم تصورات انسان از جمله مسلمانان دربارهی فرهنگهای دیگر، سازگار و مطابق با تصورات فرهنگ غربی است؛ انگار که از پشت عینک فرهنگ اروپایی-آمریکایی چیره مینگرند، هرچند که با روح فرهنگ محلی (دین، سنّتها یا میراثهای فرهنگی) سازگار نباشد.
دو مسئله، این تاثیر همهجانبه و عمیق فرهنگی غربی را به وجود آورده است:
۱) توان مادی و معنوی غرب که در طول قرنهای اخیر بزرگتر شده است چنانکه ثروت معرفتی، پیشرفت تکنولوژی، اختراعات، سر دادن شعارهای اخلاقبنیاد (همچون حقوق بشر، کرامت انسان، مساوات در برابر قانون، اقدامات داوطلبانه و کارهای انسانی) و نیروی نظامی، سیاسی و رسانهای همگی از عناصر این توان مادی و معنوی هستند.
۲) و شاید مهمتر از این، سستی و ضعف فرهنگهای محلی در مقایسه با فرهنگ غربی در رشد و چیرگی آن باشد که فرهنگ غالب در جهان اسلام نیز به استثنای آنچه از فرهنگ اصیل و ریشهدار اسلام برگرفته شده جزو همان فرهنگهای ضعیف است.
برای توضیح، برخی نمونههایی را ارائه میدهم که بیانگر تاثیر عمیق و قوی فرهنگ غربی بر اندیشیدن و تصورات در جهان اسلام است:
الف) مثال اول: اقتصاد بزرگ معاصر، پرده از نتایج ویرانگر سیستم بانکداری ربوی که پیشتر شناخته شده نبود برداشت و چون که این سیستم از سازوکارهای اصلی اقتصاد غربی است همیشه بر نقد اقتصاددانان غربی چیره شده است و شاید روشنترین چیزی که بیانگر این امر است مطالبی است که دو مقاله از اقتصاددان برندهی جایزهی نوبل، استاد «موریس آلیه» در بر دارد که در ژوئن (خرداد) سال ۱۹۸۹ در روزنامهی لوموند منتشر کرد و بیان داشت که سیستم بانکداری غربی، زیانهای هنگفتی به اقتصاد جهانی زده است که در وجود یک بیماری ریشهدار در اقتصاد جهانی خلاصه میشود؛ بیماریای که اقتصاد جهانی را به فروپاشی یا رویارویی با بحرانهایی شدید تهدید میکند زیرا این اقتصاد عبارتست از اهرامهایی از قرض و بدهی که بدون تعادلی قوی روی همدیگر قرار گرفتهاند و نیز به خاطر این که مال و دارایی با انجام فرایند (Speculation) توسط نظام بین الملل در چیزی غیر از کارکرد طبیعیاش به کار گرفته شده است و جهان شبیه به میز بزرگ قمار شده است و (Speculation) در حال حکمرانی است، چنان که موریس آلیه تایید میکند که ۹۷ درصد تراکنش پول میان کشورهای جهان مربوط به (Speculation) است و فقط ۳ درصد برای تجارت حقیقی باقی میماند و تمام اینها باعث تنگنا، بیکاری و کاهش سطح عدالت اجتماعی است که دنیا از آن رنج میبرد.
همچنین دیگر منتقدان اقتصادی، تاثیر منفی سیستم بانکداری ربوی را بر اختصاص مناسب منابع روشن ساختهاند زیرا به جای این که به سودمندی تولید تکیه کند به قدرت اعتبار (Credit) تکیه میکند، همچنین اقتصاد ناواقعی را تشویق مینماید و نیازهای غیرحقیقی برای افراد پدید میآورد تا به نیازهایی تبدیل شوند که آنها را نیازمندیهای ضروری و لازم بشمار میآورند و بر ثبات اقتصادی، تاثیر منفی دارند و با تاخیر در ایجاد و رشد فضای سرمایهگذاری که به دخیرهسازی و شکلدهی سرمایهگذاری تشویق میکند تاثیر سوء میگذارد و بر رشد اقتصادی نیز تاثیر منفی مینهد و با وجود تمامی اینها، تصور غالب در فرهنگ غربی اینست که سیستم بانکداری ربوی، جایگزینی ندارد.
در طول صد سال گذشته، علما و دانشمندانی در جهان اسلام بودهاند که تسلیم همین تصور شدهاند و معتقد هستند که سیستم بانکداری ربوی جایگزینی ندارد و سازوکاری است که اقتصادی قوی، شکوفا، درخشان و جذاب بر آن متکی است.
و چون این تصور با حکم شرعی قطعی دین که «ربا» است و قرآن، ارتکاب آن را اعلان جنگ با خدا و پیامبرش قلمداد نموده تناقض دارد لذا آن علمای خودباخته – تحت تاثیر جادویی و چیرهی فرهنگ غربی – راهی جز این ندارند که بدیهی عقلی یاد شده را نادیده بگیرند و منکر این شوند که آنچه بانکهای ربوی، قرض و وام دارای سود مینامند ربای حرام است و از این غافلند که مردم کوچهبازار در لندن، پاریس و یا رُم نیز آن را ربا مینامند بلکه بانکهای ربوی عربی هنگانی که به غیرعربی سخن میگویند هم آن را ربا مینامند، لذا اگر ربا بودن آن را انکار کنی بدین معناست که هیچ ربایی در جهان وجود نداشته و ندارد. براستی که آنچه بانکهای ربوی وطنی، قرض دارای سود مینامند شکل اساسی ربایی است که در طول تاریخ شناخته شده بوده و تمام ملتها آن را ربا نامیدهاند.
از سوی دیگر، این علما توجه نکردهاند که واقعیت علمی و تجربههای موفقیتآمیزی که در طول سه دههی گذشته در میانجیگری مالی میان ثروتاندوزان و سرمایهگذاران انجام گرفته است، امکان تبدیل شدن سیستم ربوی به سیستمی که از همه لحاظ تُهی از ربا باشد را ثابت کرده است. نیروی اسارت فرهنگی که آن علما را واداشته این بدیهی عقلی را مشاهده نکنند و حقایق واقعی را نادیده بگیرند در حقیقت نمایانگر انحرافات چنین افرادی در زمینهی اسارت فرهنگی نیست بلکه در حقیقت، پدیدهای عمومی و رویکردی غالب است زیرا سه دههی گذشته که بنیادهای مالی در آن سر برآورده و بانکهای اسلامی یا روزنههای اسلامی در بانکهای ربوی نامیده شدهاند آشکار ساخته است کار بانکداران اسلامگرایی که با علمای عضو هیأتهای شرعی در بانکها – با حسن نیت – همکاری میکنند و تلاشهایی فعال را برای کشف و ابتکار مانورهای فقهی صرف میکنند آنها را قادر میسازد سازوکارهای سیستم بانکداری ربوی را دنبال کنند و میتوانند چنن لباسی به نام «معاملههای شرعی» بر تن آن بپوشانند که غالبا عورت آن را نیز نمیپوشاند، در واقع آنان توانستند معامله بانکی با سود کم را بپذیرند و منادی آن شوند و سپس میانگین شناور سود بانکی را به رسمیت بشناسند و حتی هجینگ یا پوشش ریسک (Hedging) و مشتقات مالی را در صورتهایی میپذیرند که فرق گذاشتن میان آنها و اصلهای آن در سازوکارهای معاملهی ربوی چه از لحاظ جوهر و حقیقت و چه از لحاظ تاثیرات منفیاش غیرممکن میگردد.
به ویژه در عربستان، برای ادارات دولتی از جمله آنهایی که به دین و تقوا ارتباط دارد سبک و آسان گردیده که به کارمندانش کمک کند تا وام ربوی بگیرند آن هم برای اهداف مصرفی بیارزش! چنین اقدامی از سوی مسئولان این مراکز از روی حماقت یا درک نکردن واقعیت نبوده است و نیز به خاطر ضعف در دین و تقوا نبوده است بلکه به خاطر ناتوانی و دستاچگی در برابر فشار واقعیت بوده که در بردگی فرهنگی نمود یافته است؛ آن بردگی فرهنگی که فرهنگ اروپایی همچنان آن را ضد فرهنگهای دیگر به کار میگیرد.
زیان و خودباختگی فرهنگیای که بردگی فرهنگی تحمیل شده از سوی فرهنگ غربی از گذشته تاکنون ضد جهان اسلام اجرا میکند فقط زیانی فکری نیست بلکه زیان عملی بزرگی است که در فلج کردن جهان اسلام و ناتوانیاش از نجات خود و نجات بشریت از بلای بزرگ ربا و ناتوانیاش از ایجاد جایگزینی نمود یافته است که سه اصل و مبنای بزرگ اقتصاد اسلامی را تحقق میبخشد و عبارتند از:
۱. اینکه مال و دارایی، زندگی مردم را سر و سامان دهد.
۲. اینکه ثروت، میان ثروتمندان دست به دست نشود.
۳. اینکه عدالت را در معامله محقق کند.
ب) مثال دوم: از وجود برخی انواع ارث که سهم زن، نصف مرد است بعضی تحصیلکردگان غربی، تصوری را بنا کردهاند مبنی بر اینکه قاعدهی عمومی و کلی ارث در نظام اسلامی اینست که هرگاه زن و مرد دارای درجهای یکسان از قرابت خانوادگی برای ارثدهنده باشند سهم و بهرهی زن همیشه نصف سهم مرد است. بر همین مبنا نتیجه گرفتهاند که این وضعیت بیانگر پایمال کردن برابری میان مرد و زن است و از این انگاره نتیجهگیری کردهاند که انگیزهی چنین کاری، تبعیض اسلام در حق زن و نگاه حقیرانه به اوست و بسیاری از تحصیلکردگان مسلمان نیز همین تصور را پذیرفتهاند و خود را مشغول نزاعی فکری برای توجیه این وضعیت و نیز اثبات این مسئله کردهاند که نصّ یاد شده به تبعیض در حق زن نمیانجامد. آنها این را نادیده گرفتهاند که نصوص قرآن که میخوانند یا میشنوند بیان میدارند که این انگاره و تصور، دروغین و نادرست است زیرا نصوص آغازین و پایانی سورهی نساء، دربردارندهی تفصیلگویی وضعیت ارث است آنگاه که مرد و زن در درجهای یکسان از قرابت نزد ارثدهنده هستند (مثلا برادر و خواهر باشند) و هنگامی که درجهی آن دو از لحاظ قوّت یکسان باشد (هر دو برادر و خواهر تنی باشند یا یکی از پدر یا مادرشان مشترک باشد) در این حالت، نصوص دربردارندهی هفت حالت است: در سه حالت آن از هفت مورد، زن، نصف مرد سهم میبرد، در سه حالت دیگر سهم زن همانند مرد است و حالت هفتم دربردارنده دو صورت است که اجتهاد مفسّران با هم اختلاف دارد چنانکه برخی مفسران معتقدند که سهم زن دو برابر سهم مرد در یکی از دو صورت یاد شده است که این اجتهاد در راستای عمل کردن به ظاهر نص است و دیگران نیز بر این باورند که مرد دو برابر زن سهم میبرد و این گفته نیز در راستای عمل به رأی و قیاس است. این بدان معناست که عمومیت دادن مسئلهی نصف بودن سهم زن در میراث اگر با یکی از آن هفت حالت یاد شده نقض گردد درست نیست که آن را قاعدهای عمومی برشمرد، حال چگونه است که با سه یا چهار مورد از حالتهای هفتگانه نقض شود؟! بدین معناست که نظام اسلامی اگر در برخی حالتهای ارث میان مرد و زن برابری قرار داده و در حالتهای دیگر برابری نداده است هیچ ربطی به مسئلهی برابری میان مرد و زن ندارد.
از سوی دیگر، تحصیلکردگان غربی و نیز برخی مسلمانان به جایگزین نظام اسلامی در زمینهی ارث مرد و زن که اکنون در جهان – خارج از جهان اسلام – وجود دارد توجهی نکردهاند زیرا این حقیقتیست که نزاع و جدالی در آن نیست که نظام رایج خارج از جهان اسلام به شخص ارثدهنده حق میدهد که میراث خود را میان فرزندانش و دیگران برحسب نظر و تمایلش تقسیم کند و غالبا – احکام بر اساس غالب و اکثریت بنا میشود نه بر اساس موارد نادر – اینگونه است که ارثدهنده فرزندان پسرش را در ارث ترجیح میدهد و این کار را یا به منظور خارج نشدن ثروت از خانواده یا قصد و منظور دیگری انجام میدهد و این امریست که واقعیت آن را آشکار میکند.
پس نظام اسلامی از برابری میان مرد و زن اینگونه حمایت میکند که هر کدام از آن دو، سهمی از ارث دارد که خداوند دانا و حکیم آن را مقدّر کرده است و از آن در مقابل هواهای نفسانی یا تمایلات ارثدهندگان مراقبت میکند و بدینگونه پاسخگوی مستلزمات منطق و عدالت میشود. لذا نظام اسلام آن طور که هویدا است از برابری میان مرد و زن حمایت میکند و آن را پایمال نمینماید پس آنچه که فرضیهی پایمال کردن برابری میان زن و مرد در نظامی اسلامی برا آن بنا شده، دروغین و نادرست است.
در این مثال نیز همانند مثال پیشین میبینیم که چگونه بردگی فرهنگی، تحصیلکردهی مسلمان را حتی از دیدن نصوص قرآن و ظواهر واقعیت کور میکند چون تصور میکند که قاعدهی عمومی و کلی ارث در اسلام آن است که سهم زن نصف مرد است هنگامی که در درجه و قوّت قرابت برابر باشند و این حکم، اصل برابری میان مرد و زن را نقض و پایمال میکند و این پایمال کردن هم نتیجهی تسلیم شدن در برابر پندار کمارزش بودن زن در جامعه نسبت به مرد است. این تصور از تصور کلی فرهنگ غربی درباره برابری میان مرد و زن ناشی شده است که میگوید برابرای آن دو، برابری تشابه است نه برابری تکامل.
این تصور به چنین امری توجه نمیکند که جهان در وجود و مسیر خود بر اصل زوجیت تکیه دارد چنانکه خداوند میفرماید: {سُبْحَانَ الَّذِي خَلَقَ الْأَزْوَاجَ كُلَّهَا مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ وَمِنْ أَنْفُسِهِمْ وَمِمَّا لَا يَعْلَمُونَ} [یس: ۳۶] و نیز میفرماید: {وَمِنْ كُلِّ شَيْءٍ خَلَقْنَا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ} [ذاریات: ۴۹]. این بدان معناست که برابری میان زوجها در جهان جریان دارد اما نه برابری تشابه بلکه برابری تکامل، که وظیفه و کارکرد در آن متفاوت است بدون اینکه ارزش آن تفاوت داشته باشد زیرا ارزش الکترون مثبت، کمتر و یا بیشتر از ارزش الکترون منفی نیست.
میان مرد و زن، برابری تکامل و نه تشابه در جریان است چه از لحاظ فیزیولوژی و بیولوژی و چه روانشناختی، پس چرا عقلاً غیرممکن میشود که میان مرد و زن در برخی اوقات، برابری تکامل از لحاظ سوسیولوژی (جامعهشناسی) وجود داشته باشد؟
آیا در میدان عمل، توجیهی وجود دارد تا بتوان بر این امر پافشاری کرد که برابری تشابه میان مرد و زن از لحاظ اجتماعی همان تصور درست است؟ آیا واقعیت عملی آشکار میکند که مرد و زن با این تصور، سود میکنند یا زیان؟ آیا زن با اجرایی کردن این تصور در واقعیت، به زندگی پاک و سعادتمند نزدیک میشود و از زندگانی تنگ و فلاکتبار دور میگردد؟ آیا جامعه با این تصور، عادلانهتر و وطن، پیشرفتهتر میشود؟
دو نمونه از دو دنیای فرهنگ غربی یعنی کمونیسم و سرمایهداری را ارائه میدهیم:
نخست: از زمانی که لنین «نخستین رهبر کمونیسم» گفت: «در آن حال که نیمی از ملت ما در آشپزخانه است پیشرفت نخواهیم کرد»، کاملترین، همهجانبهترین و مداومترین شکل از برابری تشابه را میان مرد و زن اجرا کرد، زن بیرون از خانه در زمینهی ساخت و ساز، جادهسازی و تمیز کردن کوچه و خیابان کار کرد و نیز بهعنوان پژوهشگر در مراکز تحقیقاتی و به عنوان مکانیک، مهندس و فضانورد مشغول به کار شد، البته سهم زن در کارهای ناپسند و دشوار، بیشتر بود اما برابری تشابه با مرد را به دست آورد!
پایان این کار همانطور است که گورباچوف «آخرین رهبر کمونیسم» در «پروسترویکا» آن را توصیف کرده آنگاه که گفته است: «حکومت شوروی، مانع تبعیض در حق زن شد که در روسیهی تزاری رایج بود، لذا زن مشغول کار شد… با همان حق در کار با مرد و دستمزد برابر برای کار برابر، اما در طول تاریخ قهرمانانه و طاقتفرسای خود از این بازماندیم که به حقوق خاصّ زن و نیازمندیهای برآمده از نقش او به عنوان مادر و خانهدار و نیز نقش آموزشیاش در قبال کودکان توجه کنیم. درواقع زمانی که زن در میدان پژوهش علمی و در اماکن ساختوساز و تولید و خدمات به کار میپردازد و در فعالیت نوآورانه و ابداعی مشارکت میکند دیگر وقتی برای انجام وظایف روزانهاش در خانه پیدا نمیکند و وقت مناسبی هم برای تربیت کودکان و فراهم آوردن فضای خانوادگی نمییابد. فهمیدیم که بسیاری از مشکلات ما در رفتار کودکان و جوانان و مشکلات موجود در معنویتها و فرهنگمان و در تولید، به وخامت روابط خانوادگی و سهلانگاری نسبت به مسئولیتهای خانوادگی برمیگردد و این نتیجهای متناقض با تمایلات ما است که به توجیه سیاسی برابری مرد و زن در همه چیز میانجامد و اکنون در مجرای پروسترویکا داریم بر این وضعیت چیره میشویم و به همین سبب نیز اکنون گفتگویی جدی را در روزنامهها، سازمانهای عمومی، سر کار و منزل در خصوص بایدهایی که انجام دهیم پیش میگیریم تا مسیر بازگشت به رسالت انسانی محض زن را برای او هموار سازیم».
دوم: در دنیای سرمایهداری، تصور برابری تشابه میان مرد و زن به شعارهای الهامبخش، تاثیرگذار و شبههمقدس توسعه یافت تا جایی که به جنبش فمنیسم انجامید (National Organization For Woman Now ).
از بدبختی، این امر، جامعهی آمریکا و اروپا را به چنین وضعی کشاند: در ایالات متحدهی آمریکا و بیشتر – اگر نگوییم همهی – کشورهای اروپایی، نسبت تکسرپرستی (Single Parenting) به حد وحشتناکی رسیده و از ۵۰ درصد در همه یا بیشتر حالتها فراتر رفته است، اما این به چه معناست؟ یعنی این که زنان با بر دوش کشیدن مسئولیت خانوادهی تکسرپرست، مسئول کمک به خود و نیز مسئول سرپرستی افرادی میشوند که از تعداد زنان جامعه هم بیشتر است با این که ورود آنان غالباً است و فرصتهایشان برای توسعه وردشان به این مسئولیت، کمتر است.
چه بسا که زن در تاریخ بشری نوشته شده، در چنین وضعیت ظالمانهای قرار نگرفته باشد چنانکه هویج برابری تشابه با مرد را به او نشان دادند لذا از ضربات عصایی که پشتش را سیاه و کبود میکند غافل شد تا این که پژوهشهای نوین هویدا ساخت که زن در بسیاری از اوقات نمیتواند با قانون طبیعی مقاومت کند و منادی فطرت را پاسخ میگوید در نتیجه، برابری تکامل را برمیگزیند و به خانه بازمیگردد تا مسئولیتهای اجتماعی سنّتیاش را انجام دهد.
مثلا در پژوهشی که در ۲۲ نوامبر ۲۰۰۵ میلادی منتشر شد پروفسور لیندا هرشِل (که از پیشگامان جنبش انسانی و استاد دانشگاه در مادهی فمنیسم Feminism است) بیان نموده که نیمی از زنان دارای مدرک بالای تحصیلی در ایالات متحده، ماندن در خانه و تربیت فرزندان خود را برگزیدند به جای این که از خانه بیرون بروند و به بازار کار وارد شوند و از «مایرا هارت» استاد پرنس اِسکول در هاروارد که در سال ۲۰۰۰ دانشجویان دختری را در سالهای ۱۹۸۱، ۱۹۸۶ و ۱۹۹۱ مورد بررسی قرار داد نقل کرده است که او پی برده فقط ۳۸ درصد از دارندگان مدرک کارشناسی ارشد، بیرون از خانه کار میکنند.
لیندا هرشل بیان میدارد که بیشتر زنان ترجیح میدهند ازدواج کنند و فرزند داشته باشند. از همین روی در انقلاب بر این فکر سنتی جدی نیستند که باور دارد وظیفهی زن، تربیت فرزندان و مراقبت از خانواده است و یکی از زنانی که با آنان مصاحبه داشتهام هم نگفته است که معتقد است این وضعیت، عدالت در حق زنان را نقض و پایمال میکند و یکی از آنها بر حسب اصطلاحات علم مدیریت ابراز داشت که شوهرم مسئول اجرایی است و من هم کار و مسئولیت مدیریت مالی را انجام میدهم زیرا او کار فراهم آوردن پول را انجام میدهد و من نیز مدیریت استفاده از آن را به عهده دارم.
برای توضیح بیشتر در مورد ارزیابی تصوری که فرهنگ غربی از برابری تشابه میان مرد و زن دارد باید این تصور را با تصور نظام اسلامی در این موضوع مقایسه کرد.
اسلام، برابری تشابه میان مرد و زن را در امور مرتبط با ارزش انسانی تایید میکند چنانکه برابری میان آن دو را در تسلیمپذیری نسبت به میزان برتری که خداوند متعال ارائه نموده برمیشمارد: (إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللهِ أَتْقَاكُمْ) (حُجُرات: ۱۳).
و در زمینهی مسئولیت و جزا (پاداش و مجازات) اینگونه است: (فَاسْتَجَابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنِّي لَا أُضِيعُ عَمَلَ عَامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَى بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ) (آلعِمران: ۱۹۶) و تعبیری دقیقتر و بلیغتر از «بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ» قابل تصور نیست، همچنین میفرماید: (مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً) (نحل: ۹۷). در مورد کرامت انسانی نیز همانند هم هستند (وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ) (إسراء: ۷۰). «بنی آدم»، فرزندان مؤنث و مذکر را شامل میشود.
در زمینهی شخصیت قانونی هم زن و مرد به طور یکسان از حقوق و التزامات مالی و شرعی برای کسب حقوق و پذیرش التزامات و اجرای اقدامات قانونی بهرهمند میشوند.
پس از این نیز اسلام، برابری تکامل در برخی زمینههای وظایف اجتماعی را مراعات میکند چنانکه زن را از الزامات برابری تشابه حمایت میکند که عبارتست از دادن مسئولیت اجتماعی مازاد بر آن مسئولیت اجتماعی که قوانین طبیعت و فطرت به او هدیه میدهند.
همانطور که در مثال نخست بیان شد طبیعی بود که پذیرش برابری تشابه از سوی مسلمین به طور همیشه میان مرد و زن و آنگونه که فرهنگ غربی تصور میکند پیامدهایی در دنیای واقعیت داشته باشد.
اگر کشورهای شورای همکاری خلیج را مثال بزنیم بدون دشواری میتوانیم تغییر چشمگیر در زندگی زن را در برههای کوتاه از زمان مشاهده کنیم زیرا عادی شده است که آرزوی دختران تحصیلکرده در مؤسسات آموزشی، شغل و کار است! یعنی کار کردن بیرون از خانه با دستمزد و تحت قیومیت و سرپرستی یک رئیس مرد یا زن. این هم با وجود انگیزهی ضعیفی (یعنی انگیزهی اقتصادی) که زن را معمولا به کار کردن بیرون از منزل وامیدارد و برتری دادن ازدواج در طول دوران تحصیل که ممکن است به ۱۵ سال یا بیشتر هم برسد تا حدّ زیادی نزد دختران و خانوادههای آنان کاهش پیدا کرده است و حتی تقریبا به پدیدهی گریز کلی از فکر ازدواج تبدیل شده است.
افراط و زیادهروی در استخدام کردن نیز داریم، چنانکه تربیت کودکان به خدمتکار زن واگذار میشود و حتی تهیهی وعدههای غذایی و دیگر کارهای خانه به او سپرده میشود چیزی که آمارها آن را هویدا میسازند.
زنان خلیج با محروم کردن خود از انجام وظایف طبیعی و سنّتیشان در مدیریت مملکت خویش یعنی «خانه»، چه بسا با پیامدهایی از جمله افزایش آشفتگیهای روانی رو به رو شدهاند؛ مواردی همچون افسردگی، تنش روانی و اثرات برخی بیماریهای جسمی.
ج- مثال سوم: ایالات متحدهی آمریکا به صدور گزارشی سالانه با عنوان آزادی دینی در جهان عادت کرده است؛ این گزارش به داوری کشورهای جهان در مورد حمایت آنها از آزادی دینی یا نقض آن میپردازد. در نمودار این گزارش، عربستان همسطح با چین قرار داده شده که با اویغورها رفتار وحشیانه دارد و برمه نیز به خاطر برخورد وحشیانهاش با مردم اراکان در ردیف آنها قرار داده شده است و این حکومتها چنین توصیف شدهاند که بیشترین نقض آزادی دینی را داشتهاند و در مورد عربستان آمده که آزادی دینی مطلقا در آن وجود ندارد.
در گزاشی هم که سال ۲۰۱۱ دربارهی سال پیش از آن یعنی ۲۰۱۰ صادر شده است در راستای هجوم به عربستان بیان داشته که این کشور، اجازهی نشر کتابهایی را میدهد که بیانگر ایدئولوژی و عقیدهاش باشند و نیز اجازهی فعالیت دعوتگرانی را میدهد که خارج از عربستان، این عقیده را منتشر مینمایند اما در همین گزارش آمده که به مبلّغان دیانتهای دیگر اجازهی فعالیت در کشورش را نمیدهد و اجازهی انتشار کتابهای آن دیانتها را نیز نمیدهد!
با وجود تناقض آشکاری که میان دو مسئلهی یادشده در مورد آزادی دینی در نگرش ایالات متحده وجود دارد اما بسیاری از تحصیلکردگان عربستانی از جمله کارمندان تاثیرگذار ادارههای دولتی مختلف آن، درستی این انتقاد به کشورشان را در خصوص انتشار رویکرد دینیاش تایید میکنند و باور دارند که آمریکاییها حق دارند از عربستان بخواهند ابزارهای انتشار این رویکرد دینی را کنترل و مهار کند.
در همین وقت به تنگ میآیند هنگامی که با این اعتراض دیگران روبه رو میشوند که این دیگران اجازهی ساخت مساجد و مراکز اسلامی و دعوت به اسلام را در کشورشان به مسلمین میدهند پس چگونه عربستان به غیرمسلمانان، اجازهی ساخت عبادتگاهها و مراکز تبلیغیشان را نمیدهد و نیز اجازهی وجود مبلّغان دیانتهای دیگر و نشر کتابهای دیانتهای دیگر را نمیدهد؟
آنان پاسخی به این انتقاد نمییابند جز اینکه بگویند این از مستلزمات قوانین ما است و ما هم مانند هر کشور دیگری حق انتخاب قوانین خود را داریم. این درحالی است که اعتراض یاد شده در اصل، ضد این قوانین مطرح شده است و از همین روی، تحصیلکردگان عربستانی در درون خود، درستی انتقاد به کشورشان را باور و تایید میکنند و میپذیرند که دیگران حق دارند این اعتراض را مطرح کنند!
بردگی فرهنگیای که در اندیشهها و عواطف تحصیلکردگان مسلمان ریشه دوانده است – عربستانیها را نیز استثنا نمیکنیم – و تاثیر آشکار در اعتماد بیش از حد به تصورات فرهنگ غربی و اعتماد ضعیف به تصورات فرهنگ اصیل خویش، اصلیترین عامل است که چشم آن تحصیلکردگان را از مستلزمات اندیشیدن عقلانی و نیز از درک حقایق واقعی کور کرده است.
از زمانی که قدرت سیاسی مسلمانان در زمین و در طول قرنها و در سرزمینهای مختلف آغاز شد، سیاست مسلمین در خصوص حمایت و مراعات آزادی دینی دیگرانی که تحت قدرت سیاسی آنان قرار داشتهاند تغییر نیافته است و در شکلهایی رخ نموده که در دولتهای مدرن اعم از آمریکا و اروپا نظیر نداشته است.
مسلمانان همیشه پایبند این بودهاند که به دیگران به خاطر انجام آموزههای دینیشان گزندی نرسد و از عبادتگاههای آنها حمایت کردهاند و به آنان حق دادهاند که قوانین و دادگستری خاص و سیستم اجتماعی خود را داشته باشند و فرزندانشان را بر سنّتها و فرهنگ خودشان تربیت کنند و فقط از قانون جنایی عمومی استثنا شدهاند با این معیار که هر عملی که در فرهنگ اقلیتهای دینی با اخلاق منافاتی نداشته باشد انجامش جنایت در حق آنها به شمار نمیرود حتی اگر بر طبق قانون جنایی عمومی، جنایت در حق مسلمانان قلمداد شود.
مسلمین بر این باور بودند که لازمهی این سیاست، منطق عقلانی و عدالت است. آنان چنین سیاستی را چیزی طبیعی میدیدند که نیازی به جار و جنجال برای آن نیست و نیازمند خودبرتربینی به واسطهی آن یا نگاه حقیرانه به دیگران نیست و در همین وقت، جزئی کوچک از قلمرو پهناور قدرت سیاسی اسلامی را استثنا کردند و آن را بر حسب توصیهی پیامبر ﷺ مرکز اسلام برشمردند چنانکه فرمودهاند: «دو دین در جزیرةالعرب نباید باشد». صحابه و دنبالهروان صحابه رضی الله عنهم چنانکه کتابهای فقه بر آن تصریح کردهاند چنین فهمیدند که منظور از جزیرةالعرب، اصطلاحی است متفاوت با اصطلاح جغرافیایی، لذا شامل یمن نمیشود چنانکه یهودیان تا عصر کنونی نیز در آنجا باقی ماندهاند، پس آن منطقه از قلمرو اسلام، مرکز اسلام قلمداد شد و با جزئی از جزیرةالعرب مشخص شد که (به اعتبار تقسیمات اداری غالب در قرون نخستین) مکه و توابع اداری آن، مدینه و توابع اداری آن و یمامه و توابع اداری آن (یعنی تقریباً محدودهی جغرافیایی عربستان کنونی) را دربرمیگیرد. نصوصی از قرآن یا از حدیث صحیح در مورد این جزء استثنا شده آمده که وجود دینی غیر از اسلام را اعم از حالت فردی، به صورت پایگاه یا در قالب سازمانی در آنجا منع میکند و مسلمانان معتقد بودند که این استثنا (که قاعدهی یاد شده را تایید میکند و آن را نقض نمینماید) نیز لازمهی منطق عقلانی و عدالت است.
هر شخص باانصافی میباید با این تصور موافق باشد زیرا از منطق عقلانی و عدالت نیست که وقتی کسی به کشور وارد میشود اسلام، پیامبرش، افراد برجستهی آن یا کتاب مقدس آن را در مرکز اسلام تحقیر کند. پرواضح است که غیرمسلمانان اعتقاد دارند که دین اسلام، نادرست و دینی دروغین است و پیامبرش دروغگو است یا از لحاظ روانی، اختلال داشته است.
از سوی دیگر، هر حکومتی دارای مرجع فرهنگی عالی است که بر قوانین و اقدامات آن حکم میکند و قانون اساسی نامیده میشود، عربستان نیز مرجع فرهنگی عالیاش، قانون حکومتی نیست بلکه مرجع والای آن، قرآن و حدیث صحیح رسول خدا ﷺ است.
قابل تصور نیست که حکومتی در جهان، اجازهی وجود افرادی یا مراکزی فرهنگی یا پایگاههایی را بدهد که قانون اساسی آن حکومت را تحقیر میکنند و با اقدامات خود، پوشالین و دروغین بودن قانون اساسی و ارزشهای آن را اعلان میکنند و چهرهی آن را زشت جلوه میدهند، پس آیا از منطق و عدالت است که عربستان از طرف خود به دیگران اجازهی چنین چیزی را بدهد؟!
اما تحصیلکردگان عربستانی هنگامی که با این تهاجم رو به رو میشوند اندک پیش میآید که به چنین حقایقی توجه کنند لذا در دفاع عذرخواهانهی خود به بهانه آوردنهایی چنگ میزنند که نقض و ردّ آن آسان است زیرا حقیقت را نمایندگی نمیکند چون بیشترین پاسخی که به دیگران میدهند جایگاه و وضعیت واتیکان است و دیگران هم در جوابشان میگویند هیچ نسبتی بین واتیکان و عربستان از لحاظ مساحت و تعداد ساکنان نیست یا اینگونه پاسخ میدهند که این امر لازمهی قوانین خاص ما است همانطور که دیگران نیز قوانین خاص خود را دارند، در حالی که هجوم از طرف غرب بر این قوانین است و نه بر پایبندی به آنها.
به کارگیری دلایل ضعیف، بدتر از ارائه ندادن هر گونه دلیلی است و افزون بر آن، چهرهی حقایق را در میدان واقعیت زشت جلوه میدهد.
فصل دوم:
آیا رهایی از این بردگی فرهنگی غیررممکن است؟
چه بسا این امر، عقلاً غیرممکن نباشد اما امکان هم دارد که عادتا غیرممکن باشد. واقعیت این است که برده ممکن نیست رهایی یابد مگر اینکه قانع شود که حالت بردگی، طبیعی نیست و میتوان آن را تغییر داد، سپس برای تغییر آن اراده کند. تاریخ، قاعدهای منظم در مورد انواع بردگی به ما میآموزد؛ چه بردگی در شکل بردهزادگان باشد، چه گروههایی که طرد میشوند و چه بردگی جسم آن طور که تا صدور قانون حقوق مدنی در دههی ۶۰ میلادی در ایالات متحده وجود داشت. آنچه بردگی را نهادینه میکند اعتقاد و باور برده به این است که حالت بردگی، طبیعی است و نمیتوان آن را تغییر داد و اگر هم برخی افراد آگاهی پیدا کنند و تلاش نمایند که بر چنان اوضاعی شورش کنند معمولا دید و نگرش صحیح و رهبر توانمندی را کم دارند.
اما اگر این امر نسبت به مجموع موارد، درست باشد ممکن است که نسبت به افراد، وضعیت متفاوت باشد چنانکه میدانند وضعیت طبیعی نیست و میبایست آن را تغییر داد. ولی در حالت بردگی فرهنگی که از آن سخن میگوییم این امر زمانی ممکن میگردد که معیاری دقیق ارائه شود که تصورات با آن سنجیده شود و بر وفق آن بر آنها حکم شود و میتوانیم این معیار را چنین خلاصه کنیم که تصور، موافق با عقل و منطق باشد و نتایج آن، سودرسانی به تودهی انسانی باشد.
برای اجرای این معیار میباید اعتراف کنیم که هر تناقضی در فکر و تصور – که دو حکم مختلف برای دو تصور مشابه صادر میکند یا اینکه یک حکم را برای دو تصور مختلف صادر میکند – اجازه نمیدهد ادعای سازگاری با منطق و عقل نماید. برای اجرای این معیار، چند مثال میزنیم:
۱. اگر راهزنی در بیابان یا جنگل جلوی ماشینی را بگیرد که خانوادهای سوار آن هستند و مسافران را بکشد جنایتکار نامیده میشود و وحشی، بربری، غیرانسان و بیاخلاق توصیف میشود یا اگر یک سپاه در شبی، شهری همانند هیروشیما را بمباران کند و صد هزار نفر زن و کودک و غیرنظامی را به خاک و خون بکشد – آن هم پس از اینکه مسیر جنگ مشخص میشود – کسی بر حسب تصور غربی، انجام دهندهی این فاجعه را وحشی، بربری، غیرانسان و بیاخلاق نمیشمارد با اینکه در دو حالت یادشده و ماهیّت اقدام دو مثال، تفاوتی نیست بلکه تفاوت در حجم اقدام هست.
۲. بدترین نوع وحشیگری، گذاشتن انسان زیر شدیدترین انواع شکنجه برای گرفتن اعتراف از اوست تا علیه خودش یا دیگران اعتراف کند، با وجود این نمیبینیم دولتی که مردم را میرباید و آنان را با هواپیما به بدترین شکنجهگاهها در جهان میفرستد به وحشیگری توصیف شود و حتی حکومتهای دیگری به آن کمک لوجستیکی میکنند یا حداقل چشمان خود را به روی جنایتهایش میبندند و به هیچ وجه مشاهده نمیکنیم که کسی، انجامدهنده را به وحشیگری، بربریت، بیاخلاقی و غیرعقلانی بودن توصیف کند و تفاوت عجیب در چنین حالتی اینست که طرف انجامدهنده با عناوین پیشرفته، متمدن و مترقّی توصیف میگردد!
۳. چه بسا که غرب به خاطر چیزی همچون پذیرش نوعی از تعدد همسران (چندهمسری) از سوی مسلمانان، اسلام را تحقیر نکرده و از آن عیب و ایراد نگرفته است. ما چندهمسری را در اسلام «یکی از انواع تعدد» توصیف کردیم زیرا ممکن است در گذشته و زمان کنونی، هیچگونه تعدد همسرانی مشابه تعدد و چندهمسری در اسلام نباشد چه از لحاظ کارکرد و چه از لحاظ قید و بندهایی که اسلام معین نموده است.
آیا منطق و داوری عقلی، نگرش غرب به چندهمسری در اسلام را تحمیل میکند؟! چنین به نظر نمیرسد زیرا بنیان این دیدگاه درواقع بر میراث فرهنگی، سنتها و سلیقهی اجتماعی بنا شده است.
مشهور است که سنتهای مسیحیت – که جزئی از میراث فرهنگی غرب است – ازدواج با حتی یک نفر را نیز تشویق نمیکند زیرا معتقد است که ازدواج، جایگاه معنوی انسان را پایین میآورد و دلیل اینکه این دیدگاهِ غرب مبتنی بر سنتهای موروثی و عادت اجتماعی غالب است اینکه غرب به تعدد در زنان و مردان همجنسباز – که نزد تعدادی از کشورهای غربی مشروع است – چنین نگاهی ندارد، همچنین غرب در صورتی که مرد متاهل با دوست یا دوستان مؤنث خود کاملا همانند همسر رفتار کند مدارا میکند به ویژه با وجود قوانینی که از حقوق دوست مؤنث و حقوق فرزندان به دنیا آمده از او حمایت میکند!
روشن است که در غرب، دلیلی برای تفاوت قائل شدن میان سه نوع ازدواج یاد شده یعنی ازدواج سنّتی، ازدواج همجنسگرایانه و روابط زناشویی با دوستان مؤنث وجود ندارد بلکه سبب تفاوت میان این موارد در حقیقت اینست که تاثیر میراث فرهنگی در تصوری که از چندهمسری دارد دخالت میکند. در وقتی که دو نوع اخیر (یعنی ازدواج همجنسگرایانه و رابطه با دوستان مؤنث) بدون اینکه حامل القائات فرهنگی غربی باشد که ازدواج سنتی برمیانگیزد به وجود آمدهاند.
اگر بخش نخست از معیاری که برای ارزیابی سالم و درست بودن این تصور یا اندیشه برگزیدهایم بیطرفانه باشد بدین معنا که صرفا با آن این تصور رد نمیشود پس بخش دوم معیار یاد شده که میزان سودرسانی یا زیانرسانی به فرد یا جامعه در این تصور میباشد چگونه است؟
در ابتدا مشاهده میکنیم که اسلام هنگامی که نوعی از چندهمسری را مشروع نمود روشن ساخت که هدف از آن، حمایت از یتیمان و دادن نوعی از سرپرستی به آنان در صورت ازدواج مادرشان است چنانکه شوهر مادرشان جای خالی پدر از دست رفتهی آنها را پر میکند. خداوند متعال میفرماید: (وَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تُقْسِطُوا فِي الْيَتَامَى فَانْكِحُوا مَا طَابَ لَكُمْ مِنَ النِّسَاءِ مَثْنَى وَثُلَاثَ وَرُبَاعَ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تَعْدِلُوا فَوَاحِدَةً) «و اگر ترسيديد كه دربارهی يتيمان نتوانيد دادگری كنيد با زنان ديگری كه برای شما حلالند و دوست داريد، با دو يا سه يا چهار تا ازدواج كنيد. اگر هم میترسيد كه نتوانيد ميان زنان دادگری را مراعات داريد به يک زن بسنده كنيد».
واقعیت نیز این حکمت را آشکار میسازد زیرا در جامعهای که چندهمسری در آن هست طلب و خواستن زنان بالا میرود و خودعرضه کردن آنها کم میشود چنانکه هر زنی، فرصتی بزرگ برای ازدواج مییابد حتی مادر یتیمان، اما جامعهای که چندهمسری را نمیپذیرد – همانطور که واقعیت هویدا مینماید – طبیعی است که خواستن زنان کمتر میگردد و فرصت آنان برای ازدواج هم کمتر میشود.
زن در واقعیت، توجه و مصلحت خود را دارد لذا حقی دارد که جامعه باید آن را ادا کند و در حق مادرانگی خلاصه میگردد. رفتارشناسان در روانشناسی اثبات کردهاند که غریزهی مادری قویتر از غریزهی جنسی و غریزهی گرسنگی است. همچنین زن بر حسب تصور و نگرش اسلامی، حق ازدواج دارد زیرا هدف و غایتی که در قرآن برای ازدواج آمده است اینست که هر یک از زن و شوهر، مایهی آرامش دیگری باشند و میان آن دو، مهر و محبت باشد.
و نیز حق دارد خانهای داشته باشد که مملکت ویژهاش باشد و در آنجا وظایف طبیعی زنانهاش را به انجام برساند. تمام این حقوق مهمتر از برخی حقوقی است که منشور حقوق بشر در بر دارد. معنای مطالب پیشین این است که محدود کردن فرصت زن برای ازدواج درحقیقت، پایمال کردن حقوق یادشدهی او است.
از سوی دیگر، هنگامی که خواستن زنان بیشتر است شبح ترسناک طلاق فراری میشود یا دور میگردد زیرا زن میداند در صورت از دست دادن شوهرش، فرصت ازدواج با مرد دیگری را دارد و بدین گونه در موقعیتی قرار میگیرد که درخواست حقوقش و دفاع از ظلمی که به او شده قویتر است و این امر با مقایسهی زنان در غرب آفریقا که چندهمسری در آنجا غالب است و نیز زنان در شبهقارّهی هند که فرهنگ غالب، مخالفت با چندهمسری است روشن میگردد چنانکه زن در شبهقارهی هند، بارهایی سنگین را برای دستیابی به شوهر بر دوش میکشد سپس ترس او از شبح طلاق، تواناییاش را برای دفاع از ظلمی که به او میشود و نیز از درخواست حقوقش میگیرد در حالی که وضعیت زن در غرب آفریقا عکس شبهقارهی هند است.
حقیقت درک نمیشود مگر اینکه از تمام جوانب به آن نگریسته شود. جایگزین چندهمسری – آن طور که اسلام مشروع نموده – زنا و روسپیگری است و تاثیر این کردار بد بر فرد و جامعه برای همه کس، مشهود است. کسی که در این موضوع میاندیشد در صورت پایبندی به نگاه بیطرفانه و بیتوجّهی به نظرات از پیش پذیرفته شده فقط نتیجه نمیگیرد و نمیبیند که چندهمسری آنگونه که اسلام مشروع نموده برای جامعه سودمند است بلکه آن را برای جامعهی سالم، ضروری میببیند.
تحصیلکردگان مسلمان هرگاه با انتقاد از چندهمسری روبه رو میشوند با دفاعی عذرخواهانه با آن برخورد میکنند و دفاع عذرخواهانه نیز به معنای شکست بدون توجیه است اما حقیقت اینست که چندهمسری آن طور که اسلام مشروع نموده، اقدامی استثنایی نیست که ضرورتهای عارضی و موقت آن را بطلبد بلکه چندهمسری در واقعیت زندگانی عملی، سیستمی مناسب است که جامعه به واسطهی آن به خوشبختی میرسد نه بدبختی. تردیدی نیست که نمونههایی منفی برای چندهمسری وجود دارد اما چه چیزی در دنیا، خالص از امور منفی است؟ رویکرد حکیمانه ارزیابی میان موارد مثبت و منفی و سپس انتخاب گزینهی راجح است.
فصل سوم:
از چیزهایی که به مسلمان کمک میکند حکم و داوری صحیحی بر تصورات فرهنگی غربی داشته باشد که چه مواردی سالم و درست و چه مواردی ناسالم و نادرست است ی میان تصورات فرهنگ غربی و نظام اسلامی است، البته به شرط اینکه به وضعیت دو نظام غرب و اسلام، شناخت کامل داشته باشد و در حکم و داوریاش بیطرفی کامل را در پیش بگیرد.
میتوان این وسیله را بر سه مسئله اجرایی کرد که در زندگانی بشر در زمان کنونی تاثیرگذارتر هستند و عبارتند از: مسئلهی سیاسی، مسئلهی اقتصادی و مسئلهی معنوی.
الف- در مورد جنبهی سیاسی مشاهده میکنیم که روابط بینالمللی میان کشورها بر پایهی مصلحت ملی و قدرت بنا میشود، این چیزیست که کتابهای مدرسه نیز بدان تصریح میکنند و بر زبان مردم هم تکرار میشود و اگر با دقت در این اصل و مبنا بنگریم درمییابیم که تفاوتی میان این اصل و اصلی که کار راهزن یا گروهکهای مجرم سازمانی و یا حیوانات جنگل را جهتدهی میکنند وجود ندارد چنانکه پروفسور جوزف فرانکن در کتاب مشهورش با عنوان «روابط بینالمللی» به آن اشاره کرده است.
کم پیش میآید که منافع میان کشورها و نیز قدرتشان همراستای یکدیگر باشد بنابراین ایالات متحدهی آمریکا را میتوان مثال زد که رئیسجمهور نیکسون، آن را به عنوان قدرتمندترین و ثروتمندترین حکومت تاریخ توصیف کرده است و در صد سال گذشته، نزدیک به صد جنگ را علیه کشورهای دیگر به راه انداخته است؛ یعنی با میانگین سالانه یک جنگ.
پس اگرچه عقل و منطق این تصور را رد نمیکند اما نتایج فاجعهبار آن برای بشر بیانگر ناسلامتی و نادرستیاش است.
اما اسلام، روابط بینالمللی را بر پایهی عدالت مطلق قرار میدهد زیرا عدالت مطلق «ارزش» است و در مورد دور و نزدیک، دوست و دشمن و محارب و مسالم تفاوتی قائل نمیشود و عدالت را برای همهی حالتها رعایت میکند. ممکن است برای مردم تداعی شود که این نگرش، آرمانگرا و غیرعملی است اما واقعیت چنین پنداری را رد میکند زیرا همین ارزش است که عملا در تاریخ اسلام وجود داشته است و با وجود اینکه از طرف یک فرد (مثل حاکم و امیر مسلمان) به اجرا درمیآید اما در قدرت فاتح مسلمانان تاثیر نگذاشته است بلکه بزرگترین یاریگر او بوده است زیرا بنیادی برای به دست آوردن دلها و عقلها بوده است پیش از فتح مناطق.
در مورد مسئلهی اقتصادی نیز باید گفت که جهان غرب برای بیش از دویست سال است که میان امواج گرایش به رویکرد جمعی و رویکرد فردی بالا و پایین میرود و جهان به مدت هفتاد سال، رویکرد جمعی را آزمود تا اینکه با فروپاشی نظام جمعی پایان یافت انگار که خانهای کاغذین بوده است. نظام سرمایهداری نیز که رویکردی فردی را پذیرفته خوششانستر و خوشبختتر نبوده است زیرا اقتصاد متمایل به رویکرد فردی پیوسته به دور دایرهای تکراری از بحرانهای مالی میچرخد و افزون بر آن، سعادت را برای بشر فراهم نکرده است چنانکه مال و ثروت غالبا در زمینههایی به کار گرفته میشود که در میان ثروتمندان دست به دست میشود و نمیتوان چنین نظامی را سروسامان دهندهی وضعیت اقتصادی مردم دانست و البته تاثیرات ناگوار آن بر زندگانی بشر نیز بر کسی پوشیده نیست.
اما قبلا این فرصت برای اسلام در واقعیت مهیّا گردید تا میان رویکرد جمعی و رویکرد فردی سازش برقرار نماید چنانکه به عنوان مثال، سیستم خراج (مالیات) را ایجاد کرد که حکومت به موجب آن، حدود ۹۵ درصد از زمینهای بارور جهان اسلام را در مالکیت خود در آورد و در همین وقت نیز انگیزهی سود را باقی گذاشت؛ یعنی به کسی که بر روی زمین کار میکرد آزادی داد و به کسی که بر روی زمین سرمایهگذاری میکرد نیز آزادی داد تا در حد و مرزهای مبانی شرعی در آن تصرف نماید. هرگاه که مدیریت مناسبی برای این سیستم اسلامی فراهم شده است موفقیت شگفتانگیزی را اثبات کرده است و بدین گونه همزمان فرصتهای رشد اقتصادی و عدالت اجتماعی را فراهم آورده است. درست است که اجرای چنین سیستمی در صورت قدرت و چیرگی اقتصاد زراعی انجام پذیرفته است و امکان دارد که این صورت اجرایی، شایستگی این را نداشته باشد که کپیبرداری شود و بر اقتصاد مدرن اعم از صنعتی و خدماتی به اجرا درآید اما این امر، وجود امکان داشتن ارائهی راهحلهای مشابهی را که با اقتصاد مدرن و نوین سازگار است از سوی اسلام را رد نمیکند.
ج. در مورد مسئله معنوی هم مشاهده میکنیم که جهان غیراسلامی میان امواج دو رویکرد بالا و پایین میرود: یا بیایمانی به خدا و روز آخرت و یا ایمان به آنها اما مبتنی بر تقلیدی که فاقد دلایل عقلپذیر است.
تمام ادیان به جز اسلام نمیتوانند تصویری کامل از بنیانگذار دین ارائه دهند و حتی یقین به این امر در آنها نیست که بنیانگذار دین اصلا وجود داشته است! شکی نیست که چنین ایمانی دارای تاثیر مثبت بر زندگانی بسیاری از مردم است اما نبود پشتوانهی عقلی نزد پیروانش مطمئنا تاثیرات آن را تضعیف میکند.
اسلام اما عکس همهی آنها است چنانکه مسلمان تحصیلکرده پس از ۱۴ قرن، پیامبرش را با جزئیات و تفاصیل زندگانی عمومیاش و نیز جزئیات زندگانی خصوصیاش میشناسد، یعنی این که مسلمان تحصیلکرده دربارهی شخصیت پیامبر محمد ﷺ در زندگانی عمومیاش بیش از همسایهاش نیز اطلاع دارد و دربارهی زندگی خصوصی پیامبرش بیش از آنچه در مورد زندگی خصوصی پدر و مادرش میداند مطّلع است به همین خاطر هم میتواند پیرامون شخصیت وی به داوری بپردازد، آن را ارزیابی کند و در ارزیابیاش نیز دچار اشتباه نشود.
از سوی دیگر در تمام ادیان به جز اسلام، انحرافاتی سربرآورده و گاهی به حدی رسیده که با دین اصلی بیگانه و متضاد است و ادیان دیگر، نسخهی اصلی دینی را که پیامبرشان آورده است ندارند اما اسلام چنین نیست بلکه نسخهی اصلی دینی که محمد ﷺ آورده دستخوش هیچگونه تغییر و تحریفی نشده است و قابل فهم است و میتوان به مقایسهی این نسخه و نسخههایی که از اصل خود منحرف گشتهاند پرداخت. از دیگر سو، کتابهای مقدس که غالباً نویسندگانش شناخته شده نیستند دربردارندهی اندیشههای انسانها و توهّمات آنها در برهههای معین زمانی است؛ امری که با سخنِ خدا بودن آنها منافات دارد اما در طول ۱۴ قرن گذشته چیزی در قرآن کشف نشده که مخالف با عقل یا واقعیت و یا اکتشافات معرفتی نوین باشد و چون ایمان راسخ و ثابت که تغییرناپذیر است بنیاد رفتار اخلاقی به شمار میرود پس نیازمند این نیست که آثار ضعف و نبود آن را در حیطهی پیشرفت اخلاقی و تمدّن حقیقی یادآور شویم.
اگر خواننده با من متّفق است که معلومات و مطالب پیشین، صحیح است و نتیجهگیری از آنها پذیرفتنی است پس آیا سببی برای افراط در اعتماد به فرهنگ غربی (فرهنگ معاصر) و بزرگداشت مبالغهآمیز آن نزدش باقی میماند؟ حداقل نسبت به تصوراتی که پیشتر ارائه شد؟! اگر جواب خیر است این نخستین گام در مسیر آزادی از همان بردگیای است که فرهنگ غربی بر مسلمانان و دلهایشان تحمیل میکند.
به راستی که افراط و فرافکنی در اعتماد به سیستمی معین یا تصویری مشخص بدون تردید، ضعف در اعتماد به سیستمِ مقابل آن را به دنبال دارد.
گزیدهی مطالبی که ارائه شد اینست که بدون اعتماد کامل به اسلام نمیتوان به امکانات و تواناییهای آن آگاهی پیدا کرد و اگر هم نتوان به آن آگاهی یافت چگونه میتوان از آن سود برد و با آن، سود رساند و اگر چنین چیزی ممکن نباشد چگونه میتوان از بردگی فرهنگی در تصورات و موارد اجرایی رهایی یافت؟!
علامه صالح الحَصین / مترجم: خداداد مطاعی پور