تلفیق ورشکسته: نقد گفتمان محمد شُحرور (۱۱)

داروینیسم

اما دربارهٔ داروینیسم که شحرور به دفاع از آن برخاسته و آن را مانند دانشی که باطل از هیچ سو به آن راه ندارد تصور می‌کند و آیات قرآن را برای هماهنگی با آن تأویل می‌کند، باید به افشای خرافه‌ای پرداخت که میان بسیاری از منتسبان به داروینیسم منتشر است. آنان که گویا کاتولیک‌تر از پاپ‌اند، عنوان می‌کنند که نظریهٔ داروین دیگر همانند نسخهٔ نخست خود نیست و علم از نوشته‌های داروین عبور کرده و مطالعهٔ کتب او اکنون تنها برای مطالعهٔ تاریخ پیشرفت علم است چرا که بعدها تغییرات بزرگی در این نظریه پدید آمد طوری که اکنون تنها نامی از داروین بر آن باقی مانده و همهٔ ایرادهای نظریه برطرف شده است.

می‌گوییم: این صحیح نیست زیرا این نظریه چنان‌که داروین می‌گوید یک نظریهٔ فراگیر و «مسلط» است آن‌طور که ریچارد داوکینز از مشهورترین زیست شناسان طرفدار این نظریه در دوران جدید عنوان می‌کند که داروین در نظریهٔ خود معمای وجود ما را حل کرده و اضافات بعد از او صرفا «ملاحظاتی حاشیه‌ای» است.[۱] از همین روی خرافه‌ای منتشر است که هر نقدی علیه نظریهٔ داروین چنان‌که او به تصویر کشانده را متوجهٔ نظریهٔ امروز او نمی‌دانند، زیرا اوست که ستون‌های این نظریه را گذاشته و آن‌چه دیگران به آن افزوده‌اند صرفا ملاحظاتی جزئی است.

اما این‌که امروزه به شکل گسترده نظریهٔ داروین را علمی می‌دانند در ذات خود دلیل نیست و این همان چیزی است که داروین خود به رد آن پرداخته و می‌گوید: «این ضرب المثل قدیمی که هر چه شایع باشد حتما باید صحیح باشد را نمی‌توان در مباحث مربوط به علوم [جدی] گرفت».[۲] نظریهٔ او نیز مخالف همهٔ نظریه‌های پیشین است، از همین روی داروین می‌گوید: «می‌توان پرسید: چرا همهٔ بزرگان زندهٔ زیست‌شناسی و زمین‌شناسی این نظریه که به قابلیت گونه‌ها برای تغییر مربوط است را رد کرده‌اند؟»[۳] سپس در پاسخ می‌گوید: «به هیچ شکل انتظار ندارم که کسی از دانشمندان تاریخ طبیعی را که عقل‌هایشان با انبوهی از حقایقی که طی سالیان طولانی دیده‌اند مملو از دیدگاهی کاملا متضاد با دیدگاه من شده، قانع سازم».[۴]

از این رو نظریهٔ او نیز آن‌چه را علمی به حساب می‌آمد معتبر نمی‌دانست، به همین سبب در مجال علوم نباید در برابر رای اکثریت سر فرو آورد و حتی اجماع در این زمینه معتبر نیست، زیرا علوم تجربی از جملهٔ علوم تراکمی است نه علوم محصور، چنان‌که بیان شد.

یکی از مهم‌ترین ادله‌ای که داروین نظریهٔ تکامل خود را بر آن بنا کرده این است که در موجودات زنده اندام‌هایی وجود دارند که هم اکنون فایده‌ای ندارند و نتیجه گرفته که این‌ها «اندام‌هایی بازمانده»[۵] است یعنی در گذشته فایده‌ای داشته‌اند اما در روند تکامل کم کم به دلیل عدم نیاز به آن رو به تحلیل نهاده و آن‌چه از آن به جای مانده صرفا یک اثر از چیزی است که برای نیاکان فایده‌ای داشته. وی برای این سخن خود مثال‌هایی آورده و می‌گوید:

«نمی‌توانیم باور داشته باشیم که پنجهٔ پره‌دار غازهایی که در مرتفعات زندگی می‌کنند یا مرغ فرگات برای این پرندگان سود خاصی داشته باشد یا استخوان‌های همانند بازوی میمون، پاهای جلوی اسب یا بال خفاش و بالهٔ فوک برای هر جانور کاربردی مخصوص دارا باشند. چنین سازمان‌هایی را باید با اطمینان به وراثت نسبت داد».[۶]

اما این استدلال ـ یعنی بی فایده بودن یک اندام ـ در نقد نظریهٔ تکامل علیه او به کار برده شد. خود وی این با ذکر این اعتراض آن را ایرادی دانسته که وجاهت بسیار دارد. او در فصل هفتم منشأ انواع با عنوان «یک ایراد جدی»‌ می‌گوید:

«اخیرا ایراد جدی‌تری توسط براون و به تازگی توسط بروکا عنوان شده و آن چنین است: بسیاری از ویژگی‌ها به نظر نمی‌رسد برای صاحبشان فایده‌ای داشته باشند، برای همین انتخاب طبیعی اثری در به وجود آمدن آن نخواهد داشت. بروان در این زمینه به دراز شدن گوش و دم در انواع موش و خرگوش، چین خوردگی مینای دندان بسیاری از جانوران اشاره کرده موارد همانند بسیار دیگری را برمی‌شمارد… این ایراد بسیار جدی است».[۷]

این ایراد می‌گوید که در موجودات زنده اندام‌هایی هست که نمی‌توان آن را وستیجال (بازماندهٔ ژنتیکی) نامید و در عین حال فایده‌ای هم ندارد، مانند درازی گوش و دم. این اندام‌ها نه برای موجود حال حاضر و نه برای نیاکانش فایده‌ای نداشته، برای همین انتخاب طبیعی که ویژگی‌های جانور را بر اساس نیازهای او برمی‌گزیند دیگر موضوعیت ندارد. وجود این اندام‌ها فایده‌ای نداشته پس اساسا چرا به وجود آمده؟!

این‌جا داروین در پاسخ می‌گوید:

«در مورد بیهودگی فرضی بخش‌ها یا اندام‌های مختلف نیاز به یادآوری نیست که حتی در جانوران بسیار متعالی و خیلی خوب شناخته شده، احدی نسبت به موجودیت اندام‌های رشد و بسط یافته‌ای تردید ندارد که اهمیت عملی‌شان تاکنون یا تا همین اواخر مجهول بوده است».[۸]

سپس به بیان فواید درازی دم و گوش که جدیدا کشف شده بود می‌پردازد و بیان می‌کند که ندانستن فواید بسیاری از اندام‌ها در یک دوره معنایش این نیست که این اندام فایده‌ای ندارند، بلکه پیش آمده که فایدهٔ برخی از اندام‌ها را تا گذشته‌ای نزدیک نمی‌دانستیم.

این سخنی درست است، اما مگر قبلا ادعا نکرده بود اندام‌هایی وجود دارند که امروز دیگر فایده‌ای برای موجود زنده ندارند و صرفا برای پیشینیان مفیده بوده‌اند، در نتیجه آن را بازمانده‌ای ژنتیکی دانسته، مانند پره‌های میان انگشتان غازهای خاک زی؟!

اگر به او بگویند: این پاسخی که به اعتراض پیشین داده‌ای متوجه سخن پیشین خودت نیز می‌شود که پردهٔ میان انگشتان پای غازهای مرتفعات فایده‌ای دارند که ممکن است فردا به آن پی ببریم هرچند می‌پذیریم که امروز نسبت به آن جاهلیم، بنابراین چگونه در جایی دیگر به قطع آن را بی‌فایده دانسته‌ای؟ بلکه افزون بر این فایدهٔ آن را محدود به نیاکان نخست این غازها دانسته‌ که از این پای پرده دار برای شنا کردن در آب بهره برده‌اند!

این‌جا داروین در مغالطهٔ توسل به جهل واقع می‌شود. این‌که او از فایدهٔ یک اندام بی‌اطلاع است معنایش این نیست که بی‌فایده بودنش را ثابت کرده باشد و سپس خود وی نیز در پاسخ به اعتراض دیگری همین استدلال را به کار برده که چیزی را که امروز نمی‌دانیم ممکن است فردا بدانیم. همان چیزی که در موضوع «بازمانده‌های ژنتیکی» یا وستیجال متوجه خود اوست. یا آن‌که ایراد «براون» چنان‌که خود او اعتراف دارد دربارهٔ این اندام‌ها که از ستون‌های اساسی نظریهٔ اوست همچنان بسیار جدی است.

انگار این سخن داوکینز پاسخی به داروین است که می‌گوید: «حتی اگر بزرگترین عالم مورد اعتماد در جهان نتواند یک پدیدهٔ بیولوژیک قابل ملاحظه را تفسیر کند، این معنایش آن نیست که قابل تفسیر نیست. اسرار زیادی قرن‌ها پشت پردهٔ راز مانده سپس در پایان تفسیر شده است».[۹]

علی رغم آن‌که بسیاری از علمای عرصهٔ تجربی مشغول علم‌اند اما فلسفهٔ علم آخرین عرصه‌ای است که ممکن است درباره‌اش از آنان انتظاری برود. در همین باره، ریچارد فاینمان برندهٔ جایزهٔ نوبل در سال ۱۹۶۵ می‌گوید:

«در طول زندگی‌ام با علم سروکار داشتم و دقیقا می‌دانم که چیست اما قادر نیستم به این پرسش که علم چیست پاسخ بگویم».[۱۰] از این‌جاست که فلاسفهٔ علم به بیان روش‌های علمی و بیان معنا و ضوابط آن می‌پردازند که از میان آنان نام کارل پوپر برجسته‌تر است، کسی که «معیار / مقیاسی را برای تفاوت‌گذاری میان علم و شبه علم نهاد» و می‌گوید: «عمومیت یک نظریه و دقت آن با بیشتر شدن قابلیت آن برای ابطال پذیری افزایش می‌یابد».[۱۱]

«کارل پوپر این مثال را مطرح می‌کند: پس از آن‌که بارها و در شرایط گوناگون از این مطمئن شدیم که کلاغ‌ها سیاه رنگ‌اند، این به ما اجازه می‌دهد که نتیجه بگیریم «همهٔ کلاغ‌ها سیاه رنگ‌اند». پوپر اما این نتیجه‌گیری را رد می‌کند زیرا امکان دارد که کلاغی مبتلا به آلبینیسم (پیسی) وجود داشته باشد… قانون «همهٔ کلاغ‌ها سیاه‌اند» قانونی اشتباه است»؛[۱۲] زیرا تعمیم موجود در آن لازم می‌دارد که همهٔ کلاغ‌های هستی را در همهٔ مناطق جهان بررسی کنیم و این کاری نشدنی است، از همین روی قابلیت ابطال پذیری آن ضعیف است، حال آن‌که احتمال وجود کلاغی غیر سیاه همچنان موجود است. اگر این قانون به سبب تعمیم آن بر همهٔ کلاغ‌ها اشتباه باشد چگونه است تعمیمی که همهٔ انواع وهمهَ موجودات زنده را در بر می‌گیرد؟! می‌توانی همین را دربارهٔ تعمیمی که داوکینز مطرح می‌کند اعمال کنی، آن‌جا که می‌گوید:

«داروینیسم درست است، نه تنها بر روی این سیاره، بلکه شامل همهٔ هستی است، هر جایی که حیات وجود داشته باشد».[۱۳]

با در نظر گرفتن این‌که قانون «همهٔ کلاغ‌ها سیاه‌اند» اشتباه است، این قانون اشتباه را با سخن او مقایسه کنید که نظریهٔ داروین را بر همهٔ هستی تعمیم می‌دهد یعنی سیاره‌های دیگری جز زمین که هنوز حیات بر روی آنان کشف نشده اما فرض را بر این می‌گیرد که اگر به وجود حیات در آن‌ها پی ببرند داروینیسم بر آن صدق خواهد داشت. پس این‌جا سخن از اعتقاد است نه قوانین علمی، برای همین داوکینز دربارهٔ سخنان خود می‌گوید که تلاش وی «دادن اطلاعات است، اما همچنین قصد دارد قانع بسازد».[۱۴]

کارل پوپر قدرت تفسیری بسیاری از نظریه‌ها را چه بسا نقطهٔ ضعف آن دانسته بود، زیرا آن‌طور به نظر می‌رسد که این نظریه‌ها هرگز به خطا منجر نمی‌شوند و در صورت پیش آمدن هرگونه ایرادی به نظریه، حقایق عینی را به آن می‌چسبانند[۱۵] سپس هر نتیجه‌ای که حاصل شود آن را در خود نظریه تأویل درونی می‌کنند، یعنی اگر فسیل یک جاندار راست قامت را پیش از جانداران چهارپا یافتند این در داخل نظریه تفسیر می‌شود و همین‌طور برعکس، یک بار می‌گویند: این نیای آن جاندار است، و باری دیگر می‌گویند یکی از فروع آن است و منقرض شده و اگر باری دیگر فسیلی پیش از آن را کشف کنند همان ادعا را تکرار می‌کنند و این باعث می‌شود نظریه قابلیت ابطال پذیری‌اش را از دست بدهد در نتیجه این نقطهٔ ضعف آن می‌شود نه نقطهٔ قوتش.

نیچه پیش‌تر دربارهٔ نظریهٔ داروین گفته بود که این نظریه «بیش از آن‌که برایش دلیل بیاورند به سویش دعوت می‌دهند».[۱۶]

نظریهٔ داروین در واقع پژواک بسیاری از فلسفه‌‌های کاپیتالیستی در قرن نوزدهم بود. داوکینز می‌گوید:

«نبوغ داروین در ربط دادن آن‌چه می‌دید به اندیشه‌ای از عرصه‌ای دیگر ـ یعنی اقتصاد ـ بود. توماس مالتوس خطابه‌ای مردم پسند را دربارهٔ خطرهای ازدیاد جمعیت در بریتانیای صنعتی آن دوران نوشته بود و این‌که چگونه این فرزندآوری قطعا به سبب بیماری‌ها و کمبود غذا متوقف خواهد شد. داروین هشدار مالتوس دربارهٔ نبرد انسان‌ها بر سر منابع را گرفت و بر روی چیزی که در طبیعت رخ می‌دهد پیاده کرد»[۱۷] و این همان چیزی است که داروین این‌گونه بیان می‌دارد:

«پیشرفت در رفاه مربوط به نوع انسانی یکی از پیچیده‌ترین چالش‌هاست: زیرا بر اساس آن همهٔ کسانی که نمی‌توانند کودکان خود را از فقر دور سازند باید از فرزندآوری جلوگیری کنند زیرا فقر نه تنها یک شر بزرگ است بلکه به تکثیرِ خود میل دارد».[۱۸]

از همین رو مارکس ضمن نقد تند جامعهٔ انگلستان می گوید:

«داروین ـ که باز به تازگی او را خوانده‌ام ـ باعث سرگرمی‌ام می‌شود آن‌جا که بیان می‌دارد وی نظریهٔ مالتوس را همچنین بر گیاهان و جانواران پیاده می‌سازد، انگار کل قضیه با آقای مالتوس این بوده که وی نطریه‌اش را تنها بر انسان‌ها پیاده می‌ساخت نه گیاهان و حیوانات… این قابل توجه است که چگونه داروین از میان جانوران و گیاهان با جامعهٔ انگلیسی خود آشنا شده است، از جمله تقسیم کار و رقابت و تسخیر بازارهای جدید و ابتکار و نبرد برای بقا. این همان جنگِ همه علیهِ همه است که هابز به آن اشاره کرده است».[۱۹]

انگلز پیرو این سخن می‌گوید:

«کل نظریهٔ داروین دربارهٔ نبرد برای بقا، صرفا نقل نظریهٔ هابز دربارهٔ جنگ همه علیه همه و نظریهٔ اقتصادی بورژوازی دربارهٔ رقابت و همین‌طور نظریهٔ مالتوس دربارهٔ انسان، از جامعه به طبیعت است».[۲۰]

نظریه‌های بورژوازی آن‌قدر که به سود توجه می‌کرد اهمیت چندانی به باورها نداشت. از همین جا یکی از فلسفه‌های پراگماتیستی می‌گوید: «هر باوری تا وقتی از نظر عقلی صادق است که اعتقاد به آن فایده‌ای برای زندگی ما داشته باشد».[۲۱]

و این همان چیزی است که بر محمد شحرور تأثیر گذاشته تا به «لیبرالیسم اسلام»[۲۲] فرا بخواند، آن چه «مجال را برای تعدد حزبی و آزادی بیان فراهم می‌سازد»[۲۳]، از این رو می‌گوید: «می‌بینیم که حکومت اسلامی یک حکومت سکولارِ محض است»[۲۴] و آن‌چه در پی این رخ می‌دهد یعنی جلوگیری از دخالت دولت در مجال اقتصاد، سرمایه را قدرتمند می‌سازد. این یعنی چرخش در منظومهٔ بورژوازی.

از آن‌جایی که داروینیسم، انتقالی از اقتصاد انسانی به حیوانات و گیاهان بود، مرزهای آن در مقام نخست انسان را در برمی‌گیرد و اگر «اصل انواع» در یک جلد به چاپ رسید، کتاب «تبار انسان» در سه جلد منتشر شد، در نتیجه ما انسان‌هایی تکامل یافته داریم و انسان‌هایی که هنوز وحشی مانده‌اند. این همان میدانی بود که نازیسم در آن جولان داد و نمی‌توان گفت که نازی‌ها دچار سوء برداشت شده‌اند و از داروین سوء استفاده کرده‌اند، چرا که خود داروین می‌گوید:

«به دوران‌های بدوی اهمیت می‌دهیم و تنها ابزار ما برای رسیدن به تصمیمی دربارهٔ این موضوع این است که رفتارهای ویژهٔ ملت‌های نیمه متمدن و وحشی موجود در حال حاضر را مورد بررسی قرار دهیم».[۲۵]

هیتلر در همین چارچوب می‌گوید:

«اما مفهوم نژادی برای دولت چنان‌که حزب ما بعدها تعیین کرد، برای نژادهای بدوی[۲۶] اهمیتی قائل است و دولت را از حیث مبدأ دارای یک رسالت والا می‌داند که همان حفظ انواع بشری است، و راسیسم به برابری نژادها باور ندارد، چیزی که آن را موافقِ بقای اصلح و قوی‌تر، و پذیرش [سلطهٔ] قوی توسط ضعیف می‌گرداند، که این در هماهنگی با مبدأ آریستوکراسی طبیعت است».[۲۷]

این نه صرفا یک سوء استفاده از نظریهٔ داروین بلکه پیاده‌سازی آن است که هر چند مدت یک بار در سخن داروینیست‌ها خودنمایی می‌کند. داوکینز می‌گوید: «ظاهرا در فسیل‌ها ما شاهد یک مسابقهٔ تسلیحاتی یا حتی یک رشته رقابت‌های تسلیحاتی میان گیاه خواران و گوشت خواران هستیم. مقایسهٔ آن با رقابت‌های تسلیحاتی انسان‌ها می‌تواند جالب باشد».[۲۸]

پس از این کسانی را می‌بینی که این نظریه را بر زبان آورده و از برابری انسان‌ها سخن می‌گویند، اما نخستین چیزی که برابری انسان‌ها را نفی می‌کند همین نظریه است، نظریه‌ای که در تار و پود خود همواره شبح نازیسم را مخفی نگه می‌دارد. «نظریهٔ داروین هنگامی پا به عرصه گذاشت که کشورهای بزرگ مشغول بنیان نهادن امپراتوری‌های استعماری خود بودند، در نتیجه ابزاری شد برای مرد سفید تا کارهای خود را برای خودش و دیگر انسان‌ها توجیه کند».[۲۹]

اگرچه شحرور از هرگونه جداسازی که اساسی دینی داشته باشد ابراز تنفر می‌کند، اما همیشه باید به یاد داشته باشد که «جدایی بر یک اساس دینی انسانی‌تر است، زیرا همیشه این امکان هست تا از فاصله‌ای که میان ادیان وجود دارد گذشت، اما فاصلهٔ بیولوژیک را که میان نژادها فاصله انداخته نمی‌توان زیر پا نهاد».[۳۰]

اما پیش از آن‌که بحث را به موضوعی دیگر ببریم، از خود می‌پرسیم: فهم شحرور از نظریهٔ داروین تا چه حد درست است؟ نظریه‌ای که او آن را بهتر از نخستین آیاتی که دربارهٔ خلق نازل شده می‌داند.

سطح آشنایی شحرور با این نظریه آن‌جا عیان می‌شود که می‌گوید: «داروین بر این باور بود که میمون، جَدّ انسان کنونی است»[۳۱] و می‌گوید: «مهم‌ترین مفاصل نظریهٔ داروین … میمون‌هاست که انسان از آن تکامل یافته است».[۳۲]

او به خودش زحمت نداده که به کتاب‌های داروین رجوع کند تا از آن‌چه به وی نسبت می‌دهد اطمینان یابد، بلکه در جستجوی خود به یک برنامهٔ تلویزیونی[۳۳] و سایت الجزیره[۳۴] رجوع کرده است! با این حال در مطلبی که در سایت الجزیره منتشر شده آمده است: «یکی از مشهورترین اشتباهاتی که بر زبان عموم مردم جاری است، باور به این است که نظریهٔ داروین اشاره به این دارد که اصل انسان از میمون است، یا آن‌که مستقیما از میمون‌ها تکامل یافته است».[۳۵]

حال آن‌که داروین در کتاب خود «تبار انسان» بیان کرده که «گونهٔ مربوط به ما به دو [گونه] از میمون‌های آفریقاییِ شبیه به انسان یعنی شامپانزه و گوریل نزدیک است و انسان با این میمون‌های بی‌دم بزرگ در یک جد اعلی مشترک است».[۳۶]

آن‌چه داروین گفته بود، وجود یک جد اعلای مشترک میان میمون‌ها و انسان است نه این‌که انسان از میمون تکامل یافته باشد. در هر صورت این نشان می‌دهد که شحرور نه معنای آیات را به درستی دانسته و نه معنی نظریهٔ داروین را، یا شاید قرائتی معاصر از نظریهٔ داروین دارد که هنوز کسی به آن نرسیده است!

یوسف سمرین ـ ترجمه: احمد معینی


[۱] داروینیسم جدید: ساعت‌ساز نابینا، ریچارد داوکینز، ترجمهٔ عربی: مصطفی ابراهیم فهمی، دار العین للنشر، چاپ دوم: ۲۰۰۲ (۱۳).

[۲] اصل انواع (۲۳۶).

[۳] همان (۵۰۴).

[۴] همان (۵۰۵).

[۵] هم اکنون این اندام‌ها را «وستیجال» یا «بازمانده‌های ژنتیکی» و یا «اندام‌های تحلیل رفته» می‌نامند. مراجعه نمایید به منشأ انواع، ترجمهٔ فارسی دکتر نورالدین فرهیخته (مترجم).

[۶] أصل الآنواع (۲۵۳).

[۷] أصل الأنواع (۲۶۵ – ۲۶۶).

[۸] أصل الأنواع (۲۶۶ – ۲۶۷).

[۹] ساعت‌ساز نابینا (۶۹).

[۱۰] فلسفه‌های عصر ما: جریان‌ها، مذاهب، چهره‌ها و قضایای آن، ژان فرانسوا دورتی، ترجمه [عربی]: ابراهیم صحراوی، الدار العربیة للعلوم ناشرون، بیروت – لبنان، چاپ اول: ۲۰۰۶ میلادی (۲۹۳).

[۱۱] پیشین (۳۱۰).

[۱۲] منطق پژوهش علمی، کارل پوپر، ترجمهٔ [عربی] و مقدمه از: دکتر محمد البغدادی، المنظمة العربية للترجمة با همکاری مؤسسة الفکر العربي، توزیع مرکز دراسات الوحدة العربية، بیروت، چاپ اول: فوریهٔ ۲۰۰۶ میلادی (۱۷۰).

[۱۳] داروینیسم جدید (۱۴).

[۱۴] پیشین (۱۴).

[۱۵] نگا: فلسفه‌های دوران ما (۳۱۳).

[۱۶] افول بت‌ها، فریدریش نیچه، ترجمه [عربی]: حسان بورقیة، محمد الناجي، أفریقیا الشرق، چاپ اول: ۱۹۹۶ میلادی (۹۰).

[۱۷] یوتیوب: نبوغ داروین، ریچارد داوکینز، (قسمت اول، دقیقهٔ ۲۶).

[۱۸] چارلز داروین، تبار انسان (۳/ ۲۳۸).

[۱۹] نامه‌های مارکس انگلز، ترجمه [عربی]: فواد ایوب، دار دمشق للنشر والتوزیع، چاپ اول ـ ۱۹۸۳ میلادی (۱۴۶).

[۲۰] دیالکتیک طبیعت، فردریش انگلز (۳۵۹).

[۲۱] پراگماتیسم، ویلیام جیمز، ترجمه [عربی] محمد علی العریان، با مقدمهٔ زکی نجیب محمود، المرکز القومی للترجمة، قاهره ـ مصر، ۲۰۰۸ میلادی (۹۹).

[۲۲] الدولة والمجمتع (۱۹۸).

[۲۳] همان (۱۹۷).

[۲۴] همان (۱۹۷).

[۲۵] تبار انسان (۳/ ۱۴۹).

[۲۶] بدوی به معنای نخستین و غیر پیشرفته (مترجم).

[۲۷] نبرد من، آدولف هیتلر، ترجمه [عربی]: لویس الحاج، بیسان، چاپ دوم: ۱۹۹۵ میلادی (۲۱۲).

[۲۸] ساعت‌ساز نابینا (۲۵۹).

[۲۹] خرافه‌هایی دربارهٔ انواع، جوان کوماس، ترجمه [عربی]: محمد ریاض، مؤسسة هنداوی للتعلیم والثقافة، قاهره (۱۲).

[۳۰] همان (۱۰).

[۳۱] القصص القرآنی (۱/ ۲۵۳).

[۳۲] همان (۱/ ۲۴۳).

[۳۳] نگا: القصص القرآنی (۱/ ۲۴۳).

[۳۴] نگا: همان (۱/ ۲۴۵).

[۳۵] سایت الجزیره تحت عنوان «پنج خرافهٔ جنجالی که مردم دربارهٔ داروین باور کرده‌اند».

https://ajm.me/7yl57

[۳۶] تبار انسان (۱/ ۵۱).