فریب زندگی و هشیاری دیرهنگام

در شبی از شب‌های فراموش نشدنی و به‌ یاد ماندنی که هرگز نمی‌توان آن‌ را از خاطر محو کرد، در شبی که همه چیز بی‌تحرک به چشم می‌خورد، در آرامش جهان و سکوت زمان، آرامش و سکوتی که همه چیز را در اطراف ساختمان احاطه کرده بود، این سکوت و آرامش او را نیز احاطه کرد و از هر طرف در آغوشش گرفت، گویی چنین حالتی به خاطر این بود تا جهان بیرون، آه و ناله‌ی ناشناخته‌ای که درون آن است را نشنود. بیرون از ساختمان، دلیلی برای ترس و اضطراب وجود نداشت. درختان زیبا و سرسبز، گل‌های رنگارنگ موجود در حیاط ساختمان و هوای تازه، فضایی شادی‌بخش را ترسیم کرده بود و در کنار هر گلی معنایی زیبا از زندگی را می‌کاشت، گویی این صحنه‌ی زیبا چیزی نبود مگر پرده‌ای برای پوشاندن آنچه در پشت دیوارهای آن ساختمان است.

آن شب به یکی از بیمارستان‌ها و یکی از بخش‌های بیماری‌های خاص سر زدم، از میان آن باغ‌های زیبا به راه افتادم و هوای ملایم آن مسیر، فقط دلبستگی‌ و تعلق خاطرم را به زندگی و خوشی آن افزایش می‌داد و به رویاهایم فکر می‌کردم؛ آرزوهایی که مملو از امواج پر تلاطم ترس و اضطراب بود، ترس این‌ که شاید برخی از آمال و آرزوهایم را از دست بدهم یا برخی از آن‌ها را قبل از به دست آوردن‌شان در هم بشکنم.

در آن سو، ساختمان با شکوهی از دور به نظر می‌رسید، آن‌ را با چراغ‌های نه چندان پر نوری که جلوه‌ای ویژه به آن داده بود و بر جذابیتش می‌افزود، تزئین کرده بودند، با گام‌هایی آرام قدم می‌زدم و از محیط زیبای اطرافم که شوق و ذوق زندگی را در اعماق وجودم بیشتر می‌کرد لذت می‌بردم اما این لذت و غرور در زمان جوانی مانع از درک گذر زمان است و بی‌سر و صدا پایه‌ها و ستون‌های این برهه از زندگی را ویران و متلاشی می‌کند و اما انسان، او از تمامی این پروژه‌ی فعال که در زیر بنای جوانی‌اش است، غافل است.

راهروهای طولانی بیمارستان کاملاً روشن بود اما به سختی می‌توانستی کسی را ببینی و به ندرت صدای پایی را می‌شنیدی، اکثر پرسنل بیمارستان برای نظارت بر بیماران و مراقبت از آن‌ها به هنگام غروب مخصوصاً در نیمه‌های شب در بخش‌های مختلف بیمارستان مشغول خدمت‌رسانی بودند.

بوی بیمارستان در همه جای دنیا یکسان است، بویی که به شما یادآوری می‌کند اینجا مکان مناسبی برای زندگی عادی نیست.

بی سر و صدا وارد بخش مورد نظرم شدم، سکوتی که بر گوشه و کنار راهروها حاکم بود مرا به وجد می‌آورد زیرا من سکوت و آرامش را در هر جایی دوست دارم اما از سکوت و آرامش بیمارستان چیزی را در اعماق وجودم لمس می‌کردم که از توصیف آن عاجزم، حس پیچیده‌ای که نمی‌دانم چگونه با کلمات بیانش کنم، شاید اگر نقاشی به جای من می‌بود، می‌توانست با کشیدن تصویری آنچه را می‌بینم و نمی‌توانم در قالب کلمات بیان کنم، نشان دهد. وقتی به سمت اتاق دوست بیمارم – عفاه الله وشفاه – که می‌خواستم مراقب و همراه او باشم می‌رفتم، در پایان مسیر، از کنار گروهی از همراهان بیمارها گذشتم، آن‌ها به دلیل پر شدن اتاق‌ها کنار هم جمع شده بودند و سکوت و در هم کشیدگی چهره، ویژگی مشترک تمام آن‌ها بود. وقتی از مقابلشان گذشتم، طوری به من نگاه می‌کردند که انگار خیال یا سایه‌ای گذرا هستم، مرا نگاه می‌کردند اما در حقیقت کسی را نمی‌دیدند زیرا هر کدام از آن‌ها در ذهنش، در دنیایی دیگر پرسه می‌زد، دنیایی پر از نگرانی، دلهره و ترس برای عزیزی که روی تخت دراز کشیده است و از آن لحظه که صورت و بدن عزیزشان را با ملحفه‌ای سفید بپوشانند و به جای دیگری که بسیار سرد است منتقل کنند، بی‌خبر بودند!

من در آنجا افرادی را دیدم که زندگی‌ای سرشار از خوشی داشتند و با زبان حال چنین گمان می‌کردند که عمرشان هزاران سال طول می‌کشد اما اکنون تحت مراقبت پزشکان و دستگاه‌هایی بودند که صدایش آنان را به یاد تمام لحظات گرانبهایی می‌انداخت که بدون هیچ واهمه‌ای پشت سر گذاشته بودند و خانواده‌هایی که تسلیم چنین شرایطی شده بودند. با دیدن چنین صحنه‌هایی ضعف انسان به وضوح نمایان می‌شد، آنجا تمام نقاب‌هایی که فرد در ایام سلامتی، امنیت و قدرت به صورت خود می‌زد، برداشته شده بود. اینجا دیگر جایی برای تظاهر، غرور، تکبر و آرزوهای طولانی نبود، همه‌ی آنان آرزویشان بهبودی و سلامتی و زندگی بدون بیماری بود.

بوی مرگ فضا را پر کرده بود و هر اتاقی داستان زندگی و حکایت دردی را بازگو می‌کرد، شاد یا غمگین، طولانی یا کوتاه، پیر یا جوان.

ناگهان می‌شنیدی که بیمار اتاق مجاور که ساعاتی پیش با تو صحبت می‌کرد و می‌خندید و سعی می‌کرد به دوستت اطمینان خاطر دهد، فوت کرده و اتاقش از او و هر آنچه که مربوط به او بود خالی شده است و همراهان و ملاقات‌کنندگانی که با او همراه بودند برای همیشه محل را ترک کرده‌اند و اتاق در انتظار بیمار جدیدی است تا شاهد داستان جدیدی باشد چنان که قبلا شاهد داستان زندگی و مرگ صدها نفر دیگر بود، یکی شفا می‌یابد و می‌رود و دیگری جسم بی‌جانش را برای دفن می‌برند.

در درونم همه چیز را از زاویه دید خود می‌دیدم، چهره‌های قدیمی و جدید را مشاهده می‌کردم و به زندگی فکر می‌کردم، داستانی بسیار کوتاه در آن مکان، چگونه می‌توان به واقعیت زندگی به شکلی واضح‌تر از دیگر لحظه‌ها اندیشید؟!

هیچ حجابی وجود نداشت تا بتواند واقعیت زندگی را کاملاً بر انسان بپوشاند و نمی‌توانست افرادی که بر بالین خود دراز کشیده بودند را بفریبد، ثروتمندی که دارایی‌اش به جا ماند و برای رحلتش سوگواری می‌کردند و فقیری که به هر چیزی چنگ می‌زد تا زندگی بهتری داشته باشد و چیزی که آن‌ها را به هم پیوند می‌داد آرزوهای آن‌ها برای بهبودی بود و هر کدام با نگرانی از خود می پرسیدند: «چه کسی زودتر از این دنیا می‌رود؟!»

همه با هم برابر بودند و بیماری تفاوتی میان غنی و فقیر، پیر و جوان، زن و مرد نمی‌گذاشت، این نکته قابل توجه بود که همدردی صمیمانه و متقابل بین آن‌ها و آرزوی واقعی برای شفا و زنده ماندن، آن‌ها و همراهانشان را گرد هم آورده بود و هر یک سعی می‌کرد از غم دیگری بکاهد زیرا به تنهایی نمی‌توانست خود را تسلی دهد اما همدردی پلی را بین آنان می‌ساخت که تسلی‌دهنده‌ی واقعی بود و این گونه، نیت صادقانه، امید و همدردی را در جان‌ها می‌کاشت.

بیرون از آن ساختمان، زندگی بسیار متفاوت بود، گویی دو جهان متفاوت باشد، دو جهان با موجوداتی مختلف که سلایق، آرزوها و خواسته‌های کاملاً متفاوتی دارند. در دل انسان میل شدیدی پیدا می‌‌شد تا دو جهان را در هم آمیزد و کاری کند تا افراد موجود در دنیای بیرون از آن ساختمان بتوانند دنیای درون آن را ببیند و ناله‌های دنیای درون ساختمان و حقیقت نگاهش به زندگی را بشنوند. امیدها و آرزوهایشان را بشناسند تا قدر زندگی خود را که پر از سلامتی، تندرستی و قدرت است بدانند اما با این حال آن‌ها را می‌بینی که به راحتی لحظات زندگی خود را نابود می‌کنند، انگار زندگی باری سنگین و توهمی غیرقابل تحمل است اما اگر لحظاتی را به جای افراد ساکن در بیمارستان زندگی می‌کردند، از خواب غفلت بیدار می‌شدند و به زندگی سرشار از نعمت خود و غفلتشان پی می‌بردند.

مانند کسانی که وقت گرانبهای خود را در غفلت تلف می‌کنند، کسانی که غم و اندوه و ترس و نگرانی را بدون توجیه واقعی بر روح خود تحمیل می‌کنند در حالی که همه‌ی این‌ها توهماتی ذهنی و وسوسه‌های شیطانی هستند که در ذهنشان رخنه کرده و در خیالشان آراسته شده است، اسیر آن شده‌اند و عمرشان بیهوده در اضطراب و وحشت و اندوه تلف شده است و در عذابی زندگی می‌کنند که با دستان خود آن را ساخته‌اند و اگر از حال ساکنان آن ساختمان آگاه می‌شدند، می‌فهمیدند که در چه نعمت بزرگی قرار دارند و مکر و نیرنگ شیطان را از خود دور می‌ساختند.

یا آن‌هایی که به زندگی و دنیای خود چنان مشغولند و چنان غرق در دنیا شده‌اند که نزدیک‌ترین افراد به خود همانند پدر و مادر، زن یا شوهر، فرزندانشان و عزیزترین دوستانشان را فراموش کرده‌اند و هر بار به آن‌ها می‌گویند وقت نداریم و خود را با توهم این که به زودی وقتی را برای آنان فارغ می‌کنم، فریب می‌دهند، غافل از اینکه دنیا هر بار آن‌ها را از لبه‌ی خود به اعماق می‌کشاند و بی‌آنکه بدانند در آن غرق می‌شوند و از ساحلی که خانواده و فرزندانشان در آن ایستاده‌اند دورتر می‌شوند، آنان چشم انتظار روزی هستند که به سوی آن‌ها بروند اما شاید این روز هرگز فرا نرسد.

این امور، موضوع بسیار عمیقی را به یاد ما می‌آورد که بیشتر مردم از آن غافلند و انسان جز در لحظات نادر و زودگذر، لحظات تنهایی و صفا و آرامش و خلوت، آن را احساس نمی‌کند. موضوع این است که مشغول شدن به زندگی و کار و گرداب مشغله، انسان را به کمای «اختیاری اجباری» می‌برد که دیگر آن‌ را احساس نمی‌کند، روزهای زندگی را از او می‌رباید و زیباترین لحظات زندگی‌اش را می‌دزد بدون اینکه متوجه آن‌ها باشد و اگر محیطی که در آن زندگی می کند به گونه‌ای باشد که از زندگی یا کارش ناامید باشد و با آرزوها و طبیعت او مطابقت نداشته باشد، قلب او برای ارتباط با عزیزترین افراد زندگی‌اش به تنگ می‌آید‌ و زیباترین چیز در زندگی‌اش غرق شدن و غوطه‌ خوردن در غم و اندوه خواهد بود که در آن گم می‌شود زیرا زمان را حس نخواهد کرد و از درک ارزش آن باز خواهد ماند، گویی که ساعت زمان شکسته شده است.

زمان برای انسان چیزی نیست جز حرکت احساس او نسبت به خود و اطرافیانش در چهارچوب وقتی که در آن زندگی می‌کند و در این غوطه‌ور شدن و غرق شدن، ممکن است از این لحظه‌ی متوقف شده بیدار نشود و یا اگر بیدار شود دیگر دیر شده باشد و زمانی متوجه شود که دیگر زیباترین چیز در زندگی‌اش گذشته و سپری شده است و پس از آن زندگی فقط یک چرخ دنده در ماشینی عظیم است که آهسته و کسل کننده می‌چرخد و لحظه‌ها، ساعت‌ها، روزها و عمرش را به هم می‌زند. در سکوتی که در آن، احساس طعم خود را از دست داده و زندگی او در پس نفَس خسته‌ای پنهان شده است که توقف نمی‌کند و بدین ترتیب وجودش و تمام زوایای زندگی‌اش خاکستری می‌شود و انسان از همه‌ی اطرافش غافل می‌شود، غایب از خودش و روحش و از اطرافیانش، پشت سرابی می‌دود و نفس نفس می‌زند و هر لحظه می‌گوید بالاخره رسیدم اما نمی‌داند که هر زمانی که از خود و اطرافیانش فاصله می‌گیرد و در کما غرق می‌شود و در یک لحظه حسرت دیرهنگام و کم‌سود که شاید لحظه‌ی بیماری سختی باشد یا زمان جان سپردن، بیدار می‌شود اما این حسرت است که حسرت دیگری ایجاد می‌کند زیرا امکان ندارد آنچه را که از دست داده باز به دست آورد، آنچه گذشت برای انسان گرانبهاتر از تمام گنج‌های دنیا است، چیزی است که اگر بگذرد دیگر برنمی‌گردد!

بنابراین باید بدانیم بیشتر کسانی که روی آن تخت سفید می‌خوابند درون خود حسرت بزرگی دارند و آن حسرت به خاطر غفلتی است که در حق نزدیکانشان روا داشته‌اند و از آنان دور بوده‌اند و می‌بینند که در لحظات آخر زندگی، تنها کسانی کنارشان بودند که در طول زندگی خود آن‌ها را نادیده گرفته بودند. اگر آرزوهایشان در آن لحظه محقق می‌شد، آن‌ها را محکم در آغوش می‌گرفتند و هرگز از آن‌ها دور نمی‌شدند. پدران یا مادرانی که از فرزندانشان غافل بودند و ایام کودکی آنان گذشت و عشق، معصومیت و بازی و تمامی خاطرات آن ایام کودکان خود را از دست دادند و اکنون وقتی به فرزندان خود نگاه می‌کنند اشک‌هایشان را پنهان می‌کنند. فرزندان نوجوان و جوان خود را در حالی که دور تخت سفیدشان ایستاده‌اند می‌بینند و با حسرت به آنان نگاه می‌کنند و نمی‌توانند کلمه‌ای بر زبان بیاورند و تلاش می‌کنند تا اشک‌ها و پشیمانی خود را از این‌ که خود و فرزندانشان را از حضور در جمع عزیزان محروم کرده‌اند، پنهان کنند.

اما این حس پشیمانی دیگر دیر است، گاهی برخی از نوجوانان والدین خود را از دست می‌دهند در حالی هیچ خاطره‌ای با آن‌ها در ذهن ندارند تا بعد از وفاتشان با آن خاطرات پیوند برقرار کنند!

آن ساختمانی که ناله‌های درونش را پنهان می‌کند، می‌داند که انسان بسیار ضعیف و به شدت شکننده است و همچنین زندگی بسیار کوتاه است و آرزوها بسیار و رویاها گسترده و واقعیت کوچک‌تر از آن است که همه‌ی آن‌ها را در خود جای دهد اما عاقل کسی است که عمر خود را در خیر و نیکی سپری کند و بر خویشتن و مشغله‌های دنیا که مانع روابطی شرعی و عرفی است غلبه یابد تا زیباترین اوقات و شادترین لحظات را با آن‌ها بگذراند و با هم از مجاورت، الفت و محبت یکدیگر لذت ببرند.

انسان خوشبخت کسی است که در خوشی و ناخوشی و عافیت و بیماری می‌داند که اگر در هر لحظه از حیاتش بمیرد به سوی پروردگاری سفر خواهد کرد که او را دوست دارد و از او راضی است و خانه‌ای بزرگ‌تر از خانه‌اش در انتظار اوست و مرگش درنیا، راهی‌ست که از طریق آن به بهشتی که پهنای آن مانند پهنای آسمان است می‌رود و بهره‌مندی او از زندگی دنیا اندک است و زندگی دنیا چیزی جز متاعی ناچیز نیست.

عایض بن سعد الدوسری